eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃 📅 1397-06-12( ۱۲ شهریور ۱۳۹۷)هجری شمسی 1439-12-22 ( ۲۲ ذی الحجه ۱۴۳۹) هجری قمری 2018-09-03(سوم دسامبر ۲۰۱۸)میلادی 🌷شهادت رئیسعلی دلواری (روز مبارزه با استعمار انگلیس) 🌛 این دوشنبه در واقع است. ☝️ صدقه جهت نحسی این روز فراموش نشود. 🌸 این روز ، روز مناسبی برای امور زیر است: 🔹 انجام امور مهم 🔹 ازدواج 🔹 نقل و انتقال منزل 🌷️ فرزند حاصل از در این دوشنبه شب (دوشنبه که شب شد) دهانی خوشبو دارد، دل رحیم و جوانمرد است و زبانش از غیبت و بهتان پاک باشد. (وشهادت در راه خدا نصیبش گردد.) ان شاالله ✂️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب بی پولی میگردد. ♦ یا در این روز از ماه قمری، از هفتاد عارضه جلوگیری و باعث قوت دل انسان میگردد. 💢 این دوشنبه برای (رفع موهای بدن با نوره یا همان پودر بهداشتی) روز مناسبی است. 🔹دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی دارد. 👕 دوشنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت می شود. 💢 وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 🌸 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ااذکار دوشنبه : - یا قاضی الحاجات(100 مرتبه) - سُبحانَ اللهِ و الحَمدُللهِ(1000 مرتبه) - یا لَطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال 📚 منابع : 📕حلیة المتقین 🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر 📗مفاتیح الجنان 🗒تقویم جامع رضوی 📙 بحارالانوار و... 🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸 تان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
مادرکت و دامن آبی نفتی و شال همرنگش را پوشیده و آماده بود. بابا هم کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت. هر دو نگاهی به من انداختند؛ مادربا چشمانی گشاد شده متعجب گفت: ـ راز این چه وضعیه تو که روز های عادی از الان مرتب تر و خوش لباس تر بودی! برو دستی به صورتت بکش لباستم عوض کن. مگه می خوای بری مجلس ختم؟ بی آنکه نگاهی به صورت گر گرفته اش بندازم؛ شانه ای بالا انداختم و آرام زمزمه کردم. ـ همین خوبه. بابا با اخم گفت: ـ برو لباست تو عوض کن امشب خانو اده ی آقای رهنمون هم اونجا هستند. برای لحظه ای مغزم به دنبال این نام می گشت؛ با اخم گفتم: ـ رهنمون کیه؟ ـ دوست آقا بزرگ خواستگار جناب عالی. قلبم به تندی شروع به زدن کرد.بیشتر لج کردم: ـ بابا جان هرکس می خواد بیاد؛ بیاد من با این لباس ها راحتم. مامان عصابی شد و به سمتم آمد؛ بازویم را گرفت ـ دختر برو کمی به خودت برس می خوای با ابروی ما بازی کنی؟ بازویم را از دستش کشید و با صدای لرزان و بلند گفتم: ـ من همین که هستم، چیه می ترسید قبولم نکن بمونم روی دستتون. بابا غرید. ـ خفه شو دختر برو کاری که گفتم بکن. به سمت در اتاق رفتم و با لج گفتم: ـ اصلا من نمیام خودتون برید. بابا قدمی سمتم پا تند کرد. که رامین از مانعش شد. ـ ای بابا چرا راحتش نمی ذارید، راز راست میگه اگه خواهنش هرجوری هست باید بپذیرند. بابا ایستاد و به رامین نگاهی کرد. ـ رامین تو قبلا روی حرف من حرف نمی زدی! الان چی شده که دم به دقیه با من بحث می کنی؟ از فرصت استفاده کردم و به اتاقم پناه بردم. صدای رامین را شنیدم. ـ بابا جان من مخلصتم, نوکرتم تا آخر عمر؛ ولی بابا جان کم به این دختر فشار بیارید این یک هفته داغونش کردید با تحمیلتون. بذاری کمی راحت باشه، مگه راز می خواد همیشه با آرایش جلوی اونها باشه؟ راست میگه باید هر جور که هست بپذیرند. صدای مادر از پشت در به گوشم رسید. ـ رامین کم ازش حمایت کن تا حالا کسی روی حرف عمو حرف نزده که راز دومیش باشه. من که برادر زاده اش بودم یک کلام گفت با پسرم ازدواج کن شد همین و بابا هم بدون یک کلام حرف قبول کرد. حالا راز نوه اشه باید بدون چون و چرا بپذیره. بابا با صدای ارام تری گفت: ـ خانم ما که از قبل هم و می خواستیم. بابا که فهمید زود اقدام کرد. رامین خیلی محکم و جدی از من طرف داری می کرد. ـ ولی مادر من زمانه عوض شده. فکر کردید این زندگی آخرش چی میشه؟ فکر شکسته شدن راز نیستید؟ نا سلامتی پاره ی تنتونه! در حالی که پشتم را به در چسبانده بودم و به حال زارم اشک می رختیم با شنیدن حرف مامان گر گرفتم. در را به تندی باز کردم و با گریه و خشمی که سراسر وجودم را گرفته بود با صدای خش داری گفتم: ـ خیلی جالبه خودتون عاشق و معشوق بودید. پس هیچ اجباری نبوده تازه خوش خوشانتون بوده. بعد میگید حرف حرف اقا بزرگه. خنده ی هیستریکی کردم و اشکم را پس زده ادامه دادم. ـ دست از سر من بردارید تا کار دست خودم و شما ندادم. با با دست به سینه ی رامین زد و از کنارش رد شد به سمتم خیز برداشت وبازهم سیلیی مهمانم کردم. به زمین افتادم. فریاد زد تو غلط می کنی. رامین جلوی بابا ایستاد. ـ نکن بابا گناه داره. مادر عصبی صدایش را بالا برد و خم شد سمتم. ـ بگو ببینم مثلا چه غلطی می کنی؟ دستم را از روی صورتم برداشتم و با خشم و زیر دندان های به هم فشرده به چشمش خیره شدم. ـ خودم و می کشم. دست بابا روی هوا خشک شد. و مادر مات نگاهم شد و قامت راست کرد. رامین مادر را کنار زد و بغلم کرد. صدای رامین تنها صدای این خونه بود که آرامش را به قلبم شسته ام هدیه می کرد کنار سرم زمزمه کرد: ـ هیچ وقت این فکر رو نکن هیچ وقت. سرش را سمت مادر که کنارمان ایستاده بود چرخواند. ـ نمی فهمم مامان تو به جای اینکه سنگ صبورش باشی بدتر می کنی. اصلا خودتون برید عروسی؛ من و راز هیچ جا نمیایم. بابا دستی به موهای جو گندمیش کشیدو پشت به ما ایستاد ـ الا الله الالله؛ خدایا چه گرفتاری شد. مادر بدون حرف روی اولین مبل دم دستش نشست. لحظاتی سکوت بین خانه حاکم شد. نگاهی به رامین انداختم کنارم نشسته بود آرام گفتم: ـ برو عروسی از صبح داری اماده میشی. آرام جواب داد. ـ اگر تو نیای من نمیرم. نفسم را بیرون دادم ـ باشه میام فقط حوصله ی لباس و آرایش ندارم. به خاطر من لباس مناسب تری بپوش خواهش می کنم. بلند شدم و به اتاقم رفتم. از بین لباس هایم کت و شلوار مشکی و شیکی پیدا کردم و مانتو مجلسی سورمه ای پوشیدم بدون اینکه در آینه به خود نگاهی کنم. شال آبرنگی که بیشتر ترکیب هایش مشکی بود روی سرم فیکس کردم. از اتاق خارج شدم. بدون توجه به بقیه از جلو راه افتادم. بقیه هم به ناچار دنبالم آمد. تا رسیدن به مجلس عروسی حرفی رد و بدل نشد. گویی همه در فکر بودند. زمانی که رسیدم آقایان وارد سالن مردانه شدند. و من با فاصله از مادر وارد سالن خانم ها شدم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️ سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠 با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵 یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه!😠 _چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟!😠😵 فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠 سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠 هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را !😑😠 حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐 فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠 چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد.😠 _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋 _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡 سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود.😓 فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..!😢🙏😓😞 این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢 _مامان چرا گریه میکنی😓 _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️ یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔 باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟!😒❣ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
🌺 °•○●﷽●○•° به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏