#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_پنجم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما سادات
ساعت ۹:۳۰ دقیقه پروازمون بود از ساعت ۷چمدون هارا تحویل دادیم
بعدش خودمونو هی کنترل کردن
بارآخر که ساعت ۹بود به بچه ها میگفتم بخدا یکی بمب مبی داشته باشه تحویل میده ازبس اینا مارو گشتن
بالاخره سوار هواپیما شدیم
طول پرواز ۴۵دقیقه بود
من و هادی نشستیم حمید و زهرا
نرگس ،زینب ،آقا ابراهیم و محمدآقا
فرزانه اینا چند ردیف جلوتر بودن
من از ارتفاع میترسیدم تا اومد برام عادی بشه اعلام شد
مسافرین محترم به کشور عراق و شهر نجف اشرف خوش امدید
باورم نمیشد بزرگترین آرزوم بود و حالا من در چندهزار متری حرم مولای متقیان حضرت علی (ع)هستم
چمدونامونو تحویل گرفتیم بعد حرکت کردیم
تا هتل چندسوال پرسیده شد که من جواب دادم و نرگس
هردوم هم جایزه گرفتیم 😄😄
رسیدیم هتل
اتاقهای ما پنج نفر پیش هم بود
هتلمون تا حرم ۶دقیقه راه داشت
غسل زیارت کردیم و به سمت حرم حرکت کردیم
به ورودی حرم که رسیدیم از باب شیخ طوسی و بعثه رهبری وارد صحن سرای آقا حضرت علی (ع)شدیم
مظلوم اول عالم
اشکهام بی امان میومد
توصحن سرای جز أمیرالمومنین حضرت نوح و حضرت آدم هم بودن
پسربزرگ امام خمینی(ره) و یه عالم دیگه از ورودی آقایون منتهی به ایوان طلا دفن شدن
خلاصه با آقایون قرار گذاشتیم ۴۵دقیقه دیگه پیش بعثه رهبری باشیم
لحظه آخر حمیدآقا بهم گفت :لطفا مراقب زهرا باشید
اینجا جا جای قدمای فرشتگانه
بالاخره به ضریح مقدس رسیدیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/6302
👈سكونت آدم و حوا در بهشت، و اخراج آنها بر اثر گناه
🌴خداوند آدم عليه السلام و حوّا عليه السلام را در بهشتِ دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مى خواهيد از نعمتهاى آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(بقره/35)
🌴ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.(بقره/36)
🌴خداوند به آدم عليه السلام و حوا عليه االسلام فرمود: از همه ميوه ها و نعمتهاى بهشت آزاد هستيد، بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين يك درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد. ولى شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم. به اين ترتيب آنها را به فريبكارى، از مقامشان فرود آورد.
🌴هنگامى كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاى كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
🌴خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟(اعراف/22)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_ششم
👈گفتگوى جبرئيل با آدم عليه السلام
🌴در روايت آمده: آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليه السلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
🌴آدم عليه السلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليه السلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!
🌴آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
🌴جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟
🌴آدم عليه السلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمى كردم و گمان نمى بردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 61)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آخرین پنجشنبه سال ۹۷ و ياد درگذشتگان...
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏التماس دعا🙏
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺
#پنجشنبه است
یک دانه شمع🕯
یک شیشه گلاب "چه ملاقات
ساده ای دارند رفتگان...😔
روحشون شاد و یادشون گرامی
شادی روح رفتگان فاتحه و صلوات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایت پیرمرد📚
پيرمرد تهيدست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي ميگذراند و به سختي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم ميکرد.
از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباساش ريخت و پيرمرد گوشههاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر ميگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن ميگفت و براي گشايش آنها فرج ميطلبيد و تکرار ميکرد:
«اي گشاينده گرههاي ناگشوده، عنايتي فرما و گرهاي از گرههاي زندگي ما بگشاي.»
پير مرد در حالي که اين دعا را باخود زمزمه ميکرد و ميرفت، يکباره يک گره از گرههاي دامنش گشوده شد و گندمها به زمين ريخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
«من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود»
پيرمرد نشست تا گندمهاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانههاي گندم روي کيسه اي از طلا ريخته است!
متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
و نتيجه گيري مولوي از بيان اين حکايت:
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين که منم مفتاح راه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر👌
محله ما یک رفتگر دارد.
صبح که با ماشین از درب خانه خارج میشوم،
سلامی گرم میکند و من هم از ماشین پیاده میشوم و دستی محترمانه به او میدهم؛
حال و احوال را میپرسد و مشغول کارش میشود.
همسایهی طبقهی زیرین ما نیز دکتر جرّاح است.
گاهی اوقات که درون آسانسور میبینمش،
سلامی میکنم و او فقط سرش را تکان میدهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز میکند...
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم،
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، به شدّت لذّتبخشتر از طبابت آن دکتر برای ادامهی حیاتم است.!!
🔸تحصیلات مطلقاً هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..!!
♦️🗯 @Dastanvpand
🔴🔴🔴🔴🔴
📚داستان واقعی واموزنده
خیانت_زن_با_دوست_صمیمی_همسر 😱
در اولين ديدار، متوجه نگاه زيرچشمي محمود شدم و به همسرم گفتم: «اين دوست تو آدم درستي به نظر نمي رسد» اما او از اين حرف ناراحت شد و با لحني جدي پاسخ داد: من ومحمود يک روح هستيم در ۲بدن و به هيچ کس اجازه نمي دهم که اين طوري در مورد دوست جون جوني ام صحبت کند.
زن جوان در دايره اجتماعي کلانتري نجفي مشهد افزود: محمود هر روز به ديدن شوهرم مي آمد و آن ها چند ساعتي داخل اتاق باهم سرگرم بازي هاي رايانه اي و استفاده از اينترنت بودند. من نسبت به اين رفاقت حسودي ام مي شد و خيلي دلم مي گرفت تا اين که کم کم به جمع آنها پيوستم و همراه آنها وارد دنياي اينترنت شدم. مدتي گذشت و محمود که خودماني شده بود به من ابراز عشق و علاقه کرد. با وجود آن که نمي خواستم به شوهرم خيانت کنم اما فريب حرف هاي دروغين او را خوردم و اسير هواي نفس شدم.
محمود هم وقتي لبخندهاي احمقانه ام را ديد با بهانه جويي از شوهرم فاصله گرفت و روابط آنها شکرآب شد.زن جوان اشک هايش را پاک کرد و افزود: پس از گذشت چند ماه، من که به حرف هاي دروغين محمود و وعده هاي شيطاني او دلخوش کرده بودم سر ناسازگاري گذاشتم و آن قدر شوهر بيچاره ام را عذاب دادم که به ناچار حاضر شد به طور توافقي طلاقم بدهد.
با وجود آن که جدايي از همسرم خيلي سخت بود و تحمل نگاه تحقيرآميز اطرافيان را نداشتم اما به پادرمياني هاي بزرگان فاميل توجهي نکردم و حتي شوهرم نيز چند بار تماس گرفت و خواهش کرد که زندگي مان را از سر بگيريم ولي دلم آن قدر سنگ شده بود که اشک هاي او را نديدم. محمود پس از ۵ماه با اين ادعا که نمي خواهد با خبر ازدواج مان، ديگران و به خصوص دوست قديمي اش را شوکه کند مرا به عقد خود درآورد.
من يک سال به طور پنهاني و مخفيانه در عقد او بودم و در اين مدت همسر سابقم نيز با دختر عمويش ازدواج کرد و زندگي جديد براي خودش تشکيل داد.ولي محمود بعد از پايان دوره عقد به وعده هايش عمل نکرد و بلايي به سرم آورد که مجبور شدم سکوت کنم و حرفي نزنم.
او مي گفت از تو فيلم ها و تصاويري در اختيار دارم که اگر يک کلمه حرف اضافي بزني به همه خواهم گفت اين فيلم ها در زماني که تو همسر دوستم بوده اي تهيه شده است. زن جوان گفت: من در شرايط بسيار بدي قرار گرفتم.
خانواده ام مرا طرد کردند و تنها اميد و پناهگاهي که دارم خانه خواهرم مي باشد. شوهرم چوب اعتماد بي جا به دوستش راخورد و من سرنوشتم را در آتش هوس هاي پليد سوزاندم و خاکستر کردم. مي خواهم به تمام زوج هاي جوان بگويم قدر زندگي خودتان را بدانيد و هرکسي را به حريم زندگي خصوصي خود راه ندهيد. من پشيمان و روسياهم و نگاه دوستان و آشناياني که مرا با انگشت اشاره به همديگر نشان مي دهند عذابم مي دهد
💚داستان های عبرت آموز در کانال داستان و پند💚
@Dastanvpand
🔵🔵🔵🔵🔵🔵
✍اعمال شب لیلةالرغائب
💞التماس دعای فرج💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
♦️شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
✅آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون سرشارازآرامش🌙💙
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
#مهربونی_بهونه_نمیخواد...
در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
"فروشنده" با بی حوصلهگی گفت:
هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت:
""نمیشه کمتر حساب کنی؟!""
توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد!
درونم چیزی فروریخت...
"هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!"
"پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم."
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!"
* چه حس قشنگی بود...*
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
"با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..."
_اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ...
اما؛
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
"همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌
""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...""
◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱
📒داستانک
مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
"لقمان جواب داد: آرى."
او گفت:
پس تو همان "چوپان سياهى؟!"
لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
"باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت:
"ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..."
لقمان گفت:
""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!""
گفت: چه كارى؟!
لقمان گفت:
* فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. *
◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱
@Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
🍏داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!
@Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
پرهیز از خیانت
( داستانک )
خداوند در آیه ی ۱۶۱ از سوره ی مبارکه ی آل عمران میفرماید : 👇
و هیچ پیامبرى را نسزد که خیانت کند و هر کس خیانت کند ، آنچه را که ( در آن ) خیانت نموده روز قیامت به همراه آورد ، سپس به هر کس پاداشِ کاملِ آنچه کسب کرده ، داده شود و آنها ستم نبینند.
ابودجانه که یکی از اصحاب پیامبر (ص) بود همیشه نماز صبح را پشت سر پیامبر (ص ) میخواند اما بعد از نماز با عجله خارج میشد !
این کار نظر پیامبر را به خود جلب کرده و روزی از ابودجانه پرسید :
ای ابو دجانه آیا شما نیازی به پروردگار ندارید؟
ابودجانه عرض کرد : بله ای رسول خدا به اندازه ی یک پلک بر هم زدن هم از او بی نیاز نیستم.
پیامبر (ص) فرمود : پس چرا بعد از نماز با عجله بیرون می روی و هیچ ذکر و دعایی را نمیخوانی؟
ابودجانه در جواب گفت : یا رسول الله (ص) من یک همسایه ی یهودی دارم که شاخه های درخت خرمایش روی منزل من بال و پر کشیده و زمانی که شبانه باد می وزد خرماهایش از درخت افتاده و وارد حیاط خانه ی من میشود ، برای همین بعد از نماز زود خارج میشوم تا قبل از اینکه بچه های گرسنه ام بیدار شده و آن را بخورند خرما ها را به صاحبشان باز گردانم.
💟 @Dastanvpand
💎یک ضرب المثل غلط
«خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!»
گاهی در توجیه کارمان می گوییم: "اکثر مردم هم همین کار را می کنند"
ولی قرآن چیزی دیگه میگه
قرآن درباره کلمه "اکثر الناس" میفرماید:
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ (در ۳ آیه قرآن)
(بیشتر مردم شکرگذاری نمی کنند)
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (در ۱۱ آیه قرآن)
(بیشتر مردم نمی دانند)
أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یُؤْمِنُونَ (در ۳ آیه قرآن)
(بیشتر مردم ایمان نمی آورند)
أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ
بیشترشان از حق کراهت دارند و گریزانند.
مَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا
بیشتر آنها، جز از گمان و پندارهای بی اساس، پیروی نمی کنند؛
پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
امیرالمؤمنین می فرماید:
در پیمودن راه درست از کمی افراد ناراحت و نگران نباشید!
"زیاد بودن، معیار حق بودن نیست!"
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_ششم
#سردار_دلها❤️
خیلی شلوغ بود برا قلب زهرا ترسیدم
به بچه ها گفتم یه راه بازکنیم زهرا زیارت کنه زیارت که کردیم حرفهامون که زدیم به فرزانه گفتم یه زنگ بزن به محمد بگو بیان روبرو ایوان طلا
یه ۵ دقیقه بعد آقایون اومدن دعای مشمول و جامعه کبیره خوندیم
خیلی حال خوشی بود
داشتیم برمیگشتیم که بازار دیدیم
-أه هادی بازار
محمد:بیچاره شدیم دیگه
حالا حلما به جای زیارت میاد بازار
-الله اکبر
نخیرم شب میایم
رفتیم هتل ناهار استراحت بعدازظهر برگشتیم حرم
با آقایون تو صحن حضرت زهرا قرار گذاشتیم
محمد شروع کرد مداحی از غربت مادر
نجف شهر غریبه عالم
آقای که حتی نخواست مزارش تو کوفه باشه
تا اذان حرم بودیم
از بس گریه کرده بودم سرم گیج میرفت
رفتیم هتل قراره بعد از شام بریم بازار😆😆
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_هفتم
#سردار_دلها❤️
از هتل اومدیم بیرون
محمد: وااای بازار دیگه چیه
-آقای برادر غر نزن
فرزانه سادات :خودت غرنزن آقایی من خیلی هم صبوره
-ایـــــــــش
رفتیم بازار خرید، نفری یه دونه در نجف خریدیم
ساعت ۱:۳۰نصف شب بود برگشتیم
فردا روز دوم سفرمون تو نجفه
کلا فقط حرم بودیم
روزها باهم مسابقه داشتن
روز آخر سفرمون تو نجف فرا رسید
قرار براین بود
مسجد حنانه،مزارکمیل بن زیاد، میثم تمار ،مسجد کوفه برگشت وادی السلام حرم حربن ریاحی
تو هرمکانی اونقدر گریه میکردیم که سرمون گیج میرفت
اما خود مسجد کوفه مخصوصا محل شهادت اوجش بود
مولای متقیان تو زمان خودش اونقدر مظلوم بوده
که وقتی تو مسجد شهید میشه همه میگن مگه علی نماز هم میخونده 😭😭😭
حرم هانی بن عروه ،مسلم بن عقیل و مختار ثقفی هم داخل همون مسجد کوفه بود
سفرمون تو نجف اشرف به پایان رسید و ما راهی کربلای معلی شدیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_هشتم
#سردار_دلها❤️
من انقدر خسته بودم که راه بین نجف و کربلا خوابیدم
بقول محمد حلما نجف اشرف بار زده ببریم ایران 😂😂😂
از خروجی نجف اشرف بغض تو گلوم بود
رسیدیم کربلا 😍😍
هتلمون نزدیک مقام حضرت مهدی(عج) بود از باب السدرة به حرم امام حسین(ع) وارد میشدیم
برای زیارت رفتیم فکر میکردم مثل رمان ها الان سرگردان میمونیم کجا بریم اما مداح هئیت گفت بریم حرم امام حسین (ع)
بچه ها همه گریه میکردن
اما من نه
فقط بغـــــــض کردم
تو حرم حضرت عباس(ع) هم اشکم در نیومد 😔😔
زیارت کردیم اومدیم بین الحرمین
هادی چشمش بهم افتاد گفت :خوبی؟
-نه اشکم نیومد فقط بغضم
هادی:ارزش بغض حسین مگه کمه خانمم؟
-نه
هادی:بچه ها شما اگه میخاید برید هتل برید
خانمم حالش خوب نیست ما میمونیم
محمد:مابریم فرزانه جان خیلی گریه کرده
حمیدجان شما هم بیاید زهراخانم هم استراحت کنه
محمدابراهیم :نرگس جان چه کنیم
نرگس:ماهم بریم
زینب شما چی میاید؟
زینب:نه ما هستیم
میخام برم حرم آقا امام حسین(ع)
نرگس:باشه یاعلی
زینب اینا رفتن حرم سیدالشهدا ما بین الحرمین
با گنبد حضرت عباس(ع) حرف میزدم
بالاخره اشکام جاری شد تا عصر موندیم بین الحرمین
هادی:اروم شدی خانمم
بریم هتل؟
-بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_نهم
#سردار_دلها❤️
روز دوم سفرمون ختم شد به خیمه گاه ،تل زینبیه ،کفین العباس
وارد خیمه گاه که میشدی اولین خیام متعلق به آقا قمربنی هاشم
خیامهای در دل خیامها بودن برای زنان،و دل تمام خیام را خیمه در بنی هاشم بی بی حضرت زینب(س) بود
انقدر گریه کردم که موقع بیرون اومدنی از خیمه گاه غش کردم
وقتی چشام باز کردم هتل بودیم
بچه ها دورم بودن
زهرا:آجی خوبی؟
-خوبم
شب وداع ما تو کربلا ختم شد به شب جمعه
اما ما خداحافظی نکردیم
فردا سامرا و کاظمین
یک شب بودن در کاظمین و اتمام سفر
تو اون شب جمعه با زهره حرف زدم گفت بارداره
خیلی خبر خوبی بود
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفتاد
#سردار_دلها❤️
کله سحر🙊🙊🙊از کربلا به سمت سامرا راه افتادیم
البته تو مسیر مسجد سهله هم رفتیم
یه وقت بود یکی مبینیم یاد فلانی میافتیم
بالاخره سرظهر رسیدیم سامرا
آدم احساس میکرد وسط پادگان نظامیه
اما خیلی شیرین بود تو سرداب سامرا پایان پله ها روی دیوار اسمها مینوشتن
اسم هرکس یادمون اومد نوشتیم
وای خدایا چرا این دو شهر گرمه
وقتی دورشدیم همه گریه کردن
کاظمین عالی بود
خیلی دوستش داشتیم سفرمون تموم شد برگشتیم
بچه ها رفتن سرخونه زندگیشون
زهرا اینا که سر خونه زندگیشون بودن
سیدمحمدو فرزانه سادات ازدواجشون شد ولادت امام حسین(ع)
به چشم بهم زدنی اربعین شد
علی شوهر زهره هم با آقایون پیاده رفتن کربلا
ولی مارو نبردن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سیر از گرسنه خبر ندارد
اشراف زاده اي، در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا مي داد. به پيرمرد نزديک شد و گفت:
مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني مي بري. هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن است .
پيرمرد خنده اي کرد و گفت: اين گونه هم که فکر مي کني نيست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه مي بيني؟
اشراف زاده با لبخندي گفت: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است.
پيرمرد گفت: مي داني آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولي فقرش از من بيشتراست؟
اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد.
پيرمرد گفت: اعلي حضرت! آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار مي داد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد.
بارسنگين هيزم، با صداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک مي شود. آنچه به من فرمان مي راند خنده کودکان است.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
#نارنجی_پوش
کنار شومینه نشسته بودم،کتاب میخوندم و قهوه ی تلخی رو مزه مزه میکردم،تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم ک یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد،نادیده اش گرفتم ولی اون سماجت کرد.
برام خوشآیند نبود ک حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم.
به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.ب اتاقم رفتم،به پنجره نزدیک شدم،پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک مشت مشت دونه های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد.
پنجره رو باز کردم،سرمو بیرون بردم،چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سرد زمستون پر کردم.
یهو لرزیدم.سرمو آوردم تو،خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم!
با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!
اندامش خمیده بود،یه کلاه مشکی کاموا سرش بود،لباس تنش انگاری ی روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود!
آرامش چشماش و از اون فاصله میشد لمس کرد.
بوی عطره مهربونیش ب مشام میرسید.
آروم و با قدم های نرم نزدیک میشد،رسید جلوی خونه.فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت،یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش...
تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد!
بی اختیار بهش زل زده بودم...
افکارم کم کم از خواب بیدار شدن،به جنب و جوش افتادن.
تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود.
افکاری که درود میفرستاد به شرافت اون آدم و امثالش.
افکاری که در عجب بود از قامت مردونه ایی که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره.
افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد:
نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمهای عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست و حقیقت واقعی جهان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
✨آرزو مےڪنم براتون ڪہ هر سال
✨یڪے از سین هاے هفت سین
🍃"سایہ" پدر و مادرها روے سرتون باشہ ...🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662