🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت97🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند...
+چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا..
خندیدم
-نگران نیستم..کنجکاوم بدونم..
+سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین..
با لبخند ادامه داد...
+یکیش هم این..
بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن..
مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی...
وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی...
منم خودم رو تنبیه کردم..
بایدم تنبیه میکردم...
نمیدونم درست باشه یا نه...
اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم..
از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم...
و
به این فکر میکردم..
حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم...
اشکم ریخت..
ساده و راحت...
نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا..
با دستام صورتم رو پاک کردم...
همونموقع سبحان و علی رسیدن...
-بحححح اینارووو
حسام بلند شد....
من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد..
+گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و ....
-سبحااان چه خبرته خب...
علی اومد نزدیکم..
اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا...
-هیچی داداشیم..
لب زد..
+حسام..
نذاشتم ادامه بده...
آروم گفتم..
"بهترینه"
علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت
+بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم..
سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم..
لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو..
لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم..
"خوبم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت96 رمان یاسمین بعد رو به زهره كرد و گفت بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟-
#پارت97 رمان یاسمین
آهان فهميدم
يارو كچله ، كاله گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه .
. به به ! به به به اين فال
همه زدن زير خنده
سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟
من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! –كاوه
. بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه
! با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصال احتياج ندارين كه المپ روشن كنين
: همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم
اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟
! كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير
. فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود
من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار –كاوه
. اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه
: بعد رو كرد به زهره و گفت
! بده ببينم اون فنجونت رو-
: زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت
يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟-
. زهره – هر چي هست بگين كاوه خان
كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حاال ميخواي برات بگم ؟
. زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد
! كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هالل بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته
. زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم
حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت –كاوه
. ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري
. زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم
! كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، االن يه راه برات وا شده
: دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت
يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت-
: همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت
. بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد-
! تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده
. تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون
سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟
! كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم
. زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم
سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟
!كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معموال مردها كچل ن
. امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس
. همه دوباره خنديدن
. سودابه – بال بگيري پسر ! چقدرم جدي بود
! كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662