به به چه دعای قشنگی 😍
تقدیم به شما دوستان مثل گل 🌹
🙏 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شب های سال،
دلهایمان مهربانتر از همیشه و دست هایمان بخشاینده تر از هر زمانِ دیگری،دست گیرِ افتاده ای باشد،نگاه هایمان یاری رسان بغضی نیمه جان و آغوشمان شانه ای برای دردهای بی کسی باشد.
🙏 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شب های سال،
آنچنان یکرنگ و یکدل باشیم که آغاز سال مان آمیخته با عشق،محبت و مهربانی باشد.
🙏 خدایا، دراین روزهای نزدیک سال نو، روزی مان را وسعت بده و برکتش را زیاد کن خدایا یاريمان کن در راه خیر وکمک به دیگران پیش قدم باشیم
#پیشاپیش_سال 1399 #مبارک_باد 🎊
🆔 @dastanvpand
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه.
نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمیخواد.😂
انگار زنت قهر کرده رفته خونهی باباش میری میاریش ...😂👌
مبارکه ان شا الله ...👏🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ عاشقانه....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوچهارم
لینک قسمت 43❤️
https://eitaa.com/Dastanvpand/23304
بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن.
زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!!
بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده.
زهرا:باشه الان میرم دنبالش.
بعد از اشپز خونه رفت بیرون. عصبانی بودم،از دسته خودم،از دسته ارباب، من چرا انقدر بدبختم...ارباب چی میخواد از
بابا...واااای که چقدر دلم برا باباینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟
بی بی:ارباب دستور داده که از این به بد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو.
مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد.
مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی.
بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!!
مهن با نفرت به من نگا کرد.
مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی.
به حده کافی عصبانی بودم اینم بد تر رفته بود رو اعصابم.
_مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پامیشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی
راضیم؟؟؟!!!!
مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی.
بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یاده سوگل بدی.
مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره.
بی بی:اینم دستوره اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!!
مهین اومد سمتمو چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشیه ساده رو گذاشت رو میز.
مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات
حرف نمیزنه،به محضه این که این که زنگ خورد باید بری اتاقه ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردنه اتاق و اتاق کاره
ارباب فقط مختصه توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقارو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری.
و بعد کناره گوشی یه کلید گذاشت.
مهین:ارباب همیشه هفته صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته دره حموم بذاری. منضورم از اماده
کردنه حموم اینه که وانشو پره اب کنی.اخره شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدیو دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز
کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کاره هر روزته.
بی بی:مطمعنی همه چیزو گفتی؟؟؟
مهین:اره همرو گفتم.
یه گوشه نشسته بودم داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم. یه دفه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد.
از جام بلند شدمو رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم ثاره.
این موقه مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشته دره اتاقه کارش وایسادمو در زدم.
ارباب:بیا تو
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوپنجم
رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره.
ارباب:مهین بهت نگفته وارده اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بد بپرس که چی کار دارم؟؟؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
_نخیر نگفته،میگفتم تعظیم نمیکردم.
ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد.
ارباب:دختره سرکشی هستی،اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برا من...اربااااااب، مواظبه رفتارت نیستی جوجه و این
اصال به مزاجم خوش نمیاد.
بد فشاره دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخونه دستم زیره انگشتاش خورد بشه.
ارباب داد زد.
ازباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی،میگم بخواب باید بخوابی...میگم پاشو باید پاشی...میگم بمیر باید بمیری. هر چی
من میگمو باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم،لهتون میکنم،کاری میکنم
که مرغای اسمون براتو ختمه قران بگیرن.
از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟
این مرد یه هیوال بود یه دییییو.
ارباب:شیر فهم شد یانه؟؟؟
دستم داشت له میشد.
_بله ارباب شیر فهم شد.
ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیاتو.
داشتم له شدنمو باچشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای
نداشتم.
از در رفتم بیرونو درو بستم و دوباره در زدم.
ارباب:بیاتو.
رفتم تو و تعظیم کردم.البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم.
_امرتون ارباب.
ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشته میزش.
ارباب:یه کت و شلواره مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون.
_چشم ارباب.
ارباب:میتونی بری.
از اتاق اومدم بیرونو درو پشته سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفسه عمیق کشیدم.
_اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد.
رفتم تو اتاقش برا اولین بار. اتاقه بزرگی بود کله اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارده اتاق که میشدی یه پوستره
بزرگ از عکسه خودش بود. سمته چپه اتاق یه تراس بود و سمته راسته اتاقم یه تخته خوابه دونفره کناره دره ورودی هم یه LED بود
و رو برو شم یه دس مبل، ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LEDیه تابلو بود که خیلی
توجهمو جلب کرد.
یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود:
گرگ باش......
مثله گرگ مغرور باش....
میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن.....
تعصب داشته باش.....
حتی به شیرم رحم نکن.....
رو در رو حق بگیر.....
دشمن را بدر.....
در برابره سگانه ولگرد بی تفاوت باش....
مثله گرگ باش...
بی اعتما، بی اعتنا،یکتا.....
همیشه با گله باش.....
اما تنها....
واقعانم شبیه گرگی،زبون نفهمو درنده.
بیخیاله تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت ۱۲شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد.
خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره؟!!!
زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟
_نه بابا،حالا منتظرم ببینم دیگه چه امره دیگه ای داره.
زهرا:باش،پس من میرم بخوابم.
_برو شب بخیر.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوششم
زهرا:شبه توام بخیر.
زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
ارباب:بیا تو.
_امرتون ارباب؟؟
ارباب:میخوام بخوابم.
جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه.
_شب بخیر خوب بخوابین.
ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم.
_خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!!
ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟
وای یادم رفته بود.
_اها،چشم.
رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه
محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش.
_کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟
با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من
کش میده؟؟!!!!
ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی.
وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا.
_ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!!
ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی.
یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده.
_چشم.
داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب.
ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده.
_اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.
ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده.
خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری.
ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه.
برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟
تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!!
بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید.
ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر.
محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد.
نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد.
ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم.
از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم.
خدایا من امشب میمیرم.
فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون.
باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم
کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای
زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟
_هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام
زهرا:ها!!!برای چی؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون پسره که خانمش رو برداشت و در رفت...!!!😳😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد.
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز...
پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما....
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را...
دلم تماشا ميخواهد!
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم.
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی.....
كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد..
بدون ماسک، بدون احتكار،
بدون اينهمه رنج و دلهره..
لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر
این مشکل برطرف بشه ❤️
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿