eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 5⃣3⃣ نویسنده: 😎 هرچی از حال و هوای اونشب بگم و شبهای بعد و اون سفر پربار و پر از حس های خوب؛ باز هم جا داره .. سالمونو تحویل شهدا دادیم و بهار ازشون هدیه گرفتیم.. غم دادیم، شادی گرفتیم.. حال دلِ نساخته دادیم و حالِ خوب هدیه گرفتیم.. اواسط عید کارمون تموم شد.. باید برمیگشتیم.. باید دل میکَندیم و پایان این حال خوش شد منطقه ی فــکه.. رفتیم اونجا برای خداحافظی! امسال برخلاف سال قبل آزادانه از امیر خواستم؛ +میشه از آرم خادم الشهدای لباستون عکس بگیریم؟! و جوابی که قند شد و گوشه ی دلم ذره ذره آب شد؛ _صاحب اختیاری بانو🍃 و اون عکس شد همدم روزای تنهاییم! روزایی که .... از مناطق خداحافظی کردیم و من باز هم با بغضی که میترسید دیگه قسمتش نشه خادمیِ شهدا؛ برگشتـم شهـر.. اما اینبار امیر کنارم بود که تموم غصه های عالم رو از دوشم برمیداشت با |وجود قشنگش|.. خونه ی خودمون آماده بود به لطف بابا و عمو، اما وقتی رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمو( پدر امیر).. تقریبا آخر شب بود ولی زهرا گفته بود بیداریم.. وقتی وارد خونه شدیم صدای دست و جیغ زهرا رفت هوا😅 و ما تازه فهمیدیم امروز تولد امیر بوده یعنی دقیقا ۱۰/فروردین.. وقتی از امیر خواستن شمع رو فوت کنه آروم و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت؛ خدایا قبل از دوسال آینده یه امیرحسین نصیبم کن😅 و با ذوق و هیجان زیاد فوت کرد.. لبخند زدم به این حال خوبش :) و با خودم گفتم؛ جانِ ریحانه حتی تولدش هم با بقیه فرق داره، با لباسایی که نشون از عشقش بود، نشست و بدون خستگی کیک خورد.. +بح بح مامان دیدی من نصیبتون شدم! مَـردی شده بود پسرم، امیر حسینِ هیجده ساله ی من! -اره پدر سوخته تورو میگفتم متاسفانه! بابای مهربونِ امیرحسینم، که من از ته قلبش خبر داشتم که چطور عاشقِ قد و بالای پسرش بود! پسری که از همون ابتدا راه خودش رو ادامه میداد و همیشه پا به پای پدرش؛ بود🍃 _ریحانه خانوم میگم یه چند وقته این پسرتون میگه بابا میشه جور کنی من از همین ترم اول برم خادمی، نگو قصه ی مامان باباشو شنیده😂 امیر حسین؟! عزیزدلِ خجالتیم! لبخند زد و فقط گفت؛ نهههه اصلا.. کی بود که نمیدونست پسرِ من عاشق دختر عمه ی زبون درازش شده.. امیر دستی کشید روی سرِ شاخ شمشادش و با احتیاط بلند شد.. دیدم که دست گرفت به پاش و بلند شد.. اما بعد از اونشب روزای قشنگ زندگیِ دو نفره ام با امیر شروع شد.. روزایی که لحظه به لحظه ش شده بود مایه ی آرامشم.. ولی دُرُست یک ماه بعد از اینکه با خبر شدیم، امیرحسینِ آرزویِ پدرش قرار زندگیمون رو عسل کنه؛ اون دوسال هم تموم شد و نوبت، دوباره به امیر افتاد که بره بشه مدافع حریم عمه ی سادات💞 این بار دلم رو قرص گرفتم! من چه کم از عروس دارم :) بهایِ مرد زندگیم ″بهشت کنار سید الشهدا″ خواهد بود.. امیر رفت! با اطمینان دلِ من رفت! با رفتنش تنهاییام شروع شد بیخبر موندنام شروع شد، شبا با عکسش میخوابیدم و روزها با عکسش بیدار.. گاهی زنگ میزد گاهی نه ، گاهی خبر داشتم ازش گاهی نه! کم کم به روزایی نزدیک میشدم که امیرحسینِ آرزوی پدرش داشت به دنیا میومد و یک هفته بود از پدرش خبر نداشتیم! از عمه ی سادات کمک خواستم و چشمامو بستم تا وقتی که امیرحسینِ آرزوی پدرش به دنیا بیاد.. انگاری با اومدن امیرحسین، شادی دوباره به زندگیم برگشت! دُرُست لحظه ای که با صدای گریه ی شاه پسرم چشمامو باز کردم و تو آستانه ی در؛ امیر و آرزوش، به بغل دیدم با یک پایی که تو جبهه های مقاومت، بود.. به قول امیر؛ حتی عمه ی سادات هم از دل کم طاقت ریحانه ی من خبر داره! با جانبازی زمین گیرم، که دل ریحانه م نلرزه از تنهایی! قسمت نیست انگاری شهادت توی سوریه! شاید نصیبمو نوشتن 💔 ... ...... 💞 🌸 💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662