eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت سوم ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم... از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی نوشتم امروز صدای را شنیدم...و من نمیتوانم در بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم... آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته ... همه انها مرا تا سرحد عاشقش ساخته بود.. بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر دیگر کتب مهم را کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و شدید... اعمالی همچون و وطراحی لباس و... هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام‌ دینم رابدانم و به آن عمل کنم... والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید... مسئله اصلی زندگیم زیادم نسبت به ان جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم... روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود... اینکه کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه را یکجا قورت دهند.. پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود.. دستم را گرفت و مرا به سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد... زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید... اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود... هه...پیامهایی پر از ...پر از یا شاید هم پراز ... حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد.. و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮