فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یکشنبه ۶ مرداد ماه خوش آمديد
امروزتان🌷
به زیبایی گل و🌷
لحظه هاتون بی نظیر🌷
سرشارازمهربانے
امـيد و اتفاقهای خـوب🌷
وشگفت انگیز باشه
الهی
امروزخوشبختی بالاترین🌷
حس زیبای زندگیتون باشه🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12058
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، اینکه موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبهرویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباشهایش را در یقهاش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمیگذارد. داشتم شایان را تهدید میکردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقیاش باشد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
خوشبختانه تا امروز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتیکه عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروسها در همان لحظه حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله دیگری فکر نمیکنند. من هم داشتم تورم را تکان میدادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشکهایش را پاک میکرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالیکه جیغ ممتد کرکنندهای میزدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ میزد. بدن بیظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص میزد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمیکند و برای عروسیام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بیوفایی» و با انگشت اشاره عسلیاش داییات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و اینجا سریال ترکیهای نیست! میدانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
. هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر میرسید من بیوه میشدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بیوقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانههای خودش که سنگینی میکرد هیچ، ما که ناموسهایش باشیم را هم مجید و حمید صدا میکرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشمهایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت اینبار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «بدم نشد مجید جون!» اینکه هنوز من را مجید صدا میزد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش میلنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتریهایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کلهام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. اینکه با آن موهای نیم سانتی حتی نمیتوانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنهای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه میشکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی میزنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچهها معرفی میکنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر میآمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمهای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشهکن میکرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچهها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفهای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد میشدند و خداحافظی میکردند با مشت میکوباندند پس کلهام و قرار میگذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباسهای دخترانهاش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمیلرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر میشود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود….
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم!
تا بعد_مادرت
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حکایت_پند♥️
#شیخ_مرتضی_انصاری
💠يكى از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری رضوان الله تعالی علیه نقل مىكند:
نيمه شبى در كربلاى معلاّ از خانه بيرون آمدم، در حالى كه كوچه ها گلآلود و تاريك بودند و من چراغى با خود برداشته بودم. از دور شخصى را مشاهده كردم، چون به او نزديك شدم ديدم، استادم شيخ انصارى (ره) است، با ديدن ايشان به فكر فرو رفتم و از خود پرسيدم، كه آن بزرگوار در اين موقع از شب، در اين كوچه هاى گل آلود با چشم ضعيف به كجا مىروند؟
💠از بيم آنكه مبادا كسى در كمين ايشان باشد، آهسته به دنبالش حركت كردم، شيخ آمد و آمد تا در كنار خانه اى ايستاد و در كنار در آن خانه «زيارت جامعه» را با يك توجّه خاصّى خواند، سپس داخل آن منزل گرديد من ديگر چيزى نمىديدم امّا صداى شيخ را مىشنيدم كه با كسى سخن مىگفت. ساعتى بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شيخ را در آنجا ديدم. بعدها كه به خدمت آن جناب رسيدم و داستان آن شب را جويا شدم.
💠پس از اصرار زياد، به من فرمودند: گاهى براى رسيدن به خدمت «امام عصر»عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف اجازه پيدا مىكنم و در كنار آن خانه كه تو آن را پيدا نخواهى كرد مىروم و «زيارت جامعه» را مىخوانم، چنانچه اجازه ثانوى برسد. خدمت آن حضرت شرفياب مىشوم و مطالب لازم را از آن سرور مىپرسم و يارى مىخواهم و بر مىگردم! سپس شيخ از من پيمان گرفت كه تا هنگام حياتش اين مطلب را براى كسى اظهار نكنم.
📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۵
#شرح_حال_اولیاء_خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
#عفو_گذشت
✍ (مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
💥مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم.
📚 منتهی الآمال ج۱ ص۲۱۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
anvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dast
👈اینو تقدیم 💐
خانمهای محترم کانال داستان وپند میکنم:
💜
*ميگن كل دنيا رو هم بگردي عاقل تر از خانم اسفندي پيدا نميكنی
*به فکرت هم نزنه بتونی خانم بهمنی روبپیچونی*
❤️
*اگردنبال خانم میگردی که همه ی خوبی هاروداشته باشه برو یه دی ماهی روانتخاب کن*
💛
*رسیدن به جایگاهی که خانمای آذری دارن آرزوی خیلیاست*
💙
*اگه یه خانم آبانی بین دوستات هست بدون یکی هست که همیشه پشتته*
❤️
*ازدست دادن یه خانم مهرماهی یعنی ازدست دادن پاک ترین موجود دنیا*
💚
*خانم دوست داری زيبا و دوست داشتني وشیطون ولی باشخصیت بگرد دنبال یه شهریوری*
💖
*خانمای مردادی اول مهربون بودن بعد دست وپادرآوردن*
💙
*اگه قدرت درک کارای خانمای تیرماهی روداری بدون خیلی باهوشی*
💜
*اگه یه خانم خردادی توزندگیت نیست بدون نصف عمرت برفناست*
💛
شيك ترين و خوش قلب ترين وبا وفاترین خانوما ارديبهشتين*
❤️
*هرجاسخن از بهترین هاست نام زیبای خانمای فروردینی میدرخشد*
💝تقدیم به پرنسس خانمای گل ایران زمین💝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662