💎هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست
و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد!
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم!
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
دكتر احمد حلت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❖
مرد مست به خانه آمد
آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت راندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که ازخواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید : "عزیزم صبحونه مورد علاقتو روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهارمورد علاقت چنتا چیز بخرم دوست دارم عشقم"
مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت تو عالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم .. بعضی چیزها اینقدر با ارزشن که کارهای بدو از بین میبرن...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✍#تلنگر
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....
رفتم جلو
گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم....
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور
کن...
گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم آره خیلی...
گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم چادر؟؟؟
گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟
آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه من میمیرم...
میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید
آهای ملت بی معرفت...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..
یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..
همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
گفتم الهی العفو...
الهی العفو...
الهی العفو..
خدایا من بی معرفت رو ببخش....
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱حکایت دوست و دشمن
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها !!! قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شده بودند! عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار، همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند! حالا دیگر قورباغهها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
📚رساله دلگشا
👤عبید زاكانی
@Dastanvpand
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨ امروز چهارشنبه
👈 8 خرداد 1398 هجرے شمسى🗓
👈 23 رمضان 1440 هجری قمرے🗓
👈 29 مه 2019 ميلادى🗓
ذکر روز چهارشنبه صد مرتبه:
#یاحی_یاقیوم🌷
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید..
🌙❣️اللهـمعجـللـولیکالفـرج❣️🌙
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه بای
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و پنجم
بعدازظهری بود بابا زنگ زد و گفت قبل از رفتنت به خوابگاه باید برگردی خونه اینجا یه سری کارای اداری مربوط به شناسنامه ها هست که لازمه خودتم باشی فرهادم از خدا خواسته به بابا زنگ زد و گفت من برش میگردونم با ماشینِ خودم بابا اول رضایت نداد بعدا که به عمو گفتیم ، به بابا زنگ زده بود و گفته بود چه اشکالی داره بزار فرهاد برش گردونه شب که شد بابا خودش به فرهاد زنگ زد و گفت مشکلی نداره باهم بیاید
🔸فرداش ساعتای نزدیک به نُهِ صبح بود که راه افتادیم. از مادربزرگ گرفته تا عمو و زن عمو و بقیه همگی کلی سفارش کردن که فرهاد عجله نکنه و بین راه استراحت کنیم آخه از اینجا تا خونه ی ما چهار ساعتی راه بود و تقریبا طولانی بود تو راه کلی بگو بخند و خوشی کردیم و هر جا که منظره ی قشنگ داشت چند دقیقه ای پیاده میشدیم من خیلی از رانندگی و ماشین میترسیدم چون تو بچگی تصادف کرده بودم و خاطره ی خوشی ازش نداشتم
فرهادم اصرار میکرد چون جاده خلوته بشینم پشتِ فرمان و خودشم مواظب باشه که اتفاقی نیفته اما اصلا جرات نکردم بشینم پشتِ فرمان
فرهاد حافظ 25جز قران بود تو مسیر که میومدیم خیلی جاها قرآن میخوند؛ صدای فوق العاده قشنگ و حزینی داشت حتی خیلی وقتا واسه مراسمای مذهبی دعوتش میکردن قرآن و سرود بخونه
😔نمیدونم چرا یه غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد گفتم فرهاد دیگه قران نخون خیلی حزینه دلم تنگ میشه یا حداقل یه جور دیگه بخون خندید و گفت مشکل از حزینیه صدام نیست از فکر خودته
😏نگاش کردم فکر کردم جدی میگه زد زیر خنده و گفت باهات شوخی کردم اینطور نگام نکن از دعوا کردنات واقعا میترسم گفتم فرهاد حالا جدی جدی نمی خوای برم دانشگاه؟؟ گفت خود دانی اما من نظرم اینه اگه دانشگاهت با پسرا باشه نری اگرم رشته ای قبول شدی که دانشگاش دخترونه بود که چه بهتر برو گفت راستش من واسه بعدِ ازدواجمون برنامه زیاد دارم اگه خودت بخوای کمکت میکنم بشین قرآن حفظ کن حرف از حفظِ قرآن که زد باز دلم لـــــــرزید. میدونستم واسه خیلی چیزای دیگه هم نقشه داره تو کلَش که منو بکشونه طرف خودشون و حفظ قران یه مقدمه ست گفتم ان شاءالله خدا بزرگه، حالا ما که فعلا عقدمون ثبت نشده کجا با این عجله تا بعدِ ازدواج
گفت راستی فردوس این خیلی ذهنمو درگیر کرده باید زودتر ثبتش کنیم که نتونن به این راحتی ازهم جدامون کنن من فکر میکنم بابات منتظره ازهم جداشیم واسه همین نمیزاره عقدمون ثبت بشه راستم میگفت بعدا فهمیدم این تو ذهنِ بابا بوده
جاده خلوت بود به قسمتی داشتیم نزدیک میشدیم که جاده ش پهنتر بود و ماشین راحت میتونست دور بزنه. شبیه اتوبان بود و اتوبانم نبود فرهاد گفت فردوس بازوهام عجیب درد میکنه اینجا ماشین رو چند دقیقه ای پارک میکنم. نمیدونم چیشد که چند بار چشماشو بازو بسته کرد مثل اینکه دیدش تاره شده باشه هول شدم گفتم فرهاد بزن کنار اما انگار نمیتونست
😔انگار فرمان تو دستاش سفت شده بود که زورش بهش نمیرسید ماشین تو سرعتِ بیشتر از صد بود صدای لاستیکا اینقد شدید بود که فکر کردم از زیرِ ماشین دررفتن اونقد ترسیده بودم که نه دیدم و نه یادمه که اون لحظه چیشد. اما یادمه خودم رو اماده ی مرگ کردم
نه جیغ، نه فریاد، نه هوار، نه سر و نه صدا. فقط تونستم بازوی فرهاد رو بگیرم، سَرمو کشیدم کنار و محکم چشمامو بستم کاملا آماده ی مرگ شدم و فقط نگرانِ این بودم که اگه نمیریم تا آخر عمر ذلیلِ روی تخت میشیم از فلج شدنی که تو فیلما دیده بودم خیلی میترسیدم ماشین کاملا از کنترل فرهاد خارج شده بود و نمیتونست کاری بکنه.
بدلیل سرعتِ زیادش، چندین بار دورِ خودش چرخید چون چشمام بسته بود فکر کردم داریم پایین میفتیم تا اینکه صدای برخورد ماشین به چیزی شبیه تخته سنگ بزرگی اومد، از جلو جمع شد و کاملا واژگون شد. از خدا میخوام این هول و هراس نصیب هیچ مسلمانی نشه
چشمایی که بسته بودم دیگه باز نشد تا نوزده روزِ بعد .
چشمایی که بستم دیگه هیچوقت فرهاد رو ندیدن حتی جسدِ بی روحش رو سبحان الله نوزده روز تو کُما بودم بدونِ هیچ گونه شکستی و آسیب جدی از اون تصادفِ هولناک و کشنده تنها جاهایی از بدنم کبود شده بود و دلیل کُما رفتنم به گفته ی پزشکا به علت ترس و شُک زیادی بود که بهم وارد شده بود و گفته بودن جزِ موارد نادره ؛ اما خودم میدونم دلیل کما رفتن و بی خبریم از دنیا، اونم نوزده روز! تنها به واسطه ی حکمت و رحمت الله بود که شاهد عینی مرگِ فرهاد نباشم چون اگه بودم و میدیدم از فرطِ ناراحتی بلایی بدتر ازین سرم میومد از لطف الله بود که شاهدِ این اتفاقات نبودم وگرنه هیچوقت فراموش نمیکردم و ضربه ای کاری به ذهن و روحم وارد میشد. بیچاره خانواده هامون چه زجری کشیده بودن
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و ششم
😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه عمو اونجا بقیه فامیلا کم کم میومدن پیشمون بعد از کُما ، طبیعتا حافظم دچار اختلال شده بود که این هم گوشه ای دیگر از لطف و حکمت کارای الله بود چون تحمل شنیدن این اتفاق ناگوار به یکباره، برام خیلی هولناک بود خودم میدونستم حافظم کمی مشکل پیدا کرده و باید کمک کنم که بهتر شم ازم سوال میکردن چیز زیادی یادم نمیومد با تعریف کردنِ جریان تصادف، خبر فوت فرهاد رو کم کم بهم دادن اولش زیاد شوکه نشدم خیلی منگ بودم و فقط دلشوره و دلتنگی داشتم و گاهاً از سرِ دلتنگی گریه میکردم، بااینکه میدونستم فرهاد دیگه تو این دنیا نیست اما مدام منتظر بودم وقتی که سر سفره ایم و مشغولیم فرهاد برگرده و زنگ در رو بزنه، مریض احوال بودم و حالت تهوع و کوفتگیِ بدن زیادی داشتم کمتر میتونستم غذا بخورم اونی هم که میخوردم به اصرار بقیه بود
😔حمید و زنش هم اون چند روز اونجا بودن غم و ماتم تو چهره ی همه معلوم بود جز حمید که خیلی سرحال وشاد بنظر میومد سرِ سفره شام نشسته بودیم، تا چشمم به غذاها افتاد باز حالت تهوع گرفتم طوریکه کسی نفهمه و نگران نشن رفتم طرف دستشویی ، جای دستشویی خیلی دنج بود و اصلا به افرادِ سر سفره معلوم نبود به سرو صورتم آب زدم و روبرو آینه وایسادم که یِهو حمید رو دیدم اومده بود تو راهرو خیلی جا خوردم و ترسیدم خواستم عصبانی بشم اومد سمتم، صداشو پایین آورد و گفت کسی نمیفهمه من اینجام شلوغش نکن خواستم بیام بیرون که دستم رو گرفت و عقبم کشید چنتا فحش بهش دادم اونم خیلی موزیانه خندید و گفت چته چرا زرد شدی و مُدام حالت تهوع داری نکه خبریه؟! گفتم خفه شو احمق گفت خب حلال هم بودین بد که نگفتم! گفت من برات یه پیشنهاد دلسوزانه دارم و الان بهترین موقعیته که مطرح کنم. بدون مقدمه میگم بهم قول ازدواج بده دیگه کسی سرِ راهمون نیست من هم عاشقتم هم عموی بچت!!!
داشتم دیوونه میشدم از شنیدن حرفای وقیحانهاش نمیدونستم چطوری نشون بدم که ازش عصبانی و متنفرم. چنتا دیگه فحش بهش دادم و تف انداختم به روش گفت نترس دیگه فرهاد نیست که دنبالمون رو بگیره پس به حرفام خوب فکر کن با حرفاش انگار مامور عذابم بود اونجا بود که جای خالیِ فرهاد رو حس کردم که اگه میبود حسابشو میذاشت کفِ دستش پسره ی بی شرم و حیا
😔اون شب تا صبح خوابم نبرد و خاطرات فرهاد یکی یکی برام زنده میشدن تا دو هفته اوضاعم همینطور وخیم بود که الله متعال سکینه و آرامشش رو کم کم بهم باز گردوند
🔻اون سال کنکور شرکت کردم اما نتیجش اونی نبود که خودم می خواستم گرچه خیلی از دوستان و اطرافیانم آرزو داشتن که رتبه ی منو بیارن و ازم میخواستن تعیین رشته کنم و برم دانشگاه اما بابا نذاشت، گفت امسال با این همه مشکل اینقد خوب بودی، اگه بخونی سال بعد پزشکی قبول میشی. همش به این فکر میکردم که حمید از حال و احوالِ اون موقعم سو استفاده کرده بود و با وقاحت تمام بحث بچه رو پیش کشید در حالیکه خودش میدونست حقیقت نداره و فقط میخواست اونطوری منو وابسته خودش کنه و چه معلوم نقشه هایی در سر نداشته بود که بعدا ازم آتو بگیره و به زور منو زنِ خودش کنه اما الحمدلله هرچند که حالم ناخوش بود ولی فریبش رو نخوردم پررویِ حمید به اینجا ختم نشد و بعد از کنکورم منو رسما از بابا و عمو خواستگاری کرد، که هم خیلی سرزنشش کردن و بعد از مدت ها اصرار و مزاحمت، وقتی دید بیفایدس، رفت سراغ خونه زندگیش تا بچه دار شدن و کم کم فکرِ من از کلّش پرید تمام تابستانِ اون سال رو با حَسرت سر کردم؛ همش تو این فکر بودم که اگه این اتفاق برامون نمی افتاد، عروسی میکردیم و تو همین شهری که درس میخوندم و کُلی به خودش و آدماش دل بسته بودم میموندم، اونوقت واسه خودم یه عالمه برنامه چیده بودم و امیدوار بودم با کمک آقای کامیاب بتونم همشون رو اجرا کنم کنارشم واسه فرهاد نقشه هایی کشیده بودم که با کمک عمو میشد عملیشون کنم و فرهاد رو از لحاظ عقیدتی به خودم نزدیک کنم.
😔اما الان چی؟! به صفر رسیده بودم میگفتم دیگه هیچوقت نمیتونم دل ببندم هیچوقت نمیتونم برای مدت زیادی به اون شهر برگردم و کنار آدمایی که بخاطر الله دوستشون دارم باشم و به راهم ادامه بدم
💭این فکر و خیالا یه مدت مثل خوره به جونم افتاده بود اما لطف الله شامل حالم شد و کم کم به خودم اومدم و گفتم حتما بی حکمت نیست شاید اگه با فرهاد ادامه میدادم اختلافمون اونقدر سر میگرفت که عشق و علاقش تبدیل به شر و نفرت و از هم پاشیدگیِ دو تا خانواده میشد ؛ شایدم بخاطر همین عشق و علاقه پام تو زندگیش گیر میکرد و قیدِ عقیده و اون همه فکر و خیالی که تو سر داشتم رو میزدم ؛ شایدم از سر مجبوری باهاش سازش میکردم و یه عمر راهِ پسو پیش واسه خودم نمیذاشتم اما خدا با این اتفاق سرنوشت من رو از فرهاد جدا کرد
ادامه دارد...
@Dastanvpand
💫خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد:
آيا وقت من تمام ا ست؟!
عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد:
۱- کشيدن پوست صورت
۲- ليپو ساکشن
۳- جمع و جور کردن شکم
و کاشت گونه و تاتوی ابرو
و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد!
يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!!
وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!!
عزراییل گفت:
اِ اِ اِ تو بوودی؟!!
چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#خنده
🌟زنی به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری , این کار بسیار آسان است !
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند , اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد .
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد .
سپس زن گفت : اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن !
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم , پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد .
خیاط پارچه را به زن داد .
سپس آن زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد و زن خیاط در را باز کرد .
زن به او گفت : ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم ?
زن خیاط گفت : بفرمایید ، خوش آمدید .
پس از آن که نمازش تمام شد , بدون آنکه زن خیاط متوجه شود , آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد .
هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت , آن پارچه را دید , فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکرطلاق همسرش افتاد.
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم .
آن زن گفت : کمی صبر کن ,
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم ؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟
روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت : از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم , کمی دیگر می خواهم , زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم .
اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند .
الان شیطان در بیمارستان روانی به سر می برد و هر زنی را که می بیند , جیغ می کشد ....😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان_شب👇👇
🌟@dastaneshabh 🌟