#جدال_عشق_و_غیرت
#پارت_نوزدهم
مادرکت و دامن آبی نفتی و شال همرنگش را پوشیده و آماده بود. بابا هم کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت. هر دو نگاهی به من انداختند؛ مادربا چشمانی گشاد شده متعجب گفت:
ـ راز این چه وضعیه تو که روز های عادی از الان مرتب تر و خوش لباس تر بودی! برو دستی به صورتت بکش لباستم عوض کن. مگه می خوای بری مجلس ختم؟
بی آنکه نگاهی به صورت گر گرفته اش بندازم؛ شانه ای بالا انداختم و آرام زمزمه کردم.
ـ همین خوبه.
بابا با اخم گفت:
ـ برو لباست تو عوض کن امشب خانو اده ی آقای رهنمون هم اونجا هستند.
برای لحظه ای مغزم به دنبال این نام می گشت؛ با اخم گفتم:
ـ رهنمون کیه؟
ـ دوست آقا بزرگ خواستگار جناب عالی.
قلبم به تندی شروع به زدن کرد.بیشتر لج کردم:
ـ بابا جان هرکس می خواد بیاد؛ بیاد من با این لباس ها راحتم.
مامان عصابی شد و به سمتم آمد؛ بازویم را گرفت
ـ دختر برو کمی به خودت برس می خوای با ابروی ما بازی کنی؟
بازویم را از دستش کشید و با صدای لرزان و بلند گفتم:
ـ من همین که هستم، چیه می ترسید قبولم نکن بمونم روی دستتون.
بابا غرید.
ـ خفه شو دختر برو کاری که گفتم بکن.
به سمت در اتاق رفتم و با لج گفتم:
ـ اصلا من نمیام خودتون برید.
بابا قدمی سمتم پا تند کرد. که رامین از مانعش شد.
ـ ای بابا چرا راحتش نمی ذارید، راز راست میگه اگه خواهنش هرجوری هست باید بپذیرند.
بابا ایستاد و به رامین نگاهی کرد.
ـ رامین تو قبلا روی حرف من حرف نمی زدی! الان چی شده که دم به دقیه با من بحث
می کنی؟
از فرصت استفاده کردم و به اتاقم پناه بردم. صدای رامین را شنیدم.
ـ بابا جان من مخلصتم, نوکرتم تا آخر عمر؛ ولی بابا جان کم به این دختر فشار بیارید این یک هفته داغونش کردید با تحمیلتون. بذاری کمی راحت باشه، مگه راز می خواد همیشه با آرایش جلوی اونها باشه؟ راست میگه باید هر جور که هست بپذیرند.
صدای مادر از پشت در به گوشم رسید.
ـ رامین کم ازش حمایت کن تا حالا کسی روی حرف عمو حرف نزده که راز دومیش باشه. من که برادر زاده اش بودم یک کلام گفت با پسرم ازدواج کن شد همین و بابا هم بدون یک کلام حرف قبول کرد. حالا راز نوه اشه باید بدون چون و چرا بپذیره.
بابا با صدای ارام تری گفت:
ـ خانم ما که از قبل هم و می خواستیم. بابا که فهمید زود اقدام کرد.
رامین خیلی محکم و جدی از من طرف داری می کرد.
ـ ولی مادر من زمانه عوض شده. فکر کردید این زندگی آخرش چی میشه؟ فکر شکسته شدن راز نیستید؟ نا سلامتی پاره ی تنتونه!
در حالی که پشتم را به در چسبانده بودم و به حال زارم اشک می رختیم با شنیدن حرف مامان گر گرفتم. در را به تندی باز کردم و با گریه و خشمی که سراسر وجودم را گرفته بود با صدای خش داری گفتم:
ـ خیلی جالبه خودتون عاشق و معشوق بودید. پس هیچ اجباری نبوده تازه خوش خوشانتون بوده.
بعد میگید حرف حرف اقا بزرگه.
خنده ی هیستریکی کردم و اشکم را پس زده ادامه دادم.
ـ دست از سر من بردارید تا کار دست خودم و شما ندادم.
با با دست به سینه ی رامین زد و از کنارش رد شد به سمتم خیز برداشت وبازهم سیلیی مهمانم کردم. به زمین افتادم. فریاد زد تو غلط می کنی.
رامین جلوی بابا ایستاد.
ـ نکن بابا گناه داره.
مادر عصبی صدایش را بالا برد و خم شد سمتم.
ـ بگو ببینم مثلا چه غلطی می کنی؟
دستم را از روی صورتم برداشتم و با خشم و زیر دندان های به هم فشرده به چشمش خیره شدم.
ـ خودم و می کشم.
دست بابا روی هوا خشک شد. و مادر مات نگاهم شد و قامت راست کرد. رامین مادر را کنار زد و بغلم کرد. صدای رامین تنها صدای این خونه بود که آرامش را به قلبم شسته ام هدیه می کرد کنار سرم زمزمه کرد:
ـ هیچ وقت این فکر رو نکن هیچ وقت.
سرش را سمت مادر که کنارمان ایستاده بود چرخواند.
ـ نمی فهمم مامان تو به جای اینکه سنگ صبورش باشی بدتر می کنی. اصلا خودتون برید عروسی؛ من و راز هیچ جا نمیایم.
بابا دستی به موهای جو گندمیش کشیدو پشت به ما ایستاد
ـ الا الله الالله؛ خدایا چه گرفتاری شد.
مادر بدون حرف روی اولین مبل دم دستش نشست.
لحظاتی سکوت بین خانه حاکم شد. نگاهی به رامین انداختم کنارم نشسته بود آرام گفتم:
ـ برو عروسی از صبح داری اماده میشی.
آرام جواب داد.
ـ اگر تو نیای من نمیرم.
نفسم را بیرون دادم
ـ باشه میام فقط حوصله ی لباس و آرایش ندارم.
به خاطر من لباس مناسب تری بپوش خواهش می کنم.
بلند شدم و به اتاقم رفتم. از بین لباس هایم کت و شلوار مشکی و شیکی پیدا کردم و مانتو مجلسی سورمه ای پوشیدم بدون اینکه در آینه به خود نگاهی کنم. شال آبرنگی که بیشتر ترکیب هایش مشکی بود روی سرم فیکس کردم. از اتاق خارج شدم. بدون توجه به بقیه از جلو راه افتادم. بقیه هم به ناچار دنبالم آمد. تا رسیدن به مجلس عروسی حرفی رد و بدل نشد. گویی همه در فکر بودند. زمانی که رسیدم آقایان وارد سالن مردانه شدند. و من با فاصله از مادر وارد سالن خانم ها شدم
#کانال_داس