فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ صالح پردل
بهشت بر سه نفر حرام است
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_120
هر سال سهیل رو مجبور
میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای
مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم
میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و
مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ...
اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین
میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربال و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ...
وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کالفگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: اال بذکر اهلل تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حاال فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که
انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخالقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حاال که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که
توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید.
زهرا خانم دستاش رو باال برد و بلند گفت: خدایا شکرت.
فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما االن دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی
نکن مادر، من دوباره میام. تو االن دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون
میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو االن باید از خودت جدا
بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت: مامانبه بودنت عادت کرده بودیم ...
-منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این
نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
-نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_121
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می
خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل
نبود، رفوضه میشدی
فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید
سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم.
زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت
کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین
شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در
آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد.
+++
هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش
حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم
توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از
ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد
مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی
رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و باالخره اون روز رسید.
همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل
سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله
-سالم مادر، بهت تبریک میگم، همین االن پسرت رو دیدم، خدا ایشاهلل برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل
سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟
-هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه.
سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و :
-اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا
ازت ممنونم. حاال منم و عهدم ... قبولم کن ...
چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که
از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...باالخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصال باورم نمیشه
سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربال؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربال؟!
-ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز
چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد
هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من
نیست، مال یک آدم خاصه ...
فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟
-یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
-کی؟
سهیل سرش رو باال آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه
فاطمه ابرویی باال انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ...
یک کاروان بخواد بره کربال، بعد آقای اصالنی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن،
آقای اصالنی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده
از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حاال یکهو آقای اصالنی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش
بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی واال میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا
بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حاالم فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خودامام حسین
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_122
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده
خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از
این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعال نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سالمت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعال واسه شما دعوت نامه
اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثال چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا باالخره قسمتم کنه و الغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
+++
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربالیی که
سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
-سهیل
-جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز
کرد ...
-خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو باال آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
فاطمه
فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه
-به خاطر همه چیز ازت ممنونم
فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق
نمیشد...
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ...
سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو
روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ...
+++
سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و
االن توی مسیر زیارت پسر فاطمه)س( ...
+++
بیست سال بعد ...
-کاش باهامون می اومدی سهیل
سهیل لبخند تلخی زد و گفت: کربال رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن
علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت: حاال مامان هیچی ... شما که خیلی
زودتر از ماها رفتین کربال و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین
سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت: من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای
بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که 24 ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از
طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حاالم که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ...
ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت: الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین
دیگه ... دلمون میگیره
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_123
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سالمت ...
برای منم دعا کنید
ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون،
فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری
نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین االن شروع میشه
-دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ...
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربالیی
شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه)س(! ...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟
... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو
مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له
له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که
خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ...
+++
توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش
رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ...
فاطمه، ریحانه و علی از پله ها باال رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربال ...
و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربال ... و تشنگی دیدار یار ...
با خودش زمزمه کرد:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بال محتاجم...
پایان.
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هجدهم
با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم
کامران که دید ترسیدم گفت
-بگیر بخواب منم
زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم
-خودم عوض میکنم
اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت
از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست
اروم گفتم
اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟
- اره اشکالی اره؟
منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.
چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.
یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.
داشتم دنبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه
که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه
سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند
با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم
و نفسمو تو سینم حبس کردم
دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران
از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد.
دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم
خواهش میکنم!!
روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد.
امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم
موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم
-زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_نوزدهم
ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر
-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون
کامران تشکری کردوروبه من گفت
-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم
سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم
اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم
سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم
شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم
فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود
شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم
-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون
حالا مام یه روز پوشیدم
همون موقع اومد کامران اومد تو
-اماده ای ؟بریم؟
-اره
کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم
تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت
-بریم رستوران
با کله قبول کردم
در یک رستوران نگه داشت
سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من
با سر گفتم هان؟
لبخندی زددو گفت
-سیرشدی
با پرویی گفتم
-اره
از جاش بلند شد و رفت حساب کنه
سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر
شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم
کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم
عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها
سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم
-وای کامران دور بزن
با تعجب برگشت طرفم و گفت
-واسه چی؟
-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه
با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون
سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم
کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃گل هایی که در
🌸انتهای جنگل میرویند
🍃عطر خودشان را منتشر میکنند
🌸چه کسی آنجا باشد تــا
🍃از آنها قدردانی کند، چه نباشد
🌸چه کسی از کنارشان
🍃بگذرد، چه نگذرد
🌸معطر بودن ذات و
🍃طبیعت گلهاست
🌸درست مثل آدمهایی که
🍃وجودشان سراسر
🌸عشق و محبت است،
🍃آنهایی که بی هیچ توقعی
🌸لبخند می زنند و مهربانند...
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وپنجم زنعمو به بابا گفت نیازی نیست علافِ فردوس بشی
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وششم
درس خوندن تو اون مدرسه خیلی برام آزار دهنده بود، با اینکه مدرسمون از لحاظ علمی در کشور مقام آورده بود و بهترین معلم ها رو داشتیم، اما از دانش آموزان گرفته تا معلم و معاون و مدیر مدرسه، جزِ افرادی بودند که بجز پیشرفتِ علمی، مطلب دیگه ای در ذهن نداشتن! اخلاقیات، صمیمیت، انسان دوستی و تواضع ، مسائلی بودن که برای خیلیاشون غریب بود
😔این برای من واقعا دردناک بود، چون انگیزه ی اصلی من از غربتم، بیشتر چیزِ دیگه ای بود، من جزِ دانش آموزانی بودم که از شهرستان دور اومده بودم واسه همین کسی رو نداشتم که هر روز روانه ی بازارش کنم تا واسه کارای عملی مدرسم وسایل تهیه کنه یکی چند بار به زن عمو و بچه هاش زحمت دادم اما دیگه روم نمیشد خبر بدم بهشون بِهَمین دلیل خیلی وقتا برای اینکه از طعنه و زخمِ زبون معلما جلو بچه ها نجات پیدا کنم، تو اتاق های خوابگا پنهان میشدم یا خودم رو به مریضی میزدم و سرِکلاس نمیرفتم
🔸با همه ی این محدودیت ها اما الحمدلله جز شاگردایی بودم که اسمم به عنوان برترین های مدرسه هرماه تو تابلو میزدن این جَوِّ حاکم بر مدرسه و آدمایی که ازشون دور بودم، مشکلاتی بودن که به تنهایی و غربتم اضافه شده بودن و شب و روزم رو با دلشوره و استرس و نگرانی سر میکردم اما خدا باز به فریادم رسید و از تنهایی درم آورد تازه پام خوب شده بود و میتونستم راحت راه برم، یه روز رفتم حیاطِ خوابگاه تو چمن ها نشستم و داشتم خاطره مینوشتم؛ دختری اومد کنارم نشست که تو اون چند هفته ای که خوابگاه بودم ندیده بودمش. موهای طلایی و چهره ی باز و لهجه ی شیرین کوردیش هنوز یادمه منی که دست دوستی به طرفِ کسی دراز نکرده بودم و با کسی هم راحت نبودم، در اولین برخورد مجذوبش شدم، مشخص بود از من بزرگتره. گفت اسمم فرزانهس میدونم الان حوصلم رو نداری، شب بیا اتاقمون باهم حرف بزنیم گفتم باشه. خداحافظی کرد و رفت تا از دیدم پنهان شد نگاش کردم حس خیلی عجیبی بود سبحان الله
خوشی بی حد و مرزی تو دلم افتاده بود طاقت نیاوردم که شب برسه دنبالش دویدم صداش زدم آبجی فرزانه! برگشت گفت جانم فردوس جان اومد سمتم و برگشتیم تو حیاط تا هوا تاریک شد باهم حرف زدیم من چیز خاصی از زندگیم نگفتم اما اون همه چیز رو گفت اونم مادرش طلاق گرفته بود و پیش باباش بود
😔خیلی هم مثل منو بابا، بهم علاقه داشتن بااین تفاوت که اون از مامانش متنفر بود اما من همیشه دلتنگش بودم کم کم فرزانه شده بود رفیق شب و روزم؛ مثل اعضای خانوادم دوستش داشتم کنارِ فرزانه ، من اون فردوسِ عاقل و همه چیز فهم نبودم کارای بچگانه زیاد میکردم که خودمم از خودم تعجب میکردم چرا پیش اون شخصیتم عوض میشه. اما اون همیشه بامحبت و دلسوز بود مثل یک مادر
☺اینقدر عاقل بود که بهش میومد هفت هشت سالی از من بزرگتر باشه اما فرزانه سوم راهنمایی بود و آخرین سالش بود که تو اون مدرسه درس میخوند و این قضیه خیلی دلتنگم میکرد در حدیکه چندین بار پیش خودش گریه کرده بودم. از رفاقتمون هنوز دو هفته ای نگذشته بود که انگشت نمای تمام مدرسه شده بودیم اونجا فهمیدم فرزانه واسه دخترا خیلی محبوبه و تا قبل از من، با کسی صمیمی نبوده واسه همین همه تعجب میکردن
یکی چند نفر ازهم اتاقیای فرزانه دربارم میگفتن: فردوس جوِ مدرسه رو کلا تغییر داده. تا قبل از اون همه سرشون تو درس و مشق بود اما الان هرکسی میگرده تا واسه خودش دوست صمیمی پیدا کنه که بلکم مثل اون دوتا حرفشون بپیچه تو مدرسه الان که فکر میکنم به اون دوران خندم میگیره یه همکلاسیم که خیلی بچه پولدار بودن، با دوتا از دوستاش بردنم پشت مدرسه تهدیدم کرد گفت؛ فرزانه رو ول کن وگرنه کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنن
😕انگار فیلم زیاد دیده بود و جو گیر شده بود. که بعدا همین دختر خانم شد یکی از بهترین دوستام الحمدلله
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وهفتم
❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه یانه؟؟ چون برام مهم بود کسی که در این حد دوستش دارم هم فکر و مرامم باشه ، یه روز بعد از نماز عصر رفتم اتاقشون گفتن رفته وضو بگیره بشین تا برگرده، وقتی برگشت خیلی خوشحال شد که اونجا بودم گفت صبر کن نمازم رو بخونم بعد بریم حیاط وقتی چادر نمازِشُ سر کرد، زیباییش پیشِ چشمای من چندین برابر شد مثل قرص ماه میدرخشید و محو تماشاش شده بودم بار اول بود که در این حالت میدیدمش سبحان الله در کمال ناباروی دیدم فرزانه مهر و سجاده پهن کرد. تو این یکی چند هفته آشناییمون، یک ثانیه هم به فکرم خطور نکرده بود فرزانه شیعه باشه
🔸شاید برای خیلیا در رفاقت، این مسئله مهم نبود اما برای من که میدونستم نسبت به بعضی از خلفای راشیدین بغض و کینه دارن، خیلی مهم بود. شاید اگه الان بود میتونستم صرف نظر کنم اما اون موقع چون اطلاعات دینیم محدود بود، تعصب خاصی داشتم
😔اینقدر ناراحت شدم که قلبم تندتند میزد ناراحتیم واسه این بود که خودم رو سرِ دوراهی میدیم که آیا دوستیم با فرزانه باید ادامه داشته باشه یا باید بخاطر افکارِ توهین آمیزش، دورشو خط بکشم فرزانه رو خیلی دوست داشتم واسه همین انتخاب سختی بود برام چون فکرم محدود بود فقط این دو انتخاب رو پیشِ روم میدیدم. اما الله سبحان برام آسان کرد و از دوراهی نجاتم داد
اون لحظه نتونستم تا انتهای نماز منتظرش بمونم خیلی آشفته شده بودم. به هم اتاقیاش گفتم میرم بیرون بگید بعدا بیاد. وقتی اومد معلوم بود که نفهمیده متعجب شدم. ظاهرا این قضیه واسه ی اون اصلا مهم نبود که من هم مذهبش باشم واسه همین تا حالا بحث نکرده بود و به ذهنشم نرسیده بود که برای من چقدر مهم باشه!!
😔خیلی دوستش داشتم واسه همینم دنبال دلیلی می گشتم تا درونم رو قانع کنم که دوستیمون پایدار بمونه. این همون راهی بود که الله به دلم انداخت؛ با خودم فکر کردم گفتم: وقتی اون از من بخاطر مذهبم ایرادی نگرفت و اصلنم براش مهم نبود، درحالیکه نمازخون و پایبندم هست، پس لابد منطقیه و میشه باهاش حرف زد و نباید دوستیمون رو به این بهانه از هم بپاشم. تا یک هفته نتونستم در این مورد چیزی باهاش مطرح کنم.
فقط یه بار بهش گفتم: نمیدونستم شیعه ای خیلی تعجب کردم. نگام کرد لپمو کشید با مهربانی گفت: اگه میدونستی باهام دوست نمیشدی فردوس؟
فقط تونستم بغلش کنم و گریه کنم
فکرو ذکرم شده بود این که چطور باهاش سرِ بحث رو باز کنم! میترسیدم جای اینکه بهتر بشه، از مذهبم و خودم متنفر بشه. اما بالاخره شروع کردم. از یه تاریخ به بعد، دیگه بی هدف نمیرفتم پیشش. هر بار که باهم بحث میکردیم بیشتر دلگرم میشدم چون فرزانه خیلی زمینه ی پیشرفت داشت. قبل از رفتن به تعطیلات نوروزی، اومد پیشم گفت امشب بیا پیش من بخواب همیشه مهربان بود اما وقتی اینو گفت بیشتر از همیشه مهربان و دوست داشتنی بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
👌چون با وجود صمیمیتی که بینمون بود اما همیشه تعارف کوچیکی باهاش داشتم گفت قبل ازینکه برگردی پیش خانوادت یه چیزی می خوام بهت بگم مطمئم خیلی خوشحال میشی نمی تونستم حدس بزنم چی می خواد بهم بگه
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
مجنون و شتر
روزی "مجنون" آهنگ دیار "لیلی" کرد، با بی قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد...
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد، شتر نیز در گوشه ی آبادی "بچه ای" داشت...
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی "آبادی" باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند، مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است...
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست؛ پس او را رها کرد و "پای پیاده" به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد؛
که "روح" ما همان مجنون است و عشق معنوی "حق"، همان لیلی است، "تن" ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است...
وقتی از علت "حقیقی" بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است "غافل" شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت باز می مانیم...
"بهتر است موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم..."
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 چرا سوره توحيد را اخلاص ميگويند؟
نکته ای عجيب
چون اين سوره تنها و خالص ، سخن از الله ميگويد.
نه حرفی از بهشت دارد و نه جهنم ،نه پيامبران و نه ائمه و نه هيچ جيز ديگر ، خالص خالص معرفی الله است.
چه جالب اينکه اين سوره را شناسنامه الله ميگويند ،و جالب تر اينکه الله به عدد ابجد ۶۶ است و تعداد حروف اين سوره هم شصت و شش حرف مي باشد.
و جالب تر اينکه 66 بار يا الله گفتن بعد از هرفريضه واجب جهت برآورده شدن حاجات بسيار مجرب است.
استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و أتوب الیه.
امروز سه مرتبه بخوان اگر گناهانت به اندازه کف دریا هم باشد بخشیده میشود.
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #اول
پویای عزیزم... 😭
دلم به اندازه تمام دنیا...
برایت تنگ شده... 😭
از امروز تصمیم گرفتم...
تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭
🌷-مهرناز
_جانم پویای من😍
🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما
_آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈
🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته
پویا پسر عمه من بود..
همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت
هیچوقت فکرنمیکردم...
تو #اوج_جوانی داغ عزیز ببینم
داستانی که میخوانید داستان #هفت_ماه عاشقی من و پویای عزیزمه😭
ادامه دارد..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #دوم
۱۷آبان ۹۵ روزی بود...
که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷
ب مامانش (عمه ام)...
از علاقه اش ب من میگه
و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری...
پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم..
خریده بود...خامه ای😋🍰
اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن...
گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود...
منم نبودم روز خاستگاری...🙈
بعد که اومدم خونه...
از ابجی پویا امار گرفتم....
دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود..
پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه...
نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️
همون سکوت علامت رضاست...
و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #سوم
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم..
اما #حجب_حیامون همیشه #مانع از ابراز این علاقه می شد..
بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم..
دوران عاشقی من و پویا شروع شد..
پویا سرباز بود..
و قرار بود عید ۹۷...
زندگیمان شروع کنیم... 😍
که خداوند...
جوری دیگر برایمان رقم زد..😭
زمان قرائت خطبه عقد...
صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم..☺️
خطبه عقد که میخوندن...
👈باراول دوم برخلاف همه عروسها...
گفتن؛
✨عروس داره سوره نور میخونه..
✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم...
✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله
حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی
ماشاالله که آقای داماد #سربازاسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن
سفید بخت بشید ان شاالله
دعای عاقدمون...
چه زود ب استجابت رسید...
و پویام تو ایام اربعین🌴 سرباز #امام_حسین💚 شد...
عاشقی من و پویا دوران شیرین 🙂😍بود..
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستم
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت
-هه شوهر
هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون
-هردوشون فوت کردن
-متاسفم
-ممنون
خواهر برادریم نداری؟
-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امریکان سال تا سالم نمیبینمشون
-پس تو چرا نرفتی پیششون؟
-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی
-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم
-ولی میگم ها بهار؟
برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم
-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟
-اره خیلی نازه مثل تو
-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی
-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن
-نه خداییش دروغ میگم؟
خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود
اوپسی کردمو سرمو تکون دادم
-کامران؟
-هان؟
-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم
یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم
خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم
ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه
ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم
یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون
همزمان با من کامرانم اومد بیرون
با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد شدم و گفتم
-ماتت نبره اقا پسر
بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام
وtv وروشن کردم
کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت رو شونم
سرمو گداشتم رو شونش
نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود
با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوستای معمولی باهاش رفتار کنم خداییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود
✅ چند هفته بعد
تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-چیزی میخوری برات بیارم
-اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-دستت طلا خانومی
-چه خبر؟
-اوم خبر اهااااااا
با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم
-کامران سکته کردم چرا داد میزنی
خندید و گفت
-ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم
تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟
با گیجی بهش نگاه کردم
-علی دیگه کیه
-ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش
-اهان خوب به سلامتی
-میای دیگه؟
-نه
-چیییییییییییییییییی؟
-چرا باید بیام خوب؟
-خوب تورم دعوت کرده
-خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد
با لحن معترضی گفت
-بهاررررررر
-خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم
به شکمم اشاره کردمو گفتم
-بااین وضعمم؟
-مگه وضعت چشه؟
-ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم
-تو بیا من قول میدم بالا نیاری
-حالا بذار ببینم چی میشه
-دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم
-اووووووو کو تا 5 شنبه
-ببخشیدا امروز 3 شنبه است
سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم
-واقعا؟
کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت
-اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟
-میبینی که
-به به فسنجون
-دوست داری؟
-مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم
-خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم
-چیکار به من داری به کارات برس خوب
-تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستویک
-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم
-چی گفتی؟
با تعجب گفت
-هان؟
-الان چی گفتی
-هیچی به خدا
-اه کامران بگوووو دیگه
-اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم
توم دوسش داری؟
با گنگی گفت
-کیو؟
-کامراننننننننننننننننن
-همینی که الان گفتیو بچه رو میگم
یهو گفت
-اهاااااااااااااااااااان
-خنگگگگگگگگگگگگگ
-بچته
-باباشه
-مامانشه
-برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم
-ما رفتیم
-برووووووو
بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم
از ساعت 6 داشتم اماده میشدم
یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم
شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود
همون موقع در زدن
-بیا تو
کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم
-کامران چیه؟
-رزلبت و پاک کن
-چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله
-بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم
-نییییخوام
کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود
وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب
-اومممممممممم چه خوشمزه بود
-خیلیییییییییییی خری
-به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه
-غلط کردی
با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم
جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش
-خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی
هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم
-برو اماده شد و دیگه دیر شد
چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه
رفتم پایین و منتظرش نشستم
وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود
یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود
-پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت
قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم
بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود
بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم
حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه
تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو
با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم
مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود
-بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم
پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر
وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم
-عالیه
-مطمینی؟
-اره
-پس واستا بیام
وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم
-بریم عزیزم
با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون
بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وهفتم ❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وهشتم
🌸دستامو با دستای نرم و لطیفش گرفت گفت منو تو خیلی شبیه همیم از همه لحاظ شاید واسه این بود که در نگاه اول مهرت به دلم نشست گفت یه حس درونی بهم میگه هرچی برام گفتی راجع به عقیده هامون همون درسته نمیدونم چطور بگم اما همیشه به تک تک حرفایی که برام گفتی فکر کردم و یه جملت برام شده بن بستی که نمیتونم ازش بگذرم خواست حرفشو ادامه بده که بغض گلوشو گرفت و ساکت شد،هوا کمی سرد بودو نیمکتی که روش نشسته بودیم یخ کرده بود نگاش کردم دیدم اشکاش مثل مروارید از رو گونه هاش میغلطه پایین
وقتی بغلش کردم بغضش شکست و بلند بلند مثل بچه ها گریه کرد گفت فردوس حسی که بهت دارم به هیچ کسی نداشتم تو خواهر نداشته ی منی میخوام اون دنیا هم با هم باشیم واسه همین مطمئنم راهی که شما میرین به قول خودت اگه همه احتمال ها رو هم درست فرض کنیم باز راهِ شما احتیاطش بیشتره و آدم ضرر نکرده وقتی حرف می زد از خوشحالی گریم گرفت ادامه داد حرفشو گفت: بااینکه سنت کمه و از منم کوچکتری اما کنارت احساس امنیت میکنم من چکار کنم که اون دنیاهم با هم باشیم؟هرچی بگی همونو انجام میدم
گریه این بار به من امان حرف زدن نمیداد چی بهتر از این که بهترین دوستم میشه همونی که میخوام؟گفتم هیچی فرزانه جانم همینکه قلبت رام شده کافیه اما برای اطمینان فردا میرم جایی سوال میپرسم ببینم لازمه کار خاصی انجام بدی یانه! بهش گفتم تو لیاقتشو داری که خدا اینطور حواسش بهت هست یادم افتاد ماه رمضون بود و روزه بودیم
نزدیکای عصر دیدم آمبولانس اومده دمِ در خابگاه رفتم ببینم چه خبره دیدم همه دخترای طبقه ی پایین دور آمبولانس جمع شدن به زور تونستم از بینشون رد بشم دیدم فرزانه بیهوش افتاده دارن بهش اکسیژن وصل میکنن
😔سرپرست خوابگاه طعنه میزد میگفت تو داری میمیری روزه چرا میگیری؟ به زور میتونست چشماشو باز کنه میخواستن به زور بهش آب بدن حتی خودم گریه میکردم چند بار بهش گفتم تورو خدا کمی آب بخور قبول نکرد و دسمون رو پس زد؛ آخر سر فوریتها با عصبانیت وسایلاشون رو جمع کردن و رفتن گفتن لابد مشکلی نداره که نمیخواد روزشو بشکنه! بهش چنتا قرص دادن و رفتن تا بعد از عصر بی حال بود اما با این حالش روزشو افطار نکرد تا مغرب
بهش گفتم تو اینطوری با ایمان و شجاع بودی که خدا الان قلبت رو روشن کرده
فردای اون روز خواستم برم دنبال آدرسی که علی آقا بهم داده بود تا راجع به سوال فرزانه هم پرسوجو کنم اما از خوابگاه بهم اجازه ی خروج ندادن فردا و پس فردا هم تلاشمو کردم اما موفق نشدم.
🔸تا اینکه قرار بود فردا به مدت تقریبا یک ماه بریم تعطیلات نوروزی فکر اینکه یک ماه فرزانه رو نمیبینم و در عوض برمیگردم اون فضایی که جز تنهایی و دلتنگی چیزی برام نداشت داشت دیوونم میکرد.
اوایل سال فرزانه آخرِ هفته ها میرفت خونه عمش که همین شهر زندگی میکردن، اما بعدا بخاطرِ من اونجاهم نمیرفت و میموند خوابگاه پیشِ من و چون شهرستانمون دور بود و جاده خطرناکی داشت به بابا میگفتم نیا دنبالم دلم نمیومد هر هفته بکشونمش اینجا فردا بعد از کلاس موقع خداحافظی که عمه ش دنبالش اومده بود کلی گریه کردیم و قبل از همه ی بچه ها خداحافظی کرد و رفت.
💔تا نزدیکای عصر تو حیاط دلتنگی کردم و منتظر بودم که بابا بیاد دنبالم اما نیومد؛هوا داشت تاریک میشد و همه رفته بودن از ترس و نگرانی زدم زیر گریه هزارتا فکرو خیال از سرم گذشت که نکنه برای بابا اتفاقی افتاده باشه. الان چکارکنم تک و تنها تو این حیاط جنگلی و خلوت که دل آدم از ترس وا میرفت
😔خونه عموم از چند روز قبل رفته بودن مسافرت گفتم تا هوا کمی روشنه توحیاط وضومو بگیرم دلتنگی و ترس و نگرانی تو دلم جمع شده بودن خونه سرایدارمونم ظهر رفته بودن شهرستان صدای اذان مغرب می اومد. نزدیک بود ناامید بشم از ترسِ آتیش بازیهای چهارشنبه سوری میترسیدم از مدرسه برم بیرون که حداقل از همسایه ها کمک بخوام یا برم مسجد از تو ساکم تکه پارچه ای در آوردم نمازمو خوندم. گفتم تا بعدِ نمازم شاید خدا راهی برام باز کنه. از ترس با چشمای بسته نمازم رو خوندم. رکعت آخر بودم صدای مردی اومد. اینقد ترسیدم نزدیک بود نمازمو قطع کنم. دیدم صدای سرایدارمونه میگه کیه اونجا پشت ستون؟ از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد سریع نمازمو تموم کردم. گفتم منم هنوز دنبالم نیومدن. گفت چرا نیومدی بهم بگی فردوس؟ گفتم مگه شما نرفته بودین شهرستان؟ گفت چرا اما تو راه خانومم گفت اجاق گاز رو روشن گذاشتم حواسم نبوده خاموش کنم اونا رو فرستادم و خودم برگشتم دیدم اجاق گازم خاموشه
✨سبحان الله ازین تقدیر شماره یکی از فامیلامون رو از تو دفترِ خوابگاه پیدا کرد و بهشون زنگ زد اون شب خونه فامیلمون موندم و بابا فرداش اومد دنبالم خودشو سرزنش میکرد میگفت نمیدونسته دیروز باید میومد و اشتباه متوجه شده
💛 ادامه دارد....
📚 @dastanvpand
┉┅