eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز! _نه عزیزم، کار خوبی کردی _وکیلتون چرا این موقع اومده؟ _می خواد با ارشیا صحبت کنه _تو برو پیش مهمونت، من خودم چای می ریزم و میام _نه‌ بهتره که ‌من حالا توی اتاق نرم‌، رادمنش می خواد موضوع رو به ارشیا بگه _ای وای، پس بد موقع اومدم! _تو که هستی‌ دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت. ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطی های ریز و درشت را باز و بسته کرد. _بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می ترسه بیاد برای دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده! بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟ گیج‌ شده بود از شدت استرس، ترانه هم دل خوشی‌داشت! _نمی‌دونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست _عزیزم چای قند پهلو میگن نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط‌جناب نامجو! می خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد. _وا! چرا داد زد؟ _حتما رادمنش همه چیز رو گفته _اوه، حالا می خواد پاچه تو رو بگیره؟! _ترانه تو نیا، خب؟ اخم هایش را در هم کشید و گفت: _چرا؟ _خواهش می کنم _برو! بعدا از دل خواهر کوچکترش در می آورد. با تردید به سمت اتاق راه افتاد. از بین در نیمه باز دیدش ... دقیقا مثل‌ دیشب دستش مشت شده در موهایش بود.رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می گفت: _انقدر مغرور نباش، بهرحال از نظر‌من فکر خیلی خوبیه _بس کن! این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟ _ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من! ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاه‌کند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می کرد محکم باشد خیره شد. یکی باید حرف می زد. ریحانه با صدایی که می لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت: _من از آقای‌ رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن ارشیا رو‌به انفجار بود انگار، بلند گفت: _با چه اجازه ای ؟ _خب...هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ... _چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری!؟ ریحانه این مسخره بازی های جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاق ها نداشتی، دخالت نمی کردی! بفهم که فقط داری منو هر‌روز بیشتر تحقیر می کنی‌ لعنتی. رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد: _ایشون همسرته و نمی تونه نسبت به شرایطت بی تفاوت باشه. _بهتر بود که بی تفاوت باشه! یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازه ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه، اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه ی لعنتی و فقط بشور و بپز، لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سر‌وفرو میرم می فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت!خوبه؟ _ارشیا! حواست هست که چی میگی؟ داشت از غصه می مرد، این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟!یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می داد؟ _آره‌، می فهمم‌. اصلا همین حالا برو، برو و سینی صبحانه که نزدیک ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، درست مثل دیشب. انگار شیوه ی جدید عصبانی شدنش بود! شکستن ظرف ‌مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست هایش را روی گوشش گذاشت. _چه خبر‌شده؟ ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانه‌در کنار خواهرش ایستاده بود و انگار می خواست عوض او صحبت کند. _ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد.خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می کنید که انگار مسئول تمام بدبختی ها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست! ریحانه با دست های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولین بار رو در روی شوهر خواهرش قد علم کرده بود! _ولم کن ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می ده تا هر برخوردی باهات بکنه.ولی تا کی؟ _ترانه جان فعلا و... ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤ *رمان جذاب*😊 بسم الله الرحمن الرحیم آخ که غروب شلمچه عطر سیب سوخته میومد از بچه ها فاصله گرفتم آخ شهدا چقدر محتاجتون بودم تا ساعت ۵:۳۰ بود از شلمچه به سمت معراج الشهدا -بچه ها فکر کردید درمورد مسابقه سارا:خانم صالحی جواب سیدآزادگان آقای ابوترابی نیست -نه عزیزم بچه ها بقیه چی مهدیه : خانم ما نمیدونیم خودتون بگید -بچه ها سرلشگر حسین لشگری اولین اسیر و آخرین آزاده بودن نزدیک به دو دهه اسیر بودن یه ۴۵دقیقه بعد رسیدیم معراج الشهدا ورودی معراج الشهدا کسانی بودن اسم بچه ها رو روی پلاک مینوشتن منو زینب هم سفارش دادیم ورودی معراج با سربند تزئین شده بود ۱۸شهید گمنام پیکرشون اونجا بودن حال هوای هرکس وابسته به خودش بود بزور خودمو رسوندم ب ضریح چفیه ام متبرک کردم عاشقم عاشق معراج الشهدا ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن -سلام مادر مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش -چشم محمد گذاشتم تو تختش ای جانم پسرم چقدر بزرگ شده پسرقشنگم بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود یهو یاد یسنا افتادم خواهرش بمیره براش یسنای من عاشق واقعی بود شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت با صدای در سرم برگردونم به سمت در علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده -علی علی:جانم -فردا میری سوریه ؟ علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم پس چرا گریه کردی؟ -خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟ -برای یسنا و محمد علی:فدات بشم خدا مصلحت هر کس بهتر میدونه -اوهوم علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟ علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی -دقیقا تو از کجا فهمیدی علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی فاطمه یادته اومدیم خواستگاری همش ۱۶سالت بود من ۲۱ بهت گفتم من پاسدارم شغلم سخته توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟ -الان میگم علی جان علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه خیلی میترسم دیگه نیای یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه اما علی قسم خوردم نباشم مثل زنان اهل کوفه رفتی سلام من به خانم برسون علی شما مدافعین حرم مصداق بارز این جمله زیارت عاشورایید ""بابی أنت و امی """ علی:فاطمه بهت حسودیم میشه -😂😂😂😂چرا آقاجان علی:خیلی خاصی -خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست علی:بریمـ پیش مادر؟ -بریم نام نویسنده:بانو....ش ادامه دارد 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۶-۷ روز طول کشید تا پدرم اجازه به عقد و نامزدی بده چشمای پراشکم روی هم فشار دادم و یاد روز عقدمون افتادم سیدهادی که روی پا بند نبود با اجازه امام زمان(عج) و شهدا بله گفتم بعدش سید هادی منو آورد مزارشهدا با همون چادر سفید رفتیم سرمزار شهید دوست شهیدش آرزو داشت شهید که شد پیش علی آقا دفنش کنن روزای پراز عشق و محبتی بود چند هفته از نامزدیمون میگذشت منوفرزانه سادات داشتیم از بیرون میومدیم ک سید زنگ زد گفت میام دنبالت بهش گفتم با دوستمم گفت باشه ایرادی نداره شدیدا دلتنگتم 😭😭🙈🙈 سیدکه رسید همه باهم سلام علیک کردیم سوارشدیم تو ماشین بودیم گوشی فرزانه زنگ خورد مکالمه اش ک تموم شد پرسیدم کی بود؟ فرزانه:بابام -کدومش سیدهادی:چندتا مگه بابا داره 😳😳 منو فرزانه:😂😂😂 سید:سادات نخند توضیح بده -بابای فرزانه یه موسسه خیریه اداره میکنه با کمک مردم فرزانه هم به باباش کمک میکنه خانم ها و آقایونی هستن که سرپرستی مالی و معنوی بچه ها را به عهد میگیرن فرزانه هم با این خیرین هرچند یکبار با اونا بچه ها را میبرن تفریح و گردش فرزانه هم به زبان اون بچه ها ب همه این خیرین میگه مامان و بابا سید:چه عالی حلماجان بیاماهم سرپرستی چندتا ازاین بچه ها را به عهد بگیریم میشه دیگه فرزانه خانم ؟ ‌فرزانه سادات :بله چرا نشه با حلما جان بیاید موسسه انتخاب باشماست سید:فردا حتما میایم اونروز رفتم پارک منو فرزانه سوار تاب شدیم هیچکس نبود، ماهم میخندیدیم سید هی دعوامون میکرد چه خبرتونه زشته با یادآوری خاطرات آهی از دل کشیدم اشکام بیشترشد فردای اونروز ما رفتیم سرپرستی سه تا جنقلی را به عهده گرفتیم فرزانه هم به زبون اونا به ما میگفت مامان بابا سه تا دختربچه خوشگل و ماه که از سه تا شش ساله بودن اسمهاشون نفس،طلاو مارال بود چندروز بعد بچه ها را بردیم فست فود آخ چقدر دلتنگ اون روزام ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662