💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سـی_یکـم
✍از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت وبی وقتی که شاید پیش می آمد!
اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...
بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند!
کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود!
ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده
طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!
_چه تحقیری مامان؟!
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی!
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که ترس برش داشت!
خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد.
سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!
خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت:
_فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!
_بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!
خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*رمان جذاب*😇
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_یکم
#شهدا_راه_نجات
امروز کلاس دارم
یه روسری سبز روشن با مانتوی سفید پوشیدم
تا همه آرامش بگیرن
۵:۳۰از خونه زدم بیرون حدود ساعت ۶رسیدم دفتر پاسخگویی لیست از بالا تحویل گرفتم
رفتم سرکلاس
بچه ها به احترامم بلند شدن
بجز زینب چهار پنج تا دختر دیگه هم مانتویی بودن
اسامی رو خوندم همه باهم آشنا شدیم
بعد شروع کردم
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزان امروز با زندگی خود حضرت مهدی و شخصیت آقا آشنا میشیم
ان شاالله جلسه فلسفه مهدویت
نام حضرت : م ح م د
*دوستان لازم بذکره گفتن اسم کامل امام زمان (عج)در عصر غیبت مکروهه
نام پدر :امام حسن عسکری(ع)
نام مادر:نرجس خاتون (ملیکا)
تاریخ تولد:نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق سامرا
دوستان امام زمان در چه سنی به امامت رسیدن ؟
مریم ✋: ۵سالگی
زینب ✋:یعنی در سال ۳۶۰امامت امام زمان در شهر سامرا آغاز شد
-احسنتم
جالبه بدونیم اولین معجزه حضرت ولی عصر(عج) در همون جلسه انجام میشه
عمو امام جعفر کذاب به دورغین ادعای امامت بعدی میکند
زمان اقتدای نماز حضرت مهدی(عج) مانع میشن
در همون روز نامه های پدرشان به اصحاب مورد اطمینان دادن و میگیرن
آن هم با نشانه های که فقط امام حسن عسکری و آن فرد کس دیگری نمیدانستن
بچه ها اسامی کسانی در اون جلسه حاضر بودن عبارتند از
۱..ابوالادیان
۲. اسماعیل بن علی و اسماعیل بن موسی
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو ....ش
آیدی نویسنده
🚫🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_یکم
#حق_الناس
روای علی
دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت
ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم
دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم
یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا
یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم
نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری
مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_یکم
#سردار_دلها❤️
دوهفته میگذشت دنیا برام تیره و تار شده بود
حس میکردم بازیچه دست هادی بودم
حالم از دانشگاه بهم میخورد
بابا برام یه ترم مرخصی گرفت
تحت نظر روانشناس قرار گرفتم
از زمین و زمان مخصوصا خودم بدم میومد
هیئت به زور میرفتم
شده بودم عروسک کوکی
مامان ،بابا ،عمو و زن عمو همه نگرانم بودن
بیرون نمیرفتم
زهرا و زینب را که اصلا دوست نداشتم ببینم
نماز که میخوندم تو سجده آخر فقط فقط گریه میکردم
طوری که سجاده خیس میشد
آهنگای خییییییلی غمگین گوش میدادم
تا شش ماه همین جوری بودم تا عید شد
زهرا و زینب اومدن خونمون و گفتن باید بیای بریم راهیان نور
شهدا به دادم رسیدن و الحمدلله بهتر شدم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662