🌹 #هدایت_نمودن_زن_فاسد🌹
در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند.
در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!
آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!
زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!
زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!
سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند.
شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!
زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌 جالبه حتما بخونید:
🌟🌙حکمت تعداد اذکار تسبیحات حضرت زهرا
وقتی تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها 34 الله اکبر داره نباید یکی کمتر یا بیشتر بگید چون دیگه اون خاصیتی که داره را از دست میده.
حکمتی که این اذکار داره در همون تعدادی است که گفتند نه کمتر و نه بیشتر!
لذا وقتی دارید ذکر میگید درتعدادش خیلی دقّت کنید.🌟
📣📣میدونین چرا تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها دارای
34 الله اکبر ، 33 الحمدلله و 33 سبحان الله است؟
زمان ازدواج دختر پیامبر اسلام حضرت فاطمه سلام الله علیها که فرا رسید در عرض کمتر از یک هفته تعداد خواستگارانش به 1700 نفر از ثروتمندان و رجال عرب رسید🌟
در این زمان حضرت جبرئیل از جانب خداوند متعال نازل گشت و به پیامبر عرض کرد که فاطمه را به آن کسی تزویج کن که ستاره زهره درشب جمعه به خانه اش فرود می آید🌟
وقتی این خبر به اصحاب پیامبر صلوات الله علیه و آله رسید، آنها خانه های خود را زینت دادند و برای نزول ستاره زهره مهیّا گشتند.
تا اینکه شب جمعه فرا رسید و پیامبر صلوات الله علیه و آله بر پشت بام رفت و منتظر نزول ستاره شد.🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها نیز پشت سر آن حضرت نشستند تا شاهد فرود ستاره زهره باشند.
تا اینکه نیمه شب شد و ناگهان ستاره فرود آمد و شب تاریک و ظلمانی همچون روز روشن شد🌟
وقتی حضرت فاطمه سلام الله علیها ستاره را در حال فرود دید شروع به گفتن " الله اکبر " کرد.
نزول ستاره طولانی شد تا جایی که حضرت زهرا سلام الله علیها سی و چهار مرتبه " الله اکبر " گفت.
ستاره بر بام های خانه اصحاب دور زد تا بر بام خانه حضرت علی علیه السلام استقرار یافت و به خانه اش وارد گشت🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها:
وقتی این واقعه را دید خداوند را شکر کرد و سی و سه مرتبه " الحمدلله " گفت و زمانی که به سی و سه رسید، ستاره به سوی آسمان بالا رفت.🌟
و حضرت فاطمه سلام الله علیها:
با مشاهده صعود ستاره تعجّب کرد و شروع به گفتن "سبحان الله " نمود تا اینکه ستاره در آسمان وارد گشت و تعداد " سبحان الله " گفتن حضرت به سی و سه مرتبه رسید🌙
📚منبعی که برای این موضوع :
📗در کتاب مذکور آمده " لئالی الأخبار " است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_اول
✍اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند ...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم و مهمترین این تفکرات"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود"
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه...
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا
در حال آماده سازی مقدمات بودیم با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد این مسیر خیلی سخت تر بود اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم من باید به ایران میومدم اما چطور؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دومـــ
✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که
به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💝💝💝💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_یکم
#شهدا_راه_نجات
شب تو خوابگاه سرم تو گوشی بود که یهو زینب گفت:تو گوشیت چه خبره؟
-کوفته دارم براتون بحث مهدویت تایپ میکنم
زینب :آفرین تایپ کن😜
شروع کردم
بسم رب المهدی
موضوع بحث:مهدویت در احادیث اهل تشیع و اهل سنت
زمینه های مشترک
*اصل ظهور و وجوب اعتقاد به آن
*اسم،لقب،کنیه
*حکومت جهانی حضرت
*اقتدای حضرت مسیح (ع) بعدازظهور به حضرت مهدی(عج)
••عرصه های اختلافی اهل تشیع و اهل تسنن ••
شیعه براین باور است حضرت مهدی در نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق در سامرا از ذریه پاک حضرت زهرا(ص) متولد شد
اما اهل تسنن میگویند حضرت مهدی(عج) هنوز متولد نشده
چندین سال قبل از ظهور متولد میشود
در منابع شیعه و سنی به ظهور حتمی اشاره شده
منابع اهل تشیع در مهدویت
*الغیبه:مرحوم نعمانی
*کمال الدین تمام النعمه: شیخ صدوق
*بحارالانوار ج ۵۱-۵۳ شیخ مجلسی
*معجم الاحادیث
کتب اهل سنت در زمینه مهدویت
۱.صحیح بخاری
۲.صحیح مسلم
۳.سنن ابن ماجد
۴.سنن ابی داوود
با آرزوی سال مهدوی و ظهور حضرت مهدی(عج)
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_دوم
#شهدا_راه_نجات
روز سوم سفر راهی معراج الشهدا شدیم
شهدای که برای اروند وحشی، فاو که هم مرز اروند بود ، فکه ، جزیره مجنون بود
یه روزی یه پسر و مادری ناهار ماهی داشتن
پسره به مامانش میگه ما الان این ماهی ها رو میخوریم
یه روزی این ماهی ها مارو میخورن
چندسال بعد پسره تو اروند گم میشه 😭😭😭
زینب آخر اتوبوس با مداحی شهدا شرمنده ایم مجتبی رمضانی گریه میکرد
علی هم اول اتوبوس تو خودش بود
خدایا خودت کمک کن بهم برسن
من همیشه تو معراج الشهدا حالم بد میشد 😭😭😭
مناطق جنگی عطر کربلا میداد
خدا کنه امسال سال ظهور مهدی زهرا(عج) بشه
پنج روز مثل برق گذشت و الان راهی قزوین شهر دوست داشتنی من هستیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_سوم
#شهدا_راه_نجات
بابا بهمون آنتراک داده بود فاصله بین دو سفر رفتیم عید دیدنی
عیدی که بهم میدادن حس فسقلی بودن بهم دست میداد
من زهرا جوجه ۲۲سالم خخخخ 😂😂
این سه چهار روز عید دیدنی مثل برق و باد🌪🌪🌪گذشت
الانم تو فرودگاه منتظر اعلام پرواز بودیم
سوار هواپیما شدیم
با محدثه تو سر کله هم میزدیم کی پیش پنجره بشینیم
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدیم شیراز
چون شب بود شام خوردیم رفتیم اتاقا
صبح بعداز صبحانه راهی حرم شاهچراغ و برادرشون شدیم
از همونجا راهی بازار شدیم
محمد و فاطمه گفتن ناهار بیرون باشیم
ماهم موافقت کردیم
بعداز ظهر ب اصرار من راهی حافظیه شدیم
تو حافظیه گوشی بابا زنگ خورد
گویا دوست دوران سربازیش
آقا جواد بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_چهارم
#شهدا_راه_نجات
بابا که گوشی قطع کرد
محدثه :بابا کی بود؟🙄🙄
بابا:عمه ام
محدثه: مامان
مامان
بیا عمه بابا زنده شده
مامان:خدا بهم سه تا دختر خل و چل داده 😂😂
من: سه تا خل وچل 😕😕
فاطمه :ما سه تا رو گفت عایا ☹️☹️
محدثه : خل و چل ما سه تا؟😐😐
پاشید جمع کنید بریم هتل جواد مارو شام دعوت کرده
- یکی بگه اول این آقا جواد کیه ؟
محدثه : عمه بابا 😉😉
فاطمه: نخیر گزینه های روی میز حاکی بر عمو و شوهر عمست
مامان : دیوونه اید شما سه تا
محمد جان پسرم چه جوری این فاطمه رو تحمل میکنی؟
محمد: مادر منم مثل خودش خل کرده
خلاصه ما فهمیدیم آقا جواد دوست دوران سربازی باباس
شام ما رفتیم اونجا
ماشاالله وضع مالیشون عالی بود
جواد آقا تاجر بود
اونشب به من خیلی سخت گذشت
توی یه جمع نامحرم
اونشب بعداز شام ما برگشتیم هتل البته به اصرار خودمون
فرداش اون دوست بابا هم بازم اومد و جاهای دیدنی شیراز بهمون نشون داد
صبح روز ۱۲فروردین پرواز داشتیم
فردا که ۱۳بدر میریم باغ شوهرعمه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💝❤💝❤💝❤💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
تعطیلات عید به چشم بهم زدنی تموم شد سال ۹۵ شروع شد
علی آقا راهی ماموریت کرمانشاه شد
ماهم امروز عصر تو پایگاه جلسه داریم
-بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض تبریک سال نو به همه عزیزانم
ان شالله سال ۹۵سال ظهور مولامون حضرت مهدی(عج) باشه
امسال یه مسئولیت جدید تو پایگاهمون داریم که قراره خانم محمدی قبول زحمت کنن
اونم جمع آوری آثار و زندگی نامه شهداست
خواهرای عزیزم بهشون کمک کنن
جلسه که تموم شد با زینب رفتیم سر مزار شهید حجت و شهید سیاهکلی
زینب گریه میکرد و میگفت شرمنده شهدام
-زینب جان
عشق آجی
از اینجا به بعد شهدایی برو جلو
زینب: زهرا من هیچ شهیدی نمیشناسم
چیکار کنم الان ؟
-اول با شهید شیری شروع کن
بعد چندنفر میشناسم باهاشون هماهنگ میکنم درمورد شهدای دیگه با اونا
محدثه بخشی چنان مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت :با لیلا ملکی حرف بزن فکرکنم شوهرش پاسداره ؟
زهرا شوهرش پسرعموش بود؟
-شرمنده ببخشید من یادم رفت ایل و تبار شوهر لیلا بپرسم
محدثه بخشی: کوفت
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💝❤💝❤💝❤💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت225 رمان یاسمین كاوه – به نظر من اول از همه بايد يه آپارتمان بخري . بزرگ و خوب . يه ماشين شيك
#پارت226 رمان یاسمین
بعله كه شوخي كردم ! اصالً مي دونين چيه ؟ يه آپارتمان واسه بهزاد مي خريم اندازه يه غربيل ! يه ماشين لباسشويي مي –كاوه
اندازيم يه گوشش و يه جاروبرقي هم واسه ش مي خريم ولش مي كنيم به امان خدا! زنش هم نمي ديم ! ولش كن بذار همين جور
!يالقوز بمونه
!اين قدر زن رو چه مي فهمه ؟
!زن رو با ماشين لباسشويي و جاروبرقي و اجاق گاز اشتباه گرفته
: بعد رو من كرد و گفت
تو فكر كردي زن كلفته كه استخدامش كني واسه نظافت خونه و پخت و پز؟ همين امثال شما ها هستن كه نمي زارن اين مملكت -
!ترقي كنه ديگه ! مرتيكه بي فرهنگ
: بعد رو به بيتا كرد و گفت
باور بفرماييد ، اگه من زن گرفتم ، اين همسرم رو مي برم مي شونم رو يه مبل باالي اتاق . يه متكا مي ذارم زير پاش كه راحت -
. پاش رو دراز كنه . يه بادبزن مي گيرم دستم و مي شينم باال سرش و بادش مي زنم ! تا كي ؟! تا ظهر
ظهر مي پرم يه تك پا به دفترم و زود بر مي گردم خونه . دوباره مي شينم باال سرش و متصل بادش مي زنم ! گور پدر كار . بابام
! هم كه وضعش خوبه ، چشمش كور ، دنده ش نرم ، خرجم رو بده
. بيتا و فريبا خنديدن
! بيتا- اون طوري هم خوب نيست ديگه كاوه خان ! همسرتون لوس مي شه
فداي سرش كه لوس شد ! مگه من مثل اين بهزادم ؟ با اين افكارش هنوز تو دوران جاهليت سير مي كنه ! مي گن ، كوكو –كاوه
! از روغن گل مي كنه ، زن از شوهر
! باور كنين نمي ذارم زنم دست به سياه و سفيد بزنه ! نه شستشو نه رفت و روب نه پخت و پز
!هيچي ! سر يه سال اگه بيايين و زنم رو ببينين شده مثل يه كوفته قلقلي ! تپل و گرد و قلنبه
: همه خنديديم و من گفتم
اون وقت كارهاي خونه تون رو كي مي كنه؟ كي براتون غذا مي پزه؟-
تو حرف نزن مرد بي رحم و سنگدل ! واسه سير كردن شيكمت مي خواي اين خانم ها رو استثمار كني ؟ كارد به شيردونت –كاوه
!بخوره ! مرتيكه جبار زورگو
فريبا- راست مي گن بهزاد خان . پس كارهاتون رو كي مي كنه ؟
! كاوه – يه زن ديگه مي گيرم كه كارهاي اون يكي رو بكنه ! همين طوري مي ره تا آخر
خب اين همه به زن هات مي رسي ، به چه دردت مي خوره؟-
كاوه – زن هام همه چاق و چله مي شن . هر كدوم شون مي شن مثل توپ بسكت ! قل قل مي خورن از اين اتاق مي رن اون سر
!اتاق
! اون وقت هي مي خورن به همديگه-
! كاوه – چه عيبي داره؟ مي شه عين بازي بيليارد ! سر سال مغازه توپ فروشي واز مي كنم
. بعد شروع كرد به شعر خوندن
زن بايد تپل باشه-
سفيد و خوش اخالق
سفيد و خوش اخالق
مرد بايد بي ريخت باشه
زشت و سگ اخالق
زشت و سگ اخالق
. بيتا- كاوه خان ، فريبا كه چاق و تپل نيست
! كاوه – تلنبه مي خرم ، بادش مي كنم چاق شه
!همه خنديديم . فريبا كه تا كاوه دهن باز مي كرد ، غش و ضعف مي رفت
. خالصه قرار بر اين شد كه از فرداش بريم دنبال خريد آپارتمان . همون شب هم چهارتايي شام رفتيم بيرون.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت227 رمان یاسمین
بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين و با نمك بود . كاوه همون شب سنگ
. تموم گذاشت و اونقدر ماها رو خندوند كه دل مون درد گرفت
! اون آخرين شبي بود كه با بهزاد رفيقم ، خنديديم ! و شايد تا آخر عمرم ، اون آخرين باري باشه كه واقعاً بخندم
. من كاوه برومند هستم
. امروز بعد از گذشت چهار سال دلم رو راضي كردم كه به اين اتاق بيام و اين خاطرات رو تموم كنم
! داستان نبايد ناتمام بمونه
چهار سال گذشت . چه چهارسالي!پوچ و خالي. االن ساعت 0 بعدازظهره . تو اتاق بهزاد هستم . همون اتاقي كه برام هزار تا
! خاطره داره
اتاقي كه هميشه مثل گل تميز و مرتب بود و حاال همه چاش رو خاك غم گرفته ! اتاق كوچيكي كه با محبت اين پسر ، مثل يه كاخ به
! نظر مي اومد
. هنوز استكانهاش تو قفسه س و كتري ش روي بخاري خاموش
كتاب هاش توي كتابخونه ست و لباسهاش به جا رختي آويزون . لباسهايي كه بوي رفيق رو مي ده ! رفيق من ، كسي كه سالها
! پيش با مردونگي جونم رو نجات داد
هنوز ماهي تابه ش به گوشه ديوارش آويزونه. ماهي تابه اي كه فقط تو خودش تخم مرغ رو ديد ! آخ چي بگم ! دلم از غم مي
! خواد بتركه
! اگه در تمام اين مدت و در تمام اين سرگذشت خودم شركت نداشتم ، هيچكدوم رو باور نمي كردم . چه سرنوشتي
. تو يه مدت كم چقدر سريع همه چيز اتفاق افتاد
. سالها بود كه حتي از اين كوچه رد نشده بودم . دلش رو نداشتم كه اينجاها رو ببينم
. اجاره اينجا رو مي ريختم به حساب صاحب خونه ش تا مجبور نباشم بيام اينجا
تا امروز اين اتاق رو دست نخورده نگه داشتم . بياد بهزاد ! بهزادي كه ناخودآگاه من احمق يه همچين سرنوشتي براش بوجود
. آوردم
! وقتي بر مي گردم و به دور و برم نگاه مي كنم انگار ديوارها جلو مي آن و منو ميون خودشون مي گيرن و فشار مي دن
! وقتي اين دفتر خاطرات رو مي خونم به نظرم يه قصه مي آد
. دفتر خاطراتي كه بهزاد از زماني كه فرنوش با ماشين جلوي ما پيچيد شروع به نوشتن ش كرد و هيچوقت هم به من نشون نداد
نمي دونم از كجا بايد شروع كنم ولي هرچي هست ، بايد اين دفتر تموم بشه
امروز تقريباً چهار سال از شبي كه با بهزاد و فريبا و بيتا ، تو خونه فريبا دور هم جمع شده بوديم تا براي بهزاد و آينده اش
. تصميم بگيريم مي گذره
. همون شبي كه چهارتايي با هم شام رفتيم بيرون و تا آخر شب خنديديم
. آخرين خنده هايي كه از ته دلم بود
فرداي اون شب ، من و بهزاد براي خريدن يه آپارتمان با هم از خونه ش اومديم بيرون و به طرف يه آژانس كه من مي شناختم
. رفتيم
شوهر خاله اي كه قرار بود مرده باشه . متأسفانه تا پامون رو تو آژانس گذاشتيم ، سينه به سينه به شوهرخاله من برخورديم
. يعني من به بهزاد اينطوري گفته بودم
. وقتي به هم رسيديم بهزاد هاج و واج به من و شوهر خاله ام نگاه كرد
. وقتي اون رفت ، بهزاد دست منو گرفت و بطرف ماشين برد و گفت سوار شو
: سوار شديم و به اتاق بهزاد برگشتيم . تا وارد اتاق شديم ، رفت و جاي هميشگي نشست و رو به من كرد و گفت
! كاوه ، تو رفيق مني ، نمي گذرم اگه چيزي رو از من پنهون كني . حاللت نمي كنم-
. تا حاال بين من و تو هيچ دروغي نبوده
چرا دروغكي به من گفتي كه شوهر خاله ت مرده ؟
: سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه دقيقه بعد بلند شد و اومد سرم رو ناز كرد و گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسيد و گفت
. مي دونم كه هم پنهون كردن ش برات سخت بود و هم گفتن ش . اما حاال ديگه بگو . هر چي هست بگو -
! آروم و زير لب بهشش گفتم كه فرنوش مرده ! رفته بود ويلاي نوشهر شون و يه شب مي ره دريا و ديگه بر نمي گرده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662