eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐مواظب همدیگه باشیم ! 💕از یه جایی بــه بعد...............دیگه بزرگ نمیشیم؛ پیر میشیم🍃🌸 💕از یه جایی بــه بعد.............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُرّیم 🍃🌸 💕از یه جایی بــه بعد..............دیگه تکراری نیستیم؛ زیادی هستیم...!!🍃🌸 پس قدر خودمون ، خانواده مون ، دوستانمونو، زندگیمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر وجود بدونیم... محبت تجارت پایاپای نیست٫ چرتکه نیندازیم که من چه کردم وتودرمقابل چه کردی! بیشمار محبت کنیم.... حتی اگربه هردلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود🍃🌸 @dastanvpand 🍃🍃🍃
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم . کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. . برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. . بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. . برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... . دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ... . راهی سومین حوزه شدم ... . کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... . خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... . . نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... . دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ... من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم ! به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!! از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند .... آن شب گذشت و کسی نیامد .... بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم : بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...‌ مرد خنده ای کرد و گفت : به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!! ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . 🍃اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! 🍃دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 🍃سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ 🍃چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری. @dastanvpand 🔰🔰🔰🔰
کار دیگری نداریم من و خورشید؛ برای دوست داشتن ات بیدار می شویم هر صبح! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 بلند شد و به سمت ماشینا دوید و با صدای بلند بهم گفت تکون نخور دیگه نمی دیدمش حتی صداشم دیگه به گوشم نمی رسید فقط یادم می امد که چشام بسته شد و دیگه هیچی ….چشامو باز می کنم پرده های سفید ………دیوارای سفید…… تختای سفید ادمای سفید پوش نکنه الان رنگ سفید مد شده …….همه دارن سفید می گردن به بالای سرم نگاه کردم یه سرمه این سرم قطره هاش دارن کجا می ریزهلوله سرمو دنبال کردم……….. اه این که تو دست منه من کجام …………..چرا تشنمه اب اب من اب می خوامپرستار-…………..اه بلاخره بیدار شدی خانومی-اینجا کجاست پرستا-ر اینجا بیمارستانه……… الان نزدیک ۵ روز ی میشه که اینجایی چه اتفاقی برام افتادهپرستار- به دستت تیر خورده بود……- ولی به خاطر ضعف شدید بدنی ۵ روز تموم که بیهوش بودی -واقعا پرستار- اره من ۵ روز بیهوش بودم پس چرا هیچی یادم نمیادتازه یاد شهاب افتادم ……می خواستم ببینمش ..دلم براش تنگ شده بود -ببخشیبد من بیهوش بودم کسی هم برای دیدنم امدپرستار -اره یه اقایی همیشه می یومد……. ولی امروز نیومده یعنی هنوز نیومدهسه شب اول پیشت بود شوهرته ؟.. معلومه خیلی دوست داره .. خیلی نگرانت بود … مدام از پرستارا می خواست بهت سر بزنن پس اونم به دیدنم می یو مده …….منو فراموش نکرده ….یه حس خوب بهم دست داد ..اونروز هرچی منتظرش شدم نیومدبخشکی شانس یه روزم که بهوشم ……..حالا اقا طاقچه بالا می زاره نمیادشاید کار داره….. اون حتما میاد …..تا شب منتظرش شدم ولی اون نیومد به امید اینکه فردا حتما میاد چشمامو بستم به خواب رفتم صبح از خواب که بیدار شدم یه دست گل بزرگ رو میز بود -پرستار پرستارپرستار- بله-کسی امده بود اینجاپرستار- اره نفهمیدی…….. شوهرت بود فکر کنم دیده خوابی….. امده و رفته و دلش نیومده بیدارت کنهبه معرفت بیدارم نکرده به گلای رو میز نگاه کردم یه سبد بزرگ پر از گلای رز سفید بود که به طرز قشنگی چیده شده بودن در حال برانداز کردن گلا بودم که یه پاکت نامه بین گلا دیدم دست بردام و پاکتو برداشتم این چیه ؟پاکتو باز کردم سلام خوب منم عین خودتم اصلا بلد نیستم یه نامه درست و درمون بنویسم از بچگیمم انشام بد بوده و هست……. راستشو بخوای تا حالا از اینجور نامه ها ننوشتم.شاید من از روز اول بهت دروغ گفته باشم ولی در مورد خودم هیچ دروغی بهت نگفتم……. مجبور شده بودم .که اون حرفا رو بهت بزنم… اینا جزعی از کارمهامیدوارم ازم دلگیر نباشی…این یکی از بهترین ماموریتام بود . وقتی وارد شرکت شدم فکر نمی کردم قرار باشه با تو همکار باشم . اولین باری بود که می دیدم یه نفر انقدر بی غل و غشه و مثل دخترای دیگه دنبال خوشگذرونی نیستنمی دونم تو این ماموریت چطور باهات برخورد کردم که احتمالا باعث سوء تفاهمت شدممن به تو مثل یه دوست نگاه می کردم ……ولی تورو نمی دونم …ازم نرنج برای یه مدت انتقالی گرفتم که برم شهرستان … راستی یه خونه هم برات اجاره کردم نگران اجاره اشم نباش…… خودم اجارشو ماه به ماه می ریزم به حساب صاحبخونه…… ادرس خونه پایین برگه هم هست کلید هم تو پاکته زیر گلاست به دست کلید دیگه هم هست کلیدای خونه ی پدرمه .نمی تونستم پدرمو ببرم … ممنون می شم گاهی بهش سر بزنی شماره خونه رو هم برات نوشتم نتونستی بری بهش زنگ بزن و از تنهایی درش بیار …. براش یه پرستار گرفتم ولی دائمی نیست برای همه چی ممنون شهاب ****یعنی چی … همش همین بود……. شهاب تو نباید با من اینکارو کنی من خونه می خوام چیکار؟ دسته گلو پرت کردم کف زمین پاکتو برداشتم توش دوتا دسته کلید بود از جام بلند شدم و به طرف کمد رفتم لباسام اونجا بود….. سریع لباسمو عوض کردم و از اتاق امدم بیرون و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم -ببخشید از کجا می تونم یه تماس بگیریمپرستار- بفرماید از اینجا می تونید فقط کوتاه باشه-ممنونسریع شماره خونه پدر شهابو گرفتم کمی طول کشید ولی بلاخره برداشت -سلام خوب هستید اقای احمدی منم دباغاحمدی – سلام دخترم خوبی چه عجب یادی از ما کردی- ببخشید من یکم عجله دارم اقا شهاب هستن؟احمدی – نه دخترم امروز پرواز داره رفته فرودگاه -کجا؟احمدی – به من که درستو و حسابی حرفی نزد نمی دونم چش بود فقط گفت برای یه مدت می ره ……..چیزی شده دختر؟-پروازش برای ساعت چنده احمدی – فکر کنم ۳….اگه چیزی می دونی به منم بگو-هنوز خودمم نمی دونم ولی باز باهاتون تماس می گیرمبی معرفت……. بی معرفت……. یعنی دوسم نداشتی… تو که می دونستی من دوست داشتم ……..پس چرا رفتی؟ از بیمارستان که امدم بیرون به سمت خیابون رفتم باید دربست می گرفتم-اقا دربستکجا ابجی؟- فرودگاهخانوم ۱۰ تومن میشها-باشه اقا مشکلی نیست
🚩 (آخر) به ساعتم نگاه کردم ۱٫۵ بود ….بلاخره بعد از کلی رد کردن ترافیک و گذشت زمان به فرودگاه رسیدیم . اوه حالا پول اینو از کجا بیارم دیگه شهابم نیست که پول اینو حساب کنه -گفتید چند میشه اقا ۱۰ تومن با نا امیدی در کیفمو باز کردم باور نمی شد . تو کیف ۱۰ تا تراول ۵۰ تومنی بود . اینم کار شهاب بود.می خوای مدیونم نباشی پول راننده رو حساب کردم به تابلوی اعلانات نگاه کردم حتی نمی دونستم داره کجا می ره به تمام پروازای ساعت ۳ نگاه کردم تو اون زمان سه تا پرواز بود مشهد … شیراز … بندر عباس یعنی با کدوم پرواز می ره …………پرواز مشهدو که اعلام کردن با نیم ساعت تاخیر پرواز می کنه……. پس می موند دوتا پرواز…… اول پرواز بند رعباس اعلام شد که مسافرا اماده بشن به پشت شیشه رفتم………. مسافرا رو می دیدم که کم کم میومدن و می رفتن ولی خبری از شهاب نبود . چندباری هم با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . ۱۰ دقیقه ای گذشت ولی خبری نبود. هنوز امیدوار بودم که پرواز شیراز اعلام شد خدایا پیداش کنم………. دارم دیونه می شم…….. تورخدا شهاب … کجایی نکنه با پرواز قبلی رفته باشه نه…. خدا نکنه …. چشاتو باز کن شاید ببینیش با دستام چسبیده بودم به شیشه و خدا خدا می کردم که ببینمش …..دیگه نا امید شده بودم که نکنه با پرواز قبلی رفته باشه . اشکم در امده بود و با نا امیدی به مسافرا نگاه می کردم که دیدمش … اره خودش بود … یه چمدون تو دستش بود که داشت رو زمین می کشید و یه کیفم که رو دوشش بود. اصلا متوجه نشدم کجام و داد زدم – شهاب و دستامو براش تکون دادم فکر کنم شنید که سرشو اینطروف و اونطرف کرد. ولی متوجه من نشد دوباره صداش کردم – شهاب شهاب بیشتر کسایی که نزدیکم بودن بهم نگاه می کردن و به خل بودنم ایمان داشتن بازم صداش کردم و اینبار بلند تر -شهاب که بلاخره نگاش بهم افتاد……… بهم نگاه می کرد و منم براش دست تکون می دادم…….. دو سه قدمی از پله ها پایین امد و من خوشحال که منو دیده حتما می خواد بیاد طرفم……… ولی وایستاد و دوباره یه قدم به عقب برداشت -چرا نمیای چرا وایستادی …..منم ژاله…. ژاله……. بیا دیگه سرشو انداخت پایین و دیگه بهم نگاه نکرد شهاب تو روخدا با من اینکار نکن……….. اون داشت می رفت و دیگه بهم نگاه نمی کرد . دوباره صداش زدم و لی اون با یه لبخند تلخ سرشو اورد بالا و فقط دستشو برام تکون دادو پشتشو به من کرد و رفت نه اون منو ول کرد و رفت……… باورم نمی شد …..عقب عقب از شیشه دور شدم انقدر عقب رفتم که به صندلیا رسیدم و روی یکیشون ول شدم سرمو با ناباوری تکون می دادم ……….سرمو گذاشتم بین دستام و چشمامو بستم که اعلام بلند شدن پرواز شیرازو شنیدم شهاب رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس ژاله چی ؟ دیگه این اواخر اشک بود که هی از چشام در میومد . شروع کردم به گریه . خانوم حالتون خوبه سرمو اوردم بالا یه خانوم چادری بود که داشت ازم می پرسید حالم خوبه و من بدون جواب دادن بلند شدم دوباره به شیشه نگاه کردم همه رفته بودم شهابم رفته بود … اب دهنمو قورت دادم و به سمت در خروجی رفتم باشه برو … من که مثل تو نیستم همه رو فراموش کنم …. شهاب بد … چرا ولم کردی ….موقع راه رفتن بند یکی از کفشامو دیدم که باز شده بود خم شدم که ببندم . یاد اون روز افتادم که شهاب بهم یاد داد چطور بند کفشامو ببندم نه دیگه نمی خوام چیزی از تو یاد بگیرم ……هرچی که تو رو به یادم بیاره بدم میاد …..بند اون یکی کفشمو هم باز کردم . همه یه طور خاص نگام می کردن بذار نگام کنن مگه ۲۲ سال نگام کردن چیزی شد که حالا بشه یه ماشین دربست گرفتم و ادرس خونه جدید و بهش دادم و ماشین شروع کرد به حرکت .. زندگی من هیچ وقت شیرین نمیشه……… وسط راه یاد پدر شهاب افتادم اقا اون ادرس نمی رم برو به این ادرس دوباره راننده با کلی غر غر دور زد و مسیرشو عوض کرد و به طرف خونه شهاب رفت از ماشین پیاده شدم……. تمام خاطر هایی که با شهاب داشتم….. داشت برام زنده می شد . کلیدا رو در اوردم و در حیاطو اروم باز کردم مثل همیشه بود……… سر سبز و بوی نم خاک نشون از تازه ابپاشی شدن حیاط می داد. اروم به طرف ساختمون رفتم نا خواسته به پدر شهاب گفتم بابا بابا خونه ای؟ دیدم پدرش از اتاق امد بیرون احمد ی- سلام دخترم امدی با بغض ….. بله دلم براتون تنگ شده بود…. تو دلم گفتم بوی شهابو می دی برای همین امدم . احمدی – چه خوب کردی امدی شهابو دیدی -نه داشت اشکم در میومد به چشام خیره شد – می خوام امشب براتون شام درست کنم فقط بهم لبخند زد… کیفمو رو جا لباسی اویزون کردم و به طرف اشپزخونه رفتم . خودمم نمی دونستم می خوام چی درست کنم . یه سیب زمینی برداشتم و شروع کردم به پوست کردن . به اشکام اجازه دادم بیان بیرون. پوست می کردم و بینیمو مدام می کشیدم بالا احمدی – ژاله بابا چیزی شده به طرفش برگشتم با گریه……. نه چیزی نشده احمدی- پس چرا گریه می کنی ؟
به خاطر این پیازه نمی دنم چرا انقدر تنده اشک منو در اورده احمدی – اره واقعام تنده این سیب زمینی به دستم نگاه کردم که پیاز نبود و سیب زمینی بود . گریه ام بیشتر شد . و با هق هق به طرف اتاق شهاب رفتم . خودمو رو تختش انداختم و گریه کردم فکر کنم پدرش از این تابلو بازیه من به همه چی پی برده بود برای همینم بیچاره چیزی نگفت و ساکت شد بعد از چند دقیقه سرمو اوردم بالا و دورتا دور اتاقشو دیدم ساده بود چیز خاصی توش نداشت ولی بوشو می داد چشمم به بالای کمد افتاد یه بسته بزرگ سفید بود با دست بینیمو که روش پر اشک بود و پاک کردم و سعی کردم بسته رو از کمد بردارم . بسته رو برداشتم و بازش کردم. همونجا میخکوب شدم و با ناباروری لباس عروسی که تو جعبه بود اوردم بالا همونی بود که اونروز بهش گفته بودم ازش خوشم میاد هق هق گریه ام امونمو بریده بود حالا بلند بلند گریه می کردم . – تو که منو نمی خواستی این خریدن چی بوده صدای زنگ خونه امد . نمی دونم چرا تو اون چند دقیقه با پدرش راحت شده بودم کیه بابا؟ احمدی – کسی نیست…. پرستاریه که شهاب برام گرفته بود امده بود شب بمونه که گفتم نمی خواد با لباس عروس از جام بلند شدم باهاش دور خودم چرخ زدم دلم داشت براش پر می کشید ….. برای خودم می چرخیدمو و گریه می کردم . انقدر چرخیده بودم که سرم گیج رفت و سر جام وایستادم که کمی اروم بشم . —شنیدم که میگن یکی دونه ها خل دیونن ولی نمی دونستم تا این حد خلن با شنیدن این حرف به سمت در برگشتم شهاب بود که داشت بهم می خندید و در حالی که در می بست شهاب – تو به با اجازه چه کسی دست به اون (لباس عروس)زدی -تو مگه نرفتی شهاب – چیکار کنم یه چیز جا گذاشته بودم باید بر می گشتم – یعنی می خوای بازم بری ؟ شهاب – نمی دونم بستگی داره -به چی ؟ شهاب – به اینکه اون چیزی که جا گذاشتم بخواد من برم یا بمونم -اون چیزی چیه؟ شهاب – اوه خدای من ژاله که می خوای درست فکر کنی …. فکر کردم فهمیدی چی می گم. -نکنه نکنه منظورت….. .. شهاب – خدا روشکر دارم بهت امیدوارم میشم -نه.. شهاب – اره -نه شهاب – اره.. – وای شهاب شهاب دستاشو از هم باز کرد ….جانم با تمام قدرت به طرفش دویدم و خودمتو انداختم تو بغلش و همونطور که تو بغل شهاب بودم منو دور خودش می چرخوند و بلند بلند می خندید منم می خندیدم بعد از اینکه کلی منو چرخوند و خندیدم باهم رو تخت افتادیم – چی شد تو که داشتی می رفتی گفتی سوء تفاهم. شهاب – راستش ترسیدم ژاله….. وقتی اونشب تو اون مهمونی دیدم داری با محمودی می ری بالا……… داشت قلبم وایمیستاد.. نمی دونی تا خودمو به اون بالا برسونم هزار بار مردمو زنده شدم….. یا اونروز که تیر خوردی … وقتی می بینم ممکنه اگه باهام باشی برات اتفاقی بیفته ترس برم می داره … نمی خوام بهت اسیبی برسه … برای همین گفتم ازت دور بشم و پا رو دلم بذارم – یعنی دوسم داری شهاب – پس فکر می کنی برای چی مجبور کردم هواپیما برگرده -راست می گی شهاب – اره -فکر می کردم دیگه نمی بینمت بهم خندید -پشیمون نمیشی با حرکت سر گفته نه -یه چیزی بپرسم شهاب – قضیه بلیت اتوبوسای واحد که نیست با خنده نه……..-تو اون شب تو ماشین منو بوسیدی شهاب – بازم مستی -دارم جدی می پرسم شهاب – خوب منم جدی می گم -راستشو بگو شهاب – نمی دونم داری از چی حرف می زنی -شهاب شهاب – جانم -راستشو بگو شهاب – راستشو می خوای -اره شهاب – راستشو بخوای الان می خوام همون بلا رو سرت بیارم -چه بلایی؟(من مردم این دختر از خل بودنش کم نشد) شهاب – چشاتو ببند تا بگم -شهاب می خوای چیکار کنی ؟ شهاب – تو ببند ضرر نمی کنی -ببندم؟ شهاب – بهم اعتماد نداری؟ -چرا دارم شهاب – پس ببند چشمامو بستم احساس کردم دارم گرم میشم … شهاب بود که داشت اروم منو بغل می کرد و منو به خودش می فشرد بعد از کمی مکث ……………ژاله دوست دارم و اون بلای شیرینشو نازل کرد و لباشو گذاشت رو لبام **** آروم آروم تو گوشم بگو که می مونی هر شب هر روز هر لحظه به یادم می مونی ذره ذره از عشقت من دارم می میرم من تو فکرم چجوری دستاتو بگیرم حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگام این چه حسیه چه حالیه چرا من رو هوام حالا دستات تو دستام نگاتم تو نگام این چه حس و حالیه آخه چرا من رو هوام پایان
داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و . . . نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند. آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.” همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود. آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند. آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓