eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
#تصویر_بی_نظیر #ساعتی_پیش #ڪربلا لذت ‌صحن‌وسرایت ‌قابل‌ توصیف ‌نیست... #جنة_الله_فی_الارض🌹🍃 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌بسیار زیبا﷽ 🌺خوشاآنان که درظاهر فقیرند 🍀به باطن بهترازشاه ُامیرند. 🌸خوشاآنان که ابدال جهانند. 🍀چوگنج ازچشم نامحرم نهانند 🌹به ظاهرمفلسان بی بظاعت 🍀به باطن پادشاهان جهانند. 🌺خوشاآنان که سرگرم نیازند 🍀به ذکروفکروتسبیح نمازند. 🌸به فردای قیامت روزمحشر 🍀میان خلق عالم سرفرازند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت85 رمان یاسمین اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود
رمان یاسمین اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه . خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده ! اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم باال كه چي ديدم دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع . كردم به زدن اونها . حاال نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود . تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه . كرده و پسره هم فرار مي كنه . گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم . به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ، نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه . . تمام مدتي كه تو اتاق مدير ، دنبال شناسنامه م ميگشتم فكر ميكردم روح خانم اكرمي داره منو مي پاد اون شب احساس عجيبي داشتم . از اينكه مي خواستم از يتيم خونه برم كمي ناراحت بودم و از اينكه مي خواستم وارد دنياي بيرون . بشم كمي مي ترسيدم در هر دو مورد حق داشتم . هشت ، نه سال شايد هم بيشتر اون جا خونه ام بود . از دنياي بيرون هم بي خبر بودم . بالخره هر . جوري بود كمي خوابيدم صبح از بچه ها خداحافظي كردم و از سوراخ به باغ رفتم . رضا منتظرم بود . بهم مقداري پول داد و يه دست لباس نيمدار . بعد . سازش رو هم داد دست من و بهم گفت : اگه مي خواي با اين ساز نون در بياري بايد بري طرف الله زار . بغلش كردم . دلم نمي خواست ازش جدا بشم . خيلي محبت به من كرده بود . حق استادي بگردنم داشت بالخره از باغ زدم بيرون و بطرف شهر حركت كردم . هر چي از يتيم خونه دورتر مي شدم خاطرات اين چند سال كمرنگ تر مي . شد دو ساعتي پياده راه رفتم تا به شهر رسيدم . خيلي ذوق داشتم كه كارم رو زودتر شروع كنم در نظر اول شهر برام مثل يه دريا بود . . غريب و نا آشنا براي مني كه تموم عمرم رو تو يه چهارديواري گذرونده بودم ، همه چيز عجيب و تازه بود همونطور كه راه ميرفتم ، سرم به اطراف مي چرخيد و در و ديوار رو نگاه ميكردم . پرسون پرسون جلو ميرفتم . نزديك ظهر بود . از جلوي يه كبابي رد شدم . زانوهام از بوي كباب لرزيد . با ترس و لرز رفتم تو و به صاحب اونجا گفتم آقا اينا چنده ؟ يارو بهم خنديد . انگار فهميد كه هالو گيرش افتاده ! گفت اينا اسمش كبابه . پول مول داري ؟ پولهامو بهش نشون دادم . گفت . بشين . چند دقيقه بعد دو تا سيخ كباب برام آورد و گذاشت جلوم . باورم نمي شد . مدتي نشسته بودم و به كبابها نگاه ميكردم . يارو گفت پس چرا نميخوري؟ بهش خنديدم . چطوري مي تونستم حاليش كنم تا حاال رنگ كباب رو نديدم اون روز بعد از غذا ، هر جور بود به الله زار رفتم . يه هتل بزرگ و سينما و از اين چيزها اونجا بود . توي خيابون هم مرتب . ماشين هاي قشنگ رفت و آمد مي كردن خيابون نسبتا خلوت بود . اول نزديك هتل واستادم كه آجان ها ردم كردن . رفتم پنجاه متر اونطرف تر . يه گوشه نشستم . يكي دو . ساعتي كه گذشت ، خيابون شلوغ شد . مردها و زن ها ، با لباسهاي قشنگ مي رفتن و مي اومدن . خيابون روشن روشن بود . مغازه ها كافه ها همه چراغ برق داشتن شكمم سير بود و از تماشا دل نمي كندم . يه ساعتي كه گذشت بخودم اومدم . ويلن رو از جلدش در آوردم و شروع كردم به زدن . . تمام سعي خودم رو كردم . ميخواستم هنرم رو به همه نشون بدم . اين اولين باري بود كه جلوي يه عده ساز مي زدم چشمهامو بسته بودم و آرشه رو با تمام احساسم روي سيمها مي كشيدم . زدم و زدم بياد رضا . زدم بياد اكبر ، بياد تمام بچه هاي بدبختي كه تو اون يتيم خونه اسير بودن . زدم بغض گلوم رو گرفته بود . ميترسيدم چشمهامو باز كنم و ببينم كه صداي سازم براي ! هيچكس ارزش شنيدن نداره 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین وقتي آهنگ تموم . يادم مياد اون شب يه آهنگ قشنگ و سوزناك رو كه هميشه رضا ميزد و به من هم ياد داده بود ، اجرا كردم . شد ، چشمهامو واكردم . باور نمي كردم . دورتادورم زن و مرد واستاده بودن و نگاهم ميكردن و به سازم گوش ميكردن بعد همه برام دست زدن و صداي جرينگ جرينگ پول بلند شد . خيلي برام پول ريختن . اون موقع بود كه فهميدم كار رضا عالي ! بوده . خدا رو شكر كردم ، كارم گرفته بود . تو ذوقم نخورد اون شب تا وقتي كه آدم تو خيابون بود . ساز زدم . يادم مي آد كه تا آخر شب دو تومن كار كرده بودم . خيلي پول بود . اون وقت . با چهارصد پونصد تومن ميشد يه خونه ، طرفهاي پايين شهر خريد خالصه خيلي خوشحال بودم . حساب پولهامو كه كردم ، راه افتادم كه يه جايي رو پيدا كنم بخوابم . داشتم ويلن رو تو جلدش ميزاشتم كه يكي گفت خسته نباشي ، سرم رو بلند كردم . سه نفر بودن گفتم ممنون آقا ميخواهين براتون بزنم ؟ گفت نه ، از سر شب تا حاال داشتيم گوش ميكرديم . اما خوب ساز ميزني ها ! ازش تشكر كردم كه گفت : يه دقيقه بيا تو اين كوچه يه كاري باهات دارم ، كمي ترسيدم اما چاره اي نبود . دنبالشون رفتم ، وقتي تو يه كوچه خلوت رسيديم ة ريختن سر من و حسابي كتكم زدن . همون يارو به اونهاي ديگه گفت بچه ها سازش رو نشكنيد ، مواظب باشين . تو دلم خدا رو شكر كردم كه يارو اهل دل و به سازم . كاري نداره . خالصه وقتي حسابي حالم رو جا آوردن ، ولم كردن همون يارو ازم پرسيد اسمت چيه ؟ با بدبختي بهش گفتم . گفت تازه اومدي شهر ؟ گفتم آره گفت پسر جون اينجاها سرقفلي داره . همينطوري نميشه آدم بياد و بساطش رو پهن كنه . با ناله پرسيدم بايد چيكار ميكردم ؟ گفت پرسيدم از كي ؟ گفت از من . گفتم من كه شما رو نمي شناختم . گفت حاال كه شناختي . گفتم بله . گفت . بايد اجازه مي گرفتي چقدر كار كردي ؟ نشونش دادم . نصفش رو برداشت و گفت از فردا شب مياي همين جا . آخر شب هر چي كار كردي نصف به نصف خوبه ؟ بهش گفتم نمي تونستي اين رو با زبون خوش بهم بگي ؟ خنديد گفت نه ، چون اونموقع زبون خوش حاليت نمي شد . بعد بلندم كرد و خودش لباسهامو تكوند و گفت جا و ما براي خواب داري ؟ با سر بهش گفتم نه . گفت بيا بريم بهت جا واسه خواب هم ميدم . . گفتم نه خيلي ممنون ، تا همين جا كه بهم لطف كردين كافيه حسابي خنديدن و بهم گفت نه ديگه خيالت راحت حاال با هم رفيق شديم و از اين به بعد شريكي كار مي كنيم ، اما خيلي خوب ويلن ميزني ها . كي بهت ياد داده گفتم شما ها هم خوب آدم رو ميزنين ها ! كي بهتون ياد داده ؟ ! دوباره خنديدن ، تو راه كم كم با هم دوست شديم . اسمش جواد بود . بهش ميگفتن جواد گنده البته بهش هم مي اومد . چون هيكل گنده اي داشت . خالصه بعد از نيم ساعت سه ربع رسيديم ، تا چشمام به در اونجا خورد ، بي اختيار وحشت برم داشت . با خودم گفتم پسر ديوونه ، چطور جرات كردي با كساني كه نيم ساعت پيش كتكت زدن و نه ديديشون و ! نه ميشناسي شون راه بيافتي و بياي يه جاي غريب و پرت انگار جواد متوجه شد كه گفت چيه ؟ ترس برت داشته ؟ گفتم راستش آره . خنديد و گفت نترس ما ديگه با هم رفيقيم . گفتم آخه . آدم اين در و پيكر رو كه مي بينه ميترسه گفت اينجا كاروانسراست . خيلي قديميه . به بيرونش نگاه نكن . توش بهتره . در رو هل داد كه با صداي چندش آوري واشد و . رفتيم تو يه كاروانسراي خيلي قديمي بود . يه حياط بزرگ داشت و دور تا دور اتاق . با اولين نگاه فهميدم كه همه جور آدمي هم توش زندگي مي كنن . همون موقع شايد بيشتر از بيست نفر تو حياطش واستاده بودن و ماها رو نگاه ميكردن . جواد گفت غريبي نكن . . برو تو . اينا كه مي بيني همه خونگرمن زود باهات رفيق ميشن خالصه يه اتاق تنهايي به من داد و رفتم تو . يه اتاق بزرگ بود . كفش يه حصير انداخته شده بود . اما تاريك تاريك . چند دقيقه . همونطور واستادم كه يه دختر بچه يازده دوازده ساله با يه فانوس اومد تو اتاق و بدون حرف فانوس رو داد دست من و رفت چند دقيقه بعد هم جواد اومد و گفت : چطوره؟ گفتم خوبه اما اجاره اش چنده ؟ گفت هيچي اين يكي رو مهمون مني . گفتم چطور ؟ . گفت آخه تو با ايناي ديگه فرق داري تو ناسالمتي هنرمندي . بعد گفت االن اين دختره برات رختخواب مياره . ديگه راحت باش ازم خداحافظي كرد و رفت . كمي كه گذشت اون دختره با يه دست رختخواب اومد تو و پرتشون كرد يه گوشه . بهش گفتم اسمت . چيه ؟ يه نگاهي بهم كرد و بدون جواب رفت تازه يادم افتاد كه از ظهر تا حاال چيزي نخوردم . حاالم كه چيزي نداشتم بخورم پس دراز كشيدم كه . رختخواب رو پهن كردم بالفاصله هم خوابم برد . با اينكه اولين شب بود كه اومده بودم اونجا اما اونقدر احساس آزادي و آرامش مي كردم كه انگار تو . آسمون ها پرواز مي كردم اونقدر هم خسته بودم كه تا صبح هيچي نفهميدم . 👇 🌺🍃ht
رمان یاسمین خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه الت بود اما بهم نگفت مطرب صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چالق ها راه بره ، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خالصه سرش حسابي شلوغ بود . . نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سالم استاد . خندم گرفت . گفتم استاد ؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم . گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست گفته نه اما گدايي بلديم . . ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين ! ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته باال . اينا رو گفت و خنديد ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم . سر در نمي آوردم بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه .آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشاهلل تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ، بخدا از ديروز تا حاال هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه . يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه . باهاته . دعا ميكنم زنت بشه باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو . دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد كردي ؟ خنديد . گفتم حاال كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سالم و عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خالف كشيده شده . بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد . اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم . راست مي گفت ، يه دختر كثيف و الغر و زرد بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره . . پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من . مشغول تماشاي اونها . آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خالص . . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم چند روز صبح رفتم الله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه . آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو الله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعال . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟ . گفت عرق فروشي گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . 👇 🌺🍃 http://eitaa.co
رمان یاسمین از حرف زدنش ناراحت شدم. بهم برخورد بهش گفتم اصال نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد . نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي .اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سالم كرد مجلس ما رو گرم كني ؟ از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند . ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم . آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي .ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم . طول كشيد تا وا كردن . رفت سالم كنم نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم . نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟ . اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سالم و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . . بعد گفت االن ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي . كه ميخورن پاي خودشون ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حاال بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟ گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصال . نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خالصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد . با عشوه بلند شد و رفت ژيگولو.بقال. . چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب قصاب. الغر . چاق . خالصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون . نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن . خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خالصه شبي بود . تا . غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم سركيس اومد جلو و گفت . خوب حاال بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و منم . نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن . گفتم باشه پونزدهزار . اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ ــ با من بیاید سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد: ــ بفرمایید داخل سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد. ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید سمانه با نگرانی گفت: ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم ــ سمانه خانم نمیتونی بری سمانه حیرت زده گفت : ــ چی؟؟ ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود. سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد! ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد ! کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت: ــ این اتاق منه ‌،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود: ــ آقا کمیل ــ نگران نباشید،زود برمیگردم حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت: ــ اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد: ــ کیا؟ ــ بچه های اینجا ــ چی میگن؟ ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی. کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت: ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید: ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه ــ باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!! کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند، سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید ‌دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼 ○⭕️ --------------------•○◈❂ @ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🌹💙⛈💙⛈💙⛈💙 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💙⛈💙⛈💙⛈💙⛈💙 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💦💦💦💦💦💦💦💦💦 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💦💦💦💦💦💦💦💦💦 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امشب از خدایی که از همیشه نزدیکتر است برایتان❄️🍃 عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم زیباترین لبخندها را روی لبهایتان و آرام ترین لحظات را برای هر روز و هر شبتان❄️🍂 شبتون بخیر و در پناه خدا 🌙 ❖ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
✨﷽✨ ✍امام رضا(علیه السلام): ✅عقل مسلمان تمام نیست، مگراین كه ده خصلت را دارا باشد: ۱ـ مردم به او امید خیر داشته باشند؛ ۲ـ از بدى او در امان باشند؛ ۳ـ خیر اندك دیگرى را بسیار شمارد؛ ۴- خیر بسیار خود را اندک شمارد؛ ۵- هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود؛ ۶ـ درعمر خود از دانش طلبى خسته نشود ۷ـ فقر در راه خدا از توانگری(بدون رضای خدا) برایش محبوبتر باشد؛ ۸ـ خوارى در راه خدا از عزّت درکنار دشمن خدا، برایش محبوبتر باشد؛ ۹ـ گمنامى را از پُر نامى بیشتر بخواهد؛ 🔺سپس با تاکید فرمودند: و اما دهم... احدى را ننگرد جز این كه درباره اش بگوید که او از من بهتر و پرهیزكارتر است.... 📚 تحف العقول ص۴۴۳ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی از تختی🌹 🍀☘🍀❤️🍀☘🍀 تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. 🍀هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شريک بودند به نام‌هاي علی و آوانس. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند. يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند. آوانس با شنيدن اين حرف گفت: آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد. 🍀يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را مي‌خواند، يک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت: نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم. به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختي دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيک‌ها، تودوزي، ‌ضبط و همه چيز ماشین نو شده! 🍀سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود. بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت: 🌹عمو حيدر! بيا مبلغي که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم. در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت می‌کرد. حتي زماني که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود. علي اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ﻧﻮﺯﺍﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﯾﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ؟🌹 🍀ﭘﺎﺳﺦ : ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﻤﺮ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺷﺪ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ . ﻗﺎﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻣَﻦْ ﻣَﺎﺕَ ﻣِﻦْ ﺃَﻫْﻞِ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻣِﻦْ ﺻَﻐِﯿﺮٍ ﺃَﻭْ ﮐَﺒِﯿﺮٍ ﯾُﺮَﺩُّﻭﻥَ ﺑَﻨِﯽ ﺛَﻼَﺛِﯿﻦَ ﻓِﯽ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻻَ ﯾَﺰِﯾﺪُﻭﻥَ ﻋَﻠَﯿْﻬَﺎ ﺃَﺑَﺪًﺍ ، ﻭَﮐَﺬَﻟِﮏَ ﺃَﻫْﻞُ ﺍﻟﻨَّﺎﺭِ . ( ﺳﻨﻦ ﺗﺮﻣﺬﯼ ) ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ( ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ) ﭼﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﻨُﯽ ﻭﻓﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻦ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﻫﻞ ﺩﻭﺯﺥ . ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻠﺤﻖ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﻭَﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﻭَﺍﺗَّﺒَﻌَﺘْﻬُﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘُﻬُﻢْ ﺑِﺈِﯾﻤَﺎﻥٍ ﺃَﻟْﺤَﻘْﻨَﺎ ﺑِﻬِﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘَﻬُﻢْ ( ﻃﻮﺭ۲۱ ) . ☘ﻭ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ( ﻧﯿﺰ ) ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ , ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ( ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ) ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .☘ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻋﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﺧﺎﺩﻣﯿﻦ ﺑﻬﺸﺘﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی_دیدار خانمی مؤمن و فداکار با امام زمان عج ❄️ خانم متدین و مهربانی بود، همسرش از علمای بزرگ اصفهان، بیماری حاج آقا او را زمینگیر کرده بود، تمام کارهای شوهرش را انجام میداد، آن شب شام همسرش را داد، رختخوابش را پهن کرد، از حیاط صدای «یا الله یا الله» شنید، گمان کرد یکی از علمای اصفهان باشد که برای عیادت آمده است،رفت برای استقبال، تعارف زد، بفرمایید... 🔰داخل حیاط تاریک بود، جوانی به هیبت علما را دید که قصد داشت برای عیادت داخل شود،با وقار و زیبا رو، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سفید، نعلینی زرد، با بوی عطری بسیار خوش، جوان آمد و احوالپرسی کرد، نشست بالای سر حاج آقا، خیلی مودب و متین، یک استکان چای برای سید جوان ریخت و مقابلش گذاشت، فرمود: نه ما از اينها نمي نوشيم... 🍁به مهمان جوان عرض كرد: پس دعائي بخوانيد تا به عنوان شفا به حاج آقا بدهم، تبسمی کرد، استکان چای را تا نزدیک دهانش بالا آورد، دعایی خواند و استکان را سر جایش گذاشت، خداحافظی کرد از بیمار و رفت، در راه خروج سفارشاتی کرد به همسر حاج آقا، صحبت هایی مطرح کرد برای آن خانم که هیچ کس جز او از آن اطلاع نداشت، تعجب کرد که این جوان این چیزها را از کجا می داند...هنوز به درب خروج نرسیده بود که از مقابل چشمانش ناپدید شد،از خانم همسایه که در کوچه بود پرسید کسی را ندیدی از این در خارج شود؟ جواب داد نه، هیچکس از این خانه بیرون نیامد... 💚 آقا جان بودند که تشریف آورده بودند برای عیادت، راستی بعضی بیماری ها چقدر شیرین تمام می شود، آنجا که پایِ عیادت پسرِ فاطمه به میان می آید... شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت 📙برداشتی آزاد از تشرف سید عبدالله رفیعی و همسرش_پایگاه اطلاع رسانی مهدیه تهران 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری 💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: 💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. 💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. 💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 حضرت لوط علیه السلام یکی از پیامبران بزرگی است، که هم عصر ابراهیم علیه السلام بود و نام مبارکش در هفده سوره، بیست و هفت بار در قرآن مجید ذکر شده است. فهرست سوره هایی که نام لوط در آن ذکر شده‌ است: انعام، اعراف، هود، حجر، انبیاء، حج، شعرا، نمل، عنکبوت، صافات، ص، ق، قمر، تحریر وی فرزند «هاران بن تارخ» و برادرزاده حضرت ابراهیم است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده به روایتی آن حضرت ۱۲دختر داشت. لوط علیه السلام ۳۴۲۲ سال بعد از هبوط آدم علیه السلام در شهر بابِل به دنیا آمد. وقتی که حضرت ابراهیم در سرزمین بابل (عراق) مردم را به یکتا پرستی دعوت نمود، لوط علیه السلام نخستین مردی بود که در آن شرایط سخت به وی ایمان آورد و همواره در کنار او بود. حضرت لوط از کسانی است که ابراهیم خلیل الله را از سرزمین اصلی خود (اور) به فلسطین همراهی کرد. و همراه او از سرزمین بابل به فلسطین مهاجرت کرد و بعداً از ابراهیم علیه السلام جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمین اُردن) آمد. آن حضرت برای هدایت قوم سدوم مبعوث شد تفسیر مجمع البیان شهرهای قوم لوط را چهار شهر نام برده است، که بزرگترین آنها سدوم بود و لوط نیز در آن سکونت داشت. در میان قوم خود سی سال سکونت کرد و آنها را به سوی خدا دعوت نمود و از عذاب الهی برحذر داشت، اما کمی در آن کوردلان اثر گذاشت. قوم لوط اعمال بسیار زشتی انجام می‌دادند که قرآن به بعضی از آنها تصریح فرموده و برخی تنها اشاره کرده است. چرا که مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسی بودند. هر چه آن حضرت سعی نمود آنان را از این اعمال باز دارد، آنها نپذیرفتند. عاقبت عذاب الهی بر آنها نازل شد و قوم لوط را از صفحه روزگار محو کرد. لوط علیه السلام سرانجام در هشتاد سالگی وفات یافت. و مرقد مطهّرش در قریه کفربریک در یک فرسخی مسجد الخلیل واقع در کشور فلسطین کنار مرقد شصد نفر از پیامبران است. نام همسر لوط «واهله» یا «والهه» یا «والفه» بوده، که در سوره های: اعراف 83، هود 81، حجر 60، نمل 57، عنکبوت 32، شعراء 170، صافات 134، تحریم 10، با عناوین مختلف به او اشاره شده است. زن لوط علیه السلام هر چند همسر پیامبر بود و از نعمت های الهی در خانه او بهره مند بود، ولی با قوم لوط هم کیش بود و آئین شوهر را نپذیرفت و در افشای رازهای دینی و اجتماعی که در خانه نبوّت صورت می‌گرفت، مضایقه نکرد و از این طریق به آئین و اهداف مقدّس شوهر صدمه زد و از گسترش آن جلوگیری نمود. قرآن مجید در آیات مذبور او را با تعبیرات «عجوز، گرفتار در عذاب، خائن به دین، هلاک شده، پس مانده و امثال آن» ذکر نموده است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃__
سنگ و سنگ تراش روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمانخدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. وی تا مدتی فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام می‌گذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر میشدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است. سنگ‌تراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن‌چنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. او همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و  احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت وسنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نامه واقعی به خدا این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_هـشـتـم ✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان خواندن و خواندن، حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار.. اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش.. قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی.. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید در خدا حل شد با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کندو حالا درک میکردم آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم علی مسلمان بود علی خدا را در نبضِ دستانش داشت علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.. علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس.. هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟ نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم حیران بودم، سرگشته شدم. چند ضربه به در زد ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم با اجازه ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت پر از تحسین بو تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد لبخند بر لبانم نشست خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد گفت که آمده به قولش عمل کندانقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی یه مقدار سنگین باش برادرمن یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی.. چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست موبایل را به سمتم گرفت بفرمایید با شما کار دارن با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد خودش بود دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد اما نه در برابرِ دوستانش صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود سلام بر دختر ایرانی شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خسته گی هایم از دردهایم از ترسهایم از روزهایی که گذشت و جهنم بود از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است از از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و او فقط و فقط گوش داد یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم حسام چند ضربه به در زد و وارد شد وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت خوندینشون به دردتون خوردن نفسی عمیق کشیدم علی خیلی دوسش دارم لبخندی عمیق بر صورتش نشست نمیدانستم آرزویم چیست اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش دانیال کی میاد دلم واسه دیدنش پر میکشه به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد اجازه گرفت که برود صدایش کردم شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشدکه اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش. گذشته ام را بالا و پایین کردم در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله جان علی به فدایت صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود.. حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد خودش بود حجاب یعنی همین زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفرسفری از جنس ماموریت نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت نفسی برایِ کشدن نمانده بود کاش میشد که نرود با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت ناقابله امیداورم خوشتون بیاد البته زیاد خوش سلیقه نیست ببخشید ماتِ متانتش بودم نباید میرفت من اینجا تنهایِ تنهایم مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم به طرف در قدم برداشت مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید یا علی ابرویی در هم کشیدم چرا دیگه نبینمتون؟لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کردسوریه ست دیگه میدون جنگ جملاتش اصلا قشنگ نبودداشت کلافه ام میکرد اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد خنده از لبهایش حذف نمیشد خب اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن.. پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم.. دوما کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.. و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.. من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد منطق حرفهایش، خاموشم کرد من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد خوش سلیقه نبود این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود.. چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه من زیادی به این مادر بدهکار بود.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد جلویِ آینه ایستادم کلاه از سر برداشت و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند بغض چنگ شدزندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم دیگر چیزی از من نمانده بود نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن اما خدا بود دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمیمردم دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود هنوز هم درد بود تهوع بود بی قراری و کلافه گی بود لبخند بر لبم نشست معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام انگار یک چیز به شدت کم بودشاید نماز خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشدگفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش نه مادر به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی کاش حسام بود ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد پروین کلید داشت پس چه کسی بود به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد ترسیدم کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد پشت پنجره ایستادم کلید کلید داشتند در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید نه خدا کند به اتاق من نیاید تضمین نمیدادم که جیغ نکشم به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد مقابل اتاقم ایستاد نفسم بند آمداما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم برگشت آرام و شمرده گام برمیداشت در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض به سمت تخت آمد کنارش ایستاد و مکث کرد یعنی یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم زبانم بند آمده بود از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت88 رمان یاسمین از حرف زدنش ناراحت شدم. بهم برخورد بهش گفتم اصال نمي ام . روزي ده تومن هم بدي ن
رمان یاسمین هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود . ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟ گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟ انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم خالصه از همون جا يراست رفتم الله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، . خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي . اصال نمي دونم چه حالي شدم . دستهاش گرفت دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر . باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده . بالخره ساعت يازده و نيم شد . بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم سركيس در و واكرد . سالم و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم . داشت مثل سير و سركه مي جوشيد چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب . دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در ! زدن همسايه حاال اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خالصه تا در رو . واكرد ، جون من به لبم رسيد هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سالم كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟ از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه .گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو .باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي . ؟ گفت نه . كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم . سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم . هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم . گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو : يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت . دوست داشته باشي آره 👇 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، . گفتم خب حاال كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت باال نره دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر گفتم باشه اما حاال نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه . مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه . ديگه وضعمون خوب ميشه هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد . يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم ! دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد . جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم . اينا كار من نيست به سركيس بگو . يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي . مي خواد باشه به من مربوط نيست اما حسابي ترسيده بودم . خالصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و . تخم برقصه موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حاال بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه . نميشه ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و . رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم . بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا . بساطمون رو پهن كرديم .اون وقتها كه تهران مثل حاال نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خالصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم . نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم !بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حال . 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه . بزرگتر دلسوز بالای سرشون نيست مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم . هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و . خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين . گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟ . گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا .بياي خونه وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم . اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع . كرديم و راه افتاديم به طرف شهر . يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم الله زار دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل . فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . داديم و قلوه گرفتيم از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك . ساز زدن كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه ! صحبت سر كشتن يه نفر بود . يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم . شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟ نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه . گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي . تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو ! يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه . رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سالم كردم و واستادم جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش . بلند شد و گفت 👇
رمان یاسمین گفت دست شعبون خان برکت داره بگیر و برو دنبال کارت. شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . . كه اولين شب تو الله زار ، جلوي مردم زدم . حاال واسه تو ميزنم . روحش شاد بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم االن تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا ! تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از . دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم . بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش . بزنم . دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود . اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟ . كاوه – منم ، وا كن . صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم- ! كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده . گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته- كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو . با خنده در رو واكردم به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و –كاوه . پينه بسته باشه خوشش نمي آد ! بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي- . اومد تو رفت سر كتري رو بخاري كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟ . كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن ! كاوه – مژده مژده چه خبر شده باز ؟- ! كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، ياهلل مگه از خارج برگشته ؟- . كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه كي ؟ كجا ؟- ! كاوه – همين االن ، رو تخت مرده شور خونه الل بشي پسر راستي برگشته ؟- . كاوه – فعال نه ، هنوز براي زندگي وقت داري . گفتم ! اون حاال حاالها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه- . كاوه – جدي برات يه مژده دارم ! گم شو كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله . از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه- جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن –كاوه . دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم جون من راست ميگي ؟- كاوه – تو تا حاال از من دروغ شنيدي ؟ ! اصالً خوب شد حموم كردم ها- . كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني حاال زود نيست ؟- .كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، االن پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند. پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه . احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور... چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورتش خیسش کشید‌،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662