🍃
🍃
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#شاید_معجزه ❤
#قسمت _هفتم 7⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
وقتی پیاده شدیم، بیشتر بچها رفتن سمت وضو خونه..
من رفتم سمتِ غرفه های فرهنگی..
همه چیز تو نظرم جالب بود🙂
کنار هر کدوم از غرفه ها چند دقیقه می ایستادم و نگاه میکردم..
یه جایی شلوغ تر از بقیه ی جاها بود، دقت کردم؛ نوشته بود #حکاکی_پلاک👌
.
+آقا این پلاکا رو چند میزنید؟!
همونطور که سرش پایین بود گفت؛ هشت تومن خانوم هشت تومن 😒
تصمیم گرفتم بخرم!
+آقا میشه برا منم بزنید؟!
باز همونطور که سرگرم کارش بود گفت؛ خانوم برید بعد مراسم برگردید بزنم براتون..
😒 ایششش..
رفتم!!
فضا پر شده بود از صدایِ مداحی که میگفت(دستمو بگیر/ من نابلدم)
از گوشه و کنار صدای خادما میومد که میگفتن مسیر نور های سبز رو برید..
برنامه شروع شده..
برید برسید به روایتگری..
آروم آروم رفتم..
با فاصله های مشخصی پرچم های قرمزی رنگی بود که روش نوشته بود #یازهرا س
یه حسی بهم میگفت؛ حیف نیست با کفش راه میری؟!
خم شدم کتونیمو در آوردم..
چه خنکای خوبی بود زمین😍
وقتی رسیدم برنامه شروع شده بود..
همون گوشه کنار یه بلندایی پیدا کردم و نشستم روی #تپه..
صدای زجه بود که به گوش میرسید..
هرکی خودش بود و خلوتش..
چقد اینجا همه چی بی ریا بود..
چرا انقد همه اشک میریزن؟!
راوی گفت؛ امروز رفتی طلائیه؟! دیدی سه راه شهادتو؟! رفتی علقمه؟! دیدب اون دوتا جوونو که گمنام اومدن؟؟!
نمیخای دل بدی؟!
وقتش نیست به خودت بگی آخه تا کی؟! بس نیست این همه بد بودم؟!
دوست نداری به امام مهدی سلام بدی؟!
باورکن به غیر از تو کسی رو نداره ها..
#تنهاست آقامون..
دستتو بذار روی #خاک، میبینی چقد جاذبه داره چقد خنکه چقد آرامشه؟!
بچها اینجا خون ها ریخته شده، ریخته شده تا شماها بشین یار امام مهدی هاااا
میخوای برگردی امشب؟!
میخوای بگی خدااا بسه غلط کردم منم دیگه میشم آدمِ خوبی؟!
میخوای؟!
امشب شبه #بله_برونه ، بله رومیدی به امام مهدیت؟!
ببین نگاهش به توعه؟!
به خودم اومدم، کل صورتم خیس بود..
شوریِ اشکو کنار لبام احساس میکردم..
به خودم اومدم دیدم مشتم پر از خاکه..
به خودم اومدم دیگه #ریحانه ی قبل نبودم..
به خودم اومدم و دیدم تو دلم طوفانه!!
شب بله برونه؟!
امام مهدیم!؟!
غلط کردم؟!
صدای گریه م بلند شد..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
---------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤⛈❤⛈❤⛈❤⛈❤
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_چهار 4⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
دقیقا همون لحظه ای که رو به گنبد داشتم دعا میکردم، امیر ازم عکس گرفته بود..
و این یعنی #لذتزندگی💞
کل اونروز رو تا دم دمای غروب کنار امیر بودم..
میگفت کار زیادی نداره برای همین اومده پیش من باشه ..
غروب کم کم کاروانا رسیدن..
موقع اذان بود..
امیر بلند شد همونجا نماز بخونه..
منم دلم نیومد اقتدا نکنم :)
دو رکعت نماز عشق نخونم قربه الی الیاری که عسل کرده بود روزهای تلخ زندگیم رو..
نمازمون که تموم شد امیر با لبخند گفت: ریحانه خانوم یه چیزی بگم قول میدین باز جو ، نه چیزه هیجانی نشید و آبرومونو نبرید؟؟؟
خندیدم!
+امیر، حیف که دوسِت دارم بدون ادبیات😑
خندید!
_این دوست داشتنِ شما دنیای ماست💞
قند تو دلم آب شد :)
_شما الان بلند شو باهم بریم محل روایتگری؛ امشب مهمونی ، مهمون من نه ، مهمون شهدا :)
صحبت کردم یه امروز رو کنار من باشی پس الان بریم ، که الان #حاجحسینیکتا شروع میکنن💞
از ذوق این خبر از شوق شنیدن حرفم از طرف شهدا ، از حال خوشی که داشتم؛ فقط تونستم سجده کنم و بگم #الحمدللهازحالخوبم 😍
این بار پا به پای امیر از مسیر نور های سبز رنگ گذشتیم..
قدم به قدم به کربلا نزدیک تر شدیم..
یکی به یکی پرچم های #یازهرا رو رد کردیم؛ پرچمهایی که با نسیم آروم باد رقص کنون جا به جا میشدن و گاهی صورت مارو نوازش میکردن!
اونقد لمس این پرچما حس خوبی داشت که امیر گاهی میگرفت به دست و چند ثانیه توقف میکرد..
#الحمدللهازیارخداییم:)
نزدیک تر که میشدیم صدای مداحیِ حاج مجید بنی فاطمه بیشتر میشد( خراب کردم/ دُرُستش کن)
نزدیکتر که میشدیم تب و تاب و التهاب فضا بیشتر میشد..
ناخودآگاه قدم برداشتم به سمت تپه ای که سال قبل نشسته بودم..
امیر هم کنارم..
نشستم همونجا..
امیر هم کنارم..
راوی این طور شروع کرد؛
پارسال اومدی اینجا؟!
حال دلت چطور بود؟!
بد بودی؟! گناهکار بودی؟! خطا رفته بودی؟!
اومدی قول دادی؟! خوب بشی پاک بشی؟!
یادته بله برون رو؟!
بله رو دادی؟!
موندی سر قولت؟! امسال اومدی؟! حال دلت چطوره؟!
دیدی میتونی؟!
دیدی شهدا حال خوب کنن؟!
دیدی خریدنت شدی ریحانة الشهدا؟!
اگه تلاش کنی ریحانة الحسین هم میشی..
بچها آره میتونید ″از شهدا بزنید جلو بشید یار امام زمان اگه لذت گناه کوفتتون بشه″
راوی منو میگفت و حال دلم بیقرار تر میشد،
راوی منو میگفت و حالِ دلم قشنگتر میشد، راوی منو میگفت و بیشتر #الحمدللهازحالخوبم میچسبید کنج دلم..
امسال اشک ریختم اما نه از گناه نه از عقب افتادن و عقب موندن امسال اشک ریختم از خریداری شدنم توسط شهدا، از عشقی که اونها بهم دادن، از وجود امیری که شده بود پایان خوش زندگیم..
امیر آروم سجده کرد..
همونموقع راوی گفت؛ امسال برات شهادتتو بگیر!
سال به سال داره دیرتر میشه ها!!
حواست هست؟! #محسنحججی سال پیش بین همین بچها بود امسال کجاست؟!
براتِ شهادت میخوای؟! بسم الله...
امان از دلی که میدونست یارش، آرامشش، دلیلِ بودنش؛ #شهادت آرزوشه..
امان از دلی که میدونست تو دلِ یارش غوغای شهادته..
نگاهش کردم!
شونه هاش تکون میخورد؛
دلت شهادت میخواد؟!
ریحانه کی باشه که نخواد..
از ته قلبم دعا کردم به آرزوش برسه!
#جاندلدلبیقرارم:)
از خدا خواستم یه کربلای دو نفره نصیبمون کنه بعد هر طور خودش صلاح بدونه..
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662