eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_بیست_هشتم ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا بر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید. _قربونت برم، خوبی؟ باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت: _چی شده؟ _غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه _کجاست؟ _چمی دونم، بیرونه لابد _ارشیا چی؟ تنهاست... _آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش! چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود... _با اجازه با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند. _راحت باشید، بهترین؟ _بله ممنونم _خداروشکر _ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟ _تموم نشده که _حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم _باشه برم به دکتر بگم بیاد نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید: _از ارشیا خبر ندارین؟ _زنگ زدم بهش، نگران شما بود! نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد! _راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه _چه حرفی؟ _خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که... باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود. _خوبی عزیزم؟ _سلام، مرسی همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت: _بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه. عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت... _این چی گفت ریحانه؟! بچه! سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد... توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد: _اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده... رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..." چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان فوق العاده*😍 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز طلائیه رفتیم منطقه فتح المبین این منطقه تا حالا نرفته بودم وااای خیلی زیبا و سر سبز بود خودم هنگ بودم که چقدر پراز گل گیاه بود تا رسیدن به جایگاه اصلی منقطه، از ی مسیر طولانی و خاکی گذشتیم و صدای رزمنده ها رو ک موقع عملیاتا با هم تو بیسیم ها حرف میزدن گذاشته بودن فضا کاملا معنوی وخاص بود حس خیلی خوبی بود بچها هر کدوم ی گوشه خلوت کرده بودن ی عده هم عکس میگرفتن شب شد راوی یکی از رزمنده ها بود بچه ها این سنگرهای عراقی هاست این سمت ها سنگرهای خودمون این منطقه فوق العاده مظلومه سفر ما تموم شد . تو برگشت سرم را چسپوندم به شیشه تو جاده اندیمشک -اهواز بودیم خیلی تو خودم بودم اون سالهای جنگ از جنوب و غرب اومده بود سال ۶۸ بعداز علمیات مرصاد قطع نامه ۵۹۸ بین ایران و عراق،جنگ تموم میشه بعد از اون دوران سازندگی ایران شروع میشه اما بعداز یک دهه غرب جنگ نرم علیه ایران آغاز میشه جنگ نرمی شروع کرد به اینکه شخصیت های اول انقلاب دنبال منفعت خودشون هستن عفت و غیرت را نشانه گرفت جامعه شناس آمریکایی گفت چادر را تبدیل کردیم به مانتوهای بلند و آن را به مانتوهای کوتاه و حالا جز یه روسری کوتاه از حجاب زن ایرانی نمانده است که آن را به زودی از انان میگیریم دختر زن ایرانی و مردی که جای حیا دنبال خوشگلی و زیبایی هست به غرب کمک کردن بالاخره رسیدیم خونه ... نام نویسنده: بانو.......ش آیدی نویسنده 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق بعد از رفتن علی پلک رو هم نذاشتم فکرم درگیره یسنا و علی بود. دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔 آخه چه شوکی!! یهو با صدای اذان به خودم اومدم اذان شد نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم بعد از نماز یه ساعت خوابیدم ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم محمد فنقلی حاضر کردم رفتیم حوزه اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا اسم مسئول اتاق کودک مریم بود از دوستای منو یسنا مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم -باشه عزیزم کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟ -برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟ مریم :اوهوم -مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون اما تا این زمان باید صبور باشی ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده مریم الان مرد کمه مریم :اوهوم راستی یسنا چطوریه ؟ -مثل قبل من دیگه کلاس ندارم برم دیدن یسنا مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم باهم بریم -باشه اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه موج انفجار گرفته ایشونو، میخای زنگ بزنم به خانمش باهاش صحبت کنی؟ مریم :وای چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳ مریم :بعد مونده؟ -آره میگه عباس الان واقعا عباس شده بیشتر از قبل دوسش دارم مریم :باشه میشه زنگ بزنی شماره خانم فلاح گرفتم الو سلام مرضیه جان خوبی؟ عباس آقا خوبه ؟ مرضیه:.......... -مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت البته یکی از دوستامم هست مرضیه :........... ‌_باشه عزیزم یاعلی مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم مریم :اوهوم پس بریم نام نویسنده: بانو.....ش ادامه دارد 📝 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ۹-۱۰روزی از آخرین تماسش که گفت فردا پاتک داریم میگذشت و ما هیچ خبری از سید نداشتیم تا اینکه به برادرشوهرم خبر دادن جانباز شده اما آقا محمدجواد بهم گفت یه مجروحیت ساده است همه خبر داشتن مرد زندگی من شیمیایی جنگی شده وقتی رسیدم بیمارستان تو بخش بود اما صداش شدیدا گرفته بود اونروز فقط سلام شنیدم هرروز بهش سر میزدم و هیچ وقت تو این ملاقات ها گل رز قرمز فراموش نمیکردم اما هرچقدر میگذشت رابطه هادی بامن سردتر میشد جالب بود زمانی که دوست و رفقاش کنارش بودن میگفت و میخندید اما با من نه حرف میزد نه میخندید ازم دوری میکرد نمیذاشت حتی دستشو بگیرم تا اینکه ..... ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662