⚫️🔴 سایه شوم زن همسایه برروی زندگی من
🔴 قسمت اول
من و شوهرم در کنار هم خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی نداشتیم،تا اینکه رفتار شوهرم باهام عوض شد.
دائم منو چک میکرد و لباس ها و کیفم رو مخفیانه می گشت.
روزها مخصوصا وسط روز میومد خونه تا منو چک کنه.
یه روز که حال خوشی نداشتم و نتونستم خونرا تمیز کنم اومد خونه و از همه جای خونه عکس گرفت و تمام عکس ها رو برای خانوادش و خانوادم فرستادوگفت با کی بودی که نتونستی خونرا تمیز کنی
بعد از اینکه اختلافمون بالا گرفت من به حالت قهر رفتم خونه مادرم،بعد از یک هفته هیچ سراغی از من نگرفت تااینکه مریض شدم و برای برداشتن دفترچه بیمه برگشتم خونه و دیدم خونم کاملا تمیز بود و همه جای خونه برق میزد،بوی غذا پیچیده بود و همه چیز از حضور یک زن تو خونه خبر میداد ولی خبری از هیچ زنی نبود.
منتظر موندم ببینم چه اتفاقی می افته که شوهرم اومد خونه تا منو دید جا خورد و گفت اینجا چکار میکنی،گفتم اومدم وسایلم رو ببرم.
مثل اینکه سریع جایگزین پیدا کردم چه خونه ی تمیزی چه بوی غذایی.
کی اینجا بوده؟؟
شوهرم گفت زن همسایه میاد کارهای نکرده تو رو انجام میده و قبل از اومدن من میره فکر الکی هم نکن.
من که تازه متوجه شده بودم تهمت زدن شوهرم به من از کجا آب میخوره گفتم پس اون بوده که من رو از چشم تو انداخته،گفت اون چشم منو باز کرد.
ناراحت شدم ،گریه کردم
گفتم چی گفته چرا ندوسته حرفهاشو قبول کردی،من و تو که با هم مشکلی نداشتیم،چرا تحت تاثیر حرف هاش قرار گرفتی.
اون روز فقط گریه کردم و نرفتم خونه پدرم،روز بعد صبح ساعت هشت دیدم یکی کلید رو تو در چرخوند و وارد خونه شد و شروع کرد با خودش حرف زدن.
پشت هم داشت قربون صدقه شوهرم میرفت و میگفت بلاخره به دستت میارم عشقم
هنوز از بودن من تو خونه خبر نداشت و برای خودش حرف می زد.
انقدر عصبانی شده بودم که دوست داشتم بلند شم و کتکش بزنم ولی به خودم مسلط شدم و آرامش خودمو حفظ کردم چون اگر واکنش بدی از خودم نشون میدادم ،احتمالا میرفت و به شوهرم میگفت و مظلوم نمایی میکرد و همه چیز بر علیه من شکل می گرفت.
همونطور که داشت قربون صدقه شوهرم میرفت و آواز میخوند از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم وسط حال داره راه میره و می خونه و میرقصه.
تا برگشت و منو تو چاردیواری در دید خشکش زد ،رنگش پرید،نشست رو زمین و چشم از من برنمیداشت.....
🔴 ادامه دارد ....
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍هر کس این فیلمو ببینه حداقل ۲۰ سال به عمرش اضافه میشه...
🔺از دست ندید🔺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
#مهربونی_بهونه_نمیخواد...
در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
"فروشنده" با بی حوصلهگی گفت:
هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت:
""نمیشه کمتر حساب کنی؟!""
توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد!
درونم چیزی فروریخت...
"هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!"
"پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم."
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!"
* چه حس قشنگی بود...*
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
"با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..."
_اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ...
اما؛
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
"همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌
""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...""
◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_یکم
#سردار_دلها❤️
بچه ها را به ترتیب سوار کردم
اومدم ضبط روشن کنم
نرگس:مداحی نذاریا
مثلا داریم میریم خواستگاری
-خخخخخ نه سی دی حامد همایونه
نرگس:کی همایونه؟😳😳😳
-حامد همایون 😂😂😐
مجاز میخونه
خیلی هم عاشقانه
نرگس:بذارببینیم این جناب همایون چی میخونه
سی دی گذاشتم تو ضبط
اونم شروع کرد به خوندن
والله که من عاشق چشمای تو هستم
خخخخ همین یه خط حفظم
بعد گفتم گوشاتون بگیرید
زینب:چرا
-خخخ آخه چشمای هادی خوشگله
زهرا:ههههه کوفت برو دیگه
اینم خفش کن خوشم نیومد
-بی سلیقه من عاشق کاراشم
زهرا:حلما تو مثلا مذهبی هستیااا
-آقا مگه من دل ندارمممم
زهرا:دل داری اما من نمیخوام گوش کنم
-ای داعش بخورتت
همه راه منو زهرا بحث کردیم آخرم هیچکس قانع نشد
رسیدیم پیش فرزانه
-فرزانه بپر بالا
فرزانه :مگه موشکم
-نه تو جوجه ی منی
فرزانه :جیک جیک 🐣🐣
با حساب ترافیک ۴۵دقیقه بعد رسیدیم
-خب دوستان محترم چی میخورید؟
نرگس :من قهوه ترک با کیک
زهرا:من کیک بستنی
زینب:منم کیک بستنی
فرزانه منم
خودم منم
همه زدن زیر خنده سفارش دادم اومدم نشستم
فرزانه :بی معرفتا همتون متاهلید
منو این وسط برا چی آورید
-خخخخ
نرگس:فرزانه اوووم
اگه ی پسره خوبی باشه ۸-۹سال ازت بزرگتر باشه
چی میگی ؟
فرزانه با مسخره بازی پا شد و گفت: وای کو کی میاد
-خخخخ جدی گفتیم
فرزانه داداشم ازم خواسته بیام خواستگاری
اگه جوابت مثبت بود با خانواده مزاحم بشیم
فرزانه سرخ شد هیچی نگفت
نرگس :مبارکه
زینب :هوووورا اینام میان کربلا
-پس من برم ب داداشم خبر بدم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_دوم
#سردار_دلها❤️
میز دور زدم شماره محمد گرفتم با بوق اول برداشت
-جان من رو تلفن خوابیده بودی؟😉😃
محمد:حلما اذیت نکن چی شد
-داداش آروم باش
محمد:گفت نه
-اوهوم
محمد:الان خودم میام باهاش حرف میزنم
وای ترکیدم
محمد:حلما میکشمت منو میذاری سرکار
-خخخخ
شب میایم خونتون
مامان اینارو دعوت کن
محمد:قشنگ خودتونو پرت کن خونه ما
-برو بچه پررو
خداحافظ
شماره هادی گرفتم گفتم ماشین نیاره
گفت نمیشه دخترا با ی ماشین برن
ماشین بده نرگس خانم
-باشه
هادی اومد رفتیم عکس گرفتیم
البته با یه عالمه بحث چون برام سخت بود روسریمو ببرم بالا
حالا با پادرمیونی هادی عکس گرفتیم
گفت صبح آماده است
به سمت خونه عمواینا راه افتادیم
سرراهمون یه جعبه شیرینی هم خریدیم
زنگ در زدیم
زن عمو:سلام خوش اومدید
بیاید بالا
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_سوم
#سردار_دلها❤️
هادی هی سر به سر محمد میذاشت
زن عمو زنگ زد به خونه فرزانه سادات اجازه گرفت فرداشب بریم خواستگاری
بالاخره فرداشب شد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
راوی سید محمد
یه گل خوشگل برای خواستگاری خریدم
بالاخره رسیدیم خونه فرزانه سادات اینا
حلما که از خوشحالی روی پا بند نبود
نشستیم از آب هوا ترافیک تهران داعش و....حرف زدن
خدایا من دارم دیونه میشم
چرا نمیگن چای بیار
بالاخره مادر گفت این عروس گلمون نمیاد
فرزانه سادات خانم اومد چایی گرفت نشست
حلما:حاج آقا ان شاءالله اگه بچه ها به توافق برسن
شما اجازه میدید ماه محرم با ما بیان کربلا
حاج آقا:با لبخند بهم گفت دخترم عجله داریا اجازه بدید حرف بزنن
بعد
ان شاءالله خیره
مادر:حاج آقا اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن
حاج آقا :بفرمایین
فرزانه سادات محمدآقا را راهنمایی کن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_چهارم
#سردار_دلها❤️
وارد اتاق شدیم
معیارهامونو گفتیم اومدیم بیرون
حلما به هول گفت :دهنمونو شیرین کنیم جوجه ؟
لبمو گزیدم و به حلما چشم غره رفتم جوجه چیه آخه
سکوت فرزانه سادات خانم نشونه رضایتش بود و باعث شد دهان ها به قول معروف شیرین کنیم
قرارشد عقد یه هفته دیگه باشه
به هم زدنی به عقد هم دراومدیم
رفتیم دنبال پاسپورت برای فرزانه جان
ب سرعت موقع سفر کربلامون شد الانم تو فرودگاه منتظر اعلام تایم پروازیم....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_پنجم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما سادات
ساعت ۹:۳۰ دقیقه پروازمون بود از ساعت ۷چمدون هارا تحویل دادیم
بعدش خودمونو هی کنترل کردن
بارآخر که ساعت ۹بود به بچه ها میگفتم بخدا یکی بمب مبی داشته باشه تحویل میده ازبس اینا مارو گشتن
بالاخره سوار هواپیما شدیم
طول پرواز ۴۵دقیقه بود
من و هادی نشستیم حمید و زهرا
نرگس ،زینب ،آقا ابراهیم و محمدآقا
فرزانه اینا چند ردیف جلوتر بودن
من از ارتفاع میترسیدم تا اومد برام عادی بشه اعلام شد
مسافرین محترم به کشور عراق و شهر نجف اشرف خوش امدید
باورم نمیشد بزرگترین آرزوم بود و حالا من در چندهزار متری حرم مولای متقیان حضرت علی (ع)هستم
چمدونامونو تحویل گرفتیم بعد حرکت کردیم
تا هتل چندسوال پرسیده شد که من جواب دادم و نرگس
هردوم هم جایزه گرفتیم 😄😄
رسیدیم هتل
اتاقهای ما پنج نفر پیش هم بود
هتلمون تا حرم ۶دقیقه راه داشت
غسل زیارت کردیم و به سمت حرم حرکت کردیم
به ورودی حرم که رسیدیم از باب شیخ طوسی و بعثه رهبری وارد صحن سرای آقا حضرت علی (ع)شدیم
مظلوم اول عالم
اشکهام بی امان میومد
توصحن سرای جز أمیرالمومنین حضرت نوح و حضرت آدم هم بودن
پسربزرگ امام خمینی(ره) و یه عالم دیگه از ورودی آقایون منتهی به ایوان طلا دفن شدن
خلاصه با آقایون قرار گذاشتیم ۴۵دقیقه دیگه پیش بعثه رهبری باشیم
لحظه آخر حمیدآقا بهم گفت :لطفا مراقب زهرا باشید
اینجا جا جای قدمای فرشتگانه
بالاخره به ضریح مقدس رسیدیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/6302
👈سكونت آدم و حوا در بهشت، و اخراج آنها بر اثر گناه
🌴خداوند آدم عليه السلام و حوّا عليه السلام را در بهشتِ دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مى خواهيد از نعمتهاى آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(بقره/35)
🌴ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.(بقره/36)
🌴خداوند به آدم عليه السلام و حوا عليه االسلام فرمود: از همه ميوه ها و نعمتهاى بهشت آزاد هستيد، بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين يك درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد. ولى شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم. به اين ترتيب آنها را به فريبكارى، از مقامشان فرود آورد.
🌴هنگامى كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاى كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
🌴خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟(اعراف/22)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_ششم
👈گفتگوى جبرئيل با آدم عليه السلام
🌴در روايت آمده: آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليه السلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
🌴آدم عليه السلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليه السلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!
🌴آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
🌴جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟
🌴آدم عليه السلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمى كردم و گمان نمى بردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 61)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662