🍃✨🍃✨﷽✨🍃✨🍃
#عذابقبر🔥
🔴بیچارهترینمردمدرآخرتکیست؟
✍🏻روايتداريمحقالناسدربرزخانسانرااسير
ميکندمثلايكسومفشارقبرمتعلقبهغيبتاست
درروايتیدیگرهستكهخداوندبررويپلصراط كمينیقراردادهكههركسحقلناسبرگردندارد
از آنجابهبعدحقعبورندارد.
رسولاكرم(ص)فرمودند:بيچارهترينمردمكسی استكهبااعمالخوبواردصحرايمحشرشودمثلا درنماز،حجو ... مشكلینداشتهباشدوجزاصحاب يمينقرارگيردامازمانيکهقصدورودبهبهشت
میكندگروهیازمردممانعمیشوندعلتراجويا
ميشودومیشنوندکهحقوقآنهاراپايمالكردهاست...
درآنلحظهازفرشتگانكمكمیطلبندوآنهامیگويند: حلاليتبگيریعنیقسمتیازاعمالخوبخودرابهآنها بدهتاحلالتكنندوقتیاينكاررامیكنندمتوجه
میشوندديگرهيچچيزندارندونامهرابهدستچپ میدهندکهازنظرپيامبربيچارهترينبندهها
هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تمام استفاده های خلاقانه که با یک نوار «کشی» در کارهای خانه میتوانید انجام دهید را ببینید
#تکنیکهای_باسلیقگی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چای مریم گلی برای تسکین گلو درد !☕️
▫️هنگامی که از گلو درد رنج می برید چای مریم گلی می تواند درد را به سرعت تسکین دهد و همچنین، سوزش و التهاب را در گلو کاهش دهد
+ ویژگی های ضد میکروبی چای مریم گلی به مبارزه با سرماخوردگی و همچنین تسکین درد و سوزش در گلو به واسطه کند کردن رشد باکتری های مضر در این قسمت کمک می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی قیفی میکس
«این ایده شاید برای همه جذاب نباشه و شایدم تکراری باشه، ولی در کل برای من جالب بود و ندیده بودم»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_156
_اره دیگه امشب باید شام بدی.باید جشن بگیرم خودم وخودت
_لبخندی زدوگفت:شما جون بخوا شام که چیزی نیست
_اول یه سر رفتم خونه مامانم اینا و خبر بهشون دادم خوشحال شدند
_و گفتند باید در چند روز آینده براش جشن بگیرند
سر راه خونه رفتم یه کیک کوچیک و شیرینی گرفتم رفتم خونه و شروع کردم به آماده شدند اول خونه رو آماده کردم و بعد خودم آماده شدم
_یکی از لباس هایی رو جدیدا خریده بودم و خیلی بهم میومد پوشیدم یه پیراهن دکلته بود که پایینش فون باز میشد و بعد نشستم کلی آرایش کردم میخواستم یه جشن واقعی براش بگیرم
_ساعت دوروبر۶ بود که اومد وارد خونه که شدرفتم جلو در با دیدم هاج وواج موند و نگام کرد
_یه چرخی زدم که باعث شد فون لباسم وهم خوب باز شه :خوجگل شدم لبخندی زد وگفت:ماه شدی
_دستشو گرفتم وکشیدمش بیا برو حموم بعدم لباسهاتو عوض کن که جشنمونو شروع کنیم
_با تعجب نگام کرد:کی ها قرار بیان مگه قرار نبود خودم وخودت باشیم
_چرا خوب خودم وخودتیم دیگه
_پس یه جشن حسابیه
-یه جشن حسابی حسابیه
_تا دانیال بره حموم وحاضر شه منم یه آهنگ لایتن باز کردم بعد شمع های عطر داری رو که گرفته بودم روشن کردم و شیرینی وچایی و کیک رو حاضر کردم
_از پله ها که میومد پایین با تعجب نگام میکرد رفتم جلو پله ها دستشو گرفتم همون لباسی که گذاشته بودم رو پوشیده بود یه پیراهن اسپورت مشکی با یه شلوار کتان زرشکی وای که چقدر بهش میومد
_رفتیم سمت میز غذا خوریمون که کیک و شمع و گل ها رو رو اون گذاشته بودم
نگاهی به میز کرد لبخندی زد و گفت:سنگ تموم گذاشتی
_پس چی؟من که گفتم میخوام جشن بگیرم الانم بشین اینجا میخوام
_چند تا عکس خوشگل بگیرم یادگاری
_چی؟
_دستشو گرفتم و نشوندمش :همون که شنیدی
_رفتم دوربینمون رو آوردم
_ژست بگیر
_پس تو چی؟تو کنارم نباشی که نمیشه
_مهم نیست بعد تو چندتا عکس از من میگیری با فتوشاپ کنارهم میزارم
_تو غصه نخور
خندید از اون خنده های قشنگش اول چندتا عکس ازش گرفتم و بعد اون چندتا عکس از من گرفت موقع گرفتم عکس کلی شیطنت کرد عکسام خیلی بانمک شدند و بعد شروع کردیم به فیلمبرداری وای که چقدر دوتایی شیطنت کردیم دوربین رو
گرفتم سمتش:خوب دانیال کمی صحبت کنین مستفیض شیم
-چی بگم؟
-بگین الان چه حسی دارین؟
_اول ژستشو درست کرد و درست و حسابی رو صندلی نشست
-راستش این پروژه خیلی برام مهم بود خیلی فکر میکردم با این پروژه
میتونم خودمو به خیلی ها ثابت کنم ما همه ی هنرمون و وقتمون رو براش گذاشته بودیم خیلی براش استرس داشتم مخصوصا شب قبل از تحویلش دل تو دلم نبود اما اونشب فرشته ی زندگیم اومد و منو از مخمصه ای که توش بودم نجات داد
_نگاش کردم چشامش تو چشام زل زده بودند
-اون شب واقعا به این باور رسیدم که خدا خیلی خیلی دوستم .اون بزرگترین لطفشو در حالم کرد و تو رو برای من آفرید و سر راهم گذاشت
_آرامشی که تو اون شب بهم دادی هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نمیتونست بهم بده من خوشبخترین مرد روی زمینم که کسی مثل تو رو کنارم داره اونشب بیشتر از هر شب دیگه ای منو عاشق خودت کردی
الان مطمئنم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم تو برای من نفسی نباشی میمیرم
_دوربین رو گرفتم پایین از حرفهاش ناراحت شدم اون نباید چنین فکرهایی میکرد
_با ناراحتی گفتم:دانیال این حرفها یعنی چی؟یعنی چی تو نباشی میمیرم
نگام گفت:حقیقتو گفتم تو باید همیشه کنارم باشی نباشی منم نیستم
پشتم و بهش کردم وگفتم:اصلا من باهات قهرم
بلند شد اومد سمتم و از پشت سر بغلم کرد و گفت :چرا آخه مگه حرف بدی زدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_157
_برگشتم سمتش وگفتم:بله من از این حرفها خوشم نمیاد فکرمو خراب میکنه
-چرا آخه؟
_خوب شاید یه روز من دیگه کنارت نباشم اونوقت قرار چی بشه
-هیچی همین جا وسط این اتاق دراز میکشم میمیرم
با مشت زدم رو بازوش وگفتم :من جدی ام ها..
_خوب منم جدی گفتم
نزدیکتر شدم :دانیال هیچ وقت دیگه این فکرها رو نکن چه من باشم چه نباشم تو باید به زندگی عادی خودت ادامه بدی من اگه نباشم بجاش تو خیلی هارو داری که باید بخاطرشون باید زندگی کنی اونم نه
زندگی معمولی یه زندگی عالی من نباشم خیلی ها هستن که میتونن جای من رو خیلی خوب برات پر کنن
_اومد جلو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت وسرمو بلند کردوزل زد تو چشام
-هیچ وقت قرار نیست من بدون تو بمونم تنها چیزی که میتونه منو از تو جدا کنه مرگه والسلام غیر اون تو همیشه کنار من میمونی چون من بی تو یه ثانیه ام دووم نمیارم وقتی میگم میمیرم یعنی واقعا میمیرم
_اینم یادت بمونه که هیچ کس وهیچ چیز نمیتونه جای تورو تو قلبم بگیره
_بغض گلومو گرفته بودم نباید اینجوری میشد هر روز وضعیت ما دوتا بدتر از دیروز میشه خدایا....
_خم شد منو محکم بوسید مجبور شدم بغضم رو بخورم
کشید کنارو دستشو گرفت سمتم
-افتخار رقص میدین
دستشو گرفتم ولبخند تلخی زدم رفت و آهنگ رو گذاشت و اومد کنارم
منو کشید تو بغلش و شروع کردیم به رقص چشم تو چشم هم بودیم چشاش عاشقونه نگام میکردن سرمو انداختم پایین و اشکی از چشم اومد پایین ولی نذاشتم ببینه خودمو تو بغلش قایم کردم تا حرفامو از چشام نخونه
_نخواستم بدونه که هنوز من دلم تو خونه اش بند نشده نخواستم بدونه که من هنوزم خالی از احساسم
***
_جمعه بود دیانا ونسترن جون قرار تولد دوست دیانا دعوت بودند دیانا لباس جدیدی برای این مهمونی گرفته بود اما کفش مناسبی براش پیدا نکرده بود یکی از کفش های من خیلی با لباسش ست بود برای همین پیشنهاد دادم دادم که کفش منو بگیره اونم قبول کرد قرار بودقبل از رفتن به آرایشگاه بیان خونه ی ما .
_صبح که از خواب بلند شدم حس کردم حالم خوب نیس یه جورایی حالت تهوع داشتم میلی به صبحونه نداشتم وبه زور دانیال یه لقمه خوردم اونم به زور، دانیال ازم پرسید چمه منم گفتم فکرنکنم چیز خاصی باشه یه حالت زودگذر باشه اما نمیدونم چی شد که یهو حالم خراب شد خودمو رسوندم دستشویی دانیال سریع خودشو رسوند پشت در در و زد
_سوگند سوگند
درو باز کردم واومدم بیرون
_حالت خوبه
_آره
_ چته؟ میخوای بریم دکتر
_نه خوب میشم فقط کمی آبلیمو بیار بخورم
_ باشه رفت سمت آشپزخونه
_درو زدند دیانا و نسترن جون بودند درو باز کردم اومدند تو و کمی خوش و بش کردیم و نشستند رفتم آشپزخونه و شیرینی و چایی آوردم نشست
دیانا:آرایشگاه برا ساعت یک وقت داده
گوشیشو در آورد ویک عکس نشونم داد:میخوام موهامو این شکلی کنم بنظرت خوب میشم
نگاهی کردم وگفت:آره فکر کنم بهت بیاد نسترن جون کیف دستی که دستش بود رو برداشت و از داخلش یه ظرف در بسته بیرون اورد و گرفت سمت من:
دیشب کمی دلمه برگ درست کردم گفتم برا شما هم بیارم
_نسترن جون اینجوری بود اگه چیز خاصی درست میکرد فورا برا ما هم میاورد کلا خیلی هوای پسرش رو داشت
از دستش گرفتم وگفتم:وای مرسی خلی وقت بود که درست نکرده بودم
_در ظرف رو باز کردم من عاشق بوی غذا بود بوی غذا رو حتی از خود غذا بیشتر دوست دارم
_بوی غذا که بهم خورد حالم یه جوری شد دانیال از قیافه ام فهمید ولی تا اومد یه چیزی بگه من دویدم سمت دستشویی...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_158
_ته دلم یه جوری بود آبی به سرو صورتم زدم واومدم بیرون همه شون وایستاده بودند ومنتظر من بودم اومدم که بیرون نگاشون به من بود
_دانیال اومد سمتم ودستشون دور شونه ام انداخت:اآخه تو امروز چت شده میگم بریم دکتر از صبح این بار دومته حالت بهم خورده
_به زور لبخندی زدم وگفتم :نترس چیزی نیست شاید مسموم شدم
نسترن جون:نه فکرنکنم این ازمسمومیت باشه
دانیال با تعجب نگاش کردوگفت:پس چیه؟
نسترن جون چشاش برق زدوگفت:فکرکنم خبریه
_چشای هرسه تام گرد شدن
دیانا پرسید:مامان منظورت چیه؟
_نسترن جون برگشت سمت دیانات و گفت:فکرکنم داداشت داره پدرمیشه با ناباوری تکرار کردم:پدر...
_نسترن جون اومد سمتم ودستاش گذاشت رو بازوهام وگفت:آره عزیزم فکرکنم تو بارداری
_دنیا دور سرم چرخید چشام سیاهی رفت
چشامو که باز کردم دیدم هر سه تاشون با نگرانی بالا سرم وایستادند
-سوگند خوبی؟
_دانیال با نگرانی پرسید بیچاره رنگش مثل گچ دیوار شده بود
نسترن جون گفت:دانیال جان نگران نباش فکرکنم فشارش افتاده
_قطره ی اشکی آروم از چشم پایین اومد سعیمو کردم جلوی اشکامو بگیرم
_نسترن جون لیوانی گرفت جلوم:عزیزم اینو بخور
_لیوان رو به زور گرفتم آب قند بود
دانیال :باید ببریمش دکتر
نسترن جون:باشه میبریم ولی بذار حالش جا بیاد زودهم دست وپاتو گم نکن تو باید الان خوشحال باشی نه ناراحت
-نگران نباش سوگندم
_نگران نباش چیزی خاصی نیست من الان یه اژانس میگیرم دیانا میفرستم خودم باهاتون میام بریمیش دکتر
برگشت سمتم وگفت: قربون عروس خوشگلم بشم
به زور دهنمو باز کردم وگفتم:نه شما بخاطر من ازمهمونی بمونید
_دلم نمیخواست کنارم باشه ونمک به زخمم بپاشه
دانیال:آره مامان راست میگه شما برین من خودم میبرمش
-من نرم هم مهم نیست مهم عروس گلم
-نه مامان زشته شما بین خودتون گفتین چیز خاصی نیست میبرمش دکتر خبرشو بهتون میدم
_با التماس به دانیال نگاه میکردم که هرجور شده مادرش رو بفرسته بره بعد ازکلی اصرار قبول کردند برن
موقع رفتند گفت:بریدیش دکتر منو در جریان بذاری ها..
-حتما
نسترن جون اومد سمتم پیشونیمو بوسید وگفت:با بدنیا آودن بچه همه ی خانواده رو غرق خوشحالی میکنی عزیز دلم من منتظر این لحظه بودیم به زور دهنمو کج کردم تا لبخندی بزنم
_خداحافظی کردند که برن دانیال رفت تا بدرقه شون کنه
_همین که پاشونو از در گذاشتن بیرون دوباره حالم بد شد خودمو رسوندم دستشویی.
_سرمو بلند کردم ونگاهی تو آینه به خودم کردم همه ی بغضی رو که تو گلوم جمع کرده بودم شکست .دیوانه وار گریه میکردم صدای هق هقام شبیه ضجه بود
-من بچه نمیخوام فکراین بچه زنجیری میشه که منو همیشه اسیر دانیال کنه دیووونم کرده بود
_دانیال پشت در بود با دستش محکم به در میکوبیدوفریاد میزد
-سوگند سوگند...سوگند جواب بده...سوگند دروبازکن... سوگند چی شده سوگند خواهش می کنم
چنان به درمیکوبیدو دسته ی در رو بالا پایین میکرد که گفتم الانه که دربشکنه
درو باز کردم با دیدم وحشت کرد یه قدم به عقب رفت تکیه دادم به دیوار نمیتونستم تعادلم رو نگه دارم سر خورم ورو زمین افتادم
_دانیال فورا جلوم نشست
با ناراحتی پرسید:سوگند حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟....
_نگاش کردم حس کردم برای گریه هام به شونه هاش نیاز دارم
_خودمو انداختم تو بغلش وسرمو گذاشتم رو شونه اش از حرکتم تعجب کرد ولی منو محکمتر بغل کرد
-عزیز دلم چی شده؟....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_159
_دانیال من این بچه رونمیخوام....
با تعجب نگام کرد:چرا؟
_کاش میتونستم همه ی حرفامو بهش بگم ولی نمیتونستم بهش بگم که من بچه ی تو رو نمیخوام
-دانیال هنوز زوده......
_اولا کاریه که شده دومااصلا شاید تو باردار نیستی این فقط یه حدس و گمان
_یه نوری تو قلبم روشن شد شاید من باردار نباشم...
_اما بازم فکر اینکه بچه دار بشم اعصابمو خراب میکرد تکیه دادم به دانیال و دوباره آروم آروم اشک ریختم
دانیال موهامو نوازش کرد:عزیز دلم چرا داری خودتو اذیت میکنی دیر یا زود بالاخره این اتفاق باید میافتاد حالا یه کم زودتر چه ایرادی داره؟؟؟
_جوابشو ندادم
خم شد پیشونیمو بوسید:متاسفم عشقم متاسفم
_ناراحتی تو صداش موج میزد
_نمیدونم چقدر تو همون حالت موندیم ولی بعد از مدتی به خودم اومدم
_باید بریم دکتر
_دوست داشتم اون نور ضعیف امید رو تو دلم نگه دارم
_باشه عزیزم پاشو آماده شو بریم
_کمکم کرد بلند شم و بعد از دستم گرفت تا پله ها رو بالا برم و آماده شم تو دلم فقط از خدا یه چیز میخواستم اونم اینکه همه ی اینا یه کابوس مسخره باشن
_سوار ماشین شدیم
دانیال:الان کجا برم؟
-برو یه درمانگاه
_درمانگاه
_آره یه درمانگاه خوب تو درمانگاهها هم دکتر عمومی هست هم مامائی
-باشه
_رفتیم به یکی از درمانگاه های بزرگ ومجهز در طول راه چشامو بسته بودم وسرمو تکیه دادم بودم به پشتی اما سنگینی نگاه دانیال رو رو خودم حس میکردم اون بیچاره حالش بدتر از من بود
_رسیدیم در رو برام باز کرد پیاده شدم اول خواستم بریم سراغ دکتر عمومی دکتر ازم سوالاتی کرد
-فکر کنم همسرتون مسموم شده باشه
مسموم؟
-البته احتماله
_دکتر..میتونه از بارداری باشه..
-دکتر نگاهی بهم کرد و گفت احتمالش هست شاید
_الان چکار کنیم؟
_برین پیش دکتر عزیزی متخصص زنانه بهتر اونم همسرتون رو معاینه کنه
_کجا باید بریم
از پذیرش بپرسین راهنماییتون میکنن
-ممنون
_دانیال دستمو گرفت رفتیم بیرون از پذیرش سوال کرد و رفتیم سمت اتاق دکتر عزیزی دونفر منتظر بودند نشستیم اونجا سرمو تکیه دادم به شونه ی دانیال احساس سر گیجه داشتم بلند شدم برم آبی به سر و صورتم بزنم
_کجا میری؟
-دارم میرم دستشویی
-دانیال از جاش بلند میشد که چشام سیاهی رفتن متوجه چیزی نشدم فقط متوجه شدم دانیال بغلم کرد و دکتر دکتر صدا میزنه....
_چشامو که باز کردم دانیال دستشورو شقیقه هاش گذاشته بود و دستاش
رو تختم بودند یه سرم بهم وصل بود
_من....
دانیال فورا سرشو بلند کرد
-وای به هوش اومدی.
من چم شد؟
_نترس چیزی نشده سرت گیج رفت وبیهوش شدی
_قطره اشکی از چشم اومد پایین
_دانیال بلند شد برم دکتر رو صدا بزنم گفت هر وقت به هوش اومدی صداش کنم
-دکتر اومد بالای سرم یه دکتر دیگه بود سنش از قبلی بیشتر بود
لبخندی زدوگفت:شوهرتو تا مرز سکته بردی ها...
لبخند تلخی زدم:من چمه؟
-چیزیت نیست نترس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_160
_برگشت سمت دانیال:توهم زیاد هول نکن چیزیش نیست فقط خانم یکم زیاد ناز نازیه..
_دکتر برگشت سمت من:تو این چند روز فست فود خوردی؟
_فکر کردم دیروز ناهار رو با رومینا رفته بودیم بیرون
-بله چطورمگه؟
-تازگی ها یه جور مسمومیت شایع شده چند موردم تو بیمارستانی که کار میکنم دیدم از سوسیس وکالباس های تاریخ مصرف گذشته اومده
هر کسی هم که از لحاظ بدنی کمی ضعیفتر باشه بیشتر روش اثر میذاره
برگشت سمت دانیال:بروخدا رو شکر کن وضع همسرتو خیلی بهتر از دختری که چند روز پیش آورده بودند اون بیچاره تا دم مرگ رفت و برگشت
رنگ دانیال پرید:مرگ؟؟
_بله مرگ.ولی تو نترس خانم تو سرمش تموم شه میتونی ببریش ولی باید چهارچشمی مواظبش باشی
_دانیال :حتما...
_دکتر رفت دانیال نشست کنارمو دستمو گرفت:باید قربونی بدیم وای اصلا فکر کردن بهشم وحشتناک اگه زبونم لال تو چیزیت میشد ...
_برعکس اون که ناراحت بود وگرفته من یه حس خوشحالی وجودمو گرفته بود:پس من باردار نیستم. وای خدایا عاشقتم خدایا ممنون
_دانیال نگاهی بهم کردولبخند خیلی تلخی زد چند لحظه همونجور نشست وبهم زل زد و بعد گفت:راستی برم به مامان زنگ بزنم خبر بدم
_الان اگه بشنوه باردار نیستم ناراحت میشه
با لحن خاصی گفت:آره بیچاره بدجور دلشو صابون زده بود که مامان بزرگ میشه
_دانیال رفت و برگشت اما چیزی از مکالمه با مادرش نگفت منم نپرسیدم
_فعلا تو دنیای خوشحالی خودم بودم
_بعد از تموم شدن سرم مرخص شدم اومدیم دانیال پیش دکتر رفت اونم یه نسخه داروهای تقویتی داد و کمی سفارش کرد اومدیم بیرون موقع رفتن دانیال چند تا آب میوه گرفت مجبورم کرد بخورم وتا شبم هم دورو برم مثل پروانه چرخ میزد اما من حس میکردم بعد از شنیدن اون خبر حالم خیلی بهتر شده بود حس اینکه فعلا زنجیری نیست که منو پایبند این زندگی کنه خوشحالم میکرد...
_از وقتی شرکت دانیال برنده اون فراخوان شده سرشون خیلی شلوغه برای همین بیشتر کارهای خرد و ریزشون میمونه .من مئولیت بیشتر این کارها رو قبول کردم مشغول انجام اونا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
_ساعت ۲۰:۱۲ ظهر بود تعجب کرد منتظر کسی نبودم رفتم سمت آیفون
_کیه؟
صدای جیغ مانندی اومد:منم رومینا بود خاک تو سر چنان جیغ زد که نزدیک بود پرده ی گوشم پاره بشه
در رو باز کردم پرید تو بغلم و یه ماچ محکم ازم گرفت
-سلام چته تو؟دیوونه شدی باز؟
-نوچ ..خوشحالم خیلی وای راستی سلام..
_چی شده چرا خوشحالی
_تا مژدگونی ندی نمیگم
با تعجب نگاش کردم:مژدگونی؟
-بله مژدگونی
چی شده مثل بچه ادم بگو(کنجکاو شده بودم)
_نوچ تا مژدگونی ندی نمیگم
-گمشو زود باش بگو
با سرش گفت :نه نه...
_صبر کن ببینم مربوط به منه
_با سرش گفت:بله بله
بیشتر کنجکاو شدم یعنی چی متونه باشه؟؟؟؟...
برگشتم سمت پله ها که برم بالا
_داری کجا میری؟
_دارم میرم مژدگونی توی خاک بر سر رو بیارم
_لازم نکرده بری بیا میگم ولی قبلش باید قول بدی منو یه بستنی مهمون کنی
_دیوونه تو خبر رو بگو خوب بود من دوتا بستنی مهمونت میکنم
-باید کم کم وسایلت و جمع کنی و بری سفر
_با تعجب نگاش کردم :سفر؟؟؟
اومد سمتم :آره دیوونه با درخواست ادامه تحصیلت موافقت شده باید وسایلتو جمع کنی و بری آلمان
_یه ان حس کردم قلبم وایستاد با تردید گفتم :موافقت شده....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ آموزش #عروسک_جورابی 😍😍
خودت بساز✂️
لذت ببر😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اوقات بیکاری اوریگامی های زیبا درست کنید🎥🔝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری لکه زنگ زدگی رو از روی لباس پاک کنیم؟ 🤔
یک تکه از لیمو ترش را بریده و اغشته به نمک کنید سپس روی لکه بمالید و اجازه دهید لیمو نمکی 4 ساعت روی لکه بماند سپس بشوئید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662