eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- 🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟ سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟" ــ دانشگاه ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه ــ نه ممنون خودم میرم ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟ ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید ــ علیک السلام،نه چه زحمتی سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کلاس ندارد، سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه" با صدای کمیل به خودش آمد؛ ــ بله چیزی گفتید؟ ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟ ــ نه نه فقط کمی خستم ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟ کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟ سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده ــ آره قراره اتفاقی بیفته و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد : ــ اما نه برای آدمای اطرافمون سمانه با صدای لرزانی پرسید: ــ پس برای کی؟ ــ برای ما ــ ما؟؟ ــ من و شما ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💙❣💙❣💙❣💙❣💙 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت. نفس عمیقی کشید و گفت: ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم. سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت: ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم. ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟ ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!! کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون مشت کرد. ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم . کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد: ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم . لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد: ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد. تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود. سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی،لعنتی بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد. راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود. این وقت شب، یک دختر تنها‌ سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم کل وجودش را فرا گرفت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💙❣💙❣💙❣💙❣💙 ○⭕️ --------------------•○ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت63 رمان یاسمین كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعال خداحافظ . توي
رمان یاسمین تو از كجا ميدوني ؟- . كاوه – ژاله بهم گفته : مدتي سكوت كردم و بعد گفتم . فرنوش بايد خودش تصميم بگيره- . كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟- نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خالصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت –كاوه ! خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي . گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد- . كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشاهلل وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم : ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم !هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ- .... كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي خفه ! خداحافظ- راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كاله رفت . –كاوه .گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حاال بايد بري تخم مرغ بخوري دلم ميخواست توي . در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم. خداحافظ سق سياه- . تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد . تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه ! كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود . دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل 8ساعت !نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار . خوردم . تخم مرغ نيمرو 0 تا . حاال وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه 12نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش . دختري نبود كه بد قولي كنه جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كالفه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن !اما مگه ميشد ؟ ! سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم . ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد . شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود . به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم سالم اتفاقي افتاده ؟- فرنوش – سالم . نه ، چطور مگه ؟ . آخه قرارمون صبح بود- فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حاال اجازه ميدي بيام تو ؟ : كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم كجا بودي فرنوش؟- فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟- فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟ . بازم نگاهش كردم فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟ . براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم- : سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم .صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم - ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم . خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا : وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم ! فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه- . فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي- . فرنوش- چيز زياد مهمي نبود كدومش ؟- اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟ . فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي- . فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟ . ميتونستي حداقل يه تلفن بزني- . فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي- فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟ بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟- . فرنوش – دلم نمي خواست بدونه چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟- ! فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد مگه چي گفتم ؟- . فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم . خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم . فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد فرنوش – چي كار ميكني ؟ . هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن - لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . . از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد ! فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني . حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم ! فرنوش – واستا بهزاد . خودش رو بهم رسوند فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟ : واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم . چكار دارين ؟ بفرماييد 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت !چت شده بهزاد ؟ . من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد- . فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم . من ديگه حرفي ندارم بزنم- فرنوش- پس من چيكار كنم ؟ ! برين خونه تون- . دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد : چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت حاال آروم شدي ؟- . عصباني نبودم كه آروم بشم- سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه .نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم براي چي گريه مي كني؟- .فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي . حاال كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم- ! فرنوش- بهزاد ميرم ها من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده - . باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش . برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از . جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به . پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم . ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود سالم خيلي وقته اينجايي؟- نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن –كاوه ! روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما چطور اين طرفها ؟- . كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟- طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود . اختيار دارين واالحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه–كاوه . ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم . حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد –كاوه . شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجالس بفرماييد . تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره- . كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه . دست به سينه دم در واستاده بود كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟ . اگه مسخره بازي در نياري ، بله- . كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هالك هستيم . عفو فرماييد . ديگه حسابي كالفه شده بودم سرش داد زدم . الزم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون- . كاوه – بهزاد هيچ ميدوني طنين صدات شبيه تيرانوروروس؟ اون دايناسوره ها ؟ ديگه جوابش رو ندادم كاوه – پسر باز يه دقيقه تنهات گذاشتم همه چيز رو به هم ريختي ؟ اطالعات رو برات فكس كردن يا تلفني بهت گفتن ؟- .كاوه – هچكدوم تو اخبار ساعت 0 پخش شد ! خبرهاي شما روي آنتن ماهواره س كي به تو گفت ؟- : كاوه در حاليكه كنارم مي نشست گفت طبق معمول ژاله. اين چه كاري بود كردي؟- . خب ديگه ، ولش كن حرفش رو هم نزن- كاوه – تو اصالً ميدوني چي شده 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین فرنوش خودش بهم گفت چي شده- . كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خان چي ها گفته . در حاليكه سخت كنجكاو شده بودم ، پرسيدم بهرام چي گفته ؟- !! كاوه ولش كن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو ! خودت رو لوس نكن ، عصبانيم ها- منكه فرنوش نيستم سرم داد بزني و هيچي بهت نگم . حرف بزني ميدوم ميرم بابام رو برات ميارم . بعد در حاليكه مثل –كاوه : دخترها خودش رو لوس ميكرد و انگشتش رو به طرفم تكون ميداد و تهديدم مي كرد . آروم با عشوه گفت ! اونوقت ميفهمي يه من ماست چقدر كره ميده بي حيا پسر چشم دريده- . خندم گرفت ! كاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد حاال ميگي اين پسره چي گفته يا نه ؟- ! كاوه –عقدم كن تا بهت بگم . اگه تو تموم دنيا فقط يه دختر مونده باشه و اونم تو باشي ، امكان نداره طرفت بيام- گم شو ، ايكبيري . اگه تو دنيا فقط يه مرد مونده باشه اونم تو مفنگي باشي . نميزارم از زير چادر گوشه ابرومو ببيني ! –كاوه ! اينار و با صداي زنونه مي گفت .همونطوري نگاش كردم . از پس زبونش كه بر نمي اومدم !مرتيكه هرزه بي سروپا ! كاوه – آل ببره اون جيگرت تو كه اينجوري نيگام نكني . تنم مور مور شد بي حيا حرفات تموم شد ؟ حاال ميگي اون پسره چي گفته ؟ : هر دو زديم زير خنده كه گفتم . كاوه – نه تموم نشده . يه دونه ديگه مونده . بگو خالصم كن- . كاوه – خاك تو سرت كنن كه اونقدر سرد مزاجي اين عشوه ها رو واسه هر كي مي اومدم تا حاال عقدم كرده بود . ميخنديدم و نگاهش مي كردم . حريف زبون اين هيچكس نمي شد كاوه جون من بگو چي شده ؟- آهان ! االن آدم شدي . جونم برات بگه كه چي ؟ آهان امروز صبح كله سحر ، ماه پيشوني خانم خودش رو هفت قلم آرايش –كاوه .ميكنه كه كجا بره ؟ بياد ديدن تو گداي آس و پاس ! تا اتولش رو از گاراژ ميكشه بيرون و كوچه اول رو رد ميكنه ، سر گذر كوچه دوم چي مي بينه ؟ آقا بهرام خبيث رو آقايي كه من باشم و خانم خوشگلي كه شما باشين ، فرنوش خانم سرعت ماشين رو زياد مي كنه تا ايز گم كنه . اما هر كاري ميكنه . ، بهرام پدر سوخته دست از تعقيب ور نمي داره گويا يواشكي دنبال فرنوش ميرفته كه خونه تو رو پيدا كنه حاال اين موقع تو آدم مفلوك تو چه فكري هستي ؟ كه چي ؟ كه وقتي اومد اينو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اونو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اون جوري ناز مي كنم . وقتي فرنوش ! اومد اين جوري ناز مي كنم ! وقتي فرنوش اومد يه ابرو مي دم باال يكي رو ميدم پايين ميشم گري گوري پك خفه م كردي كاوه ! ميشه مثل آدم تعريف كني ؟- ! كاوه – من اينطوري بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به اين خوبي دارم تعريف ميكنم ديگه . يعني اصل مطلب رو بگو . حاشيه نرو- !كاوه –من بايد اخبار رو با تفسيرش بگم . خشك و خالي نمي تونم بگم . باشه ، به درك بگو- . كاوه – بقيه اش يادم رفته ! بايد بگي غلط كردم تا بگم : يه لنگه كفش رو ول كردم طرفش كه خورد تو سرش و گفت ! آخ !الهي دستات بشكنه چيزي كه بدم مي آد از مردي كه دست بزن داشته باشه- ! كاوه – ديونه ام كردي يه باليي ماليي سرت ميارم ها كاوه – نگو ترو بخدا خجالت ميكشم . تو كه اينقدر بي حيا نبودي 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
﷽ سلام به🌺چهارشنبه 🌺خوش آمدی پروردگارا امروز تقدير دوستانم را زيبا بنويس به اميدِ لبخند روی لباشون شادی توی دلاشون استجابت در دعاهاشون آرامش درقلبشان #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💁 ➣ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خداباز هم قرآن میخواند قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد صدایم پر خش بود و مشت شده دا دانیال کجاست؟ تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید راستی چشمانش چه رنگی بود؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت الحمدالله به هوش اومدین دیگه نگرانمون کرده بودین مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟ با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره نه تیپی نه قیافه ایی نه هنری از همه مهمتر، نه عقلی دوست داشتم بخندم دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا صندلی اش را به سمت پنجره هل داد پرده را کنار زد ایران نیست نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم اما اصلا نگران نباشید جاش امنه من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟ حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان دادبیا برو بچه سید مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه حسام خندید آمینشو بلند بگو سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت دو پرستارزن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد دلشوره ی عجیبی داشتم میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش.. یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد آن مرد آمد با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر میآمد حسام روی صندلی کنار تخت نشست هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد دانیال.. دانیال من شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد نمیدانستم باید بدودم پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم کو.. کجاست لبخندش عمیق تر شد عجب خواهری داره این عتیقه اجازه بدین یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد الو، آقایِ بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم با چه کسی حرف میزد یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت دستانم یخ زد به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت صدایش بلند شد پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان خواهر گلم نمیتوانستم جوابش را بدهم خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد سارایی بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم اشک ریختم برایِ اولین بار اشک ریختم هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثله خودش پاسخم را داد هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- 💖💜💖💜💖💜💖💜💖 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖💜💖💜💖💜💖💜💖 ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💙❣💙❣💙❣💙❣💙 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد . همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار ... ،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💙❣💙❣💙❣💙❣ ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖💛💖💛💖💛💖💛💖 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟ ــ بله ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟ سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟ ها چی کم داره؟ چی کم داره که پسر خانم محبی داره ــ صغری بحث این نیست ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد... تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💛💖💛💖💛💖💛💖💛 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت67 رمان یاسمین فرنوش خودش بهم گفت چي شده- . كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خ
رمان یاسمین كاوه تو رو به خدا بگو چي شده- باشه داشتم مي گفتم . فرنوش كه مي بينه بهرام داره با ماشين دنبالش مي آد ، برميگرده خونه و دم در پياده مي شه . –كاوه بهرام مي رسه و پياده مي شه و مي آد جلو مي پرسه كه كجا مي رفته . اونم ميگه به تو ربطي نداره . بهرام هم ميگه اگه آدرس ! اين مرتيكه نره خر بي شعور احمق رو پيدا كنم مي كشمش منظورش من بودم ؟- . كاوه –وهللا اينهايي رو كه گفته همه مشخصات توئه ! ما با اين نشوني ها جز تو ديگه كسي رو تو آشناهاي خودمون نداريم . ولي بهزاد چه خوب با يه نظر تمام خصوصيات تو رو فهميده . حيف كه حوصله ندارم وگرنه خدمتت مي رسيدم آقا گاوه . زود بقيه اش رو بگو ببينم- ! كاوه – هيچي ديگه ! ميگه اگه اين مرتيكه نره خر احمق بيشعور رو پيدا كنم مي كشم . اينو كه گفتي- آخه بهرام رو اين جمله خيلي تأكيد كرده ! تازه اين چيزهايي بوده كه فرنوش تونسته تعريف كنه . ببين چه چيزهاي ديگه م –كاوه . بوده كه فرنوش نگفته خفه ! ببينم بهرام گفته منو ميكشه ؟- ! كاوه –نخير پس گفته منو ميكشه ؟ سركار مي خواهين با فرنوش خانم عروسي كنين پس حتما منظورش تو بودي ديگه اونوقت فرنوش چي گفته ؟- ! كاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقيه چي گفته فرنوش؟- گفته بهرام جون دستت رو به خون اين آدم آلوده نكن !حيف تو نيست كه با اين پسره سگ اخالق دهن به دهن ميشي ؟ چند -كاوه . وقت ديگه شهرداري مي گيره و ميبردش و سر به نيستش ميكنه . آخه قراره شهرداري سگ هاي تو خيابون رو سم بده بكشه . جدا كه خيلي لوس و بي تربيت و وقت نشناسي كاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم مي رسم- . كاوه – چرا خدمت من برسي ؟ برو خدمت اون رقيب ننه مردت برس كه تهديدت كرده . خدمت اونم مي رسم . حاال بقيه شو بگو- نيم ساعت بعد در وا ميشه و بهرام و . هيچي ديگه . فرنوشم كه مي فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه ميره تو خونه–كاوه . مادرش يعني خاله فرنوش وارد خونشون ميشن و جنگ مغلوبه ميشه بهرام و خالش گاز انبري حمله مي كنن و فرنوش و باباش ، مي بندن شون به خمپاره . كه اين وسط خاله فرنوش نامردي نميكنه ! و يه شيميايي ميزنه . كاوه تو رو خدا درست حرف بزن- شوهرت يعني باباي ! كاوه- گويا از همونجا خاله فرنوش زنگ ميزنه به خواهرش يعني مادر فرنوش كه چه نشستي خواهر ! فرنوش دخترت رو داره ميده به يه جوان چيز لخت الت هيچي ندار بي همه چيز كه منظورشون تو باشي ! خجالت بكش كاوه- ژاله همين حرفها رو به تو گفت ؟ يعني -! كاوه – من چرا خجالت بكشم ؟ خاله فرنوش بايد خجالت بكشه كه اين حرفها رو زده جمله به جمله اينطوري گفت ؟ .كاوه – البته اينطوري كه نه ! اون خالصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازي كردم كه تو توي جريان باشي . خندم گرفت ! كاوه- بخند آقا ! اگه بقيه شو بشنوي گريت مي گيره مادر فرنوش تلفني دستور داده كه دست از پا خطا نكنين تا من برسم ايران . گفته اون پسره الت هم ديگه حق نداره پا توي خونه ! من بزاره تا من بيام . تو رو گفته آقا بهزاد جدي مادر فرنوش اين حرف رو زده ؟- . كاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولي منظورش همين بوده بهشون نمي آد يه همچين تيپ آدمهايي باشن . تو نفهميدي مادر فرنوش چه جور آدميه 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – چرا از ژاله پرسيدم گويا يه زني يه دومتر و نيم قدشه . ميگن من و تو به يه چكش بنديم . صبح صبحونه يه بره خوراكشه . ظهر يه گوسفند! شب . رژيم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر مي خوره . ميگن دو تا پاي من و تو رو هم ميشه اندازه يه بازوي اون . نفس كه ميكشه از سوراخ دماغش دود مي آد بيرون ميگن موقع خواب وقتي خرناس مي كشه خونه مي لرزه ميگن وقتي مي خواد سوار هواپيما بشه بره خارج ، با اين هواپيماهاي معمولي نميتونه بره يعني هواپيماهاي مسافربري وقتي اين . توشون نشسته جون ندارن از زمين بلند بشن واسه همين با هواپيماي 332 ارتشي مسافرت مي كنه . حاال برو حساب كار خودت رو بكن ژاله مي گفت باباي فرنوش جلوي مامانش مثل موشه . تا صداي خرناس مامانش مي آد باباش سوراخ موش ميخره يه ميليون . تومن . گمشو ! پاشو بريم در خونه فرنوش اينا ببينم چه خبره- اين چرت و پرتها چيه پشت سر مردم ميگي ؟ . كاوه – آره پاشو چادرت رو سر كن يه تك پا بريم اونجا ! ژاله مي گفت خاله فرنوش يه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اينا بدبخت سايه تو رو با تير ميزنه اين خاله ش . من از هيچي نمي ترسم- . كاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمي ترسي ، من مي ترسم . برادر تا حاال هر جا رفتي باهات بودم . اين يكي رو ديگه من نيستم . ميگن اين خاله ش همسايه ديوار به ديوار اصغر قاتل بوده ! من نمي آم ! چقدر بهت گفتم بهزاد جون اين فرنوش لقمه تو نيست . هي لجبازي كردي ، بيا اينم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون كشيدن . خدا ذليلت كنه كاوه كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم- . اون موبايل صاحاب مرده ت رو در بيار يه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگير : كاوه موبايلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت . بيا بهش زنگ بزن- . راستش روم نميشه- كاوه – فقط پر روگي هات رو واسه من داري ؟ خب راستي !وسط اين حرفها ، چيا به من گفتي ؟- كاوه – مي خواي چيكار كني ؟ . مي خوام بزنم تو سرت صداي سگ بدي- بدبخت تو تمام زندگيت يه متحد داري كه اونم منم . اگه كوچكترين بي احترامي بهم بكني، تنهات ميذارم و ميرم . اونوقت تو –كاوه . ميموني و اين قوم خون آشام . خدا مرگت بده كاوه- . داشتم مثل آدم واسه خودم زندگي ميكردم . تو خفه شده ورداشتي منو به زور بردي در خونه فرنوش كه اون جريان پيش اومد كاوه – اونم زندگي بود كه تو مي كردي ؟ ! زندگي سگ هاي تو خيابون شرف داشت به اون زندگي تو بده انداختمت تو يه خونواده پولدار؟ . اونا كه برام خط و نشون كشيدن- . كاوه – هميشه اول اينجور كارا سخته يه خرده كه بگذره درست ميشه . كار تو سرازيري مي افته اونوقت آخرش برات خيره غصه نخور هركدم از اين جاها كه بري از . يا مي افتي تو زندان . يا مي افتي گوشه بيمارستان يا يه راست ميري بهشت زهرا . اينجا كه هستي بهتره . اگه تو الل شده يه دقيقه شوخي نكني و جدي باشي يه خاكي تو سرمون ميكنيم- . كاوه – من خودم فكرشو كردم . اگه اين كاري رو كه من بهت ميگم بكني قول ميدم همه چيز درست بشه چيكار كنم ؟ 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – بايد بري دست بهرام رو ماچ كني و بگي غلط كردم تا ديگه كاري به كارت نداشته باشه . گم شو . راستش ديگه نمي خوام كاري به كار فرنوش داشته باشم- اين رو كه تا حاال صدبار گفتي اما تا چشمت به فرنوش مي افته و صدات ميزنه بهزاد جون ! ، همه چيز يادت ميره و آب –كاوه . از لب و لوچه ات راه مي افته . مرده شور اون همفكري تو ببرن- كاوه –مگه دروغ ميگم ؟ . حاال ببين . اگه ديگه باهاش كاري داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش- . كاوه – آفرين حاال شدي يه آدم حسابي و منطقي . تو ديگه الل شو- . كاوه – چشم ، منم ديگه الل ميشم ! ا ب ب ب ب ل- : در همين وقت موبايل كاوه زنگ زد و كاوه جواب داد و بعد رو به من كرد و گفت كيه ؟- ! كاوه –ا ب ب ب اللي ؟- . كاوه –ب ب يعني آره ، خودت گفتي الل شو . ميزنم تو سرت ها- . كاوه – ا ب ب ب يعني غلط ميكني كيه پاي تلفن ؟- . كاوه – اگه الل نبودم ميگفتم فرنوش با تو كار داره . عجب ديوونه اي هستي تو . بده من اون وامونده رو- . بزور موبايل رو از دستش گرفتم الو ،فرنوش- فرنوش – سالم بهزاد خوبي ؟ چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟- . فرنوش – ميترسيدم بهزاد . شروع به گريه كرد حاال چرا گريه مي كني ؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا - . رو خودت بهم مي گفتي حاال ديگه گريه نكن : فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت . آخه اون دور و برش خيلي دوستاي الت و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه- ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف . اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حاال اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا- . خودم رو بدونم . فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه با من ؟- . فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا : مدتي فكر كرد و بعد گفتم ! باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعالً خداحافظ- .فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ : تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم . بلند شو بريم- كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟ . اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم 👇 🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟ . راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني الزم نكرده بياي- كاوه- حاال ديگه من شدم فتنه ؟ تو همين جا هستي؟- كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم .فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم! ! اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حاال داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها- . فرنوش- برام مهم نيست ! بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها- . فرنوش- ميدونم ! فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه االن داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها- . فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصال اهميت نداره ! من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها- . فرنوش – راضيم . من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تالشم رو ميكنم- . فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام . بهش خنديدم . اونهم خنديد . فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني- فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش . تكيه كنم . اميدوارم همينطور باشه كه ميگي- . فرنوش – بيا بهزاد : با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت . از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد - با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده . . مدتها طول كشيده تا تموم بشه . هر قلمي كه ميزدم عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد .دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخالق و غرور و عزت نفس دوست دارم . اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها . شده بودم چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر ! زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد . تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت . وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد . فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم- . فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم . فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم . نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم . اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم . ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه .زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 امشب از خدایی که از همیشه نزدیکتر است برایتان ❣عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم زیباترین لبخندها را روی لبهایتان و آرام ترین لحظات را برای هر روز و هر شبتان❣ شب تون در آغوش امن خدا 🌙 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سلام_امام_زمانم❤️ بہــار، مادرِ تمام گڸ‌هاست... حتی اگر چہارفصڸ، زمستــاڹ بـاشد❗️ بہ تہیدستي‌ام نگــاه نڪڹ... مڹ ڪمي از عطـر تو را، لابلاے جانمـازم پس انداز ڪرده‌ام، تا دلـم، ایڹ زمستــاڹ، یَــخ نـزنـد #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رفتارهای شیطانی همسرم چند سالی بود ازدواج کرده و از زندگی زناشویی‌ام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یک مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن که «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری که با یکدیگر شماره تلفنی رد و بدل کرده و ارتباط‌مان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی می‌کند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یک بار قرار گذاشتن در کافی شاپ فکر و ذهن مرا اسیر خود کرد طوری که در همان روزهای اول به وی پیشنهاد کردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگی‌اش وی را به‌طور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول کرد. چون می‌دانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. این اقدام خود را از وی مخفی کردم. 💢دیالوگ با اجنه مرد شاکی ادامه داد: در محل کار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او می‌ماندم و به همسرم هم می‌گفتم به خاطر اضافه کار بعضی شب‌ها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود که متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناک این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل می‌زد و حرف‌های عجیب و غریبی رد و بدل می‌کرد طوری که انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال می‌کردم نگاهی خوف‌آور به من می‌کرد و لبخندی غیر عادی می‌زد.این رفتارها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک شب که پیش او بودم از من خواست لامپ‌های خانه را خاموش و ساکت گوشه‌ای بنشینم. چیزی نگذشت که از جا بلند شده و ضربه محکمی به شیشه پنجره زد و زوزه‌ای کشید و نشست. سر جایم خشکم زد با ترس از او علت این کار را پرسیدم. او که از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم. 💢حمله وحشیانه شیاطین شاکی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد که از خانه‌اش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یک جن‌گیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری که این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است. وی از من خواست چیزی در این باره به کسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یکمرتبه زوزه‌های وحشتناکی را شنیدم که از داخل حمام به گوش می‌رسید. وقتی از او در این باره سوال کردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا کرده‌اند.من که داشتم قالب تهی می‌کردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس می‌گرفت و می‌خواست پیش او بروم و وقتی از این کار امتناع کردم، گفت جن‌ها بعد از آنکه خانه‌اش را ترک کرده‌ام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی کرده‌اند! «ش» گفت اجنه از اینکه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام کرده‌ام عصبانی شده و تهدید کرده‌اند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم کشت! نمی دانستم چه کار کنم از نگرانی اینکه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانه‌اش رفتم. او زخم‌هایی که به جای ناخن می‌مانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج کنم. 💢ضبط صوتی در حمام مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم این رابطه کج دار و مریض ادامه داشت تا اینکه یکروز که دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام می‌آمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را کنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه می‌دیدم خشکم زد . ضبطی را دیدم که داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناک از آن خارج می‌شود. خونم از کلاه بزرگی که بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترک وی از اینکه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شده‌ام احساس راحتی می‌کردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم که این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاکرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال که در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمده‌ام از این زن مکار شکایت کنم. هنوز نمی‌دانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقه‌باز را خوردم. 😍 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. **** دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد. روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد . ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی ــ بله بفرمایید ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید **** سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد. سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟ ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید کمیل دستی به صورتش کشید و گفت : ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟ ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم. ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه ــ چرا بزارید ادامه بدم کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود. خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت. در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ 💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖 ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد . با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖🌟💖🌟💖🌟💖🌟💖 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد دیدن که از منو شما سرحالتره حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد مشتاق شنیدم بودم خواستم شروع کند دستی بر محاسنش کشیدحالا از کجا شروع کنم قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود امیدوارم حلال کنید حلال در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم صدایی صاف کرد والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم… ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍باورم نمیشد جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینه اشو داره پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود حواسم را به گفته هایش دادم از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم چه اطلاعاتی لبخند بر لب مکثی کرد یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود شما تویِ داعش رابط دارین شوخی میکنید دیگه تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود نه کاملا جدی گفتم پدرم حق داشت ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود شما دقیقا چه کاره ایید نکنه پاسدارین تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد پس ما وارد عمل شدیم باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم.. ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به میان حرفش پریدم کمی عصبی بودم لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه درسته پس شما معامله کردین جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات در سکوت به جملات تندم گوش داد نه اینطور نیست امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود پس عملیات شروع شد دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد حرفهای حسام درست ودقیق بود ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی سوالی ذهنم را درگیر کرد صبر کن حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد اون حرفا از کجا میومد منظورم اینکه انگار کلامم را خواند تمام حرفهاش درست بود خط به خط جمله به جمله اما نه در مورد خودشو دانیال.. اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده.. هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن هروز هستند دخترا و پسرهیی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن به صورتش خیره شدم یه سوال چجوری به دانیال اعتماد کردین ترسیدین که رابطتونو لو بده سری تکان داد.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود حسام شوخ طبعانه سری تکان داد دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید نیاز به هل شدن نیست مزاح کردم خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست مگر میشد پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟دستی به محاسنش کشید قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم حالا وارد فاز جدیدی شده بودم دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد لبخند غرور آمیزش عمیق شد شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها حالم زیاد خوب نبود عجولانه سوالم را پرسیدم اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و به میان حرفم پرید صبر کنید چقدر عجله دارین بله اونا دنبال رابط بودن اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت چون عملیاتی که نباید لو میرفت رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین اما تیرشون به سنگ خورد آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه، خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت البته شانس با عثمان یار بود آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم خجالت کشیدم فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش خدایی که ندیدمش در عین بودن این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخیدهیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده مریض که نیستم، گل پسرم مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد خدا پدرمو بیامرزه پس داری لاغر میشیا یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه برو بابت زحماتم شکرگذار باش پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر همیشه باید دنبالت بدوئم چه موقعی که بچه بودی چه حالا امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کردبشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر گل کوچیک پیشکش در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش زن ویلچر به دست وارد اتاق شد بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه سلام عزیزم خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمایِ قشنگت برم با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم حسام کمی سرش را خاراند مامان جان گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم مادرش بود آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد حسام با لبخند دست مادرش را بوسید الهی قربونت برم ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده باید از حالشون مطلع میشدم یا نه بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼