╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_7
🌹قسمت هفتم
😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...
« نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠
😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: »
پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده!
با وحشت گفتم فیلم!!!😱
« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭
باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود!
فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!
👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃 @Dastanvpand
💛داستان بسیار زیبا💛
💜💛🌟مادر🌟💛💜
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ...
🍃 @Dastanvpand
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁
🍃 @Dastanvpand
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝
💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
🍃 @Dastanvpand
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️ " پدر "
❣️پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
❣️پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.
در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
❣️پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی .
هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
❣️پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،
تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
❣️پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .
بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .
پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
❣️پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،
بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی.
❣️پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،
حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
❣️پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
♥️" تقدیم به همه پدران دنیا»♥️
💐 پیشاپیش روز پدر مبارک 💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🌸🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
گاهي يك حرفايي در عين سادگي آغشته به علمند ،ادبند،عقلند، حتي عشقند.
خانم جواني در اتوبوس نشسته بود . در ايستگاه بعدي خانمي مسن با ترش رويي و سروصدا وارد اتوبوس شد و كنار او نشست و خود را به همراه كيفهايش با فشار و زور بر روي صندلي نشاند .
شخصي كه در طرف ديگر خانم جوان نشسته بود از اين موضوع ناراحت شد و از او پرسيد كه چرا حرفي نميزند و چيزي نميگويد .
خانم جوان با لبخندي پاسخ داد :
لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز خشمگين شد و بحث كرد ، *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*. من در ايستگاه بعدي پياده ميشوم .
اين جواب ارزش اين را دارد كه با حروف طلايي نوشته شود .
*لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز بحث كرد ، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*
اگر تك تك ما اين موضوع را درك ميكرديم كه وقت ما بسيار كم است ، آنوقت متوجه ميشديم كه پرخاشگري ، بحث و جدلهاي بي نتيجه ، نبخشيدن ديگران ، ناراضي بودن و عيب جويي كردن تلف كردن وقت و انرژي است .
آيا كسي قلب شما را شكسته است ؟
*آرام باشيد ، سفر بسيار كوتاه است.*
آيا كسي خشم شما را برانگيخته است ؟
*آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*
آيا كسي به شما خيانت کرده ، زور گويي كرده ، شما را فريب داده يا تحقيرتان كرده است ؟ *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*
هرمشكلي كه ديگران برايمان ايجاد ميكنند ، بخاطر داشته باشيم كه *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*
هيچكس طول اين سفر را نميداند . هيچكس نميداند ايستگاه او چه زماني خواهد بود . *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است .*
بياييد دوستان و خانواده را دوست بداريم ، با احترام و مهربان باشيم و يكديگر را ببخشيم . بياييد زندگيهايمان را با قدرداني و خوشبختي پر كنيم .
ما حتی نمیدانیم فردا چه خواهد شد
نهايتا اينكه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است 🌸
🌹زندگی شاد است غمگینش مکن
🌹با غم بیهوده ، سنگینش مکن👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شانزدهم
#سردار_دلها
وارد دفتر بسیج شدم زهرا و زینب به سمتم اومدن
حلماسادات خوبی ؟
-خوبم
زهرا آروم باش برای قلبت ضرر داره
زهرا:من خوبم تو چرا دستت میلرزه
-هیچی
پاشو بریم جلسه
منو زهرا زینب پیش هم نشستیم
نرگس نمیتونست بیاد جلسه
خواستگاریش جلسه سوم بود قرار بود جواب بده بهشون
سید هادی دیرتر از همه وارد اتاق جلسه شد
هههه عجب
پس خجالت میفهمه 😒
پس از یه ساعت قرار شد خانمها تزئینات سالن و بسته فرهنگی را به عهده بگیرن
آقایون هم کمکمون کنن
داشتیم از دفتر خارج میشدیم که گوشیم زنگ زد
فرزانه بود
ازبس کوچولو بود بهش میگفتم دخترم
-الوسلام دختر مامان
فرزانه:سلام مامانی کوجایی
خندیدم گفتم :دختر لوس دانشگاهم
فرزانه:پس مزاحمت نشم
-مراحمی دختر مامان
فرزانه اول اردیبهشت تولد شهید هادی حتما بیایی ها
فرزانه: مــــــــــامـــــــااااااااان
-گوشمو کرکردی
چیه جوجه😁😁
فرزانه :تولد شهید عباس دانشگر ۱۸همین ماهه
خب برای اونم بگیر
-خخخخخ
باشه نزن
تلفن قطع شد رو ب زینب گفتم :زززینب
۱۵تولد فرزانه است
باید اساسی غافلگیرش کنیم
زینب:اوهوم
حتما
-بریم ناهار بخوریم
بعداز کلاس بریم مزارشهدا
منو زهرا زینب هرسه همکلاسی بودیم
رشته فقه و حقوق
نرگس هم ارشد رشته معماری بود ۳-۴سالی از ما بزرگتر بود.....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفدهم
#سردار_دلها
داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون
زهرا گفت :به نرگس زنگ نزنیم؟!!
-اره حتما زنگ بزنیم
شماره نرگس گرفتم و گفتم : سلام عروس خانم خوبی ؟
نرگس حاضر باش میایم دنبالت بریم مزارشهدا
رفتیم دنبال نرگس
تا سوار ماشین شد کلی جیغ وداد که زود باش تعریف کن چیشد
نرگس:🙊🙊
اسم آقامون محمدابراهیمه
-وای چه اسمی
اسمش با حاج ابراهیم همت یکیه
نرگس:اوهوم اوهوم
خیلی پسرخوبیه
دستش تا اون لحظه زیر چادر بود از زیر چادر درآورد و نگاهمون افتاد به انگشتر نشان که تو دستش نشسته بود 😍😊
زینب از پشت خم شد دستش رو گذاشت رو بوق
-هوی روانی دارم رانندگی میکنما
میمیریم
زینب: خخخخ 🙊🙊🙊ببخشید
سرراهمون نفری چندتا دسته گل خریدیم
از قطعه ی مزار آقاسیدمحمدحسین میردوستی بود وارد شدیم
خواهرش سرمزاربود
من عاشق این خانواده بودم
باهاش سلام و علیک کردیم
دستش فشار دادم گفتم دلم برات تنگ شده بود خانم
یه نیم ساعت سر مزار شهید میردوستی بودیم
بعد راه افتادیم بریم سمت مزار شهید علی خلیلی
وسط راه ایستادم
نرگس :چرا نمیایی پس؟
-میخام برم سرمزار علی آقا(شهید علی عبداللهی )
نرگس:میخای منم باهات بیام
-نه خودم میرم
بازم یاد گذشته زنده شد
هههه وقتی که با سیدهادی میومدیم
یه نجوایی عاشقانه با همین شهید داشیم
هق هق گریه ام بلند شد که نرگس اومد دلداریم داد گفت بسه سادات پاشو بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هجدهم
#سردار_دلها
دستم تو دست نرگس بود به سمت قطعه ۲۴ که مزار شهید علی خلیلی بود راه افتادیم
هیچکدوممون حرف نمیزدیم
یهو وسط راه بود که زهرا دستش رو قلبش گذاشت و ناله میکرد
زیر بغلشو گرفتیم
-زهرا چی شدی
زهرا:قل..ب ...م
-زینب بدو آب بیار قرصشو بدیم
زهرا:رو....زه ام
-تو بیخود کردی روزه ای دیوونه 😡😡
نرگس:حلما آروم چه خبرته بدتر داری اشکشو درمیاری
زهراجان بیا عزیزم بیا قرصتو بخور
کم کم رنگ به صورتش برگشت
نیم ساعتی همون جا نشستیم که گوشیم زنگ خورد
اسم زهره میری روش نمایان شد
بهش آدرس دادم تا اونم بیاد
طول کشید چنددقیقه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
&راوی زهره میری&
زنگ زدم به حلما سادات گفت بیا قطعه ۲٤ بعد از اینکه ماشینو پارک کردم تا برسم اونجا صدبار هی پرسیدم ببخشید قطعه ۲۴ میدونید کجاست
بالاخره پیداشون کردم
-سلام خوبید؟
حلماسادات: سلام عزیزم خوبی ؟
-ممنون شما خوبی ؟
حلما سادات : معرفی میکنم
نرگس ،زهرا،زینب
منو زهرا زینب سال سوم رشته فقه و حقوقیم
نرگس ارشد میخونه
-خوشبختم
حلما سادات:ماهم عزیزم
نرگس داره عروس میشه
زهراهم تازه عروسه
زهره: توام که حلقه دستته عروسی پس
نرگس پیش دستی کرد گفت : نه بابا برای خلاصی از دست خواستگاراست
-اوهوم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_نوزدهم
#سردار_دلها
بعد از معرفی نرگس که معلوم بود دختر عاقلی هست به دخترا گفت بچه ها بریم سمت مزار شهید خلیلی؟
حلما سادات: آره بیاید بریم
حدود ۱۰قدم به مزار مونده بود که حلما سادات وایستاد
به نظرمن این دختر مشکوک بود
نرگس محکم دستشو گرفت آروم گفت سادات محکم باش عزیزم هیچی نیست
به مزار که نزدیک شدیم پسرا به احترامون بلند شدن
معلوم بود دخترا را میشناسن
حلما سادات باهمه سلام علیک کرد جز یکدونه از پسرا
که به چشم برادری خوش قد و قامت بود
پسره نگاش از سادات میدزدید
اما تو چشماش عشق غوغا میکرد اینو منی که متاهلم میفهمم
تا حلما سادات اومد گل بذاره روی مزار گوشیش زنگ خورد
یه لبخند خوشگل نشست روی لباش از ما دور شد
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
&&راوی حلما سادات &&
نزدیک مزار شهید خلیلی بودیم که سید هادی را دیدم پاهام سست شد
نرگس دستمو محکم فشار داد آروم در گوشم گفت محکم باش
با همه بچه ها سلام کردیم
هم بسیج دانشگاه هم هیئت باهم همیشه کار میکردیم
تو دلم گفتم آخ داداشم کجایی بی نهایت بهت احتیاج دارم
خم شدم گل بذارم رو مزار که گوشیم زنگ خورد
آخ خواهر فدای اون عکس قشنگت بشه
از بچه ها فاصله گرفتم
با صدای بغض آلود و لرزان گفتم :سلام داداشی
داداش:سلام خواهرجونم کجایی؟
-مزارشهدا
داداش:سیدهادی هم اونجاست
-آره سرمزار شهید خلیلیه
داداش بیا اینجا
بیا 😭😭😭
بیا بهت احتیاج دارم
داداش:مگه برادرت مرده گریه میکنی تا یه ربع دیگه اونجام نزدیکم
-باشه
رفتم پیش بچه ها به نرگس گفتم پسرعموم داره میاد اینجا😍😍
نرگس:برای دیدن پسرعموت انقدر خوشحالی
-آره خوب خیلی دوستش دارم
نرگس:😒😒😒 تو یه کاسه زیر نیم کاست هست بدجنس
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیستم
#سردار_دلها
داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟
-گفتم مزار شهید خلیلی
داداش:اومدم
از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن
تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش
داداش:آروم خواهرمن
آروم باش عزیزدلم
-خیلی سخته داداش
داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه
داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم
به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی
به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون
آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری
آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی
-پسرعموم سوریه بودن
نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی
سیدمحمد:سلامت باشی اخوی
بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم
سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن
ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم
روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟
آقای شفیعی:بریم سیدجان
نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم
حلما جان مامیریم عزیزم
-نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید
ما فعلا هستیم
نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم
-خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار
ببرش شنبه برای تولد #شهید_هادی
#شهید_دانشگر لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها
نرگس:باشه عزیزم
فعلا یا علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
#مردی_که_فکر_میکرد_همسایه_اش_دزد_است
در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند!
پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
@Dastanvpand
🔸🔹❤️❤️🔸🔹
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_9
🌹قسمت نهم (پایانی)
🔪چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست.
من دختری ریزنقش و ضعیف جثه
بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم.
📀باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...😔
هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه!
این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که
در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.😢
من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم.
🎥فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریختهبود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!😔
سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!😔
🌹🍃پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان : #خیانت_ناموسی_و_بخشش
💧قسمت اول
داستان مردی که به زن شخصی خیانت کرده ولی با سرانجامی بس زشت روبرو می شود
یه قاضی از خودش نقل می کند و می گوید آن اتفاق برای خودش روی داده است.
پسر جوان در دانشگاه در بخش قضاوت درس می خواند و همسری داشت ، در یکی از روزها که به خانه بر می گردد حادثه ای دلخراش و پیش بینی نشده برایش روی می دهد .
وی چنین تعریف می کند که مردی را در حال همبستر شدن با زنش در خانه خودش می بیند وقتی که آن حال را مشاهده می کند، ترس و وحشت همه وجودش را فرا می گیرد، مرد خلافکار داد می زند که به خدا قسم زنت مرا فریفته و زنش هم شروع به گریه و زاری می کند و با دست بر سر و روی خود می کوبد و اظهار پشیمانی می کند و می گوید: این مرد مرا وادار به زنا نموده است؟!
پسر جوان به مرد می گوید : بلند شو خودت را جمع و جور کن و از اینجا برو ، خداوند گناهت را بپوشاند ، برو از جلوی چشمانم دور شو. جوان خشم و غضب خود را کنترل می کند و مرد را نمی کشد ؛ چون می داند که اگر چهار شاهد برای گفته هایش نداشته باشد در دادگاه ، به قصاص و یا حد اقل شلاق محکوم خواهد شد. برای همین این حق را ندارد و باید دادگاه رأی به این کار بدهد.
مرد خیانتکار می گوید : به خدا قسم تقصیر زنت بود که مرا وادار به این کار نمود و گرنه من این کار را نمی کردم . جوان هم با غم و غصه فراوان می گوید برو، فقط برو و از جلو چشمانم دور شو.
هنگامی که مرد خائن می خواهد از خانه بیرون برود نگاه معنی دار و ریشخندی موذیانه به همسر زن می کند ، این حرکت مرد آنقدر بر روی دل و روان آن جوان تأثیر می گذارد که بیش از پیش وی را می آزارد چون در دل خود آنطور فکر می کند که مرد خائن به او خندیده و وی را مسخره کرده… مرد جوان دوباره بر خود مسلط می شود و به مرد خائن می گوید: برای انتقام ظلمی که درحق من نموده ای فقط خدا بس است که مرا نگه دارد که او برای من بهترین پشتیبان است«حسبی الله و نعم الوکیل» و سپس پیش همسرش بر می گردد و می گوید : خودت را جمع و جور کن تا تو را به منزل پدرت برگردانم ، زود باش آماده شو که جلوی در منتظرت می مانم ، زن شروع به گریه و زاری می کند و می گوید : التماست می کنم این کار را نکن من خیلی پشیمانم، آن مرد خائن مرا فریفت و گرنه من هرگز این کار را نمی کردم و ….
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💕 داستان کوتاه
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏
🍎 @Dastanvpand
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🍏 @Dastanvpand
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️
🍎 @Dastanvpand
💕 داستان کوتاه
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم،
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد.
تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند،
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت:
"خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی...
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد،
این معنی روزی "حلال" است...
"الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
🍎داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت:
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
@Dastanvpand
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو...
این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
"مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💧 ماجرایی جالب از عاشقی یک اسطوره!
ﻫﻤﺴﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﺍﺳﭙﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﻨﺪ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ.
ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ، ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺘﻢ، ﺑﻠﯽ! ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﺨﺼﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ. ﺯﯾﺪﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ! ﻃﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﻦ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ .
ﻫﻤﺴﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺯﯾﺪﺍﻥ هیچ وقتﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭﺵ ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺯ ﺁﻧ ﺮﺍ ﮐﺴﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺴﺎﺏ ﻫﺰﺍﺭ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﻟﺠﺰﺍﯾﺮﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﻭ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺳﺎﺑﻖ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺭﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻣﻼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ :ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺷﻮﺩ. ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ. ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻭﭘﺎﻧﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ اموالم حتی جانم را هم می دهم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662