💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 #شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_پنجم 5⃣3⃣
#پارت_آخر
نویسنده: #سیین_باا 😎
هرچی از حال و هوای اونشب بگم و شبهای بعد و اون سفر پربار و پر از حس های خوب؛ باز هم جا داره ..
سالمونو تحویل شهدا دادیم و بهار ازشون هدیه گرفتیم..
غم دادیم، شادی گرفتیم..
حال دلِ نساخته دادیم و حالِ خوب هدیه گرفتیم..
اواسط عید کارمون تموم شد..
باید برمیگشتیم..
باید دل میکَندیم و پایان این حال خوش شد منطقه ی فــکه..
رفتیم اونجا برای خداحافظی!
امسال برخلاف سال قبل آزادانه از امیر خواستم؛
+میشه از آرم خادم الشهدای لباستون عکس بگیریم؟!
و جوابی که قند شد و گوشه ی دلم ذره ذره آب شد؛
_صاحب اختیاری بانو🍃
و اون عکس شد همدم روزای تنهاییم!
روزایی که ....
از مناطق خداحافظی کردیم و من باز هم با بغضی که میترسید دیگه قسمتش نشه خادمیِ شهدا؛ برگشتـم شهـر..
اما اینبار امیر کنارم بود که تموم غصه های عالم رو از دوشم برمیداشت با |وجود قشنگش|..
خونه ی خودمون آماده بود به لطف بابا و عمو، اما وقتی رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمو( پدر امیر)..
تقریبا آخر شب بود ولی زهرا گفته بود بیداریم..
وقتی وارد خونه شدیم صدای دست و جیغ زهرا رفت هوا😅
و ما تازه فهمیدیم امروز تولد امیر بوده یعنی دقیقا ۱۰/فروردین..
وقتی از امیر خواستن شمع رو فوت کنه آروم و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت؛ خدایا قبل از دوسال آینده یه امیرحسین نصیبم کن😅
و با ذوق و هیجان زیاد فوت کرد..
لبخند زدم به این حال خوبش :)
و با خودم گفتم؛ جانِ ریحانه حتی تولدش هم با بقیه فرق داره، #خاکیترینتولددنیا با لباسایی که نشون از عشقش بود، نشست و بدون خستگی کیک خورد..
+بح بح مامان دیدی من نصیبتون شدم!
مَـردی شده بود پسرم، امیر حسینِ هیجده ساله ی من!
-اره پدر سوخته تورو میگفتم متاسفانه!
بابای مهربونِ امیرحسینم، که من از ته قلبش خبر داشتم که چطور عاشقِ قد و بالای پسرش بود!
پسری که از همون ابتدا راه خودش رو ادامه میداد و همیشه پا به پای پدرش؛ #شهدایی بود🍃
_ریحانه خانوم میگم یه چند وقته این پسرتون میگه بابا میشه جور کنی من از همین ترم اول برم خادمی، نگو قصه ی مامان باباشو شنیده😂
امیر حسین؟!
عزیزدلِ خجالتیم!
لبخند زد و فقط گفت؛ نهههه اصلا..
کی بود که نمیدونست پسرِ من عاشق دختر عمه ی زبون درازش شده..
امیر دستی کشید روی سرِ شاخ شمشادش و با احتیاط بلند شد..
دیدم که دست گرفت به پاش و بلند شد..
اما بعد از اونشب روزای قشنگ زندگیِ دو نفره ام با امیر شروع شد..
روزایی که لحظه به لحظه ش شده بود مایه ی آرامشم..
ولی دُرُست یک ماه بعد از اینکه با خبر شدیم، امیرحسینِ آرزویِ پدرش قرار زندگیمون رو عسل کنه؛ اون دوسال هم تموم شد و نوبت، دوباره به امیر افتاد که بره بشه مدافع حریم عمه ی سادات💞
این بار دلم رو قرص گرفتم!
من چه کم از عروس #وهب دارم :)
بهایِ مرد زندگیم ″بهشت کنار سید الشهدا″ خواهد بود..
امیر رفت!
با اطمینان دلِ من رفت!
با رفتنش تنهاییام شروع شد بیخبر موندنام شروع شد، شبا با عکسش میخوابیدم و روزها با عکسش بیدار..
گاهی زنگ میزد گاهی نه ، گاهی خبر داشتم ازش گاهی نه!
کم کم به روزایی نزدیک میشدم که امیرحسینِ آرزوی پدرش داشت به دنیا میومد و یک هفته بود از پدرش خبر نداشتیم!
از عمه ی سادات کمک خواستم و چشمامو بستم تا وقتی که امیرحسینِ آرزوی پدرش به دنیا بیاد..
انگاری با اومدن امیرحسین، شادی دوباره به زندگیم برگشت!
دُرُست لحظه ای که با صدای گریه ی شاه پسرم چشمامو باز کردم و تو آستانه ی در؛
امیر و آرزوش، به بغل دیدم با یک پایی که تو جبهه های مقاومت، #جامونده بود..
به قول امیر؛ حتی عمه ی سادات هم از دل کم طاقت ریحانه ی من خبر داره!
با جانبازی زمین گیرم، که دل ریحانه م نلرزه از تنهایی!
قسمت نیست انگاری شهادت توی سوریه!
شاید نصیبمو نوشتن #شهیدراهقدسوبیتالمقدس💔
...
......
#ممنونم_از_همراهی_قشنگتون💞
#نظراتتون_برام_مهمه☺
#منتظر_داستانهای_بعدیمون_باشید🌸
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662