💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_پنجم
🌺پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه
مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد🍢 با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد
🌺 وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم
خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم🙎♂ علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه
🌺بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم👩 از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین
🌺بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان
استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم 💍از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری...😞
خلاصه شب اومدن پسره👨💼 مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود
قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن
بدون اینکه نظر منو بپرسن😢 جواب بله رو دادن
🌺دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد♂ خونه ما
مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم
ولی کی به حرف من گوش میداد
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_ششم
ولی کی به حرف من گوش میداد
🌺دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش
خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن
🌺 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔
🌺یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد
من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه.
🌺شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور
ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال
و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد
🌺منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد
تا اینکه ما عروسی کردیم 👰وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود
🌺وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم
سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت
زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ.
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
❣✨در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده. چون وقت نماز می شد، هر ڪاری ڪه داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ ڪرد، نان پختن را رها ڪرد و به نماز مشغول گشت. چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه ڪرد: تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد:
❣✨اگر همه نان بسوزد بهتر ڪه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه ڪرد ڪه: پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا ڪرده است ڪه من نماز ڪنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، ڪه اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش.
❣✨شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می ڪند و یڪ تار موی از او ڪم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست او را گرفت و نزدیڪ تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب ڪرد و شکر باری تعالی ڪرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را. شوهر فرزند را برداشت و به نزدیڪ عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت: عیسی علیه السلام گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت ڪرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
❣✨چنانچه این ڪرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد. شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید. زن جواب داد: ڪار آخرت پیش گرفتم و ڪار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان. و دیگر اگر هزار ڪار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه ڪارها به جای رها ڪردم و به نماز مشغول گشتم.
❣✨و دیگر هر ڪه با ما جفا ڪرد و دشنام داد، ڪین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و ڪار خویش با خدای خویش افڪندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت ڪردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم، اگر اندڪ و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نڪردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
⚡️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫 #داستان_واقعی: ازدواج جوان دانشجو با مادر همکلاسیش!!
🎈روزی كه دانشگاه قبول شدم فكر می كردم تمام مشكلات زندگی ا م حل شده است و خیلی خوشحال از شهرستان راهی مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم. من كه با ورود به شهری بزرگ احساس غربت می كردم در همان روز های اول ترم، با یكی از هم كلاسیهایم صمیمی شدم وكم كم دوستی ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه ای كاش پاهایم قلم می شدند و هیچ وقت به آن جا نمی رفتم!
🎈پسر جوان در حالی كه اشك می ریخت گفت: « پیام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجیب و غریب و محبت بی حدو اندازه مادر وی شدم اما فكر نمی كردم در چه تله ای افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سنی جای مادر خودم بود. مدتی گذشت و وابستگی خانواده پیام به من خیلی زیاد شد تا جایی كه اگر یك روز به خانه شان نمی رفتم مادرش تماس می گرفت و حالم را می پرسید.
🎈او بالاخره یك روز با مكر و حیله مرا كه پسری 22 ساله هستم را در حلقه هوس های شیطانی گرفتار كرد و گفت : می توانیم با هم از دواج موقت كنیم !با شنیدن این حرف از زنی كه مادر دوستم بود ناراحت شدم می خواستم گوشی را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعید سرم را كلاه گذاشت.
🎈چند ماه از این ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت های خودش مرا گول زده بود گفت باید با هم ازدواج دائم كنیم . دیگر نمی فهمیدم چكار می كنم و چه بلایی قرار است به سرم بیاید لذا دست زنی كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتیم و او را با مهریه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبیند چون از فردای آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاری گذاشت.
🎈 از طرفی مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس می گرفتند و می گفتند دختر یكی از اقوام را می خواهیم به عقد تو در بیاوریم زودتر بیا و شناسنامه ات را هم بیاور.الان من و همسرم با هم درگیر هستیم و جالب این جاست كه دوستم پیام نیز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به این ماجرا و اختلافات ما هیچ گونه حساسیت و عكس العملی نشان نمی دهد . شاید باور نكنید من دو سه بار از دست این زن كتك مفصلی خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و می گوید با پدر و مادرت تماس بگیر تا بیایند و عروس شان را ببینند و مهریه ام را نیز با خود بیاورند چون باید مرا طلاق بدهی!تازه می فهمم این حیله برای نقد كردن مهریه ای سنگینی است كه طوق آن را بگردن نهاده ام.
✅نکته عبرت آموز:
افراد و به ویژه جوانان بایستی مولفه های مهارت ابراز وجود كه برخی از آنها عبارتست از جلوگیری از پایمال شدن حقوق خود و رد تقاضا های نامعقول دیگران، برخورد درست و موثر با واقعیت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بیاموزند وآنها را در زندگی به كار بندند تا شاهد این گونه موارد نباشیم!
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_هفتم
🌺وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم
سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت
زندگی خیلی سختی داشتیم 😥چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی👩 بابام وحلالش کنی
🌺 چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه
دکترا 👨⚕هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن
🌺همینجور اشک از چشمام جاری میشد😭 احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت
چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم
🌺گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد📲 ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز📿 از ته دل بخشیدمش
🌺ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا دروغ گفت😔 چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش
فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
فروتنی یعنی
پذیرفتن معایب خود
قوی باشیم،
اما نه گستاخ...
مهربان باشیم،
اما نه ضعیف......
جسور باشیم،
اما نه زورگو......
فروتن باشیم،
امانه ترسو...
مغرور باشیم،
اما نه خودبین ...
شبتان پر نور و زیبا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚 ـبـــسمـــ ربــ الـحـــســـنـــ 💚
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
میلادی: Sunday - 03 March 2019
قمری: الأحد، 25 جماد ثاني 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
✅ با ما همراه شوید...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_هشتم
🌺فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده
یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود
بعد از یه سال ما صاحب پسری👶 بنام محمد شدیم
🌺ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد😔 همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم
برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان🏘 سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم
صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم
🌺یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار🐍 زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد.
اصلا باورم نمیشد
تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت 😭
🌺ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش
فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه
من و داداشم👨💼 علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم
🌺اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش 😘میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش
خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر....
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_نهم
اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید بر میگرده پیش بابام اینا
سعید گفت یه کارخونه هست
یه ادم مطمئن میخوان برای نگهبانی
میخوای برو اونجا حقوق خوبیم میدادند
🌺علی هم قبول کرد رفت شبها نگهبان بود روزا هم میومد خونه ی ما با محمد بازی میکرد یا استراحت
همچنان با من حرف نمیزد ولی من کم کم متوجه شدم که چقد دوسش دارم از اون سه تا داداشم بیشتر دوسش دارم نمیدونم چرا
🌺باهاش حرف میزدم با هیم یا سرتکون دادن جواب منو داد
خلاصه عید شد عیدی خوبی بهش دادن وحقوقشم زیاد کردن چون خیلی ازش راضی بودن پسر خوبی بود 👨💼کم حرف سالم واز رفیق بازی ودود وسیگار متنفر بود
روزها هم همون کارخونه براش کار پیشنهاد شد دیگه خونه ی ما نمیومد روزها خیلی خودش وخسته میکرد
شب ها 🌙هم باید تا صبح نگهبانی میداد
دیگه داشتم نگرانش😢 میشدم بعضی وقت غذا درست میکردیم وبراش میبردیم ولی اون میگف راضی به زحمت نیس
🌺البته اینو به من نمیگفت به سعید میگفت محمدو میبینم خستگیم در میره من نگرانیم به مادرم گفتم
گفتم صلاح نیس روزها کارکنه وشب ها بیدار
🌺خلاصه با مادر👩 تصمیم گرفتیم براش استین بالا بزنیم
تا بلکه راضی شه یا برگرده یا یه شیفت کار کنه
براش از تو اشنا ها مادر یه دختری پیدا کرد وعقد 💍و ...
یادم روز پنج شنبه بود دلشوره ی عجیبی گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود سعید هروز یازده میومد خونه دوازده شده بود هنوز نیامده بود هر چی زنگ میزدم ج نمیداد ساعت
🌺شش صبح بود چشم به در بود که دیدم در باز شد سعید رنگ ورو پریده داغون اومد تو....
تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم چرا جواب گوشیتو ندادی چطور تونستی منو اینجا تک وتنها 😢غریب بی خبر بزاری
🌺 داغون بود نمیتونس حرفی بزنه لباش میلرزید گفتم ترا خدا بگو چی شده به سختی لبهاشو از هم باز کردو گف علی..😔
گفتم علی چی علی چی شده گفت هیچی دسش لای در مونده شکسته
گریه کردم قلبم داشت از سینه ام میمود بیرون انگار میدونستم یه اتفاقی میفته
🌺گفتم باید منو ببری پیشش گف نه خودش فردا مرخص میشه با اصرارهای من رفتیم بیمارستان خدای من امیدوارم هیچ خواهری با همچین صحنه ای روبه رو نشه 😭
وقتی وارد اتاق بیمارستان 🏥شدم رو تخت دارز کشیده بود
سرم بهش وصل بود پتو هم روش تا منو دید بعد از چند سال تو صورتم نگاه کرد مستقیم تو چشام نگاه کرد انگار داشت با چشاش باهام حرف میزد رنگ تو صورت نداشت
من رفتم کنار تختش سلام کردم گفتم باخودت چکار کردی ولی اون اصلا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خداااااا😱
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_دهم
🌺تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا😱
قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه
وقتی چشامو باز کردم سعید👨💼 بالای سرم دیدم چشاش کاسه ی خون شده بود داشت دستاش میلرزید هیچی نمیگف سرش پایین بود
🌺خواستم بلند شم نتونستم به کمک سعید برگشتم پیش علی سرمو گذاشتم رو سینه اش با صدای بلند گریه کردم ...
هردومون فقط گریه میکردیم😭 دست چپش از کتف قطع شده بود دستش پیچیده بود لای دستگاه برشوکشیده شده بود پیوند هم نشده بود بزنن.
🌺ارزو میکردم کاش هر دودست من قطع میشد ولی برای داداشم همچین اتفاقی نمی افتاد بعد از دوروز مرخص شد وبه خونه اومدیم
تو این مدت نامزدش به خاطر جواب ندادن تلفن نگران شده بود وبه من زنگ میزد📲 که چرا علی جواب گوشیو نمیده
علی هم اصلا حوصله ی تلفن ونداشت میگف نگو چی شده فعلا تو این چند روز علی تیک های عصبی پیدا میکرد منم کارم شده بود گریه
🌺موقع پانسمان دستش منو از اتاق بیرون میکردن سعید پس از شستشو وپانسمان یک ساعت میزد بیرون وقتی میومد متوجه میشدم خیلی گریه کرده😔 هیچکی جز ما خبر نداشت
مادرم هر روز زنگ میزد ولی نمیدونس چه بلایی سر جیگر گوشش اومده بعد از دوهفته علی اولین چیزی که گفت بیچاره مادرم
🌺بعدش گفت به نظرت نامزدم ازم جدا میشه با این وضعیت من باورم نمیشد علی با من درمورد این موضوع صحبت کنه شکه شده بودم بهش گفتم نه مطمعن باش تو همون علی هستی چه تغییری کردی که بخواد همچین کاری بکنه
ولی اون خیلی نگران بود بیشتر از همه به بهم خوردن نامزدیش فک میکرد تو این مدت تصمیم گرفت دنبال دست مصنوعی یا پیوند بره
سعید مرخصی گرفت با علی رفتن تهران دوهفته ای تهران موندن برای دست مصنوعی🖐 پیش چند تا دکتر رفته بودن ولی علی خوشش نیومده بود حتی سعید به دکتر پیشنهاد داده بود که دست خودش و به علی اگه میشه پیوند بزنن
🌺ولی هم علی هم دکتر مخالفت کرده بودن سعید شاید کمتر نه بیشتر از من علی و دوست داشت خیلی در حقش برادری کرد همش در کنارش بود ومراقبش بودتواین مدت من به تنهایی این غصه ی بزرگ تحمل میکردم
نامزدش 👱🏻♀شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
💢 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
💢در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
💢خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
💢 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
💢 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
💢 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
💢 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
💢 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662