🍒داستان عبرت آموز
💟ماجرای دزدی شوهرم از من 💟
من دختری بودم که در هفت سالگی بعد از طلاق پدر و مادرم به پدرم داده شدم .
این معامله ناخوشایند بدترین روزهای عمرم را برای من و برادرم که پنج سال داشت رقم زد ...
من برای اینکه آینده خوبی داشته باشم با جدیت تمام درس می خواندم تا عمرم به شانزده سال رسید ، اما پدرم مرا به ازدواج مردی در آورد که ده سال از خودم بزرگتر بود ، پدرم برای این ازدواج از من هیچ نظری نپرسید و من نیز معترض نشدم . زیرا این تنها راه نجات من از آن زندگی بود .
شوهرم انسان خوبی بود و تنها عیبی که داشت این بود که مرا از درس خواندن باز داشت .
من موافقت کردم .. و خودش به شغل آزاد یعنی رانندگی و حمل و نقل پرداخت و در جده زندگی خود را شروع کردیم ...
من برای او دو دختر و یک پسر به دنیا آوردم ..
زندگی ما اینچنین می گذشت که پدرم فوت کرد و ثروت زیادی برای من به ارث گذاشت .
شوهرم با ارث من کنار دریا یک ویلای زیبا خرید ... بدین ترتیب حرص و طمع او را گرفت و مرا گول زد ، او به من گفت که همه داراییم را به نام او کنم زیرا به خاطر وکالت و کارهای دیگر .. بهتر است که همه چیز به اسم یک مرد باشد .
علاوه بر ویلا زمینی نیز خرید و همه چیز خود را به قصر ویلایی که ساخته بودیم انتقال داد ...
من خیلی خوشحال بودم واحساس می کردم یک ملکه هستم .
تا روزی از روزها اتفاقی رخ داد که مثل صاعقه وجودم را نابود کرد ..
شوهرم زن دوم گرفته و او را به خانه مان آورده بود !!!
همهٔ خوشحالیم به غم واندوه تبدیل شد ...به گریه افتادم .. او با تمام بی شرمی گفت اینجا خانه من است اگر خوشت نمی آید در باز است می توانی بروی !!
من با وجود وکیل و پی گیری های برادرم نتوانستم کاری از پیش ببرم .. و چیزی که مانده بود دعواهای پوچ و اهانتهای او و همسرش برای من بود
بنابراین بچه هایم را برداشتم و به ریاض و نزد مادرم برگشتم .. مدتی را فقط در یک اتاق تنها گذراندم و با کسی حرف نمی زدم ، مادرم که استادی بزرگ بود با دوستش دکتر نفیسه حرف زد و او به دیدارم آمد
کمکهای دکتر نفیسه مرا از آن حالت بد روحی در آورد .
وقتی که بهتر شدم به فکر ادامه تحصیل افتادم . به دانشگاه وارد شدم و به درجه خوبی نائل آمدم . سپس برای تکمیل تعلیمات پزشکی ام راهی آمریکا شدم . الحمدلله همه چیز برایم آسان تمام شد و توانستم به اهدافم برسم...
نه سال در آنجا تدریس کردم . حتی به فکرم هم نمی رسید که یک روز به وطنم باز گردم و خود را از خاطرات تلخ گذشته ام کاملا دور کرده بودم . تا اینکه روزی مادرم به دیدنم آمد و فرزندانم را نیز با خود آورده بود ..
به خاطر مادرم به وطنم بازگشتم در حالیکه گواهینامه جراحی زیبایی داشتم در بزرگترین بیمارستان حکومتی در ریاض مشغول به کار شدم . واین از فضل پروردگارم بود .بعد از یکسال برای یک دوره مهم به بریتانیا رفتم و ماندنم در آنجا نیز یکسال طول کشید...
یکی از روزها من و چند دکتر را برای یک مورد فوری فرا خواندند برای عمل دو نفر که اعضایشان در حادثه رانندگی قطع شده بود ، آنها را هشت ساعت عمل کرده و بخیه زدیم .
سپس از اتاق عمل بیرون آمدم .... از حال آنها پرس و جو کردم . پرسنل بیمارستان پرونده آن دو نفر را به من دادند وقتی به آن نگاه کردم شوکه شدم و گذشته ام جلوی چشمانم آمد !
آن دو نفر که آنها را جراحی کرده بودیم آنها کسی جز شوهر سابقم و زنش نبودند !!
سبحان الخالق ، خداوندی که جزا عقاب آنها را پیش من آورده بود !!
بعد از اینکه حالشان بهتر شد شوهرم مرا شناخت و از من عذر خواهی کرد به خاطر همه بلاهایی که سرم آورده بود ..
او گفت : مرا ببخش و نفرینم نکن به خدا قسم که مرگ را به چشمان خود دیدم ...
گفتم چطور نفرینت کنم درحالیکه رب العالمین تو را اینگونه نزد من آورد ؟!
به شرطی که اموالم را به من باز گردانی تو را خواهم بخشید .
او رفت و خانه را فروخت و همه چیز را به من بازگرداند حتی بیشتر از حقم را ..
🌟 حمد وسپاس برای خداوندی که حقم را به من بازگرداند اگر چه بعد از سالها .........
داستان های واقعی و عبرت آموز در کانال داستان و رمان مذهبی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌹🌹🌹🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبای
زمستانی دعا میکنم
فرشته های خداوند بیایند
وبر آرزوهاتون آمین بگویند
دلواپسی درخیالتون نماند
وآرام باشید
عصرتـون شاد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠
◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
🔷نقل از علامه طهرانی:
یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرد:
🔹در ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.
همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدم خوكی بر سر من آمده است؛
بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
🔸گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
🔹من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
🔹تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شد
پس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
🔹در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:
🙏یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
🔹همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
🌺حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛
خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم عصبانی بودم؛
به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛
تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم ✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتـم
✍دردهای گذشته همه با هم بهم هجوم آورده بود اون روز عاشورا کابووس های بی امانم و حالا
دیگه حال، حال خودم نبود بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم کسی زیاد بهم کار نمی داد همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب آرامگاه احمد بن اسحاق وکیل امام حسن عسکری
از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت شهید "حشمت الله امینی"
این اسم فراتر از اسم بود آرزو و آمال من بود رسیدن و جا نموندن بود تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت آرزویی که توی مهران با التماس و اشک، فریاد زده بودم
اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟همون طور ایستاده بودم توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش اسم دارم به خدا مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی صحن رو دور بزن برو از سمت در خواهران خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره
با دلخوری بهش نگاه کردم
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته داداش هم خودت پا داری هم موبایل زنگ زدی جوابنداد، خودت برو تازه این همه خانم اینجاست
به یکی از خانم ها پیغام دادم ما رو کاشت رفت که بیاد خودش هم که برنمی داره بعد از نماز حرکت می کنیم بجنب که تنها بیکار اینجا تویی یه ساعته زل زدی به ساختمون
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_آخــــر
✍پاهام شل شده بود تازه فهمیدم چرا این ساختمان حیاط مزار شهدا برام آشنا بود چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ اینجا همون جاست خودشه... دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود شهدا در حال رجعت با اون قامت های محکم و مصمم توی صحن پشتی پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان خودشه اینجا خودشه
زمانی که این خواب رو دیدم یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم و حالا
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند
- یا زهرا آقا جان چقدر کور بودم چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم این همه آرزوی سربازیت اما صدای اومدنت رو نشنیدم لعنت به این چشم های کور من
داخل که رفتم برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان حلقه زده بودن و من از دور
به همین سلام از دور هم راضیم سلام مرد نمی دونم کی؟چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا
اشک و بغض صدام رو قطع کرد اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم فقط تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن برای آماده بودن با یه جفت کتونی
همه رو گذاشتم توی اون کوله نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم ظهور بود
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من پنجشنبه آینده هم منتظرم
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت223 رمان یاسمین حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم ؟- . بيتا هم اومد و چهار تايي
#پارت224 رمان یاسمین
گذاشتم و رفتم ، دنبالم نمي اومد ، همه چيز تموم شده بود . تو هم خودت رو ناراحت نكن
كاوه – هنوز دوستش داري؟ با اينكه ميدوني كه ولت كرده و رفته ؟
خيلي شديد ! باور كن يكي از چيزهايي كه االن آرومم مي كنه اينه كه مي بينم راحت تونسته منو فراموش كنه ! من براي دل -
. خودم دوستش دارم
! نمي دونم مي فهمي يا نه ؟ عشق كه زياد بود ديگه اين حرف ها معني نداره
اگه جاي تو بودم ، طرف از چشمم مي افتاد ! مي فهمم ! تو رو من مي شناسم ! از اون دل خبر دارم كه چقدر پاك و بزرگه –كاوه
! و ديگه ازش بدم مي اومد ! خيلي عصباني مي شدم كه اينطور گذاشته و رفته
تصميم درستي گرفت . اما مي دوني ؟ هنوز نمي تونم باور كنم . برام خيلي عجيبه . يه دفعه! .فرنوش چيزي به من بدهكار نبود -
. بي مقدمه بذاره و بره خارج
! دلم گواهي درست نمي ده ! رفتنش رو باور نمي كنم . وجودش رو خيلي نزديك حس مي كنم
. كاوه – خب دنيا زياد بزرگ نيست . هر لحظه دلت بخواد ، چند ساعت بعد اينجاس
! نه نه ! متوجه نيستي . فرنوش به من خيلي نزديكتر از اين حرفهاس! حتي مي خوام بهت بگم كه تو همين اتاقه-
. كاوه – بخاطر اينه كه خيلي دوستش داري ولي بهتره كه فراموشش كني . بايد تو هم مثل اون راه خودت رو بري
كاوه به نظر تو فريبا همه چيز رو به من گفته ؟
كاوه – در چه مورد ؟
. تلفن. تلفني كه فرنوش بهش زده-
آره . لزومي نداره چيزي رو ازت پنهون كنه . نهايت كار همين بود كه بهت گفت يعني اينكه طرف نمي خواد چيزي در –كاوه
! مورد تو بشنوه يا بدونه
! نمي دونم وهللا چي بگم ! فعالً كه من موندم و هزار تا خاطره-
تو موندي و كلي پول نقد و يه خاطره ! اونم خاطره كسي كه بيادت بود و برات اين پول رو به ارث گذاشت ! استاد ... رو –كاوه
مي گم . بقيه ديگه زياد اهميت نداره . تو هم قضيه رو بزرگش نكن . يه دختري بوده و چند وقتي اومده تو زندگي ت و رفته . مگه
! كل قضايا چند روز بود ؟ فراموش كن ديگه
صحبت روز و ماه و سال نيست . مگه من چه مدت بود كه استاد رو مي شناختم كه يه دفعه همچين كاري برام كرد ؟ گاهي پيش -
مي آد كه دو نفر براي اولين بار همديگرو مي بينن اما انگار كه يه عمر دنبال همديگر مي گشتن و تازه به هم رسيدن . ديگه اين
. آشنايي صحبت روز و ماه و اين حرفها توش نيست . حرف حرف يكي شدن و يكي بودنه! بگذريم . تو پاشو برو ديگه خسته اي
كاوه – مي خواي امشب پيش ت بمونم ؟
! نه ، براي چي ؟ خوبم جان تو . برو-
بلند شد و صورتم رو ماچ كرد و رفت . وقتي در رو پشتش بستم ، تمام اتاقم بوي فرنوش رو گرفت ! گردنبندي رو كه يادگاري بهم
! داده بود ، لمس كردم . عشق فرنوش به من كم نشده بود ! اين حس خيلي قوي درونم رو پر مي كرد
زود بازش كردم و اون قسمت نوار رو . رفتم سراغ نوارش . پاره شده بود . دستم كه بهش خورد تمام قلبم رو عشقش گرفت
درست كردم . روش نوشته بود " براي تو بهزاد " گذاشتمش تو ضبط صوتي كه برام خريده بود . چراغ رو خاموش كردم و ضبط
. رو روشن
. بهزاد ، اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه ، اما با عشق براي تو ساختم دوستت دارم ، براي هميشه
چند روز بعد كار معامله تموم شد . كاوه و پدرش يه قيمت عادالنه براي اموال گذاشتن و بيتا هم يه قرارداد خوب برام نوشت و همه
. چيز تموم شد . حدود چهارصد و هفتاد ميليون تومن سهم من شد كه گرفتم و گذاشتم بانك
. كاوه پيله كرده بود كه يه آپارتمان براي خودم بخرم
بيتا هم اونجا بود . رفتيم تو خونه و بعد از سالم . عصر همون روزي كه پول رو گرفتم كاوه اومد دنبالم و با هم رفتيم خونه فريبا
. و خوش و بش نشستيم و فريبا برامون چايي آورد
. كمي كه گذشت كاوه شروع كرد
خب بسالمتي اين قضيه هم تموم درست شد و پول رو گرفتي . خدا رحمت كنه استاد رو . روحش شاد . حاال اومديم سر اصل -
! مطلب
مي خواي چيكار كني بهزاد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت225 رمان یاسمین
كاوه – به نظر من اول از همه بايد يه آپارتمان بخري . بزرگ و خوب . يه ماشين شيك هم بايد بخري. چطوره؟
. خوبه ، اما آپارتمان بزرگ الزم نيست . يه كوچولو هم كه باشه ، خوبه-
! كاوه – آپارتمان كوچيك چيه دل آدم توش مي گيره
! آخه كاوه جون بايد فكر نظافت و تميزي ش رو هم كرد ! من يه آدم تنهام ! نمي رسم كه يه خونه بزرگ رو ضبط و ربط كنم-
! كاوه – قربون اون خط مشي ت برم ! از اول زندگي مثل يه زن جا افتاده فكر مي كني
.همه خنديديم
كاوه –براي همين مي خوام برات يه آپارتمان بزرگ بخرم ديگه ! وقتي چند وقت گذشت نتونستي تميزش كني ، به فكر زن گرفتن
! مي افتي
! بيتا – ببخشيد كاوه خان ! با استخدام يه خدمتكار هم مي شه ترتيب نظافت يه آپارتمان رو داد ! احتياجي به ازدواج نيست
!كاوه – يعني شما مي فرمايين اين بهزاد رو زن نديم ؟ ولش كنيم همين طوري يالقوز بگرده ؟
! بيتا- من با ازدواج كردن بهزاد مخالف نيستم ، اما براي ازدواج ، نظافت يه خونه نمي تونه دليل خوبي باشه
! كاوه – كامال درسته ، پخت و پزم روش! اين طفلك به قد قد افتاد از بس تخم مرغ خورد
: من و فريبا خنديديم . بيتا كمي عصبي شد و گفت
نظافت و پخت و پز! مفهوم زن براي شما همين هاست ؟ يعني شما وقتي خونه تون كثيف مي شه و غذا ندارين بخورين !عاليه -
ياد ازدواج مي افتين ؟ يعني يه زن غير از اين كارها كار ديگه اي ازش ساخته نيست ؟
كاوه – اين حرف ها چيه بيتا خانم ؟ اين ها رو من باب مثال و شوخي گفتم وگر نه كي مي تونه نقش يه زن رو در زندگي نديده
! بگيره ؟ من خودم طرفدار حقوق خانم هام . براي شما سوء تفاهم شده
. بيتا- خوشحالم از اينكه شما توانايي هاي خانم ها رو فقط در نظافت و پخت و پز نمي بينيد
! كاوه – اختيار دارين ! اين دوتا كه گفتم فقط يه چيزهاي كوچكي از كارهاي يه خانم خانه داره
جونم براتون بگه ، ظرفشويي هست ! رخت چرك ها هست كه بايد شسته بشه !پرده هست ، شيشه هست ، جاروي خونه هست !
خونه تكوني شب عيد هست ! بچه داري هست !اينا مي دونين هر كدوم چقدر كار داره ؟ به زبون راحت مي آد ؟
: بيتا كه خيلي عصباني شده بود گفت
!كاوه خان دارين شوخي مي كنين يا جداً نظرتون در مورد ازدواج و حقوق خانم ها اينه ؟-
بابا شوخي كردم ! اصالً من نمي فهمم ما اومديم اين بهزاد بدبخت رو راهنمايي كنيم يا اينجا ميزگرد تشكيل داديم در مورد –كاوه
تساوي حقوق زن و مرد ؟
. بيتا خانم ، شما هنوز اين كاوه رو نمي شناسين اين حرف هاش شوخي يه-
آره بابا شوخي مي كنم وگرنه من خودم چند شب پيش ، عيناً توانايي خانم ها رو به چشم ديدم ! همين گلناز خانم دوستتون –كاوه
رو مي گم . ديدين چه توانايي داشت ؟! باباي من كه چهل ساله كاسبه ، بخدا اگه مي تونست اين دو تا تابلو رو بيست هزار تومن
! بفروشه
! ايشون با توانايي خاص و مهارت بي نظير ، صد هزار تومن تو پاچه ي من كرد
! بيتا- كاوه خان از شما توقع نداشتم
كاوه مي توني يه دقيقه آروم بشيني ؟-
. فريبا- بيتا جان ، كاوه اخالقش اينطوريه . بخدا منظوري نداره . فقط شوخي مي كنه
!كاوه – بيتا خانم جداً باور كردين؟
! بيتا- خب آدم بهش بر مي خوره ديگه
ميخ و چكش ورداشتم و رفتم تو اتاقم . اسارت ! داشتم شوخي مي كردم . باور كنين تابلو ها رو كه خريدم ، همون شبونه –كاوه
. رو زدم باال سر تختم و اميد رو زدم روبروش
حاال صبح كه بلند مي شم از خواب ، اميد رو مي بينم و از خونه مي زنم بيرون! شب كه بر مي گردم چشمم به اسارت مي افته و
!صاف مي رم تو رختخواب ! باور كنين بيتا خانم بدون اميد و اسارت زندگي براي من ارزش نداره ! اصالً پوچه
. تو چشماش خنده رو ميديدم اما بقدري جدي با بيتا صحبت مي كرد كه بيتا ازش تشكر كرد
.بيتا- خيلي ممنون كاوه خان . احساس مي كردم كه شوخي مي كنين
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_ششم
#شهدا_راه_نجات
به اینترنت وصل شدم و تلگراممو روشن کردم ی پیامم این بود
««مراسم استقبال از اولین شهید طلبه مدافع حرم استان قزوین شهید حجت اسدی
از ابتدای خیابان پیغمبریه تا مزارشهدا
آغاز مراسم ۱۱صبح »»
بازم یه شهید مدافع دیگر
ما هممون باهم رفتیم واس تشیع
شهید اسدی سه فرزند پسر داشتن
مراسمشون غلغله بود
تاریخ ولادتشون
۶۰/۶/۳۰
تاریخ شهادتشون
۹۴/۱۲/۲
شهرم با ۳۰۰۰شهید و ۵شهید مدافع جزو شهرهای شهید پرور کشور بود
کاروان راهیان نور ما تکمیل شد همش ۵-۶نفر غریبه بودن
اسامی را تحویل سپاه دادم
زینب هم تصمیمش محجبه بودن بود اما انگار به خودش شک داشت که مبادا نتونه حرمت چادر را نگه داره
زمان سفر ما ۲۷اسفند تا ۳ فروردین بود
سه چهار روزی به سفرمون مونده بود
منو زینب باهم مزار بودیم
زینب :زهرا چیکارکنم خیلی تو استرسم
-به خود شهدا توکل کن حتما کمکت میکنن
زینب : اوهوم
-برو خونه وسایلتو آماده کن
ان شاءالله کمکت میکنن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو...ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بابا: سکینه (اسم مادرمه) ۶تا بلیط گرفتم برای شیراز ۷فرودین تا دوازدهم
زهرا بابا کربلات کیه ؟
-۲۵اردیبهشت
همش یه روز مونده بود به راهیان نور
رفتم برای خودم چادر خریدم
که چشم به جلابیب ها افتاد
-آقا لطفا یه دونه از اون جلابیب هاتون بهم بدید
فقط لطفا اینو برام کادو کنید
هزینه چادرها را حساب کردم
مستقیم رفتم مزارشهدا چادر هدیه گذاشتم روی مزار
-شهدا اگه ذره ای پیشتون آبرو دارم خودتون این چادر سر زینب کنید
تورو خدا کمکش کنید
راهی خونه شدم
چشام کاسه خون بود
محدثه درباز کرد: زهرا آجی گریه کردی ؟
-نه
محدثه :دورغم بلد نیستی آخه
صبح حرکت به جنوب بالاخره رسید
به شهدا یقین داشتم
چادر هدیه تو ساکم بود
زینب که اومد چشماش کاسه خون بود
-زینب چیه چرا گریه میکنی ؟
زینب : کی میرسیم طلائیه 😭😭
-وا راه نیفتادیم که هنوز
زینب:شهیداحمد مکیان بهم چادر داد تو طلائیه 😭😭😭😭
-وای زینب
خداروشکر
خداروشکر
تمام راه تا جنوب زینب گریه میکرد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝🌺💝🌺💝🌺💝🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_هشتم
#شهدا_راه_نجات
حدودای ساعت ۷غروب رسیدیم مکانی که باید ساکن میشدیم
بعداز اینکه همه بچه ها جابه جا شدن
نسرین را صدا کردم
-نسرین جان
یه لحظه میای ؟
با نسرین رفتیم تو راهرو
-نسرین منو آقا مرتضی میریم کیک سفارش بدیم
برای منطقه طلاییه
نسرین: باشه
رفتیم تو خوابگاه چادر و کیفم برداشتم
زینب:کجا ان شاءالله ؟
-میرم شارژ بخرم
زینب :عصرقجره تو با گوشیت چرا شارژ نمیگیری
-ای بابا
با آقا مرتضی رفتیم یک کیک به طرح سه راهی شهادت سفارش دادیم
روز اول سفرمون ما رو بردن مسجد جامع بعدش رفتیم فکه 😭😭
اول منطقه فکه یه ایستگاه صلواتی بود که شربت آبلیمو میدادن 😋
علی آقا دوتا لیوان خورد
محمد به شوخی زد رو شانه اش گفت:اخوی کم بخور مفقودالاثر میشیا 😆😆
علی:اگه لایق بودیم همون حلب مفقودالاثر میشدیم 😔😔
محمد: به جان علی شوخی کردم
منطقه فکه رملی بود به سختی میشید توش راه رفت
منطقه فکه خیلی گویا نزدیک منطقه ای بود که گردان حنظله و گردان کمیل بود
گردان کمیل جایی بود که شهید ابراهیم هادی عاشقانه از توش پرواز کرد
روای شروع کرد:بسم رب الشهدا
بچه ها اینجا محل عروج عاشقانه سیداهل قلم سید مرتضی آوینی هست
کسی که بعداز جنگ اومد درمورد شهدا کار کرد
تو همین منطقه شهیدی بود که پدر شد نرفت بچه اش ببینه
داشت بین بچه ها شیرینی پخش میکرد که گلوله توپ سرش رو زد بدن چند ثانیه جلوی چشمای همه بچه ها راه رفت بعد افتاد 😭😔
آخ شهدا چقدر بوی خدا میدادن
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝🌺💝🌺💝🌺💝🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💌💕💌💕💌💕💌
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_نهم
#شهدا_راه_نجات
شب که برگشتیم محل اسکان زنگ زدم به علی آقا
چون مرتضی پاسدار اتوبوس بود نمیشد بامن بیاد
برای همین گفتم علی آقا بیاد
کل ماجرا را که براش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت:آجی ازت ممنونم
-ازمن چرا
از شهید احمد مکیان تشکر کن
صبح اول میرفتیم منطقه طلاییه
منو علی آقا با توتیا رفتیم کیک گرفتیم
با بچه های روایت فتح هم هماهنگ کرده بودیم
خداروشکر ما زودتر رسیدیم
همه چیز هماهنگ بود
با فاطمه و نسرین هم هماهنگ کرده بودم
که زینب مستقیم بیارن سه راهی شهادت
زینب که رسید هنگ بود
کیک با صلوات برید و جلابیب سر کرد
کیک بین همه زائرین پخش کردیم
بعدش با زینب مصاحبه کردن
همش با گریه تعریف میکرد
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💝💕💝💕💝💕💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت
#شهدا_راه_نجات
اونشب تو محل اسکان حال هوایی همه فرق میکرد
واقعا خیلی همه خوشحال بودیم
روز دوم سفرمون رفتیم شلمچه
وای من فدای این سبحان فنقلی بشم
بااون کوچکیش تو این مناطق پابرهنه میومد
تو شلمچه همه از هم جداشدیم
منم دو رکعت نماز خوندم
نمازم که تمام شد
دیدم سبحان و زهرا (بچه های مرتضی) پیشم هستن 😍😊
سبحان:زهلا جون
بابا گفت با عمو علی حرف بژنی درمولد زینب جون همین جا
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:باشه عزیزم با بابا الان حرف میزنم
به علی آقا نزدیک شدم
و صداش کردم:پسرعمو میشه باهم حرف بزنیم؟
علی:بله بفرمایید
-پسرعمو خوب زینبم که محجبه شد
نمیخای حرف دلتو بزنی؟
علی :دخترعمو الان مشکلم با وضعی هست که شاید تو آینده بوجود بیاد
-عشق زینب عمیقه بهش شک نکن
علی:میدونم😔😔
یه ماموریت دارم به کرمانشاه ۱۸ فروردین
ان شاءلله شهید میشم
اگه بازم لایق نبودم
میریم خواستگاری
-خب خداروشکر
بعد از شلمچه رفتیم هویزه
سفرمون عالی بود واقعا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💝💕💝💕💝💕💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
بخونید قشنگه واقعا
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 #هدایت_نمودن_زن_فاسد🌹
در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند.
در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!
آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!
زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!
زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!
سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند.
شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!
زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌 جالبه حتما بخونید:
🌟🌙حکمت تعداد اذکار تسبیحات حضرت زهرا
وقتی تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها 34 الله اکبر داره نباید یکی کمتر یا بیشتر بگید چون دیگه اون خاصیتی که داره را از دست میده.
حکمتی که این اذکار داره در همون تعدادی است که گفتند نه کمتر و نه بیشتر!
لذا وقتی دارید ذکر میگید درتعدادش خیلی دقّت کنید.🌟
📣📣میدونین چرا تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها دارای
34 الله اکبر ، 33 الحمدلله و 33 سبحان الله است؟
زمان ازدواج دختر پیامبر اسلام حضرت فاطمه سلام الله علیها که فرا رسید در عرض کمتر از یک هفته تعداد خواستگارانش به 1700 نفر از ثروتمندان و رجال عرب رسید🌟
در این زمان حضرت جبرئیل از جانب خداوند متعال نازل گشت و به پیامبر عرض کرد که فاطمه را به آن کسی تزویج کن که ستاره زهره درشب جمعه به خانه اش فرود می آید🌟
وقتی این خبر به اصحاب پیامبر صلوات الله علیه و آله رسید، آنها خانه های خود را زینت دادند و برای نزول ستاره زهره مهیّا گشتند.
تا اینکه شب جمعه فرا رسید و پیامبر صلوات الله علیه و آله بر پشت بام رفت و منتظر نزول ستاره شد.🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها نیز پشت سر آن حضرت نشستند تا شاهد فرود ستاره زهره باشند.
تا اینکه نیمه شب شد و ناگهان ستاره فرود آمد و شب تاریک و ظلمانی همچون روز روشن شد🌟
وقتی حضرت فاطمه سلام الله علیها ستاره را در حال فرود دید شروع به گفتن " الله اکبر " کرد.
نزول ستاره طولانی شد تا جایی که حضرت زهرا سلام الله علیها سی و چهار مرتبه " الله اکبر " گفت.
ستاره بر بام های خانه اصحاب دور زد تا بر بام خانه حضرت علی علیه السلام استقرار یافت و به خانه اش وارد گشت🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها:
وقتی این واقعه را دید خداوند را شکر کرد و سی و سه مرتبه " الحمدلله " گفت و زمانی که به سی و سه رسید، ستاره به سوی آسمان بالا رفت.🌟
و حضرت فاطمه سلام الله علیها:
با مشاهده صعود ستاره تعجّب کرد و شروع به گفتن "سبحان الله " نمود تا اینکه ستاره در آسمان وارد گشت و تعداد " سبحان الله " گفتن حضرت به سی و سه مرتبه رسید🌙
📚منبعی که برای این موضوع :
📗در کتاب مذکور آمده " لئالی الأخبار " است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_اول
✍اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند ...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم و مهمترین این تفکرات"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود"
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه...
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا
در حال آماده سازی مقدمات بودیم با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد این مسیر خیلی سخت تر بود اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم من باید به ایران میومدم اما چطور؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دومـــ
✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که
به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💝💝💝💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_یکم
#شهدا_راه_نجات
شب تو خوابگاه سرم تو گوشی بود که یهو زینب گفت:تو گوشیت چه خبره؟
-کوفته دارم براتون بحث مهدویت تایپ میکنم
زینب :آفرین تایپ کن😜
شروع کردم
بسم رب المهدی
موضوع بحث:مهدویت در احادیث اهل تشیع و اهل سنت
زمینه های مشترک
*اصل ظهور و وجوب اعتقاد به آن
*اسم،لقب،کنیه
*حکومت جهانی حضرت
*اقتدای حضرت مسیح (ع) بعدازظهور به حضرت مهدی(عج)
••عرصه های اختلافی اهل تشیع و اهل تسنن ••
شیعه براین باور است حضرت مهدی در نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق در سامرا از ذریه پاک حضرت زهرا(ص) متولد شد
اما اهل تسنن میگویند حضرت مهدی(عج) هنوز متولد نشده
چندین سال قبل از ظهور متولد میشود
در منابع شیعه و سنی به ظهور حتمی اشاره شده
منابع اهل تشیع در مهدویت
*الغیبه:مرحوم نعمانی
*کمال الدین تمام النعمه: شیخ صدوق
*بحارالانوار ج ۵۱-۵۳ شیخ مجلسی
*معجم الاحادیث
کتب اهل سنت در زمینه مهدویت
۱.صحیح بخاری
۲.صحیح مسلم
۳.سنن ابن ماجد
۴.سنن ابی داوود
با آرزوی سال مهدوی و ظهور حضرت مهدی(عج)
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_دوم
#شهدا_راه_نجات
روز سوم سفر راهی معراج الشهدا شدیم
شهدای که برای اروند وحشی، فاو که هم مرز اروند بود ، فکه ، جزیره مجنون بود
یه روزی یه پسر و مادری ناهار ماهی داشتن
پسره به مامانش میگه ما الان این ماهی ها رو میخوریم
یه روزی این ماهی ها مارو میخورن
چندسال بعد پسره تو اروند گم میشه 😭😭😭
زینب آخر اتوبوس با مداحی شهدا شرمنده ایم مجتبی رمضانی گریه میکرد
علی هم اول اتوبوس تو خودش بود
خدایا خودت کمک کن بهم برسن
من همیشه تو معراج الشهدا حالم بد میشد 😭😭😭
مناطق جنگی عطر کربلا میداد
خدا کنه امسال سال ظهور مهدی زهرا(عج) بشه
پنج روز مثل برق گذشت و الان راهی قزوین شهر دوست داشتنی من هستیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_سوم
#شهدا_راه_نجات
بابا بهمون آنتراک داده بود فاصله بین دو سفر رفتیم عید دیدنی
عیدی که بهم میدادن حس فسقلی بودن بهم دست میداد
من زهرا جوجه ۲۲سالم خخخخ 😂😂
این سه چهار روز عید دیدنی مثل برق و باد🌪🌪🌪گذشت
الانم تو فرودگاه منتظر اعلام پرواز بودیم
سوار هواپیما شدیم
با محدثه تو سر کله هم میزدیم کی پیش پنجره بشینیم
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدیم شیراز
چون شب بود شام خوردیم رفتیم اتاقا
صبح بعداز صبحانه راهی حرم شاهچراغ و برادرشون شدیم
از همونجا راهی بازار شدیم
محمد و فاطمه گفتن ناهار بیرون باشیم
ماهم موافقت کردیم
بعداز ظهر ب اصرار من راهی حافظیه شدیم
تو حافظیه گوشی بابا زنگ خورد
گویا دوست دوران سربازیش
آقا جواد بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_چهارم
#شهدا_راه_نجات
بابا که گوشی قطع کرد
محدثه :بابا کی بود؟🙄🙄
بابا:عمه ام
محدثه: مامان
مامان
بیا عمه بابا زنده شده
مامان:خدا بهم سه تا دختر خل و چل داده 😂😂
من: سه تا خل وچل 😕😕
فاطمه :ما سه تا رو گفت عایا ☹️☹️
محدثه : خل و چل ما سه تا؟😐😐
پاشید جمع کنید بریم هتل جواد مارو شام دعوت کرده
- یکی بگه اول این آقا جواد کیه ؟
محدثه : عمه بابا 😉😉
فاطمه: نخیر گزینه های روی میز حاکی بر عمو و شوهر عمست
مامان : دیوونه اید شما سه تا
محمد جان پسرم چه جوری این فاطمه رو تحمل میکنی؟
محمد: مادر منم مثل خودش خل کرده
خلاصه ما فهمیدیم آقا جواد دوست دوران سربازی باباس
شام ما رفتیم اونجا
ماشاالله وضع مالیشون عالی بود
جواد آقا تاجر بود
اونشب به من خیلی سخت گذشت
توی یه جمع نامحرم
اونشب بعداز شام ما برگشتیم هتل البته به اصرار خودمون
فرداش اون دوست بابا هم بازم اومد و جاهای دیدنی شیراز بهمون نشون داد
صبح روز ۱۲فروردین پرواز داشتیم
فردا که ۱۳بدر میریم باغ شوهرعمه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💝❤💝❤💝❤💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
تعطیلات عید به چشم بهم زدنی تموم شد سال ۹۵ شروع شد
علی آقا راهی ماموریت کرمانشاه شد
ماهم امروز عصر تو پایگاه جلسه داریم
-بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض تبریک سال نو به همه عزیزانم
ان شالله سال ۹۵سال ظهور مولامون حضرت مهدی(عج) باشه
امسال یه مسئولیت جدید تو پایگاهمون داریم که قراره خانم محمدی قبول زحمت کنن
اونم جمع آوری آثار و زندگی نامه شهداست
خواهرای عزیزم بهشون کمک کنن
جلسه که تموم شد با زینب رفتیم سر مزار شهید حجت و شهید سیاهکلی
زینب گریه میکرد و میگفت شرمنده شهدام
-زینب جان
عشق آجی
از اینجا به بعد شهدایی برو جلو
زینب: زهرا من هیچ شهیدی نمیشناسم
چیکار کنم الان ؟
-اول با شهید شیری شروع کن
بعد چندنفر میشناسم باهاشون هماهنگ میکنم درمورد شهدای دیگه با اونا
محدثه بخشی چنان مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت :با لیلا ملکی حرف بزن فکرکنم شوهرش پاسداره ؟
زهرا شوهرش پسرعموش بود؟
-شرمنده ببخشید من یادم رفت ایل و تبار شوهر لیلا بپرسم
محدثه بخشی: کوفت
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💝❤💝❤💝❤💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662