eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میکردم چطور برم اون جاییکه علی آقا بهم گفته بود. انگار قسمت نبود برم هر بار که تصمیمشو میگرفتم، مانعی پیش میومد. اما گفتم بعد از تعطیلات هرطور شده میرم از طرفی هم دل تو دلم نبود تا یک بارِ دیگه فرزانه رو ببینم فرزانه شماره تلفنِ درست و حسابی پیشِ من نداشت که در طول تعطیلات باهاش تماس بگیرم واسه همین خیلی دلتنگش بودم، بالاخره برگشتیم و یک بارِ دیگه همدیگرو در آغوش کشیدیم یه شبانه روز برام از تعطیلات نوروزش گفت که چقد بهش سخت گذشته 😔باباش قرار بود زن بگیره واسه همین فرزانه تهِ دلش کمی نگران بود یه ناراحتیه دیگه هم داشت؛ گفت فردوس من فعلا نمیتونم مثل تو نماز بخونم اگه تو خونه بفهمن خیلی برام سخت میشه شاید دیگه نزارن بیام اینجا و برای همیشه از هم دور بشیم. گفتم باشه نمازِ خودتو بخون فعلا خدا بزرگه؛ به فرزانه گفتم جاییکه قرار بود قبل از نوروز برم هنوز نرفتم تو میگی چکار کنم؟ کمی فکر کرد گفت بگو میرم آرایشگاه موهام رو کوتاه میکنم بعد بگو دیر نوبت دادن و اینا 💭فکرِ خوبی بود الحمدلله دل و جرات این جور ریسک کردنا رو هم داشتم. بالاخره هر طور شد به بهانه ی آرایشگاه بیرون رفتم یه ماشینِ دربستی گرفتم آدرس رو به راننده دادم و نزدیک اونجا پیادم شدم تو کوچه پس کوچه ها از هر کسی آدرس رو میپرسیدم یه جوری نگام می‌کرد از خانم مسنی آدرس دقیق رو پرسیدم با نگاهی براندازم کرد فهمیدم که فکر کرده مسافرم و دلش برام سوخته تا دمِ درِ اون خونه راهنماییم کرد بعد خودش عقب تر وایساد و گفت اون زنگو بزن بگو غریبم که زودتر کارِتو راه بندازن ازش تشکر کردم و ایشون رفتن چند دقیقه بعد آقایی در رو باز کرد. یهو هول کردم اصلا نمیدونستم چی باید بگم 🔸جلو در رو گرفته بود نه من حرفی میزدم نه ایشون آخر سر سکوتو شکست. با لبخندی رو صورتش گفت با کی کار داری آبجی؟ خوب شد سوال کرد نطقم باز شد وگرنه حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم اگه کسی خونه هست اجازه بدین بیام داخلِ حیاط توضیح میدم. انگار از دیدنِ دختربچه ای تنها، در این وقت روز اینقد شگفت زده بود که یادش رفته بود تعارف کنه یهو تکونی به خودش داد گفت شرمنده دخترم حواسم نبود بفرما داخل ببینم کارت چیه؟! اما کسی اینجا نیست گفتم اسمم فردوسه من رو فلانی فرستاده به این آدرس کمی فکر کرد گفت علی آقا رو بله اما شما رو بجا نمیارم صبر کن برم داخل سوالی بپرسم تعارف کرد منم برم گفتم تو حیاط میمونم تا برگردین خونه ی بزرگی بود و حیاط باصفایی داشت. به این فکر میکردم که بنظر نمیرسه اینجا جای درس خوندن یا تجمع و برگزاری کلاسی باشه همون لحظه اون آقا برگشت گفت میتونی وارد اون غرفه ی کوچک بشی و برنامه های مارو ببینی 🤔خیلی تعجب کردم اما رفتم ببینم چیه!! کلی پوستر زده بودن به دیوار که توجهم رو جلب کردن. تا نگاهی به اونا انداختم، در کمتر از یک دقیقه اون آقا برگشت گفت لطفا تشریف بیارید داخل کمی ترسیدم اما اینقدری نبود که مانع ورودم به خونه بشه جلوتر رفتم خونه ی تو در تویی پیدا بود خم شده بودم کفشامو دربیارم که صدای مردی اومد. با خوشرویی گفت زودتر ازینا منتظر بودیم ببینیمت فردوس خانم! فورا سلام و علیک کردم. خودشون جلوافتان و تعارف کردن منم به دنبالشون رفتم تو. خونه ها بصورت اتاق اتاق بود که کف همه رو موکت کاری کرده بودن. وقتی نشستیم راجع به خیلی مسائل ازم سوال پرسید منم جواب دادم گفت علی اقا قبل از رفتنش اومد پیشمون چند باری ازت حرف زده بود و بار آخر هم گفت که قراره بیای اینجا تا کمکت کنیم از وقتی که وارد این خونه شده بودم سراپا گوش بودم و خیلی کم حرف میزدم که بلکم از زبان خودشون و دقیقتر بفهمم که اینجا چه فایده ای برام داره و چکار باید بکنم!؟ گفتم برای همین اومدم که کمک کنید چه کمکی ازتون برمیاد برای من؟ گفت متاسفانه با توجه به شرایط فعلیت نمیشه به عنوان عضو ثابت اینجا ثبت نامت کنم. اما میتونم بصورت ویژه برات وقت بزارم که یک روز در میان بیای و باهم گفتگو کنیم راجع به رساله های مختلف!! ❗نمیدونستم از چی حرف میزنه به این فکر میکردم که علی آقا راجع به من چی گفته که این آقا در این سطح با من حرف میزنه و ازم انتظار گفت و گو داره!!! گیج و منگ شده بودم فرصت فکر کردن خواستم و ازشون خداحافظی کردم. موقع برگشت بهم چنتا کتاب و بروشور دادن و گفتن سعی کن کسی نبیندت موقعِ مطالعه کردنشون تا دفعه بعد که میای اینجا آقایی که از اول در رو برام باز کلی سفارش کرد که حتما برگردم منم می‌گفتم چشم و ازشون خداحافظی کردم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌟دزدی کیسه ی زری به سرقت برد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد و دید کاغذی در آن است که نوشته: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت فرما. اندکی اندیشه کرد و سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند. دوستانش اعتراض کردند و او پاسخ داد: آن مرد دعائی کرده و در این دعا به خدا اعتماد نموده ، من دزد دارایی او بودم و نه دزد دین او. اگر کیسه را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم. ✅این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باور آنها.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر "زندگی مشترک" داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند، در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند. مگر یک چیز؛ یک "جعبه کفش" در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها "پیرمرد" آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد، "پیرزن" تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو "عروسک بافتنی" و مقداری زیادی "پول" پیدا کرد، پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید، او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.» پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت: «این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟» در پاسخ گفت: «آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.» 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
آهن داغ را از کوره  با دست خود بیرون می اورد دستش نمی سوخت. 🔥 @Dastanvpand علت را از او پرسیدند گفت: در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبابود که شوهر فقیر و پریشان و بی نام نشان داشت. دلم به طرف او میل پیدا کرد وگفتار او شدم اما نمیدانستم عشق و علاقه خود را به او ابراز کنم تا انکه سالی قحطی شد و اهل شهر همه گرفتار شدند و چیزی باری خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود ان زن روزی نزد من امد و گفت: ای مرد به من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست دارد. گفتم ممکن نیست مگر ان که کامی از تو حاصل کنم. زن گقت حاضرم ولی به شرط ان که مرا جایی ببری که غیراز من و تو احدی در انجا نباشد و از این کار با خبر نشود من قبول کردم و او را به جای خلوتی بردم دیدم زن بر خودش می لرزد پرسیدم چرا می لرزی؟ گفت چون تو به شرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجاغیر از من و تو  خدایی  شاهد و اگاه بر همه چیز هست 🔥 ناگهان به خود امدم و متنبه شدم و از خدا ترسیدم و اتش شهوتم را خاموش کردم و از مال و ثروت خود ،او را بی نیاز کردم. از ان موقع به بعد اتش در دست من اثر نمیکند 🍒داستان های زیبا و عبرت آموز در کانال داستان و پند🍒 🍒🔥 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸محـــــبت 💞پیوند محکمی است که 🌸فاصله نمی شناسد... 🌸مهربان که باشی 💞هر کجا که باشی 🌸در خاطرہ ها می درخشی 💞تقدیم به نگاه مهربون شما 🌸عصرتون پُراز عشق و آرامش 🌸طاعاتتون قبول درگاه حق #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویا میامد دنبالم... منو میبرد خونشون.. پویای من بود🙂 هرموقعه که با ماشین... از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد... منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد 🙈 یه روزی یه عکس نظامی👮 گرفته بود آورد خونه... وقتی دیدم گفتم _واااااا پویا چ نور بالا میزنی 🌷پویا_آره این عکس گرفتم -أه... پویا این چه حرفیه 😡😭 🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی ‌-بسه😢 اونروز حرفای پویا نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود ب رسید چیزی که درمورد پویا بود جایگاهی بود که... برای قائل بود.. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود.. ولی پویا مثل یه عارف.. برام جایگاه بالایی قائل بود.. اصلا یه قطره اشک منو نداشت.. آخ چقدر الان... که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم 😭😣🕊 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود 🙈.. دلم گرفته بود.. ساعت شش غروب بود.. که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت : 🌷_خانم کوچولوی من چی شده هیچی نگفتم... ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود پویا در حالیکه دستم میکشد : _پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا.. تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون... دوردور، باهم آب هویج خوردیم.. تو مسیر برگشت به خونه یه آقای داشت عروسک میفروخت.. پویا سریع ماشین زد کنار🚗 ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. ☺️ چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت 🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم چقدر سخته... که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا 😭😣 بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... 💔 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..😭 بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. 😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...😭 صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد...🕊👋 میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...😣😢 وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد😥 اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه😍☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد..😥😧 ظهر ب پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰🕡 دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. 😰 اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد..📲☺️ یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. 😒 برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. 😳😨 دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده 😥😰 دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟😨گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند.ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود.  ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.» وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند. ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.» «سر خر» كه می‌گویند حكايتش اين است. 🌺🍃 داستان ها و مطالب خواندنی در کانال داستان و پند🍃🌺 🍁🍂 @Dastanvpand
خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم... #سعدی سلام صبحتون بخیر به امروز خوش آمدید. 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌷سلام 🌺صبحتون روشن و پر امید 🌷زندگیتون 🌺پر از خیر و برکت 🌷و معجزه ی عشق نصیب تون #صبحتون_بخیر🌺 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میک
》 💛قسمت چهلم وقتی برمیگشتم خوابگا یادم افتاد که درباره ی سوال فرزانه باید پرس و جو می کردم خواستم برگردم و بپرسم اما ترسیدم دیر به خوابگا برسم و برام دردسر بشه؛ چند روز از اون ملاقات گذشت اما انگیزه ای برای دیدارِ دوباره نداشتم برای رفتن سرِ ملاقاتی که علی آقا ترتیب داده بود خیلی اشتیاق داشتم. اما نمی دونم چرا؛ انگار آب ریختن رو آتیش و اشتیاقم خاموش شد، من انتظار چیزی رو داشتم که یکسره تمام وجودم رو از تلاش و ایمان پر کنه اما الان که می‌دیدم اینطور نیست نا امید و بی رمق شده بودم. فکرم جای های خوبی نمیرفت بچه بودم و قدرت تشخیص حق و باطل رو از هم نداشتم یاد حرفِ بابا می‌ افتادم که میگفت مواظب باش اونجا دورت نزنن و بخوان گولت بزنن! یاد حرفای مردم میفتادم که پشت سر علی آقا میگفتن و یاد حرفهایی که اون روز تو اون خونه شنیدم انگار یه جورایی حق با همه بود! 🔸اون آقا اول تا آخر از شخصیت و دلاوری های مردی حرف زد که نمونه نداشت و رهبر دینیشان بود اغراق زیادی در حرفاش داشت که بیشتر شبیهِ تعریف و تمجیدهای خانواده ی خودم بود وقتی که راجع به بزرگشون می گفتن. چیزی که بیشتر از همه ی اینا منو دلسرد کرد این بود که؛ اون آقا بیشتر از اینکه خیرو صلاحِ من رو در نظر بگیره و موقعیتم رو درک کنه و کمک کنه تا پیشرفت دینی کنم، سعی داشت تا به هر روشی که شده قانعم کنه که واردشون بشم و باهاشون همکاری کنم نپرسیدم که چه کاری از من بر میاد اینجا!؟ اما چون میان حرفاش منفعت طلبی رو بیشتر از خیرخواهی حس کردم، ازشون ناامید شدم و تصمیم گرفتم دیگه اونجا برنگردم. در عوض کتابچه ها و بروشورهایی رو که بهم داده بودن مطالعه کردم قسمت زیادیش اشعار و زندگی نامه بود و مطالبی هم در رساله ها ذکر شده بود که شبیه حرفای علی آقا دلنشین بود. مطالبی درباره ی توحید و یگانی الله، حقیقت بندگی و عبودیت، دعا کردن، صبر و که پذیرشِ حقانیتشون رو انگار خودِ خداوند به قلبم الهام می کرد که کوچکترین تردیدی در آنها نداشتم. اونا روهم نشونِ فرزانه دادم که بخونه اما گفت دوست دارم خودت بخونی و برای منم بگی. اینطوری بهتر میفهمم. شبهای بهاری باهم میرفتیم تو حیاط زیر نورِ مهتاب، زیراندازی پهن میکردیم و تمام قد دراز میکشیدیم و محوِ تماشای آسمون میشدیم. بعد من هرچقد در طول روز از اون مطالب خونده بودم رو براش میگفتم. درسته خیلی نطق و بیانم رسا نبود اما سعی میکردم هراندازه که خودم فهمیدم و لذت بردم، به هر طریقی که شده به اونم منتقل کنم. از سوال پرسیدناش معلوم بود که فرزانه هم مثل من لذت میبره و حقیقت رو درک میکنه. جاهایی رو که نمیفهمیدم یادداشت میکردم و از معلم دینی؛خانم حسامی می پرسیدم. ایشون بخاطر اینکه قرآن رو بدون غلط میخوندم و در تدریس کمکشون میکردم خیلی دوستم داشتن. یه روز بعد از کلاس صدام زد گفت فردوس! بمون باهات کار دارم. گفت یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو. این سوالایی رو که میپرسی مالِ خودته؟ از رو نوار بحث گوش میدی یا اینکه حضوری کلاس میری؟ گفتم هیچکدوم خانم. من اون مطالب رو خودم میخونمشون. گفت میشه بیاری ببینم؟ ترسی به دلم افتاد گفتم نکنه کار دستم بده و به مدیر اطلاع بده! واسه همین خواستم بپیچونمش گفت نترس بِهم اعتماد کن. 🎒منم تو کیفم یکی از اونا رو داشتم، دادم نگاه کنه. وقتی دید از تعجب چشماش گرد شد. بهم نگاهی انداخت و گفت تو خانوادت اینجاست؟؟ گفتم نه شهرستانن. گفت پس اینا رو کی بهت داده؟ طوری حرف زد که ترس به دلم افتاد نتونستم جواب بدم. گفت: فردوس! گوشات رو خوب باز کن ببین چی میگم. دیگه هیچوقت اونجا نری!! گفتم نه نمیرم دیگه. گفت اینارو هم که خوندی بده خودم که پیشِ تو نباشه. گفتم خانم یعنی اونجا بده؟ گفت تو کاریت نباشه دخترم گفتم اخه خیلی عجیبه، شماهم هرچی میگین تو کلاس، تو این کتابچه ها هست بعد میگین اونجاهم نرم گیج شدم نمیدونم چی خوبه چی بده! گفت هرچی اینجا هست راسته اما تو حق نداری بدون خانواده اونجا بری گفت ما خودمون یه مدت باهاشون بودیم اما متوجه شدیم که اشتباه کردیم و خیری توش نیست تو هم فردوس جان! میدونم دخترِ زیرکی هستی یاد بگیر وابسته به کسی و جایی نشی خودت مطالعه کن. داشت حرف میزد که دلم پُر شد و زدم زیر گریه 😔گفتم بخدا خانم حسامی یک سرِ سوزن هم دلم بهشون خوش نشد واسه همینم تصمیم گرفتم هیچوقت برنگردم اونجا اما خب این کتابچه ها رو بهم دادن دستشون درد نکنه. گفت این رو از جانبِ الله ببین نه اونا اونا اگه میدونستن نمی خوای برگردی شاید بهت نمیدادن. و اگه باهاشون بودی میدونستی خودشون خیلی به این کتابچه ها عمل نمیکنن. بهرحال الله تقدیر کرد که تو استفاده ی خودت رو ازینا ببری گریه امانم نمیداد گریه م برای این بود که الله متعال مثل همیشه حواسش بهم بود و اینطور حکیمانه اسباب هدایتِ روز افزون رو برام فراهم میکرد @dastanvpand
》 💛قسمت چهل ویکم از همان روزِ اولی که رفته بودم خوابگاه ، عهد کرده بودم هر روز قران بخونم و ترکش نکنم. بعد از ظهرا میرفتم نماز خانه و روزی دو تا سه صفحه از رو قران میخوندم، بعضی از دخترا براشون جالب بود میومدن و ازم سوال میکردن که کجا قران یادگرفتم بعضیاشونم ازم می خواستن یادشون بدم.. بااینکه به فکرم نرسیده بود که میتونم براشون کلاس بزارم، اما الحمدلله که خیلی هم بی نصیب از توفیقِ یاد دادن قرآن نشدم و دخترا خودشون هر وقت دلشون می‌خواست یکی یکی میومدن و بهشون کمک میکردم. 😔خیلی وقت بود از مامان بی خبر بودم بعد از اون تصادفی که با هم بودیم، دیگه ندیده بودمش دو سه سالی میشد که حتی صداش رو هم نشنیده بودم وقتی تازه اومده بودم خوابگاه اینقد مشکلات و ناراحتی داشتم که به فکرم نرسیده بود میتونم دزدکی با مامان در ارتباط باشم از یه طرف هم چون خیلی تنها بودم و داشتم بزرگ میشدم و در این باره بخاطر بی مادری زجرهای زیادی می‌کشیدم ، تو دلم نسبت به مامان غوغایی برپا بود 💔غوغای دلتنگیِ نبودن و بی خبریش. غوغایِ گله و شکایت که مامان چرا اینقد از فردوسش بی خبره ! مگه نمیدونست در غربت و تنهایی و بی کسی دارم بزرگ میشم؟ مگه نمیدونست در سنی ام که شدیدا به بودنش در کنارم نیازمندم؟ چرا سراغم رو نمیگرفت؟ دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده بود همه ی اینا مثل عقده ای رو دلم بود که هر بار مانع میشد سراغش رو بگیرم. یه شب سرپرست خوابگاه صدام زد گفت فردوس ! تلفن داری وقتی رفتم پشتِ تلفن ، خودش رو معرفی کرد یکی از خانومای فامیل مامان بود تعجب کردم چون بار اول بود تلفنی ازم احوالپرسی میکردن گفت ما فردا میایم اونجا چیزی لازم نداری برات بیاریم؟ گفتم نه ممنون. بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد اون شب تا صبح بی قرار بودم دلشوره ی عجیبی داشتم نزدیکای عصر بود که اومدن همون خانم با همسرش تو نگهبانی منتظرِ من بودن دستِ پر اومده بودن و کُلی میوه و خوراکی همراهشون بود. ازشون تشکر کردم و اونا رو بردم اتاق و برگشتم پیششون درباره‌ ی مامان ازم سوال کرد گفتم خبری ازش ندارم گریه ش گرفت گفت مادرت این چند سال بدبختی های زیادی سرش اومد ازش گله نکن اگه احوالتو نپرسیده چون تا نیومده بودی اینجا نمیتونست تو این چند ماه که اینجا بودی مادرت شب و روز بیمارستان بود بالا سرِ شوهرش و بچه هاش رو هر روز پیش یکی جا میگذاشت هزینه ی درمان نداشتن و خیلی تو مضیقه بودن. 😔همینطور که داشت حرف میزد اشکام سرازیر شد به زور تونستم حرف بزنم. گفتم آقا فرزاد چِش بوده مگه؟ گفت کبدش مشکل پیدا کرده بود و مرتب تحت درمان بود گفتم الان چی؟ حالش خوبه؟ حال مامان چطوره دیدیش؟ اینو که پرسیدم دستاش رو گذاشت رو صورتش و تا تونست گریه کرد و نتونست جوابم رو بده 😳قلبم داشت تکه تکه میشد فورا از جا پریدم گفتم چیشده؟؟؟ گفت فردوس جان پریشب خبر دادن آقا فرزاد فوت کرده! یالله باورم نمیشد مامانم چی بسرش اومده بود بعد از این همه مصیبت و سختی الان تنها یاور و همدمش رو از دست داده بود با دوتا بچه چکار می کنه سرپناه و خرج و مخارجش چی میشه؟؟؟ یک لحظه یادِ مهربونی های آقا فرزاد افتادم که چقد هوامو داشت، و چقدر مامان رو دوست داشت، قلبم از ماتم و اندوه پر شد.. اینقد گریه کردم که دخترای خوابگاه یکی یکی و یواشکی از کنارمون رد میشدن ببینن چه خبر شده. هوا کم کم داشت تاریک میشد و تصمیم گرفتن از پیشم برن روم نمیشد شماره ی منزل مامان رو ازشون بخوام اما بالاخره موقع خداحافظی شماره رو ازشون گرفتم و گفتم که بهش زنگ میزنم 🔸وقتی اونا رفتن فرزانه فورا اومد، گفت از وقتی اومدن پیشت دارم از دور نگات میکنم، چت شد چرا اینقد گریه کردی؟ قضیه رو براش گفتم دلم پُر شد و دوباره زدم زیر گریه 😔اونم پا به پای من گریه می کرد و دلداریم می داد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🍃🌸 📝 💖 امام حسن (ع) فرزند امیرمؤمنان ،على(ع)، و مادرش حضرت فاطمه زهرا (س)،است. 🎉 امام حسن (ع) در شب سال ۳ هجرت در مدینه تولد یافت. وى نخستین پسرى بود كه خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت كرد. رسول اكرم (ص) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش و در گوش چپش گفت. سپس براى او گوسفندى قربانى كرد، سرش را تراشید و هم وزن موى سرش - كه یك درم و چیزى افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص) دستور داد تا سرش را عطرآگین كنند و از آن هنگام آیین و دادن به هم وزن موى سر نوزاد سنت شد. ❤️ نام: حسن (ع) 💛 کنیه: ابو محمّد 💚 امام: دوم، معصوم: چهارم 💜 القاب معروف: مجتبی، سبط اکبر  💖 پدر و مادر:علی (ع) و فاطمه(س) 🎉 زمان و محل تولد: شب نیمه رمضان سال سوم هجرت در مدینه ✨شهادت: ۲۸ صفر سال ۵۰ هـ ق در سن حدود ۴۷ سالگی به دستور معاویه، توسط ، در مدینه، مسموم و به شهادت رسید. ✨مرقد: قبرستان بقیع، واقع در مدینه. ( امام بی‌حرم ) 🗒 دوران زندگی: (در سه بخش) ۱- عصر پیامبر(ص) (حدود هفت سال) ۲- ملازمت با پدر (حدود ۳۰سال) ۳- عصر امامت ( ۱۰ سال) 🌸 💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖💐 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊میلاد با سعادت #کریم_اهل_بیت 🎊 🎊 #امام_حسن مجتبی علیه السلام 🎊 🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🈹 @Dastanvpand 👈 🌾امیدها شبیه هم نیستند؛ 🌾دست یکی به آسمان چنگ می زند 🌾دست یکی به انسان... 🌾دستهای انسان ها شبیه هم نیستند 🌾یکی خاک را به باد می دهد 🌾یکی عمر را... 🌾انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند 🌾یکی زندگانی می کند 🌾یکی تحمل... 🈹 @Dastanvpand
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا ساعت شد ۸:۳۰🕣.... بابام زودتر از همیشه اومد خونه... تا وارد خونه شد... بدون سلام علیک گفت : _از پویا خبر داری مهرناز ؟😥 همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه...😰😧 صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...😱 شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....😨 و بغض گلو پدر....😢 حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... 😱😭 مامان _پویا تیر خورده ؟😭 بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته🔥😭 اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت : 🌷_جانباز میشه پیش خودم گفتم... حتما به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی.. که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. 😭😣 همون شبانه... به سمت کرج حرکت کردیم.. 💨🚙 جاده رشت-کرج... بدترین جاده عمرم بود... و ازش متنفرشدم.. 😣 هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم... اول گفتن... فقط یه کم دستاش سوخته... 😞 بعد گفتن... یه کم پاهاش سوخته... 😨 بعدش گفتن.. یه کوچولو سینه اش سوخته..😰 تا برسیم کرج... مشخص شد پویای من... 😭 😱😭 وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب گریهـ میکردم... _الان منو ببرید بیمارستان...😭🏥 گفتن.. _نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞 تاساعت ۹صبح بشه..🕘 من صدبار مردم زنده شدم.. 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢 به پرستار گفتم _پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌ _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ _همسرشون هستم پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠 دیگه جوش آورده بودم.. من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم -خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠 پرستار _گفتم نمیشه 😡 دیدم که لج کردن فایده نداره.. گفتم _خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️ گذاشت برم.. گفت باشه .. رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود... اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود... خیلی بزرگ بود... اومدم بیرون از اتاق...😥 گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌... گفت_همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق... پرستار گفت اشکانی... دیدم یکم پای پویا تکون خورد... گفتم _ پویااا...😳پویا جاااان....😢 اروم سرشو اورد بالا گفت 🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا... رفتم کنارش... درحالی که گریه میکردم...😭 _پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش -مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭 همون موقعه پرستار وارد شد پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته... و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭 بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. 😣😭 همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم😢 پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم...😞😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥 سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن...💨🚑 اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد...😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسرت واقعی رو وقتی میخوری..😔 🌷که ببینی به اندازه سنت زندگی نکردی.😊 🈂⚪️ @Dastanvpand
🈹 🌸دست از تلاش برندارید.. 🈹 🍁درد ها موقتی هستند.. 🈹 🍂اما حسرت همیشه می ماند.. 🈹 @Dastanvpand
♨️مهریه جالب همسر علی دایی مشاهده در لینک زیر 👇👇⁉️❤️ http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
🚩 روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود -پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی لبخندی زدم و ازش تشکر کردم گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ -چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه -راستی کامران دوستاتم هستن؟ -اره چرا؟ -خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟ -خوب معلومه زنمی -هان؟ -میگم زنمی -خوب میدونم جلوی اونارو میگم -میگم جلوی اونام زنمی دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد -بهار شالت و بنداز رو شونتت مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم -بریم تبریگ بگیم -بریم بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت که انوم سرو تکون دادو باهمیدگه واستادن کامران با علی روبوسی کرد منم با عروس و داماد دست دادم علی-خیلی خوش امیدین بهار خانوم سعی کردم لبخند بزنم -ممنون ایشاالله خوشبخت بشین -ممنون -منم دیگه بوقم علی اقا نو که میاد به بازار معلومه دیگه ما باید کهنه بشیم فقط بهار خانوم خوش امدن دیگه اره؟ همه خندیدیم که علی گفت -به مرگ خودم نباشه به مرگ نوشین خیلی خوشحال شدم عروس که فهمیدم اسمش نوشینه با دست گلش کوبوند تو سر علی و گفت مرگ عمت بیشور دوباره زدیم زیر خنده نوشین دستمو گرفت و گفت -عزیزم خیلی خوش امدی اصلا فکر نمیکردم زن کامران اینقده خوشگل باشه علی میگفت ولی من فکرکردم حتما مثل یکی از اون دوست دخترای عتیقشه بعدم به کامران چشم غره رفت کامران-حالا چرا میزنی؟ -من موندم این بهار چه جوری تورو تحمل میکنه -همونطوری که علی تورو تحمل میکنه با این حرفش خودشو علی زدم زیر خنده علی-ای قربونت کامران نوشین با قهر گفت -دارم برات علی خان علی صورت نوشین و بوسیدو گفت -خودمم نوکر خانومم هستم با این حرفش من و نوشین لبخندی زدیم که کامران گفت -خاک تو سرت علی از الان اینجوری باشی روت سوار میشه بعدم زشتی گرفت و گفت -من و ببین طرف میترسه طرفم بیاد گربرو دم حجله کشتم یاد بگیر -کامران جون عزیزم خونه که میریم بعدم با ناز صورتمو برگردوندم طرف اون دوتا که با لبخند نگامون میکردن -الان که میبینم امشب با یکی از بچه ها قرار دارم باید برم اونجا بعدم نیششو باز کرد خندیدیم که علی گفت -داداش خوب گربه هرو کشتی ها -هی خدا چیکار کنیم دیگه نوشین-کامران به خدا اگه ببینم دخترمو اذیت کردی من میدونم تو ها -اوه اوه مادر زن دارم شدیم بشین بینیم بابا منم گفتم -هوی کامران مامان من و اذیت نکن نوشین چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت -خوردی اقا نوش جونت -ااا علی خاک توسرت مثلا دوستمی تو یه چیزی بگو سریع گفتم -نوشین که مامانمه پس علیم بابامه بعدم رو کردم به علی و با عشوه گفتم -باباییییی ضایعش کن علی-کامران به خدا یه چیزی به بچم بگی دوتا تحویلت میدم با شادی گفتم -مرسی بابایی بعدم برگشتم طرف کامران و زبونمو بیرون اوردم که با لبخند نگام کرد بعد از کمی حرف زدن با اون دوتا برگشتیم سرجامون در کل شب خوبی بود نوشین دختری بود با پوست برنزه با موهایی بلوند که به صورت فر پشت سرش جمع کرده بودن دماغی معمولی با لبای کوچیک سنشم حدودا 25 ،26 میخورد در کل میشد گفت دختر جذابی بود با بیشتر همکارا و دوستای کامران اشنا شدم اونام مارو مجبور کردن بهشون شام عروسی بدیم اخر کامران قرار شد ببرتشون رستوران وقتی رسیدیم خونه سریع کفشام و در اوردم و نفس راحتی 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -چیه خانومی خیلی خسته شدی -نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نره داشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کرد جیغ ارومی زدم و گفتم -بذارم زمین دیوونه هیچی نگفت و من و روتختم گذاشت -مرسی -قابل تو خانوم گل و نداشت بعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم -کامرااااااااااااااااان بعد چند دقیقه اومد -چیه؟ -ببین این زیپه باز نمیشه بیا بازش کن اومد پشتم واستاد و موهام و از پشت بالا نگه داشت بایه دستشم با زیپ کلنجار میرفتصورتشو پایین گرفته بود نفساش که بدنم میخورد یه جوری میشدم -مگه چه جوری بستی این و زیپش گیر کرده،نمیتونی از پایین درش بیاری -نه بابا نمیبینی چقده تنگه بکشمش پایین پاره میشه -نمیشه بیا من کمکت میکنم -نهههههههههه نمیخواد خودم یه جوری درش میارم ارو غرغر کرد -حالا انگار اولین باره لخت میبینمش -شنیدم چی گفتی ها -منم گفتم بشنوی -اصلا نمیخوام خودم درش میارم برو بیرون -نوچچچچچچ خودم باید درش بیارم -کامررررررررااااااااااان -بابا منظورم اینکه زیپشو درست کنم بعد چند دقیقه بالاخره زیپ باز شد کامران با همون لباسا فقط کتشو در اوزده بود رو تختم دراز کشید و چشاش و بست منم سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوارک مشکی عوض کردم -کامران بلند شو لباسات و عوض کن با یه لحن مظلومی گفت -حوصله ندارم به خدا میخوام بخوابم -خوب برو لباسات و عوض کن بعدم برو سرجای خودت بخواب با لج گفت -میخوام اینجا بخوابم -بیخوددددددددد -دوست دارم به توچه -پس منم میرم تو اون یکی اتاق -بیخوددددددد -دوست دارم به توچه -حرفای خودمو به خودم تحویل نده -همینی که هست دستمو کشوند من و رو تخت انداخت صاف نشستم کنارش اونم دراز کشید و چشاش و بست اروم کرواتشو شل کردم و در اوردم دکمه ها ی پیراهنش و باز کردم و گفتم -بلند شو درش بیار -خودت درش بیار -پرررررررررررررررووووووووو وو کمربندشم باز کردم که با بدجنسی گفت -چیکار داری به کمربند من -بر بابا بی جنبه جنبه محبتم نداری خندید و مجبورم کرد دراز بکشم دراز کشیدم که تو بغلش گرفتتم و محکم فشارم داد -ای کامران میگم دردم میگیره فشار نده لبامو بوسید و گفت -چشم خانومی -بلند شو برو تو اتاقت میخوام بخوابم، -میخوام اینجا پیش زن خوشگلم بخوابم شما ناراحتی؟ -اره -خوب به من چی -لااقل پاشو برو لباستا و عوض کن بعد بیا با ذوق گفت -واقعا؟ -اره برو سریع بلند شد رفت لباساش و عوض کنه منم سریع بلند شدم رفتم در اتاق و قفل کردم و راحت دراز کشیدم کامران که اومد با در بسته مواجه شد -بهار این در چرا باز نمیشه؟ -چون قفله عزیزم -بیا بازش کن میخوام بخوابم -نوچ نمیشه برو سرجات بخواب -بهارررررررررر -کامران خوابم میاد شب بخیر اونم بعد اینکه دید فایده ای نداره راشو کشیدو رفت سمت اتاق خودش لبخندی زدم و خوابیدم صبح سرحال بلند شدم و رفتم پایین کامران داشت صبحونه میخورد -سلام صبح بخیر اخمی کردو جوابمو نداد لبخندی زدم فهمیدم به خاطر دیشب باهام قهر کرده رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم -پسر کوچولوی من باهام قهره بازم جوابمو نداد رفتم رو پاش نشستم و گفتم -جوجو چرا اخم کردی -پاشو از رو پام -نمیخوام راحتم -پاشو وگرنه پامو باز میکنم بیفتی پاشو حوصله ندارم پاشدم رفتم روبه روش نشستم دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم -چی مامانی؟ولش کن این بابای اخموت و معلوم نیست چشه احتمالا این سگه زشته گازش گرفته،حالا که قهر کرده مام باهاش قهر میکنیم داشتم به کامران نگاه میکردم که سرش پایین بود لبخند میزد یهویی دست زدم و گفتم -جوجوی من بابات خندید این یعنی این که اشتی کرد بعدم رفتم دوباره روپاش نشستم طوری که صورتامون جلوی هم بود با لحن بچگونه گفتم -اشتی؟ سرشو تکون داد و هیچی نگفت -کامراااااااااااااااااااان گله میکنم ها؟ لباشو بوسیدم وگفتم -لوس نشو دیگه -به یه شرطی -هرچی باشه قبوله -ازین به بعد باید پیش هم بخوابیم از رو پاش بلند شدم و گفتم عمرا همون قهر باشی بهتره دستمو گرفتو گفت -به من چه خودت قبول کردی -من غلط کردم با تو -هویییییییییییییییییییی -کوفت -میخواستی قبول نکنی،بعدم فکر کنم شما زن منی ها -خوب که چی اقای شوهر -هیچی خواستم یاد اوری کنم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓