eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀💔 🍃 نویسنده: 📚 با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند... +چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا.. خندیدم -نگران نیستم..کنجکاوم بدونم.. +سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین.. با لبخند ادامه داد... +یکیش هم این.. بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن.. مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی... وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی... منم خودم رو تنبیه کردم.. بایدم تنبیه میکردم... نمیدونم درست باشه یا نه... اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم.. از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم... و به این فکر میکردم.. حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم... اشکم ریخت.. ساده و راحت... نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا.. با دستام صورتم رو پاک کردم... همونموقع سبحان و علی رسیدن... -بحححح اینارووو حسام بلند شد.... من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد.. +گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و .... -سبحااان چه خبرته خب... علی اومد نزدیکم.. اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا... -هیچی داداشیم.. لب زد.. +حسام.. نذاشتم ادامه بده... آروم گفتم.. "بهترینه" علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت +بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم.. سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم.. لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو.. لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم.. "خوبم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت96 رمان یاسمین بعد رو به زهره كرد و گفت بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟-
رمان یاسمین آهان فهميدم يارو كچله ، كاله گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه . . به به ! به به به اين فال همه زدن زير خنده سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟ من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! –كاوه . بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه ! با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصال احتياج ندارين كه المپ روشن كنين : همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟ ! كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير . فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار –كاوه . اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه : بعد رو كرد به زهره و گفت ! بده ببينم اون فنجونت رو- : زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟- . زهره – هر چي هست بگين كاوه خان كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حاال ميخواي برات بگم ؟ . زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد ! كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هالل بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته . زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت –كاوه . ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري . زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم ! كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، االن يه راه برات وا شده : دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت- : همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت . بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد- ! تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده . تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟ ! كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم . زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟ !كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معموال مردها كچل ن . امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس . همه دوباره خنديدن . سودابه – بال بگيري پسر ! چقدرم جدي بود ! كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662