eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤⛈❤⛈❤⛈❤⛈❤ 4⃣3⃣ نویسنده: 😎 دقیقا همون لحظه ای که رو به گنبد داشتم دعا میکردم، امیر ازم عکس گرفته بود.. و این یعنی 💞 کل اونروز رو تا دم دمای غروب کنار امیر بودم.. میگفت کار زیادی نداره برای همین اومده پیش من باشه .. غروب کم کم کاروانا رسیدن.. موقع اذان بود.. امیر بلند شد همونجا نماز بخونه.. منم دلم نیومد اقتدا نکنم :) دو رکعت نماز عشق نخونم قربه الی الیاری که عسل کرده بود روزهای تلخ زندگیم رو.. نمازمون که تموم شد امیر با لبخند گفت: ریحانه خانوم یه چیزی بگم قول میدین باز جو ، نه چیزه هیجانی نشید و آبرومونو نبرید؟؟؟ خندیدم! +امیر، حیف که دوسِت دارم بدون ادبیات😑 خندید! _این دوست داشتنِ شما دنیای ماست💞 قند تو دلم آب شد :) _شما الان بلند شو باهم بریم محل روایتگری؛ امشب مهمونی ، مهمون من نه ، مهمون شهدا :) صحبت کردم یه امروز رو کنار من باشی پس الان بریم ، که الان شروع میکنن💞 از ذوق این خبر از شوق شنیدن حرفم از طرف شهدا ، از حال خوشی که داشتم؛ فقط تونستم سجده کنم و بگم 😍 این بار پا به پای امیر از مسیر نور های سبز رنگ گذشتیم.. قدم به قدم به کربلا نزدیک تر شدیم.. یکی به یکی پرچم های رو رد کردیم؛ پرچمهایی که با نسیم آروم باد رقص کنون جا به جا میشدن و گاهی صورت مارو نوازش میکردن! اونقد لمس این پرچما حس خوبی داشت که امیر گاهی میگرفت به دست و چند ثانیه توقف میکرد.. :) نزدیک تر که میشدیم صدای مداحیِ حاج مجید بنی فاطمه بیشتر میشد( خراب کردم/ دُرُستش کن) نزدیکتر که میشدیم تب و تاب و التهاب فضا بیشتر میشد.. ناخودآگاه قدم برداشتم به سمت تپه ای که سال قبل نشسته بودم.. امیر هم کنارم.. نشستم همونجا.. امیر هم کنارم.. راوی این طور شروع کرد؛ پارسال اومدی اینجا؟! حال دلت چطور بود؟! بد بودی؟! گناهکار بودی؟! خطا رفته بودی؟! اومدی قول دادی؟! خوب بشی پاک بشی؟! یادته بله برون رو؟! بله رو دادی؟! موندی سر قولت؟! امسال اومدی؟! حال دلت چطوره؟! دیدی میتونی؟! دیدی شهدا حال خوب کنن؟! دیدی خریدنت شدی ریحانة الشهدا؟! اگه تلاش کنی ریحانة الحسین هم میشی.. بچها آره میتونید ″از شهدا بزنید جلو بشید یار امام زمان اگه لذت گناه کوفتتون بشه″ راوی منو میگفت و حال دلم بیقرار تر میشد، راوی منو میگفت و حالِ دلم قشنگتر میشد، راوی منو میگفت و بیشتر میچسبید کنج دلم.. امسال اشک ریختم اما نه از گناه نه از عقب افتادن و عقب موندن امسال اشک ریختم از خریداری شدنم توسط شهدا، از عشقی که اونها بهم دادن، از وجود امیری که شده بود پایان خوش زندگیم.. امیر آروم سجده کرد.. همونموقع راوی گفت؛ امسال برات شهادتتو بگیر! سال به سال داره دیرتر میشه ها!! حواست هست؟! سال پیش بین همین بچها بود امسال کجاست؟! براتِ شهادت میخوای؟! بسم الله... امان از دلی که میدونست یارش، آرامشش، دلیلِ بودنش؛ آرزوشه.. امان از دلی که میدونست تو دلِ یارش غوغای شهادته.. نگاهش کردم! شونه هاش تکون میخورد؛ دلت شهادت میخواد؟! ریحانه کی باشه که نخواد.. از ته قلبم دعا کردم به آرزوش برسه! :) از خدا خواستم یه کربلای دو نفره نصیبمون کنه بعد هر طور خودش صلاح بدونه.. 😎 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662