داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_دومـــ ✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به ی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_ســومــ
✍دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ خودم را به خدا سپردم
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن
راهی سومین حوزه شدم
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم توی کوچه پس کوچه ها گم شدم تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم
خسته و گرسنه، با یه ساک نه راه پس داشتم نه راه پیش برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چــهـارمــ
✍وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود
نماز رو خوندم و راه افتادم چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد رفتم جلو و سوال کردم غذای حضرت بود آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید پرسید: ایرانی هستید؟ رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست زبانم هم کلا حرکت نمی کرد مشخص بود از حالتم تعجب کرده با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن اینو گفت و رفت
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ...
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود شاید الان هم تحت تعقیب باشی و
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله برگشتم حرم یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم اومدم با دشمنانت مبارزه کنم همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم اما ضعیف و ناتوان و غریبم نه جایی دارم نه پولی وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
☁️🌞☁️
🌺سینی مخصوص غذای اهل بیت،نزد حضرت مهدی عج
✳️روزي پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم به فاطمه (سلام الله علیها) فرمود: برخيز و آن سيني را به اينجا بياور.
🌹حضرت فاطمه برخاست و آن سيني را كه در جایي پنهان بود بيرون آورد، كه در ميان آن نان تريد شده و گوشت پخته شده بود، و ظاهرا از غذاي بهشتي بود.
🌸پيامبر و علي علیه السلام و حسن و حسين و فاطمه سلام الله علیها، سيزده روز از آن غذا خوردند.
♻️ سپس ام ايمن روزي چيزي از آن نان و گوشت را در دست حسين علیه السلام ديد، به او گفت: اين غذا را از كجا آوردي؟
🌟حسين علیه السلام فرمود: چند روز است كه ما از اين غذا مي خوريم.
🔰ام ايمن كه از بانوان مخلص و ارادتمند اهلبيت نبوت بود به حضور فاطمه سلام الله آمد و عرض كرد:
🍃هر چه ام ايمن دارد، به فاطمه و فرزندانش تعلق دارد، اما آيا فاطمه هر چه دارد، قدري از آن به ام يمن نمي رسد؟
💠حضرت فاطمه مقداري از آن غذا را براي ام ايمن آورد، ام ايمن از آن خورد، از آن پس غذاي آن سيني دیگر تمام شد...
🌹پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر از آن غذا به ام ايمن نمي خوراندي، تا روز قيامت تو و ذريه تو از آن غذا مي خوردند.
✅امام باقر علیه السلام پس از نقل ماجراي عجيب فوق فرمود: آن سيني در نزد ما است و قائم ما در زمان ظهور خود، آن را بيرون مي آورد...
📕اصول کافی، باب مولد الزهرا (س)، حديث 7، ص 460 - ج 1
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان🌹
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺭﺍ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻠﻰ ﺑﻮﺩﻛﻪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺯﻳﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻭﺯﻳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻄﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ؟ !
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺒﺐ
١ : ﺍﻭﻝ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻰ ﺑﻮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺇﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﮔﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﻜﻢ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ !
🌹٢ : ﺩﻭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺭﺯﺍﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺍﻧﺪ !
☘٣ : ﺳﻮﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻴﻜﺮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ !
⭕️٤ : ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﻯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﺑﺮﺳﺪ،
ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ !
٥ : ﭘﻨﺠﻢ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮔﻨﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﻋﻔﻮ ﻧﻜﻨﻰ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﯽ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺭﺣﻴﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺎﻧﺪ !
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﭘﺲ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
☘☘
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#شیطنت_خواهران_دوقلو
#قسمت_دوم
تق تق تق... مهدی خیلی پسر با ادب و با اخلاقی بود همیشه قبل از ورود در میزد...
بفرمایید...و با صدای من مهدی وارد اتاق شد...
برق هیجان رو میشد از تو چشمای مهدی خوند , استرس در وجود من با اومدن مهدی بیشتر از قبل شد.یه نگاهی به سمت کمد کردم که مینا داشت از در نیمه باز مارو نگاه میکرد میخواستم بهش اشاره کنم سریع بیاد بیرون این استرس لعنتی هرچه زودتر تموم بشه اما چشمش به دوربین بود و اصلا حواسش به اشاره من نبود.
مهدی آروم به من نزدیک شد کتشو از تنش در آورد گذاشت روی تخت بعدش کنار من نشست...
سکوت سردی از شرم بین ما ایجاد شده بود...
مهدی بلاخره سر صحبت رو باز کرد...
-من تاحالا بهت دروغ گفتم؟ یا کاری کردم که از من ناراحت بشی؟
-نه چطور؟
-فکر میکنی یه پسر وقتی حسشو با یه دختر در میون میذاره غیر از صداقت و روراستی چی میخواد؟
-امم, نمیدونم قطعا فقط صداقت و روراستی مهمه و بدون این مساله و عدم اعتماد زندگی خوب پیش نمیره!
-خب من برای همین میخوام با کمال صداقت یه چیزی بهت بگم و دوست ندارم فکر بدی بکنی یا واکنش خاصی نشون بدی.
-چی شده!
- چیزی نشده... چطوری بگم... نمیدونم این چند وقت یه مساله ای ذهنم رو درگیر کرده... نمیدونستم باید چیکار کنم اما امشب تصمیم گرفتم بهت بگم.
-بگو دیگه چقدر مقدمه چینی میکنی..
-ببین حقیقتش اینه من ...من فکر میکنم مریم به من علاقه داره!گاهی احساس و رفتاراش خاص میشه نمیدونم یه جوره خاصی برخورد میکنه که انگار تو کلامش احساسه ...
-چی!؟ یعنی چی؟
-یعنی من فکر میکنم خواهرت به من علاقه داره...
حرف مهدی که به اینجا رسید فهمیدم با کارای ما زمانی که جاهامون رو عوض میکردیم وقتی با مینا برخورد داشته فکر میکرده منم برای همین فکر میکنه من بهش حسی دارم .. اصلا نمیدونستم چی باید بگم یا چه جوابی بدم ... تو همین افکار بودم و داشتم جوابی آماده میکردم که بگم... اما فرصت پیدا نکردم چون در کمد باز شد و مینا از تو کمد با دوربینی در دست اومد بیرون....
من که گیج شده بودم اصلا نفهمیدم چرا مینا یهو اومد بیرون قرارمون اصلا اینجوری نبود...
مهدی یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مینا و تا ته قضیه رو خوند...
از رو تخت بلند شد و به سمت مینا رفت...
🔴لازم به توضیح هست این داستان ادامه دارد و نویسنده هر هفته 1 قسمت را برای ما ارسال کرده و ما برای شما در کانال قرار میدهیم.این داستان رمان چاپی یا فایل ندارد و باید هر هفته منتظر انتشار آن از طریق همین کانال باشید. پیشاپیش از صبر شما تشکر میکنیم.🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای خواندن #قسمت_اول روی لینک زیر کلیک نمایید.👇
🔴https://eitaa.com/dastah1224/5392
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــنـجـم
✍خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست اینجا، فقط منم و من
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت دیگه پام شل شد و افتادم مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست خدایا! برای شهادت آماده ام
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم
همون روحانیه بود چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم و رفت سر کارش هیچ کس مراقبم نبود فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم اما توهمی بیش نبود ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــشـم
✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بدون توجه به من در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره اما پاهام به فرمان من نبود
وضو گرفتم ایستادم به نماز نماز که تموم شد دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم غذاش رو گرفت و نصف کرد نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم غذای شیعه، غذای حضرت
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم کم کم سر صحبت رو باز کرد منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی
پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#حکایت
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن ه دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفــتـم
✍بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت وروز موعود رسید توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم مدام از خدا تشکر می کردم باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه هیچ چیز از این بهتر نمی شد بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود نقش و جایگاه اسلام بین اونها میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود
بالاخره ماموریت من شروع شد مرحله اول، نفوذ ...
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم زمانم رو تقسیم کردم سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ...تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_ششم
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
-سلام مامان
مامان: سلام خسته نباشی
پایگاه چه خبر؟
-هیچی قرار شد زینب مسئول جمع آوری آثار شهدا بشه
باید یه زنگ به آقامرتضی و دوتا از دوستام بزنم.
مامان: حداقل اون چادر و روسری آویزون کن سرجاش بعد
-چشم
شماره آقا مرتضی رو گرفتم
-الو سلام داداش
مرتضی:سلام زهرا باجی
خوبی؟
چ خبر؟
- یه زحمت داشتم داداش
مرتضی : شما رحمتی باجی خانم
بفرمایید
-میخاستم یه مصاحبه داشته باشیم باهاتون
درمورد شهید شیری
صدای مرتضی غبارآلود شد و گفت باشه چشم
ساعت ۶ بیاید خونه
-ممنون
یاعلی
شماره لیلا گرفتم
-الو سلام لیلا خانم
لیلا: وای زهرا توویی
-نه روح مادربزرگ عممه
لیلا: خخخخ دیوونه
خوبی ؟
چه خبر ؟
چه عجب یادی از ما کردی؟
-زحمت دارم برات
لیلا: شما رحمتی
جانم
-لیلا میخایم زندگی نامه شهدا رو جمع آوری کنیم
میخاستم با همسرت حرف بزنی
کمکمون کنه
لیلا : باشه من امشب باهاش حرف میزنم بعد خبرشو بهت میدم
-مرسی عزیزم
لیلا: خواهش میکنم
من برم الان مهدی میاد
حاضر باشم
-باشه یاعلی
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز قطع کردن مکالمه اومدم تو آشپزخونه
-مامان کمک نمیخای؟
مامان: چرا بیا این سالاد درست کن
-باشه
مامان زن عمو زنگ نزد؟
مامان: چرا زنگ زد
-خب
خب
مامان: گفت علی جان امروز رفت ماموریت
ان شالله ده روز دیگه میاد
میریم خواستگاری
-ایول علی آقا
مامان: دوستت چی گفت؟
-گفت باشه با همسرم حرف بزنم
خبر میدم
بابا اومد نهار خوردیم
منم رفتم تو اتاقم روی موضوع شاخه منتظران از مهدویت کار میکردم
چنان غرق تحقیق بودم که متوجه گذر زمان نشدم
ساعت ۹ بود گوشیم زنگ خورد لیلا بود
-الو سلام لیلا جان
خوش خبر باشی عزیزم
لیلا: با مهدی جان حرف زدم
قبول کرد
شمارشو میفرستم برات
فردا باهاش تماس بگیر
-وای لیلا ممنون
اجرت با سیدالشهدا
لیلا:همچنین
شماره زینب رو گرفتم
-زینب جان قراره فردا با همسرش حرف بزنم
زینب :باشه ممنون
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662