#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_نهم
#سردار_دلها❤️
دوهفته از عقدمون میگذشت که
بابا ومامان هادی اومدن خونمون
و گفتن بچه ها برنامشون کربلاست اگه راضی هستید برن دنبال کاراشون ؟
مامان بابا گفتن مهم نظر خودشونه
همون روز زنگ زدم زهرا،نرگس،زینب اوناهم قبول کردن برای کربلا
داشتم حاضر میشدم با زهرا بریم عکاسی عکس پاسپورت بگیریم
که گوشیم زنگ خورد،زهره بود
اوه اوه الان کلمو میکنه
-الو سلام آجی
زهره :خییییییییلی بی معرفتی حلما
-بنده خجلم
زهره میگم بیاید کربلا
زهره: آره حتما علی هم پامیشه با چهارتا مدافع بیاد کربلا
-والا شوهر تو از کشف فرمول فیثاغورث سختتره
عاشق آقاست اما شهدا و مدافعین قبول نداره
زهره: حلما باور میکنی خیلی جدیدا بحثمون میشه سرهمین موضوع
-غصه نخور
إه داداشم پشت خطه من برم
زهره:برو التماس دعا
-فعلا یاعلی
شماره داداش گرفتم
-سلام داداشم
داداش:سلام نوعروس من
-إه داداش
داداش:جان داداش
خواهری میشه ببینمت کارم خیلی مهمه
-باشه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت
#سردار_دلها❤️
شماره هادی گرفتم
-سلام آقایی
هادی:سلام خانمم خوبی؟
-مرسی عزیزم
هادی اووووم
هادی:هادی اووووم نوع جدید صدا کردن منه
-ههههه آره
من دارم میرم مزار
هادی:باکی میری ؟
-با محمد
میگه کارم داره
هادی:باشه عزیزم مراقب خودت باش
سلام هم برسون
دیگه بعدازظهر خودم میام دنبالت بریم عکس بگیری برای پاسپورت
-باشه چشم فعلا یاعلی
هادی :یاعلی
من رفتم مزارشهدا
محمدم که خودش قراره بیاد
بهش پیام دادم بیاد قطعه سرداران بی پلاک
نیم ساعتی طول کشید،اومد
باهاش دست دادم گفتم چیزی شده ؟
محمد:حلما گفتنش سخته
اما خوب تو خواهرمی
-محمد کشتی منو بگو
محمدسرشو انداخت پایین گفت:میشه برام بری خواستگاری
-خواستگاری😳😳😳
از کی 😳😳
محمد:هادی میدونه
اما خوب خیلی میترسم جواب رد بشنوم
-خب حالا بگو کیه
محمد:فرزانه خانم
-نههههههه
محمد:خیلی میترسم بخاطر سنش جواب رد بشنوم
-توکل بخدا
بعدازظهر میرم باهاش حرف میزنم
نگران نباش
محمد:پس خبر ازتو
-چشم
میای بریم خونه ما ؟
محمد:نه میرم خونه
بیا بریم تورو برسونم
-باشه
توراه زنگ زدم به بچه ها گفتم عصر بریم بیرون
بعد به هادی زنگ زدم گفتم بعدش بیاد دنبالم بریم عکس بگیریم
بچه ها خیلی خوشحال بودن میگفتن
ان شاءالله فرزانه هم قبول کنه
۵تایی بریم کربلا
رسیدم خونه ناهار که خوردم یه چرت زدم
به سمت بچه ها حرکت کردم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکومت_خرانه_و_اطاعت_بُزدلانه!!
خر سلطان جنگل شد!
خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر مجلّۀ هفتگی منتشر کرد.
در سرمقالۀ شمارۀ ششم مجلّۀ جنگل نوشت:
ما پیروان مکتب شِشیان هستیم، مکتب ما از آیین پنجیان و چهاریان و سه ییان کامل تر است!
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
مکتب ما از همه مکتب ها کامل تر است و خروج از این مکتب و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒#داستان_کوتاه (خودفروشی)
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آدمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_باباکرم
باباکرم شخصی بوده ازلاتهای قدیم.
به اسم رسمی کرم کریمی. قصاب محله بوده و همه از او حساب میبردند.
وقتی از کوچه پس کوچه های محله گذر میکرد بچه های
فقیر و یتیم و بیچاره ای در طول مسیرش بودند که هر
روزه به آنها کمک میکرد و با یک آبنبات آنها را خوشحال
میکرد.
طوری شده بود که این بچه ها او را دوست داشتند
و بابا کرم صدا میکردن.
وهر وقت از دور میآمد بچه ها با شادی دست میزدند و صدا میزدن باباکرم، باباکرم... و آقاکرم قصاب هم برای خوشحال کردن بچه های فقیر یک سر و گردن و نیزحرکات دست و مدل بابا کرم امروزی از کنار آنها میگذشت و بعدها با اضافه کردن حرکات دیگر رقص بابا کرمی را تکمیل و تا هم اینک ماندگار و از رقصهای به نام ایرانی باقی ماند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
#مهربونی_بهونه_نمیخواد...
در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
"فروشنده" با بی حوصلهگی گفت:
هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت:
""نمیشه کمتر حساب کنی؟!""
توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد!
درونم چیزی فروریخت...
"هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!"
"پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم."
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!"
* چه حس قشنگی بود...*
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
"با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..."
_اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ...
اما؛
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
"همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌
""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...""
◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕داستان کوتاه
شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.