#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_نهم
فصل 32
سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید.از بالاي ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراغهاي ریزرنگی،تزئین شده بود،خیره شدم.در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند.روي میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد.داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند،ولی مهمانان از راه می رسیدند و روي صندلی ها جا خوش می کردند.هفته پیش،خود سهیل براي حسین کارت دعوت برده بود.صبح،براي دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود،وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد.آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزي و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلاي ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روي شانه هایم میریخت.به قیافه ام دقیق شدم.قد بلند و هیکلی لاغر داشتم.پوست گندمی با چشمان درشت و خاکستري رنگ،گونه هاي برجسته و لبهاي نازك که به چانه اي گرد ختم میشد.دوباره به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهاي بلند و نازك و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.به احترام حسین شال نازکی روي موهایم انداختم.شال هم از جنس پارچه لباسم و پرازمنجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیري رنگ به تن داشت.موهایش را تازه بور کرده بود. هررنگی به موهاي بی نوایش می زد به صورتش آنقدر می آمد که گاهی در می ماندم رنگ اصلی موهایش چیست؟آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم.به زن دایی ام نگاه کردم.ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود.به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جاربزند.عموي بزرگم هنوز نیامده بود.دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه اي نگاه مادرم با من تلاقی کرد.فوري جلو آمد و گفت:مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردي؟ با خنده گفتم:این مد جدید امساله،توي ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.مادرم سري تکان داد و گفت:به حق چیزهاي ندیده،نازي و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - واي مهتاب چقدر ناز شدي! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدي.مامانت اینا کوشن؟لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله ندارم دوباره غرغر کنه.بعد سري چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه اي مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا براي تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازي خانم و پسرش وارد شدندو گوشه اي نشستند.براي سلام کردن جلو رفتم،نازي خانم که پیراهن کوتاه و یقه بازي از ساتن قرمز پوشیده بود،بلند شد و صورتم را بوسید:واي!ماشاالله،مهتاب جون چقدرماه شدي...بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...با کوروش سلام و احوالپرسی مختصري کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم.لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرماي هوا اضافه می شد.صداي ارکستر بلندتر وکرکننده شده بود.براي اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم.همانطور که به دختر و پسرانی که می رقصیدند،خیره مانده بودم به حرف هاي لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:- مهتاب،اومد!برگشتم و به طرف در نگاه کردم.حسین با کت و شلواري سربی و تیره و موهاي مرتب و صورت متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدي گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش
کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صدم
اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روي یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست.از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوك کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صداي هلهله و کل وارد شدند.واي که چقدر زیبا و برازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پري داستانها کرده بود.موهایش را جمع کرده و با تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاري از گل هاي مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا و جذاب شده بود.کت و شلوار مشکی،و صورت اصلاح شده اش،برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارجوشد.لیلا با خنده گفت:- مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره!
بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم.حسین تنها در گوشه اي نشسته و خیره به فواره آب مانده بود.جلو رفتم و کنارش نشستم.با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت پرسیدم:خسته شدي؟...بهت بد می گذره،نه؟حسین سري تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم.هوا توي سالن، خفه کننده شده... چند لحظه اي هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:- چقدر امشب خوشگل شدي.این پیراهن خیلی بهت میاد.با خنده گفتم:تو هم محشر شدي.این کت و شلوار رو تازه خریدي؟حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که براي خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوزو شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد.
حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود.صداي آهسته اش در گوشم نشست:- مهتاب،تو به خاطر من روسري سرت کردي،نه؟بدون حرف سر تکان دادم.حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم.با شنیدن صداي مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم،مادرم مشکوك نگاهم می کرد.دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم.پرهام هم آمده بود و گوشه اي نشسته بود.به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید.با دیدنم،سري تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقاي ایزدي کجاست؟سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان براي شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد.مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان براي رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه اي دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم اینهمه غذایی که روي هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روي باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه اي گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد.نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت.من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در لابلاي موهایم پیچید.بشقابم را پر ازتکه هاي جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه ازکباب را داخل بشقابش سر دادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود.به روبرویش نگاه کردم،نازي خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را روي هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود. زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم:- آقاي ایزدي،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت میشوم وقتی دعایم به اجابت نمیرسد چشم میبندم و لحظه ای تامل میکنم جور دیگری میبینم
خداوندا!
گاهی یادم میرود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست
گاهی یادم میرود بنده هستم و صلاحم را تو بهتر میدانی
گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم:
"پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم میشود"
مراببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم. ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را.
ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم . ببخشم برای تمام گله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر حکمت نمیدهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم.
و در نهایت بر تو توکل میکنم ،
چه زیبا گفتی:
"آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟"
#کانال _داستان _و _رمان _مذهبی ^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️
پِـیِ کدام نخود سیاه بفرستم دلم
را ؟!
وقتی فقط بهانه
شش گوشه
حُــ
سِــ
ـیــ
ــن ••••
را گرفته است ؟!
"حســــــــــــــیـن جــــــــان"
هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران ...!
فقط یک حرم می خواهد و زائری خسته ...!
بطلـــــب آقــــا ...
دلــــتــــنــــگـــــم ...!
🍃❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🍃🌹🍃
#شعر_مهدوی
💐اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه💐
🌤ای آرزوی دیده و دل ها بیا بیا
در سینه شد ز هجر تو غوغا بیا بیا
🌤آه ای مسافر همه دلهای بی قرار
ای دیدن تو اوج تمنا بیا بیا
🌤از کوچه ای که قلب من افتاده روی خاک
بهر گذر تو ای شه والا بیا بیا
🌤کعبه به اشک زمزم خود ناله می کند
ای کعبه تمام دو دنیا بیا بیا
🌤عیسی بن مریم از دم خود خوانده نام تو
آه ای مسیح جانِ مسیحا بیا بیا
🌤موسی طلب نموده جمال تو را به طور
ای سایه تو پرتو سینا بیا بیا
🌤در شام گیسوان سیاهت همه اسیر
ای روز هجر تو شب یلدا بیا بیا
🌤خیمه نشین فاطمه خیمه کجا زدی
مُردم ز غصه یوسف زهرا بیا بیا
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت میشوم وقتی دعایم به اجابت نمیرسد چشم میبندم و لحظه ای تامل میکنم جور دیگری میبینم
خداوندا!
گاهی یادم میرود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست
گاهی یادم میرود بنده هستم و صلاحم را تو بهتر میدانی
گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم:
"پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم میشود"
مراببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم. ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را.
ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم . ببخشم برای تمام گله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر حکمت نمیدهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم.
و در نهایت بر تو توکل میکنم ،
چه زیبا گفتی:
"آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟"
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌿🍂
🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
❣
روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !🌾🌿
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃💐🍃🌸
💐🍂🍃🌸🍃
🍂🌸
🍃
✍هیچ گمنامی در این شهدا نمی توانی پیدا کنی ، آنکه گمنام است ما هستیم ،شهیدی که گرد او خانواده ای حلقه زده وبرایش اشک میریزد گمنام نیست ، این همه شور وحال که در این فضا حاکم است از برکت این شهداست وهمه برای آنها اینجا جمع شده اند وبهتر بگویم گمنام ما هستیم نه اینها که به فرموده حق تعالی زنده اند ، بلند می شوم که چرخی بزنم ، کمی دورتر در کنار مزار یک شهید گمنام کودکی بیقراری می کند و مادرش او را روی پای می چرخاند. وقتی نگاه پرسش گر مرا می بیند که لابد پیش خودم می پرسم:” این چجورشه؟ مگه بچه این قدیو میارن تو اینجا شب قدر؟ اذیت میشه…”میخواهم عکسی از این صحنه به یادگار بگیرم ، انگار حرفی در گلویش مانده و می گوید:” این بچه رو از صدقه سر شهدا دارم. هرچه دارم از صدقه سر اوناست.دوسال پیش ازنذر به همین شهید گمنام که بالای سرش هستیم طلب کردم ، امشب اومدم بگم این بچه رو می خوام عین همینا تربیت کنم … عینه همین ها…” و اشک میریزد…
معجزه شهدا را شنیده بودم، اما شاید باورش برایم سخت بود یا لاقل انقدر عینی نبود. امشب بر من چه می گذشت و به چه دلیل خداوند اینهمه جادوی عشق را از آنها که عند ربهم یرزقونند برایم به تماشا گذاشته بود…
#التماس_دعا
#عاشق_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃💐🍃🌸🍂
🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
🌸جایگاه زن در اسلام🌸
1⃣ امام سجاد عليه السّلام فرمودند:
و أمّا حَقُّ الزَّوجَةِ فَأن تَعلَمَ أنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَها لک سَکنَاً واُنساً، فَتَعلَمَ أنَّ ذلِک نِعمَةٌ مِنَ اللَّهِ عَلَيک فَتُکرِمَها و تَرفُقَ بِها.
حقّ زن اين است که بداني خداوند او را مايه آرامش و انس تو قرار داده است و بداني اين نعمتي است که خداوند به تو داده؛ پس بايد او را گرامي داري و با وي نرمي كني.
📗بحار الأنوار، ج 74، ص 5
2⃣ پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
فاي رَجُلٍ لَطَمَ امراته لَطْمَةً ، امرالله عزوجل مالک خَازِنَ النِّيرَانِ فَيَلْطِمُهُ عَلَيَّ حُرِّ وَجْهِهِ سَبْعِينَ لَطْمَةً فِي نَارِ جَهَنَّمَ
هر کس به صورت زنش سيلي بزند، خداوند به آتشبان جهنم دستور مي دهد تا در آتش جهنم هفتاد سيلي بر صورت او بزند .
📒مستدرک الوسائل/ج 14/ 250
3⃣ امام على عليه السّلام فرمودند:
ولا تُمَلِّكِ المرأةَ مِن أمرِها ما جاوَزَ نَفسَها ؛ فإنَّ المرأةَ رَيحانَةٌ ولَيسَت بقَهرَمانَةٍ.
به زن ، كارى را كه از حدّ و توان او فراتر است ، مسپار ؛ زيرا زن گُل است نه كارگزار.
📕نهج البلاغة/الكتاب 31
4⃣ پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
خیارکم خیارکم لنسائهم.
بهترین شما کسانى هستند که براى زنان خود بهتر باشند.
📓نهج الفصاحه
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
🔰حڪـایت
👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:
⚰ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﺍ دکتران ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻫﯿﭻ ﻃﺒﯿﺒﯽ ﻧﻤﯽتواند ﺟﻠﻮی ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
✨ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻼﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ
ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ اموالم ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ.
✋ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻓﺖ.
💞تا فرصت هست مهربان باشیم...
💞تا فرصت هست نرنجانیم...
💞تا فرصت هست ببخشیم...
ای که دستت میرسد، کاری بکن
پیش از آن کَز تو نیاید هیـچ کار
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌙🌸🌙🌸🌙🌸🌙
🌱زندان مؤمن و بهشت كافر
🌴روزى حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت.
🌴ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت: خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!
🌴امام عليه السلام ايستاد.
يهودى: يابن رسول الله ! انصاف بده !
امام: در چه چيز؟
يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است.
🌴اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم، جهنم است. و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم.
🌴امام فرمود: اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است.
👌پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است.
📚 بحار ج 43، ص 346
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌀🔷🔹🌸🌀🔷🔹🌸🌀🔷🔹
🔷🌸
🔹
#هفت_چیز_مسخره
✨امام رضا عليه السلام فرمود هفت چيز بدون هفت چيز ديگر مسخره است:
1⃣ كسى كه به زبان استغفار كند و در دل پشيمان نباشد خود را مسخره كرده.
2⃣ كسى كه توفيق از خدا بخواهد و كوشش نكند خود را مسخره كرده.
3⃣ كسى كه بهشت خواهد و بر سختيها صبر ننمايد خود را مسخره كرده.
4⃣ كسی كه از آتش🔥به خدا پناه برد و از لذت دنيا دست نكشد،خود را مسخره كرده.
5⃣ كسی كه مرگ را ياد كندو آماده آن نشود خود را مسخره كرده.
6⃣ كسى كه خدا را ياد كند و مشتاق ديدار او نباشد ،خود را مسخره كرده.
7⃣ كسی كه در گناه اصرار ورزد و بدون توبه از خدا طلب عفو و بخشش كند خود را مسخره كرده✨
📚 تحرير المواعظ العددية،ص470
•┈••✿🌸✿••┈•
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷جای خدا نباشیم!
🔹روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
🌿 همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
حکایت ماست:
🔅جای خدا مجازات میکنیم،
🔆جای خدا میبخشیم،
🔅جای خدا...
🌿 اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه.
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
🔹چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
______________________
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
#خیلی_زیباست
#داستان_کوتاه_پند_آموز
💭توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
نوشته: ازهمه چیز برتر است
حاجی کنارم بود ، گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی
آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما این را فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
❤️" خدا "❤️
✔️هر روز با بهترین #داستانها
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚امام صادق (ع) :
بر شما باد به كاهو خوردن، كه خونت را تصفیه میكند.
💚امام صادق (ع) :
ترك نكنید شام خوردن را اگر چه سه لقمه با نمك باشد .
هر كس یك شب شام نخورد رگی از رگ های جسمش میمیرد و ابدا زنده نمیگردد.
💚امام رضا (ع) :
داخل شدن به حمام با شكم پر باعث قولنج میگردد.
💚امام صادق (ع) :
اگر مردم خاصیت سیب را میدانستند ، فقط با سیب به درمان مریض میپرداختند.
💚امام صادق (ع) :
هر كس (به) بخورد تا چهل روز حكمت بر زبانش جاری شود.
💚امام صادق (ع) :
هر كس غذا را با نمك شروع كند هفتاد درد و آنچه او نمی داند و خدا می داند از او دفع می گردد.
💚امام صادق (ع) :
نان را گرامی بدارید كه برای ایجاد آن، همه ی موجودات بین عرش و زمین به كار افتاده اند.
💚امام صادق (ع) :
هر چیزی زینتی دارد و زینت سفره سبزی است.
💚پیامبر اكرم (ص) :
بهترین آشامیدنی در دنیا و آخرت آب است.
💚امام صادق (ع) :
اگر آدم گرسنه انار بخورد، سیر میشود و اگر آدم سیر انار بخورد غذایش هضم میگردد.
💚امام علی (ع) :
هركس عمر زیاد میخواهد، صبح زود صبحانه بخورد
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
⁉چه عواملی سبب میشود تا به غیبت دیگران بپردازیم؟!
♦علمای علم اخلاق زمینههای مختلفی برای انجام غیبت برشمردهاند. #حسد، #کینه، #سوء_ظن، #ثروتاندوزی، #منافع شخصی وحزبی و اجتماعی و سیاسی، #خودکمبینی و #خود بزرگ بینی ...و برخی از عوامل و زمینههای انجام غیبت و بدگویی کردن از دیگران است.
#تجسس
#سوءظنّ
🌸خداوند متعال در قرآن کریم روحیه تجسس در زندگی دیگران و سوءظن نسبت به دیگران را
مایه کشیده شدن به غیبت میداند،
📖در سوره #حجرات آیه 12 میخوانیم:
♦« اى کسانى که ایمان آورده اید، از گمانهاى بد درباره دیگران ـ که بسیار هم هست ـ بپرهیزید و به آنها ترتیب اثر ندهید، چرا که پارهاى از گمانها گناه است، و درصدد کشف عیوب مردم برنیایید، و یکدیگر را غیبت نکنید که غیبت مؤمن بسان این است که کسى گوشت مرده برادر خود را بخورد؛ آیا یکى از شما دوست دارد گوشت برادرش را که مرده است بخورد ؟ شما قطعاً از این کار کراهت دارید؛ پس غیبت را نیز ناخوشایند بدانید و از خدا بترسید و به درگاه او از این گناهان توبه کنید که خداوند بسیار توبه پذیر و مهربان است».
#ثروت_اندوزى
♦همچنین در آیات ابتدایی سوره « #الهمزه »، ثروتاندوزی را سبب عیبجویی و غیبت از دیگران دانسته است : ط«واى بر هر عیبجوى غیبت کننده اى، که مالى فراهم آورده و آن را پى در پى شمرده است».
#خود_کمبینی
🌸️حضرت علی(علیه السلام) ناتوانی و خود کمبینی را از زمینههای انجام غیبت میداند و میفرماید: « غیبت کردن، کار شخص ناتوان است».
📚نهج البلاغه،الحکمة461،
📚منتخب میزان الحکمة436
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_یکم
از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود.پشت میزي در حیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازي خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهاي خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم!رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلاي من،خوشت نمیاد؟حسین سري تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست.ممکنه خیلی ازاین آدماي لخت و پتی،آدماي خوب و برجسته اي هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی. بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است.چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوري لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر وشخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟!
با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده اي داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن.اونا اینطوري فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن.حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیزهم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده اي؟نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه.الان همون آدم هاي لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم. نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفري بود که خداحافظی کرد و رفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت:- با ریشوها می پري! با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟پرهام پرسید:ثبت چی؟با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز!
وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم.سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند براي ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم از خستگی بی حال روي مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود.پدرم هم گوشه اي نشسته بود و چاي می خورد.با دیدن من، گفت:- مهتاب،این آقاي ایزدي حزب الهی است؟با خستگی گفتم:چطور مگه؟پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی در می رفت توي حیاط! حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توي اتاقم و روي تخت خواب ولو شدم. صبح با صداي زنگ تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را برداشتم.صداي حسین بلند شد: - مهتاب،بابات بیداره؟خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داري؟جدي گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.- درمورد چی؟- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خواي بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه اي؟حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکرکند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کارنظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روي یک کاغذ نوشته بودم،سردادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:- نگفت چه کار داره؟ - نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت. پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سري کارام مونده.مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میري؟پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه براي این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_دوم
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.براي اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ براي خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت: - اگه حال داري عصري بریم سینما! بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادي زنگ زدي؟دیشب چرا نیامد؟لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزك پاش ورم کرده... وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبري نبود.
فصل 33
سرانجام اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاده بود. گیج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالی روبرویم که رو به تاریکی می رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما می دانستم این آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتی پدرم به خانه رسید من تقریبا یادم رفته بود که حسین کارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فکر انداخت که مبادا به حسین تلفن کرده و چیزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز کند و این انتظار زیاد طول نکشید.بعد از شام پدرم به اتاق سهیل رفت و مرا صدا کرد . نا خود اگاه دلم فرو ریخت. دست و پایم یخ کرده بود. به سختی وارد شدم. پدرم پشت میز نشسته بود با دیدن من گفت :- بیا بشین .
روي تخت سهیل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت کند. چند لحظه اي هر دو ساکت بودیم عقبت پدرم گفت :- من امروز با آقاي ایزدي تماس گرفتم می دونی چه کار داشت ؟...پرسشگر نگاهش کردم . پدرم بی آنکه منتظر جواب بماند گفت :- نمی دونم با خودش چه فکري کرده که این درخواست رو اصلا مطرح کرده .... بدون مقدمه از من خواست که یک وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانیت و محبت این آدم رو دعوت می کنی تو خونه ات تا چشمش به پول و پله می افته آب دهنش سرازیر می شه. یکی نیست بگه آخه بابا بذاریکی دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابی این حرفو زدي ؟ ننه و بابات کی هستن خودت کی هستی ...پدرم همینطور می گفت و من در سکوت می شنیدم حسابی از دست حسین ناراحت بودم. آخر موقعیت بهتر از این پیدا نکرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم:- مهتاب حالا نظر تو چیه ؟ هان ؟سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ایزدي براي ما تقریبا یک نیمچه استاد بود. از نظر علمی و اخلاقی تو دانشگاه نمونه بود. این ترم هم درسش تموم شده و جایی مشغول به کار شده است.پدرم چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت : منظورت از این حرفها چیه ؟ نکنه تو از این بابا خوشت می آد؟
وقتی حرفی نزدم پدرم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع کرد به حرف زدن :- از تو انتظار نداشتم چنین عکس العملی از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد کردي براي این ؟براي این آدم ؟ در هر حال بهت بگم این پسره چشم به پول تو داره . من یکی هم اصلا چنین اجازه اي بهش نمی دم .بعد از اتاق رفت بیرون و در را محکم بهم کوبید. اشک هایم نا خودآگاه سرازیر شدند. از دست حسین حسابی عصبانی بودم. سریع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشی را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از این وقت بهتر پیدا نکردي ؟صداي حسین ساکتم کرد : مهتاب این بازي مسخره رو بس کن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزدیک به دوساله که تو دنبال وقت مناسبی اما من دیگه نستم. من باید تکلیفمو روشن کنم. تو این مدت همش به حرف تو گوش کردم اما بی نتیجه !دیگه دوست ندارم برام تکلیف تعیین کنی اگه منو دوست داري و می خواي باهام ازدواج کنی دیگه بسپاردست خودم که با پدر و مادرت روبرو بشم.با حرص گفتم : بفرما این گوي و این میدان.بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی را محکم روي دستگاه کوبیدم.
کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نکته_های_مجرب
*🌸 چون خواهی کاری را ابتدا(شروع)کنی بگو:
«رَبَّنا اتِنا مِن لَدُنکَ رَحمَهً وَ هَیِّئ لَنا مِن اَمرِنا رَشَداً.»
*🌸 چون خواهی دشمن تورا نبیند بگو:
« وَجَعَلنا مِن بَینِ ابدیهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون»
*🌸 چون اندوهی رسد،بگو:
«لا اِله الّا اللهَ العَلی الحَکیم لا اِله اِلّا اللهُ رَبَُ العَرشِ العَظیم»
*🌸 چون وارد بازارومحل کسب می شوی،بگو:
«لا اِله الّا اللهَُ وَحدَهُ لاشریکَ لَهُ،لَهُ المُلکُ وَ لَهُ الحَمدُ،یُحیی وَ یُمیتُ وَ هُوَ حَیٌّ لا یَمُوتُ بِیَدِهِ الخَیرُ،وَ هَوَ عَلی کُلِّ شیءٍ قدیر»
* 🌸چون خواهی زبان کسی را که بدگوئی می کند ببندی،بگو:
«صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهُم لا یَعقِلونَ
صُمٌّ بُکمٌ عُمیٌ فَهُم لا یَرجِعونَ.»
*🌸 چون خواهی از گناه توبه کنی بسیار در سجده بگو:
«لا اِله اِلّا اَنتَ سُبحانَِکَ اِنّی کُنتُ مِن الظّالمین»
*🌸 برای شوهردادن دختر بسیاربگو:
«یَرجُونَ تِجارهً لَن تَبُورَ»
* 🌸چون خواهی از مکر دشمنان در امان باشی وکارهایت را به خدا واگذارکنی بگو:
«اُفَوِّضُ اَمری اِلَی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِبادِ»
*🌸 برای برآمدن حاجات و نیازها در شرایط سخت، بگو:
«اَمَّن یُجیبُ المُضطَّرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السّوء»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🌷زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام🌷
🌸اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
🌹واسه بقیه هم بفرستید
تا همه سلام بدن به بانوی
دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🔴زمین جسد "لواط کار" را بیش از سه روز نگه نمیدارد!
✳️غلامی را آوردند پیش عمر وگفتند: اومولایش را کشته است.
عمر دستور داد غلام رابه عنوان قصاص بکشند.
🌺حضرت علی(علیه السلام) ازجریان باخبر شد، غلام را خواست و از اوپرسید: آیا تو مولایت راکشته ای؟
❄️گفت:آری.
🌸حضرت فرمود:چرا او را کشته ای؟
⚡️گفت:او به خاطر امیال نفسانی آمد پیش من و بر من غلبه کرد و با من لواط کرد،من هم او را کشتم.
🌺حضرت از اولیای مقتول پرسید:
آیااورادفن کرده اید؟گفتند بله.
پرسید:چه موقع او را دفن کرده اید؟گفتند:همین الان.
🌷حضرت به عمرگفت:این غلام راحبس کن تاسه روز ودستوردیگری درمورداوجاری نسازتا سه روز تمام شود بعد از سه روزبه اولیای مقتول بگو تا بیایند اینجا.
✳️وقتی سه روز تمام شد اولیای مقتول آمدند پیش حضرت علی(علیه السلام) وبه اتفاق عمر رفتند سر قبر مقتول.
🌸سپس فرمود:قبر را بکنید.قبر را کندند تابه لحد رسیدند.
حضرت فرمود:جنازه رابیرون آورید.
💥به داخل قبرنگاه کردند دیدند کفن مقتول هست اماخودش نیست،گفتند:جنازه ای درقبرنیست!
🌺حضرت علی(علیه السلام)گفت:
الله اکبر،الله اکبر...
🍀قسم به خدا من دروغ نمی گویم،زیرا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که می فرمود:
🔴هرکس از امت من عمل قوم لوط را انجام دهد و باهمین حال بمیرد به او مهلت داده میشود تا درقبرقرارگیرد.
🔥وقتی در لحد قبر قرارگرفت بیش ازسه روز در آنجا نمی ماند، بعد از آن او را پیش قوم لوط می برند و در عذاب سخت قوم لوط شریک میشوند و در روز قیامت هم با قوم لوط محشور می شوند...
💥لواط از جمله گناهان کبیره است وعمل زشتی است كه از زمان قوم لوط رواج پيدا كرده است .
🔥آنها پایه گذار این عمل زشت بودند به طوری که قبل از آنان در هیچ قوم وملتی سابقه نداشته است..
📛این عمل زشت بر خلاف طبیعت انسان بوده و موجب سقوط و انحطاط انسان می شود.
🔆اسلام هم به شدت با آن مبارزه کرده و حکم اعدام برای لواط کننده داده است...
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
📗 بحارالانوار،جلد۴،ص۲۳۰،باب۷۱
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💮خوردن میوه با معده خالی:
این متن شما رو آگاه میکنه. تا آخر بخونید و تا میتونید برای همه بفرستید.
دکتر استفان مک با بسیاری از بیماران سرطانی غیرمعمول رفتار میکند.
ایشان قبل از پاک کردن بدن بیماران به وسیله انرژی خورشیدی، به شفای بیماری بیماران در بدن علیه مریضی باور دارند.
متن زیر از ایشان را بخوانید:
این یکی از راهکارهای درمان سرطان است.
احتمال موفقیت من در درمان سرطان حدود %۸۰ است.
بیماران سرطانی نباید بمیرند. علاج سرطان تقریبا پیدا شده است و رمز آن، خوردن میوه است.
چه باور کنید چه نکنید.
من جدا متاسفم برای صدها بیماری که در راه درمانهای رایج میمیرند.
خوردن میوه:
همهی ما فکر میکنیم خوردن میوه به معنی خریدن، خرد کردن و گذاشتن در دهان است!
این، به این آسانی که شما فکر میکنید نیست. خیلی مهم است که بدانید چه وقت و چطور میوه بخورید.
راه درست میوه خوردن چیست؟
میوه را بعد از وعدهی غذایی نخورید.
«میوه را باید با معده خالی میل کنید.»
وقتی میوه را با معده خالی میخورید نقش بزرگی در سیستم گوارش و تامین انرژی زیاد برای کاهش وزن و بقیهی کارهای روزانه ایفا میکند.
میوه، مهمترین بخش مواد غذایی است.
فرض کنید دو تکه نان و تکهای میوه خوردهاید؛ تکهی میوه آماده است مستقیم از گلو وارد معده شود در حالی که نان خوردهشده قبل از میوه مانع آن میشود.
به عبارتی کل وعدهی نان و میوه هدر و فاسد شده و تبدیل به اسید میشوند.
درست زمانی که میوه با غذا تداخل پیدا میکند بقیه مواد باقیمانده فاسد میشوند.
درنتیجه لطفا میوه را با معدهی خالی یا قبل از وعدهی غذایی میل کنید.
شنیدهاید که مردم میگویند:
هر وقت هندوانه میخورم آروق میزنم، وقتی میوهی استوایی میخورم شکمم باد میکند، وقتی موز میخورم احساس اسهالی میگیرم و....
در واقع اگر میوه با معدهی خالی خورده شود هیچ یک از این مشکلات پیش نمیآید.
میوه با بقیه غذاها فاسد میشود و تولید گاز میکند، در نتیجه دچار نفخ میشوید.
سفیدی مو، کچلی، استرس زیاد و حلقهی قهوهای دور چشم اتفاق نمیافتد اگر میوه را با معدهی خالی بخورید.
براساس تحقیقات دکتر هربرت، جز لیمو و پرتقال که اسیدی هستند، همهی میوهها در بدن قلیایی میشوند.
اگر شما رمز خوردن میوه را دریافتید پس راز زیبایی، طول عمر، سلامتی، انرژی، شادمانی و وزن نرمال را یافتهاید.
وقتی میخواهید آبمیوه میل کنید، فقط آبمیوهی تازه میل کنید نه آبمیوهی داخل قوطی، بطری یا پاکت.
حتی آبمیوهی گرما دیده ننوشید.
میوههای پخته نخورید چون هیچ مادهی مفیدی به بدن نمیرساند!!
شما فقط مزهی آن را میچشید، پختن همهی ویتامینها را از بین میبرد.
با این حال خوردن میوهی تازه حتی از نوشیدن آب آن مفیدتر است.
اگر میخواهید آبمیوهی تازه میل کنید آن را جرعهجرعه و به آرامی بنوشید تا با بزاق دهان مخلوط شود قبل از این که ان را قورت دهید.
شما میتوانید ۳ روز «روزه»ی میوه بگیرید تا بدن کاملا تصفیه شود.در طول این ۳ روز فقط میوه بخورید و آبمیوه تازه بنوشید.
لطفا اگر این متن مفید بود برای دوستانتون ارسال کنید 🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀داستانی جالب .... بخوانید:
🔻گریه امیرالمؤمنین ؟!
روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
♦️مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند .
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 داستان کوتاه
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه !
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد...
با آن همه لااله الاالله که می گفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و فقط فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم! تمام عمر با زبانمان «لااله الاالله» بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلبهای ما هنوز آن را نشناخته است.
داستان و مط💟الب زیبا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 داستان کوتاه
شاه عباسکبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
💟
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
💟
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
💟
مشاوران هریک طرحی ارایه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
💟
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
داستان و مط💟الب زیبا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662