💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت ششم 😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و میدونست
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هفتم
یک بار عمم که همسایه مونم بود، شک کرده بود و اومده بودپشت پنجره خودش رو قایم کرده بود که ببینه چی میگذره تو خونه ما بعد من رو میبینه که تنها و دست به سینه نشستم پانزده بیست دقیقه میمونه و میبینه که من از جام تکون نمیخورم خیلی تعجب میکنه برمیگرده و به کسی چیزی نمیگه اما خیلی ناراحت میشه یه مدت همینجوری یواشکی خونمه مون رو بعد رفتن بابا سر کار، تحت نظر میگیره و شاهد کتک کاری و همه چیز میشه اما بخاطر اینکه زندگی بابا بهم نخوره چیزی نمیگه ؛ بالاخره یک روز موقع تهدید های نامادریم و بد دهنی هاش، عمم سر رسید و حسابی باهاش دعوا کرد و تهدیدش کرد که اگه ادامه بده بی رحمی هاش رو به بابام همه چیز رو میگه اما فایده نداشت و باعث شد میانه نامادریم و عمه بد بشه و حرص اونم رو سر من خالی کنه تا اینکه آخر سر عمه همه چیز رو به بابا گفت باباهم یه روز به جای اینکه سر کار بره خودش رو قایم میکنه و مارو یواشکی نگاه میکرده که نامادریم منو حموم میبره و شاهد جیغ و فریاد های من میشه یادمه وقتی از حموم بیرون اومدم در کمال ناباوری بابا رو دیدیم ؛ نامادریم جا خورد اما به روی خودش نیاورد ولی صحنه طوری بود که نمیشد پنهان کاری کرد تو دلم فقط از خدا میخواستم بابا چیزی بهش نگه و زندگیش بخاطر من خراب نشه آخه نامادریم زن پاکی بود از لحاظ ناموسی و اهل نماز بود خیلیم خانه دار بود و بابا رو هم دوست داشت بابا خیلی آروم بنظر میاومد فقط سوال کرد که این جیغ و فریادها واسه چیه؟؟؟ نامادریم دروغهای زیادی سر هم کرد و گفت که تو حموم همش از زیر دستم در میره و خیسم میکنه منم میگفتم اره بابا راست میگه تقصیر من بود اون دفعه بابا چون نخواسته بود که تنبیهش کنه و فقط خواست که بهش بگه حواسم به رفتارات هست، چیزی بهش نگفت و رفت بیرون، اما خب چون فهمیده بود حساس شده بود ؛ یه شب آستین لباسم خیس شده بود و همونطوری خوابیدم بابام چند بار بهش گفت که لباس فردوس رو عوض کن اما پشت گوش انداخت و متوجهم کرد که برم بخوابم، فیلمم رو نگذاشت نگاه کنم بغض گلوم رو گرفته بود رفتم زیر پتو یواشکی گریه کردم که بابا فهمید نمیدونم چی شد اما خونه جهنم شد تو یک دقیقه بابام وقتی عصبانی میشد بد جور کتک میزد خصوصا که باهاشم صبر کرده بود اما نامادریم قدر چشم پوشی های بابا رو ندونست اون شب خیلی تلخ بود.. دل پُر رحم و سوزی داشتم با اون همه که منو زجر میداد اما نمیخواستم بخاطر من اذیت بشه🔹سبحان الله! الله متعال با اون سن کمم که هنوز آمادگی هم نرفته بودم، فهم و درک عجیبی بهم عطا کرده بود که همه تعجب می کردن؛ اگه اینطور نبود تحمل اون همه درد برام غیر ممکن میشد نامادریم برگشت خونه پدرش من موندم و یک دنیا عذاب_وجدان و دیدن ناراحتی پدرم و شام و نهار های خونه عمه که اونم همش منت و درد بود چیزی که بیشتر از همه آزارم میداد سرگردانی بابا بود چون خیلی دوستش داشتم، نامادریم به پدر گفته بود به شرطی میزارم برگرده که دخترت پیشت نباشه و از بابام تو دادگاه شکایت کرده بودن 😔یعنی قرار بود بابا مدتی زندان بره بابای من که همیشه قرآن میخواند و پیش همه معتبر و دارای عزت و آبرو بود و واسطه کارو مشکلات مردم میشد، الان ازش شکایت شده و قراره زندان بره بخاطر دخترش بابام به پدر زنش گفته بود در خونه من برای دختر تو شاید بسته بشه اما برای دختر خودم نه و این خیلی عصبانیشیون کرده بود و واسه همین شکایت کرده بودن ⚖روز دادگایی رسید و قرار بود که بابا بره و 6 ماه زندان باشه تصورش برای من وحشتانک بود. نمی تونستم پیش کسی از درد درونم بگم بااینکه همه میدونستن اون زن چقد منو آزار میداد و میدونستن که من چقد پنهان کاری میکردم بخاطر بابا، اما میشنیدم همه منو مقصر میدونستن دیگه نمیگفتن اگه باباش مادرش رو الکی طلاق نمیداد الان این وضعی نمیشد؛ بابا قبل رفتنش نزدیک یک ساعت تو اتاق قرآن خوند و در رو بست منم پشت در فقط دعا میکردم وقتی بابا بیرون اومد بغلم کرد و گفت برام دعا کن میدونم دختر فهمیده ای هستی اینو گه گفت زدم زیر گریه عادت نداشتم گریه کنم تو جمع چون خجالت میکشیدم اما این بار ارادی نبود واقعا
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هشتم
الحمدلله که الله سبحان دعاهای من و بابا رو قبول کرد و نه تنها زندان نرفت بلکه نامادریمم با خودش برگردوند خونه با اینکه میترسیدم انتقام کتک ها رو ازم بگیره اما وقتی دیدم همراه باباس از خوشحالی داشتم پر در میاوردم؛ اون سختی و مشکلات و دعا کردنا برای من عادی نبود اما باعث شد همون موقع منو متوجه حضور ویژه الله، در زندگیم کند 🔹پنج ماهی گذشت و نامادریم همونی بود که بود و بابا بارها سر من دعواش میکرد، خیلی سختم بود اون موقع گاهی وقتا از سر ناراحتی حس خفگی بهم دست میداد نامادریم حامله شده بود و همه میگفتن خیلی خوبه چون خودش بچه دار میشه و کمی هم دلش واسه فردوس به رحم میاد. فردوس بیچاره اون روزا هَم و غم و دل مشغولیش این بود که تو اون خونه نشه باعث آزار و اذیت کسی 🔹یه چیز خیلی عجیب بود سبحان الله! مامان رو که چقد بهش وابسته بودم به کلی فراموش کرده بودم مثل کسی که داره غرق میشه تو دریا و به سختی تلاش میکنه تا نجات پیدا کنه و تو اون صحنه اونقد ترس و هراس جونش رو داره که به هیچ چیزی غیر از نجات فکر نمیکنه منم به کلی اطرافیان و حوادث دورو بر حتی مامان رو فراموش کرده بودم و فرصت نمیشد بشینم برای دوریش گریه کنم 😔بعدها متوجه شدم که مامان بارها تلاش کرده منو ببینه و باهام تماس تلفنی برقرار کنه اما هر بار مانعش شدن و نگذاشتن بابام مانع شده بود از ترس اینکه هوا برم داره و برگردم پیش مامان کمی قبل زایمان نامادریم من رو بردن خونه پدربزرگم و اون رفت خونه باباش تلفنی خبر دار شدیم که بیمارستانه و فردا عملش میکنن و بچش به دنیا میاد خیلی عجیب بود! اون شب که اینو شنیدم یه حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چی بود اما باعث شد برای اولین روسری سرم کنم شاید چون داشتم آبجی بزرگه میشدم این حس سراغم اومده بود اما خودمم هنوز بچه بودم، 5 سال و خورده ای سن داشتم روسری مال عمه کوچکم بود که جا مونده بود خونه پدر بزرگم و خودش خوابگاه درس میخوند در شهر ؛ با اینکه خیلی روسری بزرگ و بدفرمی بود برای من و مادر بزرگم همش میگفت اون چیه سرت کردی بچه؟ بزار یکی خوشکلش رو برات میخرم اونو بزار کنار ، اما اصلا گوشم بدهکار نبود و اون شب تا صبح با همون روسری گرفتم خوابیدم سبحان الله اون موقع زیاد چیزی نفهمیدم اما بعدها که یاد اون رفتارم افتادم انگار یه وهب و هدیه ی الهی بود که از اون شب به بعد روم نشد بی روسری تو جمع بشینم شاید فکر میکردن مثل بچهها ادای بزرگترا رو در میارم فقط گاهنم متوجه میشدن میگفت بردار روسریت رو که اذیت نشی اما از حس درونم بی خبر بودن که چه ذوقی کردم؛ برای این روسری که شبیه گلیم بود بیشتر بالاخره نامادریم زایمان کرد و یه دختر ناز به دنیا آورد اسمش رو فرشته گذاشتن یادمه شب اول که آوردنش خونه، بابام کلی برام اسباب بازی گرفتن که یه موقع دلتنگی نکنم یا بهش حسودیم بشه من پوستم گندمی بود و موهام خرمایی و کمی لاغر بودم و بیشتر شبیه پسرا بود تیپم اما بی نهایت پیش همه بانمک و دوست داشتنی بود چهره ام . فرشته بر عکس من خیلی سفید و تپل بود ؛ خیلی بهش علاقه پیدا کردم اما غصه ها و دردها انگار تمومی نداشت.. الله متعال تصمیم داشت هرچه زودتر درونم را از اسارت جسم نحیف کودکیم بیرون بکشد و آن را زودتر از موعد وارد دنیای حزن و اندوه کند بلکم بتوانم به تنهایی با مشکلات دسته و پنجه نرم کنم و اینکه مسیر سعادت حقیقی ام را زودتر پیدا کنم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_61
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد
از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید.
-بله، البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید
خونه کار کنید؟
-بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معموال کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای
مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب
کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید
از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصال ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش
گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از
بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه
میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید
اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون
میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از
اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود
محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون
نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_62
-بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
-بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
-بله، این طرح رو دادند
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه
کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
-راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد،
قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
-من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت
باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخالف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حاال ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با
فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تالش میکرد شاید به دستش
می آورد، اما حاال که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی ...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت
چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون
کرد، واال تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور
وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت
جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک
.... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حاال
که تالشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از
چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار
پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش
اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صبغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود
از راه حالل هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که
قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سالم آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سالم، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
-عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه
دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم
میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی
می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی
برای سهیل نداشت. اما االن موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود
فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غالم حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی
زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حاال هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_63
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حاال چرا به خاطرمنفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل
رو داشته باشه، واال این همه تقال نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به االن با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج
با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو
هچلت انداخت ... لعنت ...
-سالم خاله سیما
-سالم خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: االن عیبی نداره، اما از
شروع کالسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما
انداخت و گفت: جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم
شما تمام تالشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت: تمام لوازم کار رو
براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
-خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
-ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
-مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند
میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند،
سها گفت: این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
-بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعال تا هفته بعد که کالسها شروع
بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت: تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی،
فکر کردی من میذارم بری،
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که
سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
-برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو
میخوای
سها که حرسش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: به هر حال خانم نادی، من االن باید برم خونه، شما باید با
تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_64
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو
خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به
من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
-اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
-متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول
بررسی کارهای کارگاه شد.
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تو
این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین االن باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون،
خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه کار کنی، مثال تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می
خندی یا نه؟
-تو که بدون من خوابت نمیبره که، توام میای اونجا
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
-فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز
کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: درست میشه
-هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-چه سوالی؟
-اول قول بده
-بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
-بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_65
-شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه رو
به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو
همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و
تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت
باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که
عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حاال با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم
و سرش رو باال آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست
داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در
چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همسرش
رو بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت: به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست
دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر
زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و
نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد: از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...
-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
-حدودا 44 ساله خانم
-از کارتون راضی اید؟
-بله، خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
-ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
-بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
@Dastanvpand 🍃🍃🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت هشتم الحمدلله که الله سبحان دعاهای من و بابا رو قبول کرد
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت نهم
نامادریم اولین تجربه ی بچه داریش بود و زیاد پنجه طلا نبود در این مورد و برای شیر دادن به فرشته باید دو تا زن کمکش میکردن؛ خوب شد اون مدت حسابی درگیر بچهداری بود و منو تقریبا یادش رفته بود متاسفانه حافظه م برای نگارش دقیق این دوران یاری نمیکنه یک دعوای بابام و نامادریم یادمه که اونم سر من نبود نمیدونم جریانش چی بود دقیقا؟ بعد از این دعوا من رفتم خونه پدر بزرگم به زور بردنم وگرنه بخاطر وابستگیم به فرشته دوست نداشتم برم یکی دو هفته اونجا موندم اون موقع تلفن نبود تو روستا و خونه پدربزرگمم روستا بود واسه همین خبرا دیر به دیر دستمون میرسید کسی اگه میخواست تلفن کنه باید میرفت مخابرات؛ یه شب بعد از شام نشسته بودیم که صدای درِ بیرون اومد، پدربزرگم چون مغازه دار بود فکر کردیم مشتریه رفته پشت در مغازه دیده بسته س اومده خونه، ماهم منتظر موندیم تا هرکی هست بیاد تو یهو دیدم عمه بزرگم که همسایه مون بود تو شهر، با شوهرش و یه مرد دیگه که اونم میشناختم از اهالی محله مون بود، وارد شدن با چهره هایی یخ زده و قرمز و پریشان که نفسشون به زود بالا میاومد دیدم تو بغل عمم یه بچه قنداغیه اصلا تا موقعی که نشستن نه اونا حرفی زدن نه هیچ کدوم از ما چیزی پرسید همه از صحنه های پی در پی متعجب بودیم بعد عمم یه هو شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند و گفت بیا مادر این بچشم بی خانمان و بی مادر شد یاالله اینقد برام سخت بود اون لحظه که نمیدونم چطور قبض روح نشدم مادر بزرگمم همیشه زن درون دار و لب به ذکری بود. اما معلوم بود خیلی تکون خورد ، گفت دختر جان آرام باش بگو چی شده برامون توضیح بده گفت هیچی دعواشون شده و مادرش گذاشته رفته؛ از حرفای عمه فقط همین چند جمله یادم مونده اونقد حالم بد بود که برام مهم نبود ببینیم دلیلش چیه نمیتوستم بایستم رو پاهام غصه ی زیاد و یهویی بیاد سراغم، زانوهام کلا میشکنه نمیتونم بایستم ، از همون بچگی اینطور بودم بعد مادر بزرگم آروم آروم شروع کرد به گریه کردن همه حتی پدر بزرگم گریه کردیم کسی اون جا حواسش به من نبود اصلا مادر بزرگم قنداغ بچه رو باز کرد و بیشتر گریه اش گرفت به عمه گفت این کهنه های خیس چیه گذاشتین رو سینه بچه تو این زمستون سرد نمیگین مریض میشه ؟ فرشته جانم هنوز 30 روزه نشده بود من دلتنگی های خودم رو کلا از یاد بردم بیشتر از فرشته غصه بابا رو میخوردم که الان چه حالی داشته باشه؟؟!!
شرایط طوری بارم آورده بود که بیشتر از خودم، برای خانوادم خصوصا بابام، غصه میخوردم، کلا بد خواب بودم من. شبا دیر خوابم می برد هنش فکر می کردم و نقشه میریختم تو ذهن خودم خیلی وقتا به جهنم فکر میکردم
اصلا نمیدونم بااینکه مدرسه نرفته بودم هنوز و فقط تو محاورات عامیانه اسم بهشت و جهنم رو شنیده بودم، اما چطور شد که به جهنم و حقانیتش ایمان داشتم؛ همون تصوری که الان از جهنم دارم همونم تو بچگی داشتم تغییری نکرده
خیلی برای پدرم گریه میکردم فکر میکردم پدرم جهنمیه با اینکه خیلی دوستش داشتم و آدم خوبی بود ولی صحنه های چنتا کتک کاریش با نامادریم و مامانم یادم نمیرفت واسه همین فکر میکردم بابام جهنم میره
😔شبا زیر پتو اینقدر گریه میکردم و میگفتم ای کاش بشه بابا رو با چیزی مثل مداد پاکن پاک کرد
نمیدونم اون شب که فرشته رو برگردوندن خونه ی پدربزرگ، چطور گذشت و عمه اینا چی گفتن و چطوری برگشتن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت دهم
😔منو فرشته موندیم پیش پیرمرد و پیرزنی که بیچاره ها دلشون خوش بود بچه هاشون سروسامان گرفتن نمیدونستن آخر عمری باید بشینن از نو بچه داری کنن
نزدیک 2 ماه بابارو ندیدیم هیچ کدوممون فکر کنم بابا از سر شرمندگی نمی خواست چشمش به پدرومادرش بیفته
میدونستم بابامم مثل خودم دل پرسوز و محبتی داره که اگه فرشته؛ دختر دو ماهه ش رو تو این وضع ببینه دق میکنه از ناراحتی تو این دوماه حتی نمیشنیدم خبری ازمون بگیره
برای من اوضاع خوبی نبود چون به بابام خیلی وابسته بودم و شدیدا نیازمند حمایتش بودم چون الان بیشتر از هر وقتی بی کس و تنها بودم تو خونه پدربزرگ کسی به من توجهی نمیکرد چون فرشته خیلی نیاز به مراقبت داشت و فقط به اون میرسیدن
😔حتی خیلی هم وقتاهم پیش میومد باهام بدرفتاری میکردن؛ همیشه دنبال کار میفرستادنم اونا میدونستن من بچه ام و با محیط روستا آشنایی ندارم
اما هر بار منو تو کوچه پس کوچه های بی درو پیکر روستا، دنبال کارای خودشون میفرستادن و بارها زمین میخوردم و زخمی میشدم و راه رو گم میکردم و بچه های روستا اذیتم میکردن
😔خیلی وقتا شکم گرسنه میخوابیدم چون غذاها به مزاجم نمیخورد
و خودمم نمیتونستم دزدکی برم سر یخچال چیزی بر دارم بخورم تو عمرم اهل دزدکی کار کردن برای شکمم نبودم
مادر بزرگم همیشه به همه میگفت بچه ندیدم اینقد بی طمع و پاک نفس باشه تا حالا در یخچال رو باز نکرده الا اینکه خودم چیزی داده باشم دستش
نمی دونم چرا دلشون برای من نمیسوخت و باهام اینطوری بی مهری میکردن و اگه کمترین اشتباهی میکردم پدر بزرگم اونقد کتکم میزد که مادربزرگ میاومد میانجی گیری کنه
بین منو فرشته خیلی فرق میگذاشتن
حتی الکی حرف میگذاشتن دهنم و به همه میگفتن فردوس به فرشته حسودیش میشه و همش دنبال اینه تو گهواره یا جایی بهش آسیب برسونه
این در حالی بود من دلم برای بی مادری فرشته پرپر شده بود
خیلی از کاراشون رو با اون دستای کوچک و نازکم خودم انجام میدادم چون مادر بزرگ هروقت خسته میشد شروع میکرد به زیر لبی حرف زدن به بابام میدونست نقطه ضعف منه و با منم خیلی بدرفتار میشد
🔹تو خونه یه عمه و عمو مونده بودن ازدواج کنن اما عمم درس میخوند تو شهر و عموم هم سربازی بود و کمتر به خونه بر میگشتن؛ ولی بقیه عمه و عموهام نزدیکتر بودن و بیشتر میاومدن خونه پدربزگ
😔اما چه اومدنی
سبحان الله انگار این قوم اصلا مهر و عطوفت براشون نمونده بود همه از اینکه ما خونه پدر اونا هستیم گله مند بودند
هر روز یه زخم زبان به پدربزرگ و مادربزرگ میزدن و وادارشون میکردن که منو فرشته رو تحویل بابام بدن و بابا رو مجبور کنن زن بگیره و مارو با خودش ببره
بااینکه مسولیتی از ما گردن اونا نبود اما حسابی فشار روحی بهم وارد میکردن
خصوصا وقتی که بهم می گفتن مقصر طلاق مادر فرشته تویی .
من مقصر بودم که تمام تلاشم رو کردم تا کسی نفهمه نامادریم چه ظلم هایی که در حقم نمیکنه !
وقتی بر میگشتن، بچههاشون از من خیلی بدشون میومد و اذیتم میکردن فکر میکردن حق اونا رو خوردم و جاشون رو من تنگ کردم
یکی از عمه هام که دوست صمیمی مامانم بود و مامان رو خودش واسه بابا انتخاب کرده بود، منو خیلی دوست داشت و همیشه جلو بقیه میایستاد و از مامان دفاع میکرد ، اخه خونه پدر بزرگم با اینکه داغدار طلاق مامانم بودن اما بعد از مدتی که من پیششون بودم اون چند ماه، تا اعصابشون از چیزی بهم میریخت شروع میکردن بد گفتن از مامان و مقصر جلوه دادنش جلو من
😔عمه ی خوشکلم بعد از رفتن مامان اینقد غصه خورد که بیماری قلبی گرفت و از تمام زیبایی و شکوهش فقط پوست و استخوناش مونده بود اما با این حال جذابیت و مهربانی عجیبی در چهره داشت و هرکسی که اونو میشناخت شیفه ش بود
عمه نمیتوانست زیاد بهم سر بزنه چون با شوهرش مشکلاتی داشتن و زیاد اجازه نداشت برگرده خونه پدر بزرگ
😔تنها کسی که اجازه داشت موهام رو دست بزنه عمه بود؛ با تمام بی پولی و نداری خودش، محال بود موقعی که از هم جدا میشیم پول تو جیبی بهم نده و کلی سفارش و حرف قشنگ برام نگه
الان عمه تنها یارو و غم خوار من بود در روزگاری که بی مادری و بی کسی و تنهایی سخت طغیان می کرد
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸رمضان ماه عشق با خدا
💐ماه رازو نیازماه دعا ونیایش
🌸ماه رکوع و سجود مبارک
💐ماه رمضان شد🌼🌿
🌸می ومیخانه برافتاد
💐عشق و طرب و باده
🌸به وقت سحرافتاد
💐افطار به می کرد
🌸برم پیرخرابات
💐گفتم که تو را روزه
🌸به برگ وثمر افتاد🌼🌿💐
💐خدایـادر این روز آغازین💐
🌸ماه مبارک رمضان هرچه..💐
💐صفای دل,سلامت تن,عشق💐
🌸پاک,و اجابت دعاست و هر.💐
💐آنچه که به بهترین بندگانت.💐
🌸عطا میفرمایی به عزیزان و💐
💐دوستانم عطا بفرما💐
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✅ پاداش صدقه در ماه مبارک رمضان
1⃣ رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در ماه رمضان به میزان خیلی اندک صدقه بدهد، از یک کوه طلا که در غیر ماه رمضان صدقه دهد، نزد خداوند با ارزش تر است.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345به نقل از کتاب النوادر
2⃣ حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامی خویش علیهم السلام از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در ماه رمضان، صدقه ای بدهد، خداوند او را می آمرزد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص361 به نقل از امالی صدوق
3⃣ حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس در ماه رمضان صدقه بدهد، خداوند هفتاد نوع بلا را از او رفع می کند.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص316 به نقل از ثواب الاعمال
4⃣ عبدالله بن مسعود از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هزینه ای نیست مگر آنکه از بنده درباره آن سؤال می شود جز هزینه انفاق و احسان به بندگان خدا در ماه رمضان، که این کار کفّاره گناهان ایشان نیز می باشد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345 به نقل از کتاب النوادر
✅ توجه: در ماه مبارک رمضان، دو نوبت صبح و شام، برای سلامتی مولایمان، صاحب شب های قدر، حضرت صاحب الزمان علیه السلام صدقه دهیم.
#ماه_رمضان
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت دهم 😔منو فرشته موندیم پیش پیرمرد و پیرزنی که بیچاره ها د
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت یازدهم
فرشته جانم داشت کم کم بزرگ میشد اینقد ناز و قشنگ بود که همیشه بغل اینو اون بود؛ پدربزرگ و مادر بزرگ، زندگی و هست و نیستشون شده بود فرشته خیییلی دوستش داشتن و براش همه کار میکردن
شش ماهی بود که با فرشته خونه ی پدربزرگ بودیم و من هنوز مدرسه نرفته بودم و قرار بود که پاییز کلاس اولی باشم
😞زندگی روستا برام دلچسپ نبود اصلا، چون بهش عادت نکرده بودم. خصوصا که بیمحبتی ها و فرق گذاشتنهای مادربزرگ و اینا بین منو فرشته، مازاد بر علت شده بود
من هیچوقت بخاطر اینکه مادر فرشته شکنجهم کرده بود و به خاطر اینکه مادربزرگ و پدر بزرگ در محبت کردن و خیلی چیزهای دیگه، بین منو اون فرق شدیدی قائل میشدن، از فرشته بدم نیومد که هیچ! بلکه یه حس خاصی بهش پیدا کردم..
یه حس مادرانه که نه خودم و نه فرشته جانم، نمیدونستیم دقیقا یعنی چیه؛ نمیدونم چه فکری بود به سرم میزد اما همیشه نگران این بودم که نکنه من انتقام مادرش رو از فرشته بخوام بگیرم
😔هر وقت این ترس سراغم میومد فوری میرفتم بالا سر فرشته که تو گهواره بود، قشنگ صورت ناز و موهای طلاییش رو نگاه میکردم و بالا سرش اشک میریختم و از درون خودم مطمئن بودم که هیچوقت اینطور آدمی نخواهم شد
خدا برای من یک مفهوم ناشناخته نبود اصلا؛ یادمه تو تک تک افکارو دلتنگی هام خدا بود؛ نمیدونم چطوری توصیف کنم که درک کنین اما الله خیلی زود منو متوجه حضورش کرد. حضوری که امکان داشت تا الان هم درکش نکنم و از دلتنگی ها و مشکلات عذابم بکشم؛ این یک لطف خداوندی بود فقط، که هم درد داده بود و هم درمان
😔صحنه ای که هنوز هم قلبم ازش درد میگیره گریه های بابام بود؛ عصری مادربزرگ نمیدونم کجا رفت، گهواره ی فرشته رو سپرد به من ؛ منم مثل جونم ازش مراقبت میکردم و نازش میکردم عاقبت خسته شدم و کنار گهوارش دراز کشیدم تا خوابم برد
نزدیکای مغرب بود و هوا تاریک شده بود خیلی فضای دلتنگ و سنگینی بود خصوصا که خونه پدربزرگم خفه و تاریک بود و آدم تنهایی خوف ورش میداشت؛ یهو بیدار شدم دیدم صدای گریه ی مرد میاد
😔چشمامو باز نکردم و خودم رو زدم به خواب گفتم بزار هرکی هست خجالت نکشه و گریه هاشو تموم کنه تا از منگی خواب بیرون اومدم فهمیدم بابام بالا سر منو فرشته نشسته و بلند بلند گریه میکنه.
اینقدر جا خوردم و اینقدر برام دردناک بود که توصیفش اصلا ممکن نیست بالا سرمون بود و داشت دختراش رو نگاه میکرد که بی ناز و بی مادر و تک و تنها گرفتن خوابیدن
لابد خودش رو خیلی مقصر میدونست که اینطوری اشک میریخت معلوم بود قشنگ قلبش درد گرفته از صحنه ای که دیده
گریههای بابا منو داغون میکرد اما هیچوقت کسی نفهمید که قلبم ظرفیت درک و تحمل این صحنه های دردناک رو داره چون خجالت میکشیدم به روی خودم بیارم ؛ میدونستم دغدغه ها و فکر و خیالام اگه به حرف تبدیل بشن خیلی بزرگ تر از قد و قواره ی خودم میشن و شاید خیلی ها مسخرم کنن واسه همین همیشه خودم رو به نفهمی و بچگی میزدم
اما درونم رو این غصه ها بزرگ کرده بود و دیگر نمیشد بچگانه فکر کنم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت دوازدهم
خیلی به فرشته عادت کرده بودم
با اینکه مادربزرگ و پدربزرگ بیشتر از بچههای خودشون دوستش داشتن اما من تو دلم غصه ی بی مادریش رو داشتم و بکلی خودم رو فراموش کرده بودم
اون تابستون با کلی دردسر گذشت و نزدیک پاییز شد و من باید مدرسه میرفتم ؛ بااینکه بابا همیشه تشویقم کرده بود و از هوش و استعدادم گفته بود و برای آیندم نقشه ها ریخته بود، اما تو این وضعیت شوقی برای مدرسه نداشتم
🔹چند هفته مونده بود به مهر که یه روز بابام اومد خونه پدربزرگ و بعد از استراحت گفت که باید ببرمت شهر خونه خودمون و برای مدرسه ثبت نامت کنم.
😔یهو غصه سنگینی رو دلم نشست تو دلم گفتم پس کی فرشته رو تر و خشک میکنه من که نمیتونم این کارو بکنم اصلا فکر این رو نمیکردم که بدون فرشته بخوایم بریم
فردای اون روز مادربزرگ لباسامو گذاشت تو ساک و آماده کرد اما فرشته همچنان تو گهواره بود، اونجا فهمیدم که قرار نیست فرشته جایی برده بشه
فوری زدم زیر گریه گفتم بابا پس فرشته؟؟؟
بابا خندید و گفت دخترم فرشته میمونه اینجا تا کمی بزرگ بشه بعد میبرمیش پیش خودمون خودت میدونی ما نمیتونیم ازش مراقبت کنیم تو مدرسه داری و منم هرروز میرم سرکارم
حرفای بابا رو به زور میشنیدم غصه و دلتنگی کاملا کر و مبهوتم کرده بود نمیدونستم چکار کنم یه لحظه از همه متنفر شدم
اونجا برای اولین بار، بچگیم خودی نشان داد و شروع کردم به بهونه گرفتن و گریه کردنهای شدید
😢گفتم من نمیام تا فرشته رو نبریم اما فایده نداشت اخر سر از دستم عصبانی شدن و مجبورم کردن ساکت باشم
بالاخره با دلی پراز اندوه و باری سنگین، از فرشته دورم کردن فکر کردن به اینکه دیگه پیش فرشته نیستم دیوونم میکرد
😔از مادربزرگ و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و تا دم در خونه ی خودمون پیاده نشدیم؛ من دلتنگی امانم نمیداد و فقط میخواستم بابا تنهام بزاره که گریه کنم تو خلوتم وارد حیاط شدیم از برگ های ریخته تو حیاط میشد فهمید که این خونه چند ماهیست درش رو احدی باز نشده
بله! بعد رفتن نامادریم دیگه کسی درِ اون خونه رو باز نکرده بود ؛ وارد خونه که شدیم وضع ازین بدتر بود وسایل اتاقا همه بهم ریخته بود و غبار همه جارو گرفته بود حتی نیمروی پخته ی تو ماهیتابه همونجا وسط هال کپک زده بود
😔اتاقا همه سرد و بی روح بود و تو هیچکدوم بخاری نبود ، فکر کنم بابا و عمه حرفشون شده بود که بابا تو این شرایط سخت نمیخواست بریم خونشون اما نمیشد شب رو همونجا موند خیلی سرد بود ناچارا بابا غرورش رو شکست و رفتیم خونه عمه
😔وقتی رفتیم اونجا و دیدمشون، همه زدن زیر گریه مطمئن شدم که بابا و عمه چند ماهی قهر بودن اون شب بااینکه دورو برم خیلی شلوغ بود و مثل گذشته به جمع شلوغی های اونا پیوسته بودم بدون ترس از نامادریم، اما غصه ی فرشته تنهام نمیگذاشت
شب اونجا خوابیدیم و فردا عمه، دختراش رو فرستاد خونمون و همه چی رو مثل اولش کردن و بخاری هم نصب کردن و خونه گرم شد شکر خدا
بابا کارای ثبت نام مدرسه رو انجام داد و اول مهر نزدیک شد روز اول مدرسه هیچی نداشتم
😢همه رو می دیدم که با مامانشون اومدن واسه جشن شکوفه ها اما من رو یکی از دختر عمه هام تا دم در مدرسه رسوند و بعد خودم تنها رفتم تو اون هیاهو
روز خیلی سختی بود هر کی کلاس اولی بوده میفهمه چی میگم اصلا نه کسی رو میشناختم نه کسی محلم میگذاشت؛ حتی چندتا از دخترا منو زدن نمیدونم چرا؟؟؟؟
با لباس عادی رفته بودم مدرسه چون هنوز وسایل مدرسه رو بابا فرصت نکرده بود برام بگیره نمیدونستم اصلا کجا وایسم و چکار کنم هر طور بود اون نصف روز سخت تموم شد و برگشتم خونه.. خونه مون تقریبا نزدیک مدرسه بود رفتم پشت درِ خونمون دیدم کسی نیست
نمیدونستم برم خونه عمه یا منتظر بمونم ؛ پشت در نشستم که یهو پسر عمم که چندسالی ازمن بزرگتر بود، اومد دنبالم گفت پاشو بریم خونه ما
ازین به بعد از مدرسه برگشتی بیا خونه خودمون
😔قبلا خیلی راحت بودم خونه عمه اما الان فضاش برام سنگین بود چون میدونستم وبال گردنشون میشیم ازین به بعد و این اومدنامون کار یکی دو روز نیست چون معلوم نبود بابا تا کی مجرد میمونه
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عاااااالیه
خاطره اکبر عبدی از روزه گرفتن پدرش😂😂
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
✅ پاداش صدقه در ماه مبارک رمضان
1⃣ رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در ماه رمضان به میزان خیلی اندک صدقه بدهد، از یک کوه طلا که در غیر ماه رمضان صدقه دهد، نزد خداوند با ارزش تر است.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345به نقل از کتاب النوادر
2⃣ حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامی خویش علیهم السلام از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در ماه رمضان، صدقه ای بدهد، خداوند او را می آمرزد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص361 به نقل از امالی صدوق
3⃣ حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس در ماه رمضان صدقه بدهد، خداوند هفتاد نوع بلا را از او رفع می کند.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص316 به نقل از ثواب الاعمال
4⃣ عبدالله بن مسعود از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هزینه ای نیست مگر آنکه از بنده درباره آن سؤال می شود جز هزینه انفاق و احسان به بندگان خدا در ماه رمضان، که این کار کفّاره گناهان ایشان نیز می باشد.
📚 بحارالأنوار، ج96، ص345 به نقل از کتاب النوادر
✅ توجه: در ماه مبارک رمضان، دو نوبت صبح و شام، برای سلامتی مولایمان، صاحب شب های قدر، حضرت صاحب الزمان علیه السلام صدقه دهیم.
#ماه_رمضان
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_66
ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصال خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از
مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و باالخره با هم ازدواج
کردند.
شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی
داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبال با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از
احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه.
-شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید
-متوجه نمیشم چرا این سواالت رو میپرسید خانم فدایی زاده
-خیلی زود متوجه میشید.
مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به
خالم هم گفته بود، اما باالخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد.
-من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم.
-بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو
میشناسند.
-میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟
-یعنی چی؟
-میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها!
-چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟
-دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطالعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید
حاضرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم
مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت: دختر خاله من که کارمند شما نیست!!!ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از اطالعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در ضمن
شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از مزایاش هم
بهره ببرید، در هر صورت انتخاب با خودتونه
مرضیه با خودش فکر کرد، یک ماه بیشتر نیست که این خانم رئیس شده، چطور جرات میکنه کارمندا رو اینجوری
تهدید یا تطمیع کنه؟!!! این دیگه چه موجود ناشناخته ایه!!! پس بگو اون همه ترفیع شغلی ای که به من داد برای چی
بود!!! میخواست ازم سو استفاده کنه، ما رو بگو که فکر میکردیم چه آدم خوبی گیرمون اومده...
-خب خانم احمدی؟ فکراتونو کردید؟
-شما چه اطالعاتی میخواید؟
-همه چیز، من میدونم شما با دختر خالتون صمیمی بودید، بنابراین تمام اطالعات شخصی و خصوصی ایشون رو
میخوام
- ... متاسفم. فکر نمی کنم اجازه داشته باشم مسائل شخصی دیگران رو برای شما بازگو کنم.
-بسیار خوب، به هر حال من بهتون وقت میدم، میتونید بیشتر فکر کنید...
وقتی مرضیه از اتاق اومد بیرون احساس میکرد تازه می تونه نفس بکشه، از رفتار این رئیس تازه وارد تعجب کرده
بود، دوباره نگاهی به در بسته اتاق فدایی زاده انداخت و خیلی آروم زیر لب گفت: دیوانه.
شیدا با رفتن خانم احمدی که دختر خاله فاطمه میشد به پشتی میزش تکیه زد و به پرونده زیر دستش نگاهی کرد،
پرونده یکی از بزرگترین پروژه های ساختمونی ای بود که شرکتشون بر عهده گرفته بود، با هماهنگی هایی که با
مدیر عامل کرده بود تونسته بود رضایتشون رو جلب کنه و ساخت این پارک تفریحی تجاری رو به سهیل بسپاره، اما
هنوز چیزی به خودش نگفته بود، گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
-لطفا به آقای شمسایی بگید بیان توی اتاق من
-بله خانم
وقتی گوشی رو گذاشت یاد روزی افتاد که سهیل بدون در زدن وارد اتاقش شد و روبه روش ایستاد وگفت: خوب
گوشاتونو باز کنید خانم فدایی زاده، شما نه توی قلب من، نه توی زندگی من هیچ جایی ندارید و نخواهید داشت. بعد
هم از اتاق رفته بود بیرون.
از اون روز به بعد سهیل رو حتی یک بار هم ندیده بود، تصمیم نداشت حاال که عصبانیه خیلی اذیتش کنه، منتظر بود
آروم تر بشه ودوباره تالشش رو شروع کنه. این پروژه یکی از بزرگترین لطفهایی بود که می تونست به سهیل بکنه.
صدای تقه در اومد:
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_67
بفرمایید تو
-سالم
-سالم، بفرمایید بشینید.
-ممنون
-این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعش که کردید؟
-بله، قبال مطالعه کرده بودم
-بسیار خوب، مدیر مسئول این پروژه آقای نادی هستند، لطفا بهشون ابالغ کنید
-آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان.
-بله، منم مطمئنم.
بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
شیدا با خودش گفت: این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده...
سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای
شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت: میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟
-بیا بزن، بیا
-بشین بینیم بابا، اصال بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی
سهیل توی دلش گفت: وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ
میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی.
-سهیل ... کجایی؟
-ببخشید
-نکنه از شوک این پروژه بری تو کما!
نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه.
-خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده
بگیری
سهیل خشکش زد، با تعجب گفت: چی؟
-همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری
آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت: خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش
بدید. ... بله ..
سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای
شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد: سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟
اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟
اونم حاال که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ...
حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه
خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ...
از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه باالخره تصمیم گرفت بره و از
خودش بپرسه
-چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی
-میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟
-بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم.
سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت: خفه شو... پروژت مال
خودت باشه.
بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت: من دوست دارم این پروژه رو تو
قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول
نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟
سهیل لحظه ای مکث کرد... اما باالخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_68
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت: پسره لج باز یک دنده ...
+++
کالسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 42 سر کار بود و به بچه ها درس میداد،
درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کالسش برقرار شده بود،
همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کالس
فاطمه راضی بود.
سه شنبه بود که از با تموم شدن کالس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت: خسته نباشی
پهلوون.
-سالمت باشی. با مشتری هات چطوری؟
- خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه
آدم درست و حسابی گیرم می اومدها!
-سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی
-خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه
-باز چی شده؟
-هیچی بابا، به قول خودت مشکالت خودم رو خودم می تونم حل کنم
بعد هم با حرس ادای فاطمه رو در آورد، فاطمه که خندش گرفته بود گفت: خوب حاال بگو شاید منم بتونم کمکت
کنم
-نخیر نمیگم
چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت: ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه
خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، بر
میگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!!
-خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد
تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه
-خوشحالی من بخوره تو سرش، اصال این میخواست حرس منو در بیاره
پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه
داره
-برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما
-شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم
-خونه داداشمه، به تو چه
بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت: راستی ناهار چی دارین؟
-قیمه
-اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصال نخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش.
فاطمه خندید و گفت: امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم
نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در
خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه باالخره؟
-میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین االن داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با
بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده
بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود.
-سالم، سالم شاهین جان، سالم خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_69
سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سالم و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار
شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند.
+++
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی
اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار
میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای
خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل ...
سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر
کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود.
وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت: بفرمایید.
-مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها.
فاطمه لبخندی زد و گفت: فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری
-جان من فردام خودت بیار، این کامران االن آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم
-باشه، پس میام دنبالت
-باشه، اما بازم نگفتی ...
فاطمه وسط حرفش پرید و گفت: قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی
-اووووووو، ایشاهلل هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی
-خداحافظ
-خداحافظ، به داداش مام سالم برسون و بگو بره از طرف من یک کم این کامران رو بزنه
اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت.سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت: دختره قاطیه...
+++
فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به
اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت
بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که
خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!! دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی
به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه
رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و
گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت
پشیمون شد، االن به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدر
شوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران
کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
-ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بالیی سرش اومده باشه
سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری
بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ...
پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت
-درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟
-به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد
شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو
خودش بود.
کامران که روی صندلی نشسته بود گفت: خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده
خدا این جوری ناراحت بشه؟
-وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصال فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و
آقایی ان.
-دست و پا چلفتی ای دیگه، اه.
سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_70
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره،
کجا نمیره؟
سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در
عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت: مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟
بیار اون چایی رو.
تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حاال پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور
نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟
همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم
شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده
بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و االنم که ساعت 44 و
نیم شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت...
-سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم
سهیل برگشت رو به مادرش و گفت: شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش
-کجا میخواین برین؟
سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت: هر جایی که آدم ایزادی بتونه رفته باشه
کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم.
سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد: تو کدوم گوری هستی؟
گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت: آروم باشم؟! ... بهت میگم
کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا االن میام ...
معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت: حرف
نزن ... وایستا اومدم.
بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
سهیل که میدونست االن باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت
لباسهاش میرفت گفت: تصادف کرده، چیزیش نیست، االن میرم دنبالش و میارمشبعد هم بدون توجه به ادامه سواالت رو به آقا کمال گفت: بابا میشه ماشینتو ببرم؟
کامران فورا گفت: بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم
بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم
سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند.
آقا کمال و تن ناز خانوم نفس هم نگران منتظر موندند.
هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: آخه این دختره کجاست؟
سهیل هم که کالفه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه
بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: بیرون تو محوطه نشسته
هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه
دیده میشد که براشون دست تکون میداد.
سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند.
-الهی قربونت برم، چت شده؟
بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی
چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای
گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سالم کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد،
سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم
خونه، االن مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو
بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد.
اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه.
کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه باالخره با عصبانیت
به سها گفت: بیا کارت دارم
و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرسش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت:
چیه؟
که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸هر چيزي اولش
🌸يه طعم ديگه داره،
🌸اولين غروب رمضان
🌸لحظه اول ربنـا
🌸اولين چاي و خرما
🌸اولين افطار
🌸اولين دعـا
🌸دلخوشم به نيت پاکتون
🌸و دعايي که لحظه اول
🌸اذان براي همه زمزمه ميکنید
🌸التماس دعا
🏴بزرگترین و تخصصی ترین کانال مرجع
#حضرت_زهرا_س_در_ایتا ❥👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
داستان کوتاه
🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد.
زن گفت: اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟
زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند !
بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد!
برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است.
بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد!
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄
بهترین داستانهای ایتا
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب میشود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد ... بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.
دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.
پسر جوان در خانهاش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آنها را از قصهی این دختر با خبر کرد.
دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست.
مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..
از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج دختر نیز وارد شد. این گرگهای بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.
آنگاه دختر را در حالت بیهوشی در خانه رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع میپیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛
مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟
گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟
مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن های ما را جواب نمیدادی..
جوان به سرعت از خانهی پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانهاش رساند…
ناگهان خواهرش را دید که در خانهاش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است..
هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره ی این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ترین فرد به او، خواهرش بود.
✅ناموس مردم را ناموس خودت بدان برادر
#بزن رولینک👇
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📕حکایت
#توبه یک دختر جوان
( عاقبت به خیر شدن )
یکی از مشایخ میگوید :
پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ...
- ای شیخ به دادم برس ...
من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ...
دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم...
دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ...
چکار کنم؟
🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ...
فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ...
لباسش و حجابش کامل شده بود.
میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ...
الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ...
وااای خالق من!
من کجا بودم تا الان؟
میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ...
از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ...
حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ...
و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ...
شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !!
انالله واناالیه راجعون
میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده
همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ،
تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد.
میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ...
خیلی زیبا ...
بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم :
فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود
و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ...
میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ...
میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ...
آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟
چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود...
✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده..
برگرد بسوی اللّه ...
ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ...
👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود.
🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹
بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است.
❣[زمر: ایه 53]
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓