eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 رفتم تو سالن وزدم pmc اهنگ باورم کن شهرام صولتی رو داشت پخش میکرد صداش و زیاد کردم با لبخند داشتم نگاه میکردم که دیدم کامران اومده وسط سالن و داره با عشوه قر میده اینقدر صحنه باحالی بود که دلم و گرفتم و با صدای بلند میخندیدم واشک از چشام میومد پایین کامران با عشوه اومد طرفم و مجبورم کرد باهاش برقصم داشتیم باهم میرقصیدیم یهویی دوباره صحنه رقص کامران اومد جلوم و زدم زیر خنده -به چی میخندی؟ -خیلی قشنگ میرقصی دوباره زدم زیرخنده خدایش رقصش خوب بود ولی اون لحظه خیلی باحال شده بود *ل بام*و بوسید و گفت بیا بریم تو حیاط -عمرا باون سگ سیاه زشتت پامو بذارم تو حیاط خندیدو گفت بیا بریم من حواسم بهت هستم باشه ای گفتم و دست تو دست هم رفتیم تو حیاط -کامران -هان؟ -تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟ -واسه چی؟ با بی تفاوتی گفتم -همینجوری -زیاد ولی باهمشون بیشتر از 2 ماه نمیموندم دلم و میزدن -هومممم -تو چندتا دوست پسر داشتی -هیچییییییی -واقعا؟ -اره -اصلا بهت نمیاد پس اون پسره چی بود اونروز جلوتون و گرفته بود واستادم و گفتم -کدوم پسره -همونی که اونروز داشتی با دوستت از مدرسه میومدی جلوتون گرفته بود بهتون گفتم سوار ماشین شین ولی شما دوییدین ودر رفتین خندیدم و گفتم -اهان اون اشغال و میگی؟یکی از لاتای کوچمون بود ازش بدم میومد ولی اون خودش و میچسبوند بهم همه جام گفته بود ما باهن نامزدیم -وای که اونروز چقده حرص خوردم هم از دست پسره که گفت نامزدمه هم از دست تو که فرار کردی،تا حالا کسی جرئت نداشت باهام اونجوری کنه -بیخیال حالا،اخ که چقده دلم واسه سارا تنگ شده -سارا کیه؟ -همون دوستم دیگه -اهان -بهار -هومممممم؟ -تو ازمن متنفری؟ واستادم خیلی ناگهانی پرسید -راستش اولش خیلی ازت بدم میومد میخواستم سربه تنت نباشه ولی الان هیچ حس خاصی بهت ندارم اهی کشید و گفت -همونم غنیمته خندیدم و گفتم -نکنه فکر کردی عاشقتم شازده؟ -اره -اوهووووووو یکم خودتو تحویل بگیر -میدونی دخترایی که دور و ورم بودن بهم میگفتم عاشقمن -حالا واقعا عاشقت بودن؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -نمیدونم ولی اینطور وانمود میکردن همون موقع تلفنش زنگ خورد با لبخند جواب داد -هان؟چیه باز انگل زندگی؟ -اوهوووووو بشین بابا دخترم ،دختر تو زن منه،هرکاریم بکنم به خودم ربط داره یهو زد زیر خنده و من و بایه دستش تو بغلش گرفت و به خودش چسبوندم موهام و که ریخته بود جلوی صورتم با دست زدم پشت گوشم کنجکاوانه داشتم به کامران نگاه میکردم تا بفهمم داره با کی حرف میزنه -تو ادم نمیشی نه؟وای وای دلم واسه اون شوهر بیچارت بسوزه ای بی ادب گمشووووووووووو -اره گوشی دستت ازمن خدافظ گوشیو گرفت طرفم -بیا مامان جونته -مامان جونم؟ -نوشینه با لبخند گوشیو ازش گرفتم -الو؟ -ای دختره چش سفید حالا دیگه مامانت و نمیشناسی به خدا بهار شیرمو حلالت نمیکنم ای دختره نمک نشناس داشتم به چرت و پرتاش میخندیدم -بایدم به ریش نه نت بخندی دختره بی حیا -مامان جونم یه کم نفس بگیر نفس بلندی کشیدو گفت -اخی دهنم کف کرد،خوبی مادر؟ -مرسی مامانی -بچه ها خوبن؟شوهرت خوبه؟ به کامران نگاه کردم و گفتم -بله اونام خوبن سلام میرسونن خدمتتون -سلامت باشن مادر بعد یهو جدی شد و گفت -بهار بعدازظهر وقتت ازاده؟ -چرا؟ -اخه میخوام با علی بریم خرید لباس عروس ماه دیگه عروسیمونه ولی ما هنوز هیچ غلطی نکردیم -نمیدونم باید ببینم کامران چی میگه؟ -کامران غلط میکنه چیزی بگه با حالت تهاجمی گفتم -اااااا،نوشییییییینننننننن نننن -خوب بابا توم با اون شوهر عتیقت -شوهر خودت عتیقس بی ادب -ای دختر بی ادب کسی به باباش میگه عتیقه؟ -مامان جون کسی به دامادش میگه عتیقه؟ -خوب حالا ،میای یا نه؟ -یه دقیقه گوشی سرمو گرفتم بالا و به کامران گفتم -کامران نوشین میگه امشب میای بریم خرید لباس عروس نوشین ازون ور خط داد زد -بهار علی میگه به کامرانم بگو حتما بیاد -باشه،میگه علی گفته توم حتما بیای با التماس بهش نگاه کردم که گفت -باشه با خوشحالی رو نوک پام بلند شدم و لبشو بوسیدم -مرسیییییییییی -الو نوشین کامران اوکی داد -اخ جوننننننننننننننننننن ،ببین پس ما 6 میایم دنبالتون اوکی -باشه -راستی بهار شمارتو بده -باشه الان من تک میزنم رو گوشیت،کاری نداری؟ -نه قربونت بای -بابای 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 ساعت 5 و نیم بود که اماده جلوی اینه واستاده بودم مانتو سفیدم و با شال سورمه ای و شلوار لی سورمه ای تنگ با کفشای پاشنه بلند سفیدم پوشیده بودم موهامم همه رو فر کردم و کج ریختم تو صورتم وبقیشم با کیلیپس گندم بستم ریمل و خط چشم زدم و با رز گونه و رزلب صورتی تیپم تکمیل شده بود رفتم بیرون صدای حموم میومد کامران تو حموم بود رفتم تو اتاقش و یه تیشرت سورمه ای پوما با شلوار لی سفید با کفشای اسپورت سسورمه ایش واسش گذاشتم -کامران؟ از تو حموم داد زد -هااااان؟ -واست لباس گذاشتم همونارو بپوش زودم بیا که 6 شد -باشه تا ایفون و زدن کامرانم ااماده اومد پایین بازشو به طرف گرفت منم دستم و دورش حلقه کردم بعد بستن درا رفتیم بیرون نوشین با خوشحالی پیاده شدو صورتمو بوسید بعدم دستمو کشید تو ماشین من و نوشین عقب نشسته بودیم اون دوتام جلو نوشین-واااای دختر چقده تو خوشگلی من که دخترم میخوام قورتت بدم چه برسه به کامران -حالا نکه تو خیلی زشتی ایشششششش نوشین-کامران امشب شام مهمون تویی -بله؟به چه مناسبت؟؟؟؟؟ -به مناسبت عروسیت بدبخت کامران سرشو تکون داد وگفت -باشه فقط به خاطر علی بعد چند دقیقه که رسیدیم من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن.. نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن علی-چرا واستادین؟ نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت -بریم این تو؟ -بریم بعدم واستادن تا ما اول بریم تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و *لباس* بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟ لبخندی زدم و گفتم -الان به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد -علی؟ با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم -جانم؟ -بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟ علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین کامارن-بیا بشین بهار رفتم با اخم کنارش نشستم -چیه خانومی من چرا اخم کرده؟ جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت کنترلم و از دست دادم و گفتم -چیه؟مشکلیه؟ -وا من چیکار به تو دادم -پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت -اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن دختره با کینه گفت -حالا هر خری که میخواد باشه کامران عصبانی بلند شد و گفت -چی گفتی؟ دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت -هیچی کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بیا بریم بیرون از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم -میخوام دستامو بشورم باهام میای؟ -اره اره واستا اومدم از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم با ترس دست نوشین و گرفتم -نوشین بیا بریم ازین ور -ببخشید خانوما؟ محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم کامران با حرص گفت -شالتو بکش جلو همه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود -من که شالم جلویه با حرص بهم نگاه کرد و گفت -یقتو بپوشون 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -چیه خانومی خیلی خسته شدی -نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نره داشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کرد جیغ ارومی زدم و گفتم -بذارم زمین دیوونه هیچی نگفت و من و روتختم گذاشت -مرسی -قابل تو خانوم گل و نداشت بعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم -کامرااااااااااااااااان بعد چند دقیقه اومد -چیه؟ -ببین این زیپه باز نمیشه بیا بازش کن اومد پشتم واستاد و موهام و از پشت بالا نگه داشت بایه دستشم با زیپ کلنجار میرفتصورتشو پایین گرفته بود نفساش که بدنم میخورد یه جوری میشدم -مگه چه جوری بستی این و زیپش گیر کرده،نمیتونی از پایین درش بیاری -نه بابا نمیبینی چقده تنگه بکشمش پایین پاره میشه -نمیشه بیا من کمکت میکنم -نهههههههههه نمیخواد خودم یه جوری درش میارم ارو غرغر کرد -حالا انگار اولین باره لخت میبینمش -شنیدم چی گفتی ها -منم گفتم بشنوی -اصلا نمیخوام خودم درش میارم برو بیرون -نوچچچچچچ خودم باید درش بیارم -کامررررررررااااااااااان -بابا منظورم اینکه زیپشو درست کنم بعد چند دقیقه بالاخره زیپ باز شد کامران با همون لباسا فقط کتشو در اوزده بود رو تختم دراز کشید و چشاش و بست منم سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوارک مشکی عوض کردم -کامران بلند شو لباسات و عوض کن با یه لحن مظلومی گفت -حوصله ندارم به خدا میخوام بخوابم -خوب برو لباسات و عوض کن بعدم برو سرجای خودت بخواب با لج گفت -میخوام اینجا بخوابم -بیخوددددددددد -دوست دارم به توچه -پس منم میرم تو اون یکی اتاق -بیخوددددددد -دوست دارم به توچه -حرفای خودمو به خودم تحویل نده -همینی که هست دستمو کشوند من و رو تخت انداخت صاف نشستم کنارش اونم دراز کشید و چشاش و بست اروم کرواتشو شل کردم و در اوردم دکمه ها ی پیراهنش و باز کردم و گفتم -بلند شو درش بیار -خودت درش بیار -پرررررررررررررررووووووووو وو کمربندشم باز کردم که با بدجنسی گفت -چیکار داری به کمربند من -بر بابا بی جنبه جنبه محبتم نداری خندید و مجبورم کرد دراز بکشم دراز کشیدم که تو بغلش گرفتتم و محکم فشارم داد -ای کامران میگم دردم میگیره فشار نده لبامو بوسید و گفت -چشم خانومی -بلند شو برو تو اتاقت میخوام بخوابم، -میخوام اینجا پیش زن خوشگلم بخوابم شما ناراحتی؟ -اره -خوب به من چی -لااقل پاشو برو لباستا و عوض کن بعد بیا با ذوق گفت -واقعا؟ -اره برو سریع بلند شد رفت لباساش و عوض کنه منم سریع بلند شدم رفتم در اتاق و قفل کردم و راحت دراز کشیدم کامران که اومد با در بسته مواجه شد -بهار این در چرا باز نمیشه؟ -چون قفله عزیزم -بیا بازش کن میخوام بخوابم -نوچ نمیشه برو سرجات بخواب -بهارررررررررر -کامران خوابم میاد شب بخیر اونم بعد اینکه دید فایده ای نداره راشو کشیدو رفت سمت اتاق خودش لبخندی زدم و خوابیدم صبح سرحال بلند شدم و رفتم پایین کامران داشت صبحونه میخورد -سلام صبح بخیر اخمی کردو جوابمو نداد لبخندی زدم فهمیدم به خاطر دیشب باهام قهر کرده رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم -پسر کوچولوی من باهام قهره بازم جوابمو نداد رفتم رو پاش نشستم و گفتم -جوجو چرا اخم کردی -پاشو از رو پام -نمیخوام راحتم -پاشو وگرنه پامو باز میکنم بیفتی پاشو حوصله ندارم پاشدم رفتم روبه روش نشستم دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم -چی مامانی؟ولش کن این بابای اخموت و معلوم نیست چشه احتمالا این سگه زشته گازش گرفته،حالا که قهر کرده مام باهاش قهر میکنیم داشتم به کامران نگاه میکردم که سرش پایین بود لبخند میزد یهویی دست زدم و گفتم -جوجوی من بابات خندید این یعنی این که اشتی کرد بعدم رفتم دوباره روپاش نشستم طوری که صورتامون جلوی هم بود با لحن بچگونه گفتم -اشتی؟ سرشو تکون داد و هیچی نگفت -کامراااااااااااااااااااان گله میکنم ها؟ لباشو بوسیدم وگفتم -لوس نشو دیگه -به یه شرطی -هرچی باشه قبوله -ازین به بعد باید پیش هم بخوابیم از رو پاش بلند شدم و گفتم عمرا همون قهر باشی بهتره دستمو گرفتو گفت -به من چه خودت قبول کردی -من غلط کردم با تو -هویییییییییییییییییییی -کوفت -میخواستی قبول نکنی،بعدم فکر کنم شما زن منی ها -خوب که چی اقای شوهر -هیچی خواستم یاد اوری کنم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
معرفی میکنم اینم پدر نمونه سال😂👍 💗 @Dastanvpand
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻کفش دوز 🔳🌸ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. 🔳🌸ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند. 🔳🌸ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. 🔳🌸ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، 🔳🌸ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 🔳🌸ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. ✍🏻 ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• @Dastanvpand •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش و مشکلاتمان را آسان کن و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی الهی آمین شبتون بخیر🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
⚡️چرا روبرویت را روشن نمی‌کنی؟ 🌟یکی از اهالی مکه می‌گوید: از پدربزرگم داستان پرمعنایی به یاد دارم که در زندگی‌ام از آن بهره‌ها برده‌ام و معنایش را عملی کرده‌ام. 🌟خلاصه‌ی داستان او چنین است: حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی می‌کرد… او خدمتکاری داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت می‌کرد به مسجد رفتند… 🌟آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچه‌ها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیت‌نامه‌ای که برای ورثه‌ام نوشته‌ام این را قید کرده‌ام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود. 🌟غلام که این را شنید چیزی نگفت! نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمی‌کنی تا راه را برایم روشن کنی؟! 🌟خدمتکار گفت: سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری می‌کنی که من برای آزادی‌ام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟! 🌟نمی‌دانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر برده‌ات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم! 🎯درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر! 🎯وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همه‌ی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسه‌ی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف می‌کرد و می‌گفت: آیا تضمین می‌کنی ورثه‌ات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟ تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان. 💕خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که درباره‌شان می‌فرماید: 🌼{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم } [حدید: ۱۲] 🍀(روزی که مردان و زنان مومن را می‌بینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است). 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
》 💛قسمت چهل ودوم لینک قسمت چهل یکم👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/9611 😔روم نمیشد به مامان زنگ بزنم فکر کردم الان در ماتم و عزاست و حوصله من رو نداره فرزانه گفت اینقد دودل نباش فرداشب بهش زنگ بزن مطمئن باش زنگ بزنی خیلی حالش بهتر میشه حداقل دلتنگیِ تو از سرش کم میشه.. اون موقع موبایل نداشتیم یه کیوسک تلفن بود که همه ازش استفاده می‌کردن و دیر نوبت میرسید فرزانه بدونِ اطلاع من پیش یکی از سرپرستها که خانم خیلی مهربانی بود، رفته بود و قضیه رو براش گفته بود و ازش اجازه خواسته بود که از تلفن سرپرستی استفاده کنیم که هم بیشتر بتونم با مامان حرف بزنم، هم اینکه دخترای دیگه دورَم نباشن و راحت حرف بزنم شب؛وقتی با فرزانه رفتیم اتاقِ سرپرستی که زنگ بزنم، اونا رفتن بیرون که من راحت باشم ♥قلبم تند تند میزد چند بار شماره رو گرفتم و قبل از اینکه زنگ بخوره قطع کردم 📞بالاخره تلفنشون زنگ خود وجواب دادن فورا صدای قشنگش رو شناختم مامان بود خواستم حرف بزنم اما بغض گلوم رو گرفت نتونستم چند بار الو کرد من نتونستم جواب بدم فکر کرد مزاحمم وقطع کرد بغضم ترکید و گریم گرفت در این لحظه فرزانه و خانم سرپرست اومدن تو منو که دیدن اونام گریشون گرفت اینبار معطل نکردم و بلافاصله شمارش رو گرفتم تا الو کرد، باصدای گریان و لرزانم صداش زدم معلوم بود منتظرِ تماسم نبود واسه همین مکث کوتاهی کرد بعد با گریه صدام زد فورا از فوت آقا فرزاد و تنهایی و بی کسیش حرف زد از بدبختی های این چن سالش برام گفت و اینکه چقد منو ازش مخفی کردن و چه رنجی می کشیده وقتی حرف میزد فقط اشک میریختم و دلم داشت آتیش میگرفت براش 😔کمی آرومتر که شد احوالم رو پرسید و گفت دلم برات یه ذره شده میتونم بیام ببینمت؟گفتم آره اما واسه تو خیلی دوره با دو تا بچه تک و تنها گفت من تا چند ماه دیگه از خونه نمیرم بیرون اما به محض اینکه عده م تمام شد میام بهت سرمیزنم چون دیگه طاقت دوریتو ندارم. اون شب رو هم با دلتنگی به سر بردم اواخر سال کم کم نزدیک شد هربار که فکر میکردم دیگه با فرزانه پیشِ هم نیستیم، غصه تمام وجودم رو میگرفت و سعی میکردم خودمو از این افکار بدزدم. فرزانه هم اینطوری بود؛ یک روز تنهایی تو حیاط نشسته بودم چند روزی بود که یه ترانه ی غمگین محلی که درباره ی دوستی بود و قبلنا موقعِ تنهایی خیلی میخوندمش، وِرد زبونشم شده بود. داشتم اونو میخوندم که یکی از پشت چشمامو گرفت و بغلم کرد دستای فرزانه بر خلاف دستای من، همیشه گرم بود. فهمید گریه کردم خواست جَو رو عوض کنه.. گفت فردوس ماشاءالله صدای قشنگی داری گفت من یه دوستی داشتم تو تصادف فوت کرد یه ترانه هست که منو یادِ اون میندازه کاش مثلِ تو صدام قشنگ بود و براش میخوندم گفت فردوس وقتی من مُردم تو اینی رو که الان داشتی میخوندی برام بخون ✋با دستام دهنشو گرفتم گفتم اولا؛ خدانکنه دیوونه جانم دوما؛ آدم بمیره براش ترانه نمیخونن که خندش گرفت با شوخی گفت: ای بابا فاتحه که نباید خوند ترانه هم نباشه پس چی؟اونجا کلی به حرفش خندیدم. بالاخره سال به پایان رسید و باید مدرسه و خوابگاه رو به مقصد خونه هامون ترک میکردیم فرزانه از راهنمایی فارغ التحصیل میشد و سال آینده می رفت یه مدرسه ی دیگه وقتی ازش خداحافظی کردم خیلی سخت بود نمیدونم چطور راضی به خداحافظی ازهم شدیم با اینکه خودش از گریه و دلتنگی چشماش کاسه ی خون شده بود، اما منو دل خوش میکرد میگفت نگران نباش سالِ بعد که برگشتیم هرجا باشم میام بهت سرمیزنم دلخوش به حرفاش نبودم اصلا گفت فردوس! برای همه چی ازت ممنونم. کاش میشد تا آخرِ عمر باهم زندگی کنیم آخه میترسم اگه تو نباشی خودم تنهایی نتونم دنبال حقیقت برم و یا اینکه دلسرد بشم، بهش گفتم تو قویتر و عاقلتر از اونی هستی که چشمات رو از حقیقت ببندی گفت همیشه برام دعای خیر کن و بعد رفت 😔موقع رفتن نتونستم نگاش کنم، اوایل تابستون قرار بود بابا مجددا ازدواج کنه بالاخره بعد از دو سه هفته عقد کردن کلی دلم برای فرزانه تنگ بود هر بار زنگ میزدم به شماره ای که داشتم، اما کسی جواب نمیداد نمیدونستم از کی باید خبرشو بپرسم ☎یه روز عصر تلفن خونمون زنگ خورد دختری حرف زد که نشناختمش گفت شیوام خیلی تعجب کردم چون شیوا همیشه به دوستیِ منو فرزانه حسادت میکرد و از منم خوشش نمیومد نمیدونم شماره خونمون رو از کجا آورده بود باهاش احوالپرسیِ گرمی کردم گفتم خب حالا بگو چطور یادِ ما افتادی شیواجان؟ گفت حقیقتش اینکه،خبرِ خوبی ندارم برات. برای یک لحظه انگار گوشام کر شد. گوشی رو گذاشتم رو فرش چندتا نفس عمیق کشیدم گفتم بگو چیشده؟ گفت خبر داری فرزانه فوت کرده؟ یاالله! آرزو میکنم شما خبرِ فوت عزیزانتان را اینطور نشنوید.. تا اون موقع هیچ دردی به این سختی نداشته بودم در یک لحظه تمام صحنه هاش جلو چشمام اومد نزدیک بود دیوانه بشم دنیا برام ت
》 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نبود پیشش دردودل کنم اون همه ناراحتی و غصه رو تنهایی تحمل کردم اگه الله کمک نمی‌کرد نابود میشدم چون بهترین دوستم رو از دست داده بودم که مثل خواهرم فرشته برام عزیز بود تا دوماه گریه کردن کار هر شب و روزم بود و خبرِ فوتش مدام در ذهنم داد و فریاد میکرد و برام عادی نمیشد 😔از سرِ ناچاری خودم رو امیدوارم میکردم که خداکنه دروغ باشه و موقعی که برگردم خوابگاه برم ببینمش اما خوب میدونستم که اینارو دلِ بی چاره و بی طاقتم سرِ هم کرده بود و حقیقت نداشت فرزانه تنها عزیز از دست رفته ایه که هنوز هم که هنوزه با مرور خاطراتش اشکام بی اراده سرازیر میشن آرزو میکنم اگر لطف الله شامل حالم شد و وارد بهشت شدم، فرزانه جانم رو اونجا ببینم. مِهر رسید و باید برمیگشتیم سرِ مدرسه هامون اما چه رفتنی؟ به این فکر میکردم که بدونِ فرزانه چطور اون فضارو تحمل کنم که گوشه گوشه ی اون حیاط و اون ساختمون خاطراتش رو برام زنده میکرد. یه شب قبل از بازگشایی مدارس، بابا برم گردوند مرکزِ استان که مدرسه و خوابگاهم اونجا بود مثل همیشه شب خونه عمو موندم و بابا برگشت شهرستان صبحِ اولِ وقت هم عمو با ماشینش منو وسایلامو رسوند مدرسه، از عمو خواستم سرِ کوچه پیادم کنه میدونستم دلم پره و نمیخواستم موقع دلتنگیم ممو ببینه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بغض گلومو گرفت می ترسیدم غصه ی زیاد بلایی سرم بیاره وارد حیاط که شدم چشمم به اونجایی افتاد که داشتم ترانه محلی می خوندم و فرزانه می گفت اگه من مردم این ترانه رو بخون به یادِ من زانوهام سست شد نتونستم راه برم همونجا مثل دیوونه ها نشستم رو زمین با دیدنِ این صحنه بچه ها متوجه اومدنم شدن 😔تسلیت فوتش رو به درو دیوار کوبیده بودن بچه ها با گریه و زاری اومدن سمتم و بهم تسلیت میگفتن خانم سرپرستِ مهربون رو هم دیدم که بغلم کرد و گریه میکرد میگفت فردوس حق داری گریه کنی و بهت تسلیت بگن دوستِ دلسوزی از دست دادی وقتی اونجا بودم انگار داشتم قبض روح می شدم هر جا قدم میزاشتم منو یاد فرزانه مینداخت فورا تصمیم گرفتم قید درس خوندن تو مدرسه ی خاص رو بزنم و دیگه اینجا نمونم و برگردم شهرستانِ خودمون چون بدونِ فرزانه برام قابل تحمل نبود نه درس خوندن نه موندن تو اون فضا؛ اما معلمای مدرسه نذاشتن هر کدوم جدا جدا نصیحتم میکردن و میگفتن تو جزِ بهترین شاگردای مایی نباید اینقد کم تحمل باشی و زود جا بزنی از یه طرفم عمو و زن عمو بشدت مخالف برگشتنم به شهرستان بودن و میگفتن این مدرسه و این شرایط گیر هر کسی نمیاد که مفت می خوای از دستش بدی. 🔸بالاخره تسلیمشون شدم و همونجا موندم تمام اون سال رو با سختی به سر بردم درسام کمی افت پیدا کردن اما در عوض تو خوابگاه برای بچه ها کلاس قران گذاشتم و خودمو مشغول کرده بودم چیزی که تمام اون سال و حتی سالها بعد هم دنبالش بودم، علت فوت فرزانه بود اما متاسفانه هیچوقت از علت دقیق فوتش مطلع نشدم 😔تو اون سال مامان دو بار بهم سر زد. اما هر بار اندوهی به اندوه کده ی دلم اضافه میکرد، چون میدیدم که به سختی میتونست کرایه ماشین رفت و برگشتِ خودش و بچه هاش رو جور کنه. دفعه ی آخر ازش خواهش کردم که تا اوضاع اینطوریه دیگه پیشم نیاد چون فکر کردن به گرفتاری هاش مازادِ بر دوریش شده بود و تو سن و سالی بودم، که تمامِ این مشکلات منو سمتِ افسردگی می برد اون سال رو هم با سختی و دلتنگی به سر رسوندم و سال آینده آخرین سالِ دوره ی راهنماییم بود 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
دمی با دوست به سر بردن  دو صد دنیا بها دارد خوشا انكس كه در دنیا  رفیق با وفا دارد 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚متولدین عزیز و 💛دوست داشتنی ❤️تـولدتـون مبـارک 💙یک دل شاد 💜یک تن سالم 💗یک دنیا آرامش 💚یک عشق جاودان ❤️آرزوی ما برای شما عزیزای دلم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
❄️💟❄️💟❄️💟❄️💟❄️💟❄️ 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ❄️💟❄️💟❄️ 💜🌟داستان آموزنده🌟💜 🚩دنیای مجازی فقیرانه 🗯تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟🍃» 🗯گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.🍃» 🗯گفت: «باشه» و نشست کنارم. بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی🍃؟» 🗯گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.» گفت: «اون دیگه چیه عمو؟» 🗯خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!»🍃 🗯گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم🍃.» گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»🍃 🗯😢گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»😔 🗯😭اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه😔.» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی😍؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم ☺️ گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭 گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش😢 اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ادامه دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... 😭 رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔 آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ🕊 چشماش بست 😭دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما...😱😭 الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥 بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت چندروزی بود... قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم... سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏 خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش.. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم.. هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات.. روز اول.. دوم.. پنجم... دهم.. بیست پنجم... پشت اتاق بودم... دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم... روز سی ام 😭 اونقدر امیدوار بودم... که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم.. _خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم... خیلی با خودم کلنجار میرفتم ... میگفتم _باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم .... و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم.... من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون.... من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم.... به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت روز ۲۲ آذر بود... دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،.. انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم.. هم من هم مامان پویا،.. خیلی امیدوار بودیم.. گفتیم _امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد. از ته دلم امیدداشتیم...☺️😍 رفتیم بیمارستان، تو حیاط بودیم... که دیدیم پدر پویا هم اومده... تعجب کردیم جفتمون..😳😧 چون قرار نبود بیان.. بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ، چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. 😧 اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید... یکم نزدیک شدیم.. دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده.. اومدیم بریم سمتشون... دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ... اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن... من نمیتونستم نفس بکشم..😣 فهمیدم یه اتفاقی افتاده... ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود.. و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان... ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن. من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد....😨😢 گفتم _پویام چیزیش شده مگه؟؟😨 گفتن _نه و از صبر حضرت زینب گفتن،😒 گفتم _پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟😭😰 گفتن _اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن.. من نمیفهمیدم چی میگن.. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم. بعد گفتن _ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم _شهییییییید؟😱😭چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟ 😵😭مگه پویام چش شده؟؟؟ 😭😵مگه پویاشهید شده؟؟؟؟ یک ان قلبم واستاد،... نفسم گرفت،... نه تونستم حرف بزنم،... نه تونستم گریه کنم،... نه تونستم راه برم،... همونجا خشک شدم... بعد یهو به خودم اومدم... دویدم سمت بابای پویا.. پرسیدم _پویام کو پویام کو... گفتن _بردنش خارج گفتم _چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو...😭😩😵 بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم گفت _مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا... گفتم _شهید؟؟؟نهههه...😱😭😫 دویدم برم بالا جلومو گرفتن... میگفتم _من باید پویامو ببینم.بااااااااید.😠😭 نمیزاشتن گفتن _اونجا نیست.😔 گفتم _هرجا هست باید برم پیشش. گفتن _شهید شده... میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم. هی میپرسیدم _پویام کو .پویام کو....😭😩 سوار ماشینمون کردن.. فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم.. که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن.. چراغ گردونش یادم میاد ... سرم گیج میرفت.. نگاه میکردم به جلو... چند تا قرص ارامبخش💊😖 بهم دادن... یسره تا خود خونه.. منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭😭 نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم... یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم.... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭😭😭😭 رفتیم بالا کلی ادم اومده بود.. شلوغ همه مشکی پوشیده بودن... دم در افتادم.. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود... بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم... بیحاااال... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت (قسمت_آخر) همه چیز تیر تار بود برام روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. 😭 فرمانده کل ناجا.. شروع کردن به سخنرانی.. و گفتن _همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی... گفت _همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت... و چقدر شیرین بود.. همون هفت ماه... به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم...😣😞 🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون... و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده... ودوتا حلقه ازدواج... یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم... دیگه پویام نیست که بگه... خانومم مگه پویا مرده که گریه میکنی ...😭😣 امروز اولین سالگرد عقدمونه... اما منم و مزارعشقم ... فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه... چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ... حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم...😞🌷❤️ 🌷پایان🌷 🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷لحظه افطار 🌷لحظه ديدارخالق یکتاست 🌷لحظه لبخندخداست 🌷لحظه دست خدا 🌷برسرمان است خدایا🙏 ✨دراین لحظه نورانی ✨دل بندگانت راشاد ✨وبرکتے عظیم نصیب ✨همه بگردان #الهی_آمین🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم اونم دستشو انداخت دور شونم نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت -بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من -خیلی خوب توهم صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود -این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره للبخندی زدم و واسش زدم -نه بابا تو از هیچی خبر نداری در کمال تعجبم جواب داد -اتفاقا من از همه چیز خبر دارم با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت -کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟ -واس چی؟ -میخوام با بهار حرف بزنم -خوب ازهمونجا حرف بزن نوشین با حرص گفت -نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم کامرا بلند شدو جای نوشین نشست منم صورتمو کردم طرف نوشین -میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت -جوجوی خاله حالش چطوره؟ توجه کامران و علی بهم جلب شد کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم -به توچه من اصلا همه کارشم -اوهوووو بشین بابا نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت -وای که بچه ی شما چه جیگری بشه از خجالت سرمو انداختم پایین کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد -یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم -علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟ -دوماه و 3 روز -وای الهی قربونش برم کامران روبه نوشین کردو گفت -تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت -راست میگه؟ سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم -اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم شبش خیلی خوب بود موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه با خوشحالی گفتم -حتما بیا خوشحال میشم داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته اومد اعتراض کنم که گفت -بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم -کامران له شدم بلند شو -خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم -کامران جان شما راحتی؟ -بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم -نههههههههههه صورتمو بوسیدو گفت -حالا بخواب شب بخیر 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون رفتم حموم و دوش گرفتم و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد بلند سلام کردم با اخم برگش طرفم و گفت -علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها -خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟ -دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت با صدا زدم زیر خنده -دختره دیوونه با حالت تهاجمی گفت -خوب راس میگم دیگه ... -خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟ با لحن تلبکاری گفت -بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم -برو بابا،چه خبر؟ اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت -هیچی بابا خیرم کجا بود -حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟ -هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم -اوه اوه،حالا واسه چی؟ -حرف مفت میزنه خوب همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم -چی میگه مگه؟ دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت -حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من لبخند بد*خصوصی* زدمو گفتم -اوه اوه بچم خیلی هوله -زهرمار -جوووووووون؟ -بادمجون -بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام -مردشور تو بابات و باهم ببرن -به من چه؟ -حالا زود کوفت کن دیگه اخرین لقمه رو خوردم و گفتم -بفرمایید کوفت کردم -خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده -اوکی پاشو بریم بالا -بریم رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت -خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم -اون نه دستشو گذاشت رو قلبش و گفت -زهرمار روانی ترسیدم بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت -خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت -اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش -پررررررررررررررووو -عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟ -نوشیییییییییییییییییییییی ن -خوب بابا حالا چرا میزنی! رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم -وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟ -چی؟ -میخوام برم باران و ببینم میتونی از کامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا سرشو تکون داد -نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته با التماس گفتم -خواهش میکنم نوشین با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت -دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم -راست میگی؟ -اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده -چی؟ از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد -یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت دنبالش دوییدم و گفتم -میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت -چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟ -حالم......بده.....دارم میمیرم اخراش دیگه داد میزدم نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون -بهار ببخشید همش تقصیر من بود اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ ﷽ • 😔 .... 🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است 🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است 🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها 🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است 🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک 🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است 🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق 🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است 🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت 🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است 🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست 🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است 🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست 🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است @Dastanvpand 🌱🌱🌱🌺🌸🌺
سلام صبحتون معطربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص) به رسم ادب هرصبح: السلام علی رسول الله وآل رسول الله السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا جمیعاورحمت الله #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این آخر هفتہ زیبا از ماه مبارک رمضان از خـــدا میخوام برکت بیشترینش محبت گرمترینش مهربانی شیرین ترینش شادی بی دلیلش معجزه خدا جاری ترینش نصیبتون بشہ اولین پنجشنبہ خرداد ماهتون بخیر و خوشی دوستان همیشه مـــهربانم ♥️ #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نب
》 💛قسمت چهل وچهارم 🔸سالِ آخر راهنماییم شروع شد و کم کم داشتم مرگِ فرزانه رو قبول میکردم. آرزوم بود از اون مدرسه برم تا شاید تسکینی باشه برای دلم چون اونجا همه چیز مثل خوره به جانم افتاده بود و خاطرات رو برام زنده میکرد و آزارم میداد 😔بابام ازدواج کرده بود و دوست داشت هر هفته برگردم خونه پیششون اما دلو دماغشو نداشتم با اینکه نا مادریم زنِ بدی نبود اما ترجیح میدادم مثل یک مهمون رفتار کنم و زیاد برنگردم خونه با بابام سرِ همین رفتن و نرفتنا چند باری دعوامون شد چون دلش میخواست الان که خونه زندگیه نسبتا آرامی داره، منم کنارش باشم منم چون کمتر قبول میکردم برگردم، بابا حساس شده بود میترسید دلیل موندن های زیادم تو خوابگاه، رفتن سرِ کلاسای عقیدتی باشه. با اینکه از این خبرا نبود اما بابا همیشه خودبخود نگرانِ این قضیه بود چون وقتایی که باهم بودیم سرِ بعضی مسائل خیلی سوال پیچش میکردم؛ اما به خیالِ اینکه من بچه ام و بیشتر از یک مجادله ی پدر و فرزندی پیگیر مسائل نمیشم، هیچوقت روبرو بهم نگفت که از این قضیه تا این اندازه نگرانه بابا از سرِ حساسیتِ زیاد به چند نفر از سرپرستا سپُرده بود که هوامو داشته باشن و رفت و آمدم رو کنترل کنن!! یه روز تو نماز خونه داشتم قرآن میخوندم یکی از هم اتاقیام اومد کنار دستم نشست گفت تو از معنی قرآن چیزی هم بلدی؟ گفتم کمی بلدم رفت یک مصحف قرآنِ ترجمه شده آورد گفت سوره ی نجم رو باز کن ببین چی نوشته راجع به چی حرف زده؛ باهم ترجمه رو نگاه کردیم چند آیه با معنی برام خوند معلوم بود که سرسری چیزی شنیده و می خواد همونو برام بگه چون معنی آیه ها اصلا مرتبط با اونی نبود که اون می گفت بعد قرآن رو بست و شروع کرد به حرف زدن راجع به موضوعی عجیب! ❗گفت حیفه تو که اهل قرآنی ازین مطلب بی خبر باشی 😳برام از پیامبری جدید حرف زد!! که شغلش جوشکاریه و مقیم پایتخته! وقتی حرف می زد چشمام از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بیاد گفتم کژال حالت خوب نیست بخدا مگه تو نمیدونی پیامبرِ ما آخرین رسوله!؟ این چرندیات چیه میگی؟ گفت اخرین رسول هست ولی آخرین نبی نیست! الانم این مردی که خانواده ی ما باهاش در ارتباطه نبی خداست چیز عجیبی که نگفته ما قران می خونیم و درباره ی آخرالزمان و اتفاقاتی که میفته مختصر مطالبی خونده بودم همونا رو برای کژال گفتم از حضرت عیسی و حضرت مهدی حرف زدم و گفتم ما معتقدیم که این دو نفر به عنوانِ اشخاصی از امت محمدﷺ در آخر الزمان پیدا میشن حضرتِ عیسی از آسمونا پایین میاد و حضرت مهدی هم به دنیا میاد دیگه کسی به عنوان نبی نداریم! 🔸سعی داشت هر طور که شده قانعم کنه نگاهی بهم انداخت و گفت فردوس! از تو بعیده واقعا !! اینا چیه بهشون باور داری؟ اگه دوست داری آخرِ هفته بریم خونه ی ما اونجا همه چیز رو نشونت میدم مامانم همه چیز رو مفصل برات میگه ❓مغزم داشت سوت می کشید نمیدونستم چکار باید بکنم من فقط تو کتاب های دینی و تاریخ مدرسه شنیده بودم که کسانی در طول تاریخ، به دروغ ادعای پیامبری کرده اند وقتی به کژال فکر میکردم، همش یادِ مُسَیلمه ی کذاب میُفتادم، بهش گفتم تو اگه دنبال حق هستی و حرفای من برات سند نیست من می پرسم و بهت کتاب معرفی میکنم و خودتم میتونی این کارو بکنی نیش خندی زد و گفت اینا قدیمی شده الان نوبتِ شماست به حرفِ ما گوش کنین!! تو حرفاش خیلی ما و شما میکرد و معلوم بود که آئینشون یه تناقض واضحی با اسلام داره اما من زیاد ازش نپرسیدم گفتم راجع به این مسئله با من و هیچ کس دیگه ای حرف نزن چون اگه بشنوم دعوامون میشه و دوست ندارم این اتفاق بیفته من نزدیک بود عصبانی بشم اما اون خیلی آرام حرف میزد و ازم می خواست آخرِ هفته برم خونشون 😨خیلی مسئله ترسناک و غریبی بود چند روز تو دلم نگهش داشتم اما بالاخره با خانمِ حسامی در میان گذاشتم. اونم خیلی تعجب کرد ازم خواست اگه دفعه ی بعد باهام حرف زد، بهش بگم با خودِ خانم حسامی حرف بزنه دفعه ی بعد که اومد سراغم راجع به خیلی مسائل حرف زدیم برام معلوم شد که اصلا اعتقادی به رسالتِ پیامبر نداره و در روزه و نماز و خیلی مسائلِ دیگه با ما فرقِ اساسی دارن بعد از چندین مرتبه حرف زدن، وقتی فهمید اصلا زیرِ بار عقیده و مرامش نمیرم توهین و فحاشی از تو حرفاش نمایان شد در اون سن و سال کنترل زیادی روی اعصابم نداشتم و سریع میزدم سیمِ آخر. خصوصا که عِرق زیادی نسبت به مسایل دینی داشتم آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت محمد مردی عرب بود که رسالتش فقط برای عربه نه برای ما عجمیان و پیش من هیچ عزت و احترامی نداره! 😣اینو که شنیدم از ناراحتی تمام بدنم میلرزید ناخواسته سیلیِ محکمی به صورتش زدم تا خواست از خودش دفاع کنه موهاشو کشیدم و شروع کرد به فحش دادن و جیغ کشیدن دخترای خوابگاه و سرپرستا همه سر رسیدن 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌
》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون من از شدت عصبانیت دستام میلرزید اونم خیلی ترسیده بود از عکس العملِ من جلویِ سرپرستا سعی میکرد خودشو کنترل کنه که خطاها گردن من بیفته همه شگفت زده شده بودن از حرکتِ من که چطور این اندازه عصبی شدم که دست رو هم اتاقیم بلند کردم. اون شب کسی کارِمون نداشت اما سرپرست گزارش دعوامون رو رد کرده بود و فرداش از دفتر مدرسه صدامون زدن مدیر با عصبانیت ازمون سوال میکرد که دلیل دعوامون چی بوده کژال سرش پایین بود و چیزی نمیگفت این کارِش باعث شد دلم به حالش بسوزه و منم دلیل اصلی دعوامون رو اونجا نتونستم بگم، میگفتم شاید این کارِ من یه رحمت و محبتی تو دلش انداخت و بعدا فکرش اصلاح بشه، اونجا تقریبا همه خطاها رو برعهده گرفتم و گفتم مسئله خصوصی بوده و من زود از کوره در میرم همیشه و همینجا از کژال عذر خواهی میکنم اما اگه اتاق هامون از هم جدا باشه بهتره تا دیگه ازین اتفاقا نیفته کژال از تعجب سرش رو بلند کرد. اینارو که شنید و فهمید بخاطرِ اونه، چشماش از اشک شوقی زد مدیر رو سرم داد زد و گفت ملکی! تا به حال کسی مثل تو زبون باز و زبون دراز ندیدم! مگه ما مسخره دست توایم که اینطور خوابگاه رو بهم ریختی؟ درسته شاگرد زرنگی و معلما دوسِت دارن اما دلیل نمیشه هر غلطی دلت خواست بکنی! الانم گردنتو خورد کن برو پایین تا تکلیفت رو معلوم کنم 😔تهدیدش رو جدی نگرفتم و هیچ دفاعی هم از خودم نکردم چون میدونستم الان هرچی بگم فقط حرف هدر دادنه، وقتی پایین میومدم کژال چند باری خواست بیاد پیشم اما خیلی تو خودم بودم روش نشد همون شب تو خوابگاه صدام زدن که تلفن داری وقتی رفتم بابام بود سلام کردم گفت سلام و دردِ بی درمان! سلام و سرطان سلام! وسایلاتو امشب جمع کن فردا میام دنبالت از مدرسه اخراجی! 😳یاالله چی شده چرا بابام اینطور میگه!! دست و پام شل شد نشستم رو صندلی بابا هم پشت تلفن میگفت الان برام قهرمان شدی؟ چی درخورِت دادن که هار شدی؟ چی تو فکرت خوندن؟ کجا درسِت میدن که اینطور جرئت پیدا کردی دست رو دختر مردم بلند میکنی؟ بابا داد میزد میگفت چیزی بگو ببینم؟ فردا میام دنبالت تو لیاقت اونجا رو نداری! بعد گوشی رو قطع کرد 😔میدونستم اگه بیاد شر به پا میکنه چون اصلا بابا متوجه بحث نبود و فکرش جایی رفته بود که خودش همیشه از اونجا نگران بود سرپرست اومد کنارم گفت چیشده؟ براش توضیح دادم گفت نترس اخراج نمیشی همه میدونن یکم تعلقات دینی داری واسه همین خانم مدیر ترسیده و می خواد بترسودنت که مبادا تو بچه ها آشوب به پا کنی باباتم بیاد من ازت دفاع میکنم اون شب روهم با استرس و نگرانی بسر بردم. فرداش سرِ کلاسا نمیتونستم تمرکز کنم منتظر بودم که بابام بیاد و صدام کنن زنگ فارسی بود که معاون اومد سراغم گفت اجازه فردوس ملکی رو بدین بیاد دفتر کارش داریم 😔 یاالله چه حالی داشتم میترسیدم بابام از شدت عصبانیت حرکتی انجام بده و اون مدیرو معاون ازم سواستفاده کنن همینم اتفاق افتاد وقتی رفتم تو و سلام کردم، بابا غضبناک نگام میکرد مدیر شروع کرد حرف زدن و خیلی قضیه رو بزرگ جلوه داد دقیقا اونام از چیزی میترسیدن که بابا میترسید اونجا جواب دادم گفتم شما اصلا نمیدونید جریان چیه و بزرگش کردین 😔 بابا با پشت دست کوبید تو دهنم جلو همه مدیرم تماشا میکرد و کیف میکرد تا زنگِ تفریح ، برام حرف زدن و اخطار دادن که تکرار نکنم وقتی اومدیم پایین، دمِ در بابا ازم عذرخواهی کرد گفت وقتی اون حرفو زدی عصبانی بود اگه اینکارو هم نمی‌کردم کلا مدیر ازت شاکی میشد و برات دردسر درست میکرد خیلی دلم شکست اما به بابا گفتم اشکال نداره بعد از این اتفاقات بود که یه شب کژال اومد پیشم اتاقامون رو جدا کرده بودن وقتی اومد چشماش پرِ اشک بود گفت خبر دارم بابات دعوات کرده و مدیر تهدیدت کرده تقصیرِ من بود بی احترامی کردم فقط من میفهمم چرا اونقد عصبانی شدی اگه میخوای تا به بابات زنگ بزنم و اینارو بهش بگم گفتم: براشون گفتم اما ترسِ اونا یه چیز دیگست بغلم کرد و گفت از تهِ دلت حلالم کن منم بخشیدمش و گفتم خدا کمکت کنه راه حق رو پیداکنی چون معلومه وجدانت بیداره. از اینجا به بعد با کژال مشکلی نداشتیم اما دیگه هیچوقت راجع به اون مسئله حرف نزدیم تا سال تموم شد و از هم خداحافظی کردیم الحمدلله بعدا شنیدم که خودش و خانوادش سر به راه حق سپردن آخرین شبی که در اون خابگاه موندم، خاطراتم با فرزانه رو از نو مرور کردم و تا خودِ صبح گریه کردم؛ برای تعطیلات تابستان راهی خونه شدم نامادریم اون موقع حامله بود وقتی من برگشتم خونه، 40 روزی میشد که بچش رو به دنیا آورده بود یه دختر بامزه و شیرین که اسمش رو فرناز گذاشته بودن 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌹حکایت گنجشکی که با خدا قهربود🌹 روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...⭐️گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️تو همان را هم از من گرفتی.⭐️این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...⭐️سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...⭐️خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...⭐️های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتون قشنگـــــــ🌸 🌸دلتون شـاد شـاد🌸 🌸عاقبتتون بـخیر 🌸 #آخر_هفته‌تون_زیبا🌸🍃🌸 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
🚩 داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن -همسرشم -شما باشین ولی اون اقا برن بیرون علی رفت بیرون کامران اومد طرفم و دستمو گرفت -چی شدی بهار؟خوبی؟ با گریه سرمو تکون دادم برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت -چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟ -هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد کامران با عصبانیت گفت -خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه نوشین هق هقش بیشتر شد با گریه گفتم -تقصیر نوشین نیست ولش کن -خیلی خر به خدا بهار بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود رو به نوشین گفتم -این چرا اینجوری کرد؟ با هق هق گفت -دیوانست زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن -خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد.. به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟ 👇 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓