eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ‌ متفاوت کن متفاوت بگیـر جنبه‌های متفاوت هر موقعیتی را بشناس و با آن هماهنگ شو! سخت و آهنین مباش، نرم و جاری باش تا بتوانی هماهنگ شوی! اگر منعطف و هماهنگ باشی در هر موقعیتی مناسب عمل خواهی کرد! هشیاری درونی‌ات موجب هماهنگی تو با هر موقعیتی خواهد شد و عملکرد مناسب را پیدا خواهد کرد! بجای مقاومت بیهوده و عبث، هماهنگ شدن بجا را یاد بگیر! هماهنگ باش و مناسب عمل کن! تو می‌توانی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 امام باقر علیه السلام ، لقبش " باقر " است .باقر يعنی شكافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " می‏گفتند ، يعنی‏ شكافنده دانشها .مردی مسيحی ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه " باقر " را تصحيف‏ كرد به كلمه " بقر " يعنی گاو - به آن حضرت گفت : "انت بقر " يعنی تو گاوی امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگی گفت : نه ، من بقر نيستم من باقرم مسيحی گفت : تو پسر زنی هستی كه آشپز بود.حضرت پاسخ داد: شغلش اين بود ، عار و ننگی محسوب نمی‏شود. او گفت : مادرت سياه و بی‏شرم و بد زبان بود. حضرت فرمود: اگر اين نسبتها كه به مادرم می‏دهی راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ‏ و افترا بستی " مشاهده اين همه حلم ، از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك‏ مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافی بود كه انقلابی در روحيه مرد مسيحی ايجاد نمايد ، و او را به سوی اسلام بكشاند. مرد مسيحی بعدا مسلمان شد. بحار الانوار ،ج11 ،حالات امام باقر ،ص83 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 در یکی از مسافرت های سلیمان(ع) که جن و انس و پرندگان او را همراهی می کردند، عبورشان به سرزمین مورچگان (سرزمینی در نزدیکی طائف و به قول بعضی در نزدیکی شام) افتاد. یکی از مورچه ها با تعجیل سایر مورچگان را آگاه ساخت و به ایشان گفت به خانه هایتان پناه ببرید و از مسیر سلیمان و یارانش دور شوید تا آنها شما را زیر پاهایشان لگدکوب نکنند. باد، صدای آن مورچه را به گوش سلیمان رسانید و سلیمان دستور داد تا او را به حضورش بیاورند. سپس به او گفت مگر نمی دانی که من پیامبر خدا هستم و از جانب انبیاء ستمی به دیگران نمی رسد؟ مورچه پاسخ داد چرا میدانم. سلیمان گفت: پس چرا مورچگان را از ما ترسانیدی؟ مورچه پاسخ داد منظور من این بود که آنها عظمت و شوکت ترا مشاهده نکنند تا خود را در مقابل تو حقیر پندارند و ناسپاسی به درگاه خداوند آغاز نمایند. سخنان مورچه در نظر سلیمان معقول آمد. سپس مورچه سلیمان را خطاب داد و گفت: آیا می دانی چرا خداوند از میان تمام قدرت ها باد را برای حرکت دادن تخت تو انتخاب نمود؟ سلیمان جواب داد نمی دانم. مورچه گفت: برای اینکه بدانی تمام این قدرت و شوکت و مقام تو بر باد است و تو مغرور و متکبر نگردی. آنگاه سلیمان تبسم کرد و فرمود:"پروردگارا مرا توفیق شکر نعمت خود را که به من و پدرم عطا فرمودی، عنایت فرما..." داستان بر گرفته از آیات 18 و 19 سوره نمل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت حباب ساز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هربلایی بیاد سرم حقمه چون این خود من بودم که خودم ودستی دستی انداختم تو هچل حالا دانیال به کنار جواب بقیه روچی بدم چه قشقرقی که به پا نشه خدای من.... _بجهنم هرچی میخواد بشه بشه نمیتونم که بخاطر حرف دیگرون مثل شمع تو این خونه بسوزم وآخرشم چراغ زندگیم خاموش شه وتموم دیگران که بجای من نیستند تا بفهمن چی میکشم همین دیگران بودند که گند زدند به زندگیم و رویاهای دخترونه ام دیگه نمیذارم بیشتراز اینم خرابش کنن.... _ساعت ها تو همون حال موندم و با خودم جنگ وجدل کردم ونقشه ها برای خلاصی کشیدم .... _امروز برخلاف روزهای دیگه دانیال زنگ نزد خونه از دستم بدجور ناراحت بود چون دفعات قبل هم که باهم دعوا میکردیم طاقت نمیاورد و حداکثر تا ظهر زنگ میزد اما حالا عصره و زنگ نزده بلند شدم شام رو آماده کردم و منتظرش نشستم ساعت ۸شد نیومد۹شد نیومد۱۰ شدنیومد......ساعت ۳ نصفه شب بود وهنوز نیومده بود کم کم داشتم نگران میشدم که صدای باز شدن در خبر اومدنشو داد بدو بدو رفتم جلوش با صدای پاهام سرش رو که پایین بود آورد بالا و با دیدنم تعجب کرد _چشاش پر خون بودند رنگشم عین گچ روی دیوار سفید سفید بود حس کردم بوی سیگار میده -تو هنوز نخوابیدی؟ _باقیافه ی حق به جانب گفتم نخیر منتظر شما بودم میشه بپرسم تا این وقت شب آقا کجا تشریف داشتن ؟ نگام کردوبعد گفتم :معذرت میخوام که تا این وقت شب بخاطر من بیدار موندی _دیدم حالش مناسب نیست برا همین بحث و ادامه ندادم -شام خوردی؟ -نه -پس بزار برم شامتو گرم کنم _نه دستت درد نکنه میل ندارم خسته ام اینو گفت واز پله ها رفت بالا خودمم شام نخورده بودم ولی احساس گرسنگی نمیکردم بجاش احساس خستگی میکردم رفتم بالا رو تخت افتاده بود وخیره شده بود سقف چراغ ها خاموش بودند منم روشنشون نکردم وهمونجوری رفتم سر جام دراز کشیدم _زمان میگذشت ولی من نمتونستم بخوابم با این که پشتم به دانیال بود اما میتونستم بفهمم که اونم بیداره خواستم باهاش حرف بزنم ولی دیدم موقعش نیست برای همین همونجور ساکت توجام موندم بعد از مدتی دانیال از جاش بلند شد چشامو یکم الکی بستم ولی زیر چشمی پاییدمش بلند شد رفت بیرون نشست رو صندلی که تو بالکن گذاشته بودم سرشو انداخته بود پایین از حرکت شونه هاش متوجه شدم داره گریه میکنه قلبم به درد اومد نمیدونم چقدر تو اون حال موند و بعد آروم برگشت تو چیزی برداشت رو رفت بیرون چون پشتم تو اون لحظه بهش بود متوجه نشدم چی برداشت ولی بعد که دقت کردم متوجه شدم سیگار _خدای من آخه چرا این مردها هروقت کم میارن میرن سراغ این لعنتی... _فکر کنم دونخ سیگار کشید وبعد اومد داخل اینبار از اتاق رفت بیرون کمی بعد منم بلند شدم رفتم بالا پله ها نشستم وبهش نگاه کردم رو مبل نشسته بود وتو فکر بود بعد بلند شد راه رفت از اینور به اونور دوباره نشست مدتی بعد بلندشد از رفتار معلوم بود بیقراره آروم از پله ها رفتم پایین بدجور تو فکر بود اونقدر که متوجه اومدنم نشد آروم رفتم وجلوش نشستم دستمو گذاشتم رو پاهاش که این باعث شد بخودش بیاد هنوز نگام میکرد که گفتم:آخه پسر خوب چراهم خودتو اذیت میکنی هم منو بیا و کوتاه بیا هم خودتو راحت کن هم منو یه نگاه به خودت ومن بنداز از دیروز تاحالا نه خواب داریم نه خوراک این زندگی نه خدایی این زندگی؟؟؟ _جوابی نداد زل زده بود به چشمهام اشک توچشماش موج بازی میکرد وقتی دیدم جواب نمیده بلند شدم که برم -سوگند من بی تو میمیرم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_برگشتم ونگاش کردم:زمان همه چیز رو درست میکنه اولش شاید سخت باشه ولی بعد کم کم فراموش میکنی وچه بسا شاید یه روزی یادت بره زمانی یه سوگندی هم بوده که تو عاشقش بودی -زمان آتش عشق رو خاموش نمیکنه بلکه شعله ور ترش میکنه عاشق نشدی نمیفهمی رفتم جلوی پاهاش نشستم دستمو رو زانوهاش گذاشتم و زل زدم تو چشماش -پس این فرصت رو به منم بده بذار منم مثل تو عاشق بشم تا بفهمم صورتش گرفته تر شد -دنی خواهش میکنم..... صورتم رو گرفت تو میون دستاش و گفت :حتی فکر کردن به این که یه روزی تو عاشق کسی دیگه ای جزمن بشی منو تا سرحد جنون میبره میفهمی حاضرم بمیرم ولی اونروز رو نبینم _صورتمو کشیدمو کنار وسریع بلند شدم روبروش وایستادم با گریه گفتم:پس من چی ؟اگه تو با این فکر هراز گاهی تا سرحد جنون میری _باید بگم من هرروز وهر ثانیه ای رو که کنارتم میمرم وزنده میشم سهم من از این زندگی اینه سهم کسی که ادعا میکنی تا سرجنون دوستش داری اینکه هر روزشکنجه بشه وبمیره وزنده شه دستامو و باز کردم وگفتم:این خونه برا حکم قفس رو داره هر روز حس میکنم که دیوارهای این خونه بهم فشار میارن و مطمئنم آخر سر یه روز زیر این فشارها جون میدم اگه اینو میخوای باشه حرفی نیست بشین وذره ذره مردنمو خوب تماشا کن .... _اینو گفتم و بسرعت برگشتم واز پله ها رفتم بالا حالم خیلی خراب بود خیلی همونجا پشت در اتاق نشستم وضجه زدم ... _صدای در به من فهموند که دانیال از خونه زد بیرون منم همونجور نشستم وزار زار گریه کردم سردرگم بودم دلشو شکسته بودم و نمیخواستم اینجوری شه _کاش هیچ وقت بین اونو ستاره هیچ اتفاقی نمیافتاد کاش هیچ وقت دانیال منو نمیدید کاش هیچ وقت بهش جواب مثبت نمیدادم کاش میتونستم یه کم دوستش داشتم... _زمان از دستم خارج شده بود بس که درافکارم غرق بودم تاریکی هوا نشون میداد شبه حس میکردم اصلا حالم خوش نیست حالت تهوع داشتم سرگیجه داشتم از جام که بلند شدم چند قدم به سمت دستشویی برداشتم ودیگه هیچی نفهمیدم .... _زمزمه ای به گوشم خورد ودستم قطره آبی رو حس کرد ولی هنوز یاراری بازکردن چشامو نداشتم صدای دانیال بود:نفسم عشقم جونم سوگندم....تورو به اون خدایی که میپرستی چشماتو واکن قلبم داره ازهم میپاشه ... _نمیدونم دارم تاوان کدوم گناهمو میدم اما هرچی هست بد تاوانیه سخته نمیتونم به خدا کم آورم اصلا نمیدونم چرا خدا تورو سر راه زندگیم قرار داد نمیدونم چرا کاری کرد که منه دانیال اینجور مجنون وار عاشقت بشم نفسم به نفست بند باشه زندگیم به با تو بودن خلاصه شه به بودنت ناراضی نیستم ها نه اصلا...به نبودنته که ناراضیم. ناراضیم به اینکه دلت با دل من نیست .... _سوگندم تو بهترین هدیه ای بودی که خدا به من داد کنارت زیباترین احساسات دنیا رو لمس کردم کنارت به همه چیز رسیدم کنارتو من خوشبخت ترین مرد روی زمین ام اما بدون تو...... _صداشو میشنیدم اما نمیتونستم واکنشی نشون بود قطرات اشکشو که رودستم میچکید رو حس میکردم اما بازم نمیتونستم واکنشی بدم _بدون تو من بدبخترین آدم روی زمین اگه بری هیچ میشم یه مرده ی متحرک میشم بدون تو..... _هق هقش شدیدتر شد :تصورشم سخته خیلی سخته آخه لامصب چطور دلت میاد ازم بخوای بی تو باشم آخه چطور میشه از یه ماهی خواست که بدون آب زندگی کنه هان .... _وقتی گفتی طلاق دلم به درد اومد ولی باخودم گفتم شاید عصبانی شدی واین حرف رو زدی چند روز که بگذره یادت میره اما نرفت از همون اولش هم همیشه میترسیدم که یه روزی کم بیاری همیشه ترس از دست دادنت بامن بود ولی بازم خودم دلداری میدادم که نه من دانیال میتونم سنگ ترین دلها رو نرم کنم دل مهربون سوگند روهم میتونم نرم کنم یه روزی اما دل تو با دل من نیست .... _وقتی گفتی میخوای بری وطعم عشق رو درکناردیگری بچشی دلم شکست بدجورم شکست اونقدر که حتی خودم صدای شکستنشو شنیدم ولی تو مثل همیشه نشنیدی ,وقتی گفتی کنار من هر روز میمیری وزنده میشی حس کردم دنیا دور سرم چرخید حس کردم الانه که دیگه نفسم بالا نمیاد.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد موجود نفرت انگیز و زجر آوریم ....از وقتی دیدمت همه ی هم وغمم این بود که تو رو خوشبخترین زن روی زمین کنم اما حالا چی تو خودتو بدبخترین زن روی زمین میدونی ازخودم بدم میاد خیلی ام بدم میاد.... _تو راست مگفتی آدم عاشق نباید به فکر خودش باشه منم عاشقم پس نباید به فکر خودم باشم اصلا من بی تو میمیرم مهم نیست مهم اینکه تو شاد باشی خوشبخت باشی حاضر برای یه لبخند توجونمو بدم ... _دستمو تو دستاش گرفت برد بالا وبوسه بارانش کرد .میبوسید واشک میریخت قطرات اشکم آروم از چشام پایین اومدند .... _به زور چشمهامو بازکردم دستم تو دستاش بود وتکیه کرد به اونا چندلحظه نگاش کردم حسم کرد سرشو که بلند کرد لبخند تلخی زد -بالاخره چشای خوشگلتو بازکردی؟ _خواستم چیزی بگم ولی نتونستم وفقط نگاش کردم دستمو بوسید وبلند شد رفت وبعد ازچند دقیقه باپرستاربرگشت پرستار چکم کردو بعد نگاهی به سرمم انداخت وگفت:الان میرم به دکترش خبر میدم خوشبختانه همه چیز روبه راهه ظاهرا.... _به زور لبهامو از هم بازکردم گفتم:من چم شده؟ _دانیال اومد کنارم نشست آروم صورتمو نوازش کرد وگفت:همه اش تقصیر من گردن شکسته است ببخش نگاش کردم وادامه داد یادته دیروز ما باهم بحثمون شد بعد من زدم بیرون انگارتو حالت خوب نبوده پاشدی رفتی اتاق بعد نمیدونم چی شده که خوردی زمین و سرت خورده به لبه ی تخت وبیهوش شدی سرت ۸ تا بخیه خورده _جمله ی آخر رو سرشو انداخت پایین وبا شرمندگی ادا کرد چیزی نگفتم _صورتمو گرفتم سمت پنجره وبیرون رو نگاه کردم _چند دقیقه بعد دکتر اومد بعد از کمی معاینه پرسید چشمهاتون تار‌ نمیبینه ؟ -نه سرتون زیاد درد میکنه؟ -یه کم _چندتا سوال دیگه ام پرسید و بعد گفت تا فردا تحت مراقبت باشه بعد میتونید ببریدشون _بعد از رفتن دکتر دانیال هم از اتاق رفت بیرون وبعد از چند دقیقه با چندتا آبمیوه وکیک برگشت برام آبمیوه ریخت وکیک رو باز کرد میلی نداشتم اما دلم نیومد دستشو پس بزنم کمی خوردم وبعد گفتم که بقیه اشو بعدا میخورم _گوشیمو گرفت سمتم وگفت:مامانت زنگ زده بود گفت چندبار زنگ زده خونه برنداشتی نگران منم گفتم خونه نیستیم اومدیم شمال تو هم خوابی گفتم بعد از این بلند شدی بهش زنگ میزنی بهتر بهش زنگ بزنی گوشی رو گرفتم زنگ زدم مامانم کمی گله کرد که چرا دیر زنگ زدم وچرا بیخبر رفتیم منم گفتم یهویی پیش اومدو از اینجور حرفا ... _دانیال حین صحبت کرده من از اتاق رفت بیرون بعد از قطع کردن گوشی رفتم تو فکر حرفای دانیال بدجور حالمو گرفته بود از لحظه ای که چشم باز کردم حرفاش تو گوشم زنگ میزنه از خودم بدم میومد حس میکردم که نفرت انگیزم منم شده بودم مثل قبلن های دانیال بی رحم وبی احساس ... _یه آدم خودخواه که فقط وفقط خودش بربخودش مهم بود وشکستن دل دیگران اهمیتی براش نداشت _نمیدونستم چکار کنم مطمئن بودم که دیگه نمیتونم حرفی از طلاق بزنم باید تا آخر عمر میسوختم ومیساختم اما مهم نیست من نمیخوام مثل دانیال باشم نه من مثل اون نیستم.... _سرمو بیشتر تو بالشت فرو دادم وقطرات اشکم رو صورتم غلت میخوردن ومیومدن پایین صدای باز شدن در منو به خودم آورد تا به خودم بیام دانیال بالای سرم بود -سوگند داری گریه میکنی؟چیزی شده؟ _به زور لبخندی زدم وگفتم :مهم نیست _دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد ناراحتی تو صورتش موج میزد خم شد پیشونیمو بوسید وگفت:دیگه نمیزارم یه قطره اشکم به چشات بیاد _اینو گفت ورفت سمت پنجره ونگاهش دوخت بیرون -سوگند میخوام یه چیزهایی رو بهت بگم این چند روز خیلی به خودمو فکر کردم وبالخره تصمیممو گرفتم... _ساکت شد منم ساکت شدم منتظر چشم به دهنش دوخته بودم... نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :....... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :....... _عشق چیز عجیبیه هیچ وقت نمیفهمی کی دچارش میشی چشم که باز میکنی میبینی ای دل غافل عاشق شدی رفت هیچ جوری ام نمیتونی مقابلش بایستی عاشق که میشی چشمات رو همه ی دنیا بسته میشه فقط وفقط اونو میبینی وهیچ _خنده ی تلخی کردوادامه داد:راست میگن که عشق جنون وعاشق مجنون.گاهی اونقدر برای بدست آوردن عشقت مجنون میشی که حتی نمیتونی خوب رو از بدتشخیص بدی حتی گاهی کارهایی ازت سرمیزنه که موجب ناراحتی معشوقت میشه اما اونقدر غرق لذت عشق میشی که نمیفهی _نگاشو تو نگام انداخت وادامه داد:منم مثل بقیه عاشق ها اونقدر غرق عشقت بودم که ذره ذره آب شدن تو رو ندیدم ناراحتی هاتو ندیدم بیقراری هاتو ندیدم .... _دلم میخواست تورو خوشبختترین زن روی زمین کنم اما ندیدم که تو خوشبخت نیستی که هیچ احساس بدبختی ام میکنی برای من مهمترین چیز این بود که تور رو بدست بیارم و اونقدر خودخواه بودم که خواسته های تو رو ندیدم من حس میکردم که هر زنی کنا ر من خوشبخت اما هیچ وقت نخواستم واقعا قبول کنم که تو با بقیه فرق داری تو هر زن نیستی بلکه تو عشق همیشگی من سوگند.... _این هارو که میگفت توچشماش برق اشکی رو دیدم صورتشو برگردوند سمت پنجره وادامه داد: _جدا شدن از تو بزرگترین مصیبتی که میتونه سر من بیاد چون نمیتونم زندگی رو یک ثانیه بدون تو تحمل کنم حتی فکرشم زجر آوره برای یه عاشق همه چیز در معشوق خلاصه میشه و برای من زندگی یعنی تو .... ساکت شدوگفت:وقتی بدستت آوردم به خودم قول دادم که هیچ وقت هیچ وقت تا لحظه ی مرگم یک دم هم ازت جدا نشم که جداشدن همانا و نابودی زندگیم همانا _اومد سمت من کنار تختم نشست دستمو تو دستاش گرفت و بعد از یک سکوت طولانی دستم گذاشت رو چشماشو وگفت:آخه لعنتی من بدون تو چطور بمونم؟؟؟ _نمیدونستم چه جوابی بهش بدم چشای منم پر اشک شده بود از خودم و دنیام متنفر بودم کاش هیچ وقت پامو به این دنیای لعنتی نمیذاشتم... _وقتی متوجه اشکام شد فورا دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کرد:کاش دانیال میمرد و اینقدر باعث ناراحتی نمیشد.خواهش میکنم گریه نکن قول میدم دیگه باعث ناراحتی نشم .خواهش میکنم گریه نکن طاقت دیدنشون رو ندارم _به زور جلو خودمو گرفتم که دیگه اشک نریزم دانیالم به زور لبخندی زد و گفت:اونقدر چرت و پرت گفتم که اصل کاری یادم رفتم بذار یه خبر خوب بدم خوشحال شی _نگاهم و به چشماش دوختم با اینکه رو لباش لبخند بود اما تو چشماش غم پر رنگی موج میزد نمیدونم چرا اما دلشوره گرفتم خم شدو آروم پیشونیمو بوسی زد و بعد سرشو کنار گوشم گرفت وگفت:خانم خانم ها از حالا به بعد میخوام بفکر خوشبختی تو باشم نه خودم... _سرشو بلند کرد و نگام کرد باتردید نگاش کردم متوجه حرفش نشده بودم :منظورت چیه؟؟؟ _بازم همون لبخند تلخ رو زدو گفت:منظورم اینکه شما بالاخره موفق شدین منو شکست بدین _تو نگام بازم تردید بود بلند شد رفت سمت پنجره با اینکارش میخواست احساساتشو پنهان کنه نگام به مشتش افتاد که محکم گره خورده بود -من با طلاقمون موافقم .... _از حرفش شوکه شدم نه میدونستم خوشحال باشم نه ناراحت حالم دگرگون شد احساس ضعف کردم خواستم چیزی بگم اما صدایی از گلوم در نیومد من هنوز مات و مبهوت به کنار پنجره چشم دوخته بودم که صدای بسته شدن در منو متوجه خودم کردم یکباره همه ی افکار خوب و بد به ذهنم هجوم آوردند -حقیقت بود یا خواب بود؟؟باورش برام سخته که دانیال با طلاقمون موافقت کنه نه این امکان نداره حتما داشت باهام شوخی میکرد نه نه فهمیدم حتما دیده حالم خوب نیست برا همین گفته دیده ناراحتم خواسته کمی دلخوشم کنه والا _محاله دانیال از من دست بکشه محاله .... &حس کردم سرم داره منفجر میشه چشامو محکم رو هم فشار دادم و دوباره به چند لحظه پیش فکرکردم حرف دانیال تو گوشم زنگ میزد: -من با طلاقمون موافقم من با طلاقمون موافقم من با طلاقمون موافقم من با طلاقمون موافقم..... خدایا یعنی همچین چیزی امکان داره؟؟؟_یعنی میشه؟؟ _دوباره اشک تو چشام نشست اما اینبار اشک خوشی بود نه غم..... _اما هنوز ته قبلم چیزی بهم هشدار میداد که اینا همش رویا ان و بس .... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_صبح روز بعد دکتر مرخصم کرد برگشتیم خونه بین راه هیچ کدوممون حرفی نزدیم هرکدوم تو افکار خودمون غرق بودیم _رسیدیم خونه دانیال کمکم کرد برم اتاق لباس عوض کردم وسرجام دراز کشیدم تمام شب رو نخوابیده بودمو فکر میکردم از وضع دانیالم معلوم بود که دستکم از من نداره برای همین زود خواب به چشمم اومد _حرکات دستی که رو صورت وموهام کشیده میشد من از خواب بیدار کرد _چشمامو باز کرد دانیال با یه لبخند مهربون کنارم نشسته بود -ببخش بیدارت کردم وقت قرص هات البته قبلش ناهار -ساعت چنده؟ -ساعت چهار و نیم ظهره -چی ؟؟چهارونیم؟یعنی من تاحالا خواب بودم -بله خواب بودی منم دلم نیومد بیدارت کنم الان میتونی بیای بریم پایین برا ناهار یا میخوای ناهارو بیارم اینجا _نه میام پایین -پس دستتو بده من کمکت کنم _دستشو گرفتم وباهم رفتیم پایین منو نشوند رو صندلی وبعد خودش رفت غذاها رو کشید -تو نهار نخوردی؟ _نه منتظر تو بودم بدون تو غذا نمی چسبه _اینو گفت پشت سرش یه اه خفیف کشید _میدونستم به چی فکر میکنه _به اینکه تا چند وقت دیگه سوگندی نیست که دانیال غذاشو کنارش بخوره _بعد از ناهار قرصامو برام آورد که بخورم وبعد کمکم کرد که برم بشینم جلو تلویزیون وخودشم نشست کنارم دستشو انداخت دور شونه مو ،کشید منو سمت خودش سرمو تکیه دادم به سینه اش و مشغول تماشای تلویزیون شدم البته اسمش تماشای تلویزیون بود هر دومونم تو حال وهوای خودمون بودیم _تو فکر این بودم که یعنی یه روزی میشه من اینجوری کنار کسی بشینم که دوستش دارم... _بعد ازمدتها یه حس آرامش داشتم خودمو درآغوشش رها کرده بودم تا هرچقدر میخواد تنگ دراغوشم بگیره _نزدیک به یک ساعت همونجور نشستیم وبعد دانیال بلند شدرفت اتاقش من موندم وافکارم... _از پشت اتاقش صدای گریه ی آرومش رو میشد شد..... _چندروزی میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم با دانیال نشسته بودیم وچایی میخوردیم که تلفن زنگ زد برداشتم صحبت کردمو وبعد گذاشتم سرجاش وبرگشتم دانیال پرسید:پدرام بود؟ _با سر گفتم آره _چی میگفت؟ _گفت که فردا برم دفترش کارهامو تقریبا راست وریست وبرامون بلیط گرفته _با پوزخندی گفت:برامون..... جوابی ندادم دوباره پرسید:برا کی اه؟ -چی؟ بلیطها؟ -برا ۲۴ ام ماه آینده -۲۴ ام ..... چقد زود -تقریبا یه ماه دیگه _نگام کرد ناراحت و غمگین -یه قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟؟ -قول بده تاروزهای آخر رفتنت کنارم باشی؟ -نمیدونسم چه جوابی بهش بدم -خواهش میکنم اینکه روزهای آخررو دوست داشتم باخانواده ام باشم ولی دلم نیومد خواهششو رد کنم -باشه _لبخندی زد و گفت: ممنونم _منم جوابشو با لبخند دادم -راستی سوگند تا حالا به این فکرکردی که باید به پدرومادرامو چه جوری بگیم؟_میدونی اگه بفهمن چه قشقرقی به پا میشه....... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد موجود نفرت انگیز و زجر آوریم ....از وقتی دیدمت همه ی هم وغمم این بود که تو رو خوشبخترین زن روی زمین کنم اما حالا چی تو خودتو بدبخترین زن روی زمین میدونی ازخودم بدم میاد خیلی ام بدم میاد.... _تو راست مگفتی آدم عاشق نباید به فکر خودش باشه منم عاشقم پس نباید به فکر خودم باشم اصلا من بی تو میمیرم مهم نیست مهم اینکه تو شاد باشی خوشبخت باشی حاضر برای یه لبخند توجونمو بدم ... _دستمو تو دستاش گرفت برد بالا وبوسه بارانش کرد .میبوسید واشک میریخت قطرات اشکم آروم از چشام پایین اومدند .... _به زور چشمهامو بازکردم دستم تو دستاش بود وتکیه کرد به اونا چندلحظه نگاش کردم حسم کرد سرشو که بلند کرد لبخند تلخی زد -بالاخره چشای خوشگلتو بازکردی؟ _خواستم چیزی بگم ولی نتونستم وفقط نگاش کردم دستمو بوسید وبلند شد رفت وبعد ازچند دقیقه باپرستاربرگشت پرستار چکم کردو بعد نگاهی به سرمم انداخت وگفت:الان میرم به دکترش خبر میدم خوشبختانه همه چیز روبه راهه ظاهرا.... _به زور لبهامو از هم بازکردم گفتم:من چم شده؟ _دانیال اومد کنارم نشست آروم صورتمو نوازش کرد وگفت:همه اش تقصیر من گردن شکسته است ببخش نگاش کردم وادامه داد یادته دیروز ما باهم بحثمون شد بعد من زدم بیرون انگارتو حالت خوب نبوده پاشدی رفتی اتاق بعد نمیدونم چی شده که خوردی زمین و سرت خورده به لبه ی تخت وبیهوش شدی سرت ۸ تا بخیه خورده _جمله ی آخر رو سرشو انداخت پایین وبا شرمندگی ادا کرد چیزی نگفتم _صورتمو گرفتم سمت پنجره وبیرون رو نگاه کردم _چند دقیقه بعد دکتر اومد بعد از کمی معاینه پرسید چشمهاتون تار‌ نمیبینه ؟ -نه سرتون زیاد درد میکنه؟ -یه کم _چندتا سوال دیگه ام پرسید و بعد گفت تا فردا تحت مراقبت باشه بعد میتونید ببریدشون _بعد از رفتن دکتر دانیال هم از اتاق رفت بیرون وبعد از چند دقیقه با چندتا آبمیوه وکیک برگشت برام آبمیوه ریخت وکیک رو باز کرد میلی نداشتم اما دلم نیومد دستشو پس بزنم کمی خوردم وبعد گفتم که بقیه اشو بعدا میخورم _گوشیمو گرفت سمتم وگفت:مامانت زنگ زده بود گفت چندبار زنگ زده خونه برنداشتی نگران منم گفتم خونه نیستیم اومدیم شمال تو هم خوابی گفتم بعد از این بلند شدی بهش زنگ میزنی بهتر بهش زنگ بزنی گوشی رو گرفتم زنگ زدم مامانم کمی گله کرد که چرا دیر زنگ زدم وچرا بیخبر رفتیم منم گفتم یهویی پیش اومدو از اینجور حرفا ... _دانیال حین صحبت کرده من از اتاق رفت بیرون بعد از قطع کردن گوشی رفتم تو فکر حرفای دانیال بدجور حالمو گرفته بود از لحظه ای که چشم باز کردم حرفاش تو گوشم زنگ میزنه از خودم بدم میومد حس میکردم که نفرت انگیزم منم شده بودم مثل قبلن های دانیال بی رحم وبی احساس ... _یه آدم خودخواه که فقط وفقط خودش بربخودش مهم بود وشکستن دل دیگران اهمیتی براش نداشت _نمیدونستم چکار کنم مطمئن بودم که دیگه نمیتونم حرفی از طلاق بزنم باید تا آخر عمر میسوختم ومیساختم اما مهم نیست من نمیخوام مثل دانیال باشم نه من مثل اون نیستم.... _سرمو بیشتر تو بالشت فرو دادم وقطرات اشکم رو صورتم غلت میخوردن ومیومدن پایین صدای باز شدن در منو به خودم آورد تا به خودم بیام دانیال بالای سرم بود -سوگند داری گریه میکنی؟چیزی شده؟ _به زور لبخندی زدم وگفتم :مهم نیست _دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد ناراحتی تو صورتش موج میزد خم شد پیشونیمو بوسید وگفت:دیگه نمیزارم یه قطره اشکم به چشات بیاد _اینو گفت ورفت سمت پنجره ونگاهش دوخت بیرون -سوگند میخوام یه چیزهایی رو بهت بگم این چند روز خیلی به خودمو فکر کردم وبالخره تصمیممو گرفتم... _ساکت شد منم ساکت شدم منتظر چشم به دهنش دوخته بودم... نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :....... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان_های_آموزنده خر_من_از_از_کره‌گی_دم_نداشت مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.. مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !.. مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه، بخاطر شكایت بی‌مورد محكوم شد!.. چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت! 🖊 از کتاب کوچه احمد شاملو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. آورده اند که روزی یکی از بزرگان به سفر حج می رفت نامش عبدالجبار بود . هزار دینار طلا در کمر داشت … چون به کوفه رسید قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد . عبدالجبار برای تفریح و سیاحت گرد محله های کوفه برآمد از قضا به خرابه ای رسید . زنی را دید که در خرابه می گردد و چیزی می جوید در گوشه مرغک مرداری افتاده بود آنرا به زیر لباس کشید و رفت. عبدالجبار با خود گفت: بی گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می دارد. در پی زن رفت تا از حالش آگاه شود. چون زن به خانه رسید کودکان دور او را گرفتند که ای مادر ! برای ما چه آورده ای ؟ از گرسنگی هلاک شدیم ! مادر گفت: عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکی آورده ام و هم اکنون آن را بریان می کنم . عبدالجبار که این را شنید گریست و از همسایگان احوال وی را باز پرسید. گفتند : او کودکان یتیم دارد و بزرگواری خاندان نمی گذارد که از کسی چیزی طلب کند. عبدالجبار با خود گفت: اگر حج می خواهی ، اینجاست. بی درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد. هنگامی که حاجیان از مکه بازگشتند وی به پیشواز انها رفت مردی در پیش قافله بر شتری نشسته بود و می آمد. چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر به زیر انداخت گفت: ای جوانمرد ! از آن روزی که درسرزمین عرفات ده هزار دینار به من وام داده ای تو را می جویم اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان. عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وی به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد. در این هنگام آوازی شنید که: ای عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته ای به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشی هر سال حجی در پرونده عملت می نویسیم تا بدانی که هیچ نیکو کاری بر درگاه ما تباه نمی گردد… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد، دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد، لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی! رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است :) *دیگران را احمق فرض نکنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان_های_آموزنده خر_من_از_از_کره‌گی_دم_نداشت مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.. مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !.. مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه، بخاطر شكایت بی‌مورد محكوم شد!.. چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت! 🖊 از کتاب کوچه احمد شاملو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چرا عقب مانده ایم؟ در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد... خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی! با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آنها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود. یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔘 داستان کوتاه "رنجیدن از رفتار" روزی "سقراط حکیم" معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ "علت ناراحتیش" را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با "بی اعتنایی" و "خودخواهی" گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم... سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری "ناراحت کننده" است!! سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از "درد وبیماری" به خود می پیچد، آیا از دست او "دلخور و رنجیده" می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ "آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!" سقراط پرسید: به جای دلخوری چه "احساسی" می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس "دلسوزی و شفقت" و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها "جسمش" بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است "روانش" بیمار نیست؟ اگر کسی "فکر و روانش" سالم باشد هرگز "رفتار بدی" از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او "طبیب روح" و "داروی جان" رساند!!! پس از دست هیچکس "دلخور مشو" و "کینه به دل مگیر" و "آرامش" خود را هرگز از "دست مده" و بدان که؛ *هر وقت کسی "بدی" می کند، در آن لحظه بیمار است!* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ هرچه کني به خود کني ؛ گر همه نيک و بد کني.👏👏👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان صالح بن وصیف بسر می برد عباسیون و صالح بن علی و کسانی که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن علیه السلام سختگیری کند. صالح گفت: چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتی در حسن بن علی است که این گونه در شما تاثیر گذارده است؟ گفتند: چه می گویی درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را عبادت می کند، نه سخن می گوید و نه به چیزی سر گرم می شود، وقتی به او نگاه می کنیم رگهای گردن ما می لرزد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم. وقتی این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند ناامید برگشتند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ... ١_كتاب_ابليس_ص٤ ٢ص٤٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زن نوین، دختر نجیبی نیست که عشقش به یک ازدواج موفق ختم شود، همسری نیست که در خفا از خیانت های شوهرش رنج بکشد... پیردختری نیست که در حسرت عشق نافرجام جوانیش بسوزد، او قربانی شرایط رقت بار طبیعت سرکوب شده اش نیست... زن نوین قهرمانی است که مستقلانه از زندگی طلب می کند، که اعتماد به نفس دارد، که علیه بردگی جهانی زنان در مقابل دولت و خانه و جامعه می ایستد، که به عنوان نماینده همجنسانش برای حقوقش می جنگد.. . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان صالح بن وصیف بسر می برد عباسیون و صالح بن علی و کسانی که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن علیه السلام سختگیری کند. صالح گفت: چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتی در حسن بن علی است که این گونه در شما تاثیر گذارده است؟ گفتند: چه می گویی درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را عبادت می کند، نه سخن می گوید و نه به چیزی سر گرم می شود، وقتی به او نگاه می کنیم رگهای گردن ما می لرزد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم. وقتی این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند ناامید برگشتند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید، بنده خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: «برادرم دیوانه است، فکر می‌کند مرغ است»، روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش». جواب می‌گیرد: «چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من دربارهٔ روابط انسانی است. این روابط کاملاً غیر منطقی و احمقانه‌اند ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌ها احتیاج داریم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد رامـ ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 📚ریشه ضرب المثل "بز خری می کنی" روزی بود و روزگاری بود یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و ‏علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدم های بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا ‏بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه ‏اش را با آن ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .‏ اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به ‏حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی می شد که مرد حیله گر راهش ‏را گرفت و رفت .‏ دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه ‏بز؟ ، مرد حیله گر گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)‏ چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می ‏خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.‏ ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است ‏نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش ‏بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می ‏فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی ‏را تکرار می کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر ‏جنسی را به قیمت کمتری بخرد می گویند : « بز خری می کنی » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سلام من به سنی ها برادرهای ایمانی که هم دین های من هستید و دارید خون ایرانی برای سنت احمد (ص) برای حفظ این کشور ز مکر دشمنان دین ز خناسان شیطانی برای انتخابات هزار و‌ چارصد و بعدش به شخصی رأی دهید باشد نمادی از مسلمانی میان شیعه و سنی اگر باشد تفاوت ها تشابه ها فراوان تر شما این نکته می دانی به واقع دشمنان دین تمام سعی شان این هست به هم بدبین کنند ما را که باشیم در پریشانی شما وهابیت دارید و ما هم لیبرال داریم که باشند هر دو خدمتکار برای خط سفیانی لیبرال دوست سنی نیست تظاهر می کند اما بدانید دوست سنی هست هر آنکس چون سلیمانی اگر یک انقلابی را رئیس جمهور کنیم حتما به نفع شیعه و سنی شود این رأی طوفانی برادرهای سنی پس بترسید از لیبرال ها که وهابیتِ شیعه شدند اینها به آسانی لیبرال هست وهابی ولی نوع بزک کرده پر از افکار پوسیده و هم در اوج نادانی شما را می دهم سوگند به اصحاب رسول الله (ص) که با هم لیبرال ها را کَشیم‌ از تختِ سلطانی اگر پایین کشیم آنها ز تاج و تختِ اشرافی دگر شاهد نخواهیم بود حسن هایی چو روحانی که از صلح حسن (ع) تنها فقط یک اسم می فهمد و حتی کربلا را هم کند تحریف عقلانی! کدام عقل؟ عقل دنیایی که باشد لیبرال گونه خوشا آن عقل و اندیشه که دارد نور قرآنی ز سمت انگلیس آید نفاق و تفرقه زیرا عدو‌ می ترسد از وحدت و خواهد نابسامانی خدا لعنت کند آن را که از لندن کند توهین به ارزش های سنی ها و مزدور است به ارزانی جناب عایشه باشد چو منسوب رسول الله (ص) تو‌ ای لندن نشین شرمت ز توهین های حیوانی شما حیوان تر از حیوان تریبون دست تان باشد و از لندن بنا دارید رسد ایران به ویرانی سلام من به سنی ها، ماموستا، مولوی هایی که از وحدت کنند هر دم غیورانه نگهبانی نه شیعه انگلیسی هست نه سنی مال آمریکا که باشد شیعه و سنی طرفدار خراسانی 📝 علی شیرازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌