eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻کفش دوز 🔳🌸ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. 🔳🌸ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند. 🔳🌸ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. 🔳🌸ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، 🔳🌸ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 🔳🌸ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. ✍🏻 ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• @Dastanvpand •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش و مشکلاتمان را آسان کن و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی الهی آمین شبتون بخیر🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
⚡️چرا روبرویت را روشن نمی‌کنی؟ 🌟یکی از اهالی مکه می‌گوید: از پدربزرگم داستان پرمعنایی به یاد دارم که در زندگی‌ام از آن بهره‌ها برده‌ام و معنایش را عملی کرده‌ام. 🌟خلاصه‌ی داستان او چنین است: حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی می‌کرد… او خدمتکاری داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت می‌کرد به مسجد رفتند… 🌟آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچه‌ها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیت‌نامه‌ای که برای ورثه‌ام نوشته‌ام این را قید کرده‌ام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود. 🌟غلام که این را شنید چیزی نگفت! نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمی‌کنی تا راه را برایم روشن کنی؟! 🌟خدمتکار گفت: سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری می‌کنی که من برای آزادی‌ام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟! 🌟نمی‌دانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر برده‌ات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم! 🎯درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر! 🎯وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همه‌ی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسه‌ی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف می‌کرد و می‌گفت: آیا تضمین می‌کنی ورثه‌ات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟ تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان. 💕خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که درباره‌شان می‌فرماید: 🌼{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم } [حدید: ۱۲] 🍀(روزی که مردان و زنان مومن را می‌بینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است). 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
》 💛قسمت چهل ودوم لینک قسمت چهل یکم👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/9611 😔روم نمیشد به مامان زنگ بزنم فکر کردم الان در ماتم و عزاست و حوصله من رو نداره فرزانه گفت اینقد دودل نباش فرداشب بهش زنگ بزن مطمئن باش زنگ بزنی خیلی حالش بهتر میشه حداقل دلتنگیِ تو از سرش کم میشه.. اون موقع موبایل نداشتیم یه کیوسک تلفن بود که همه ازش استفاده می‌کردن و دیر نوبت میرسید فرزانه بدونِ اطلاع من پیش یکی از سرپرستها که خانم خیلی مهربانی بود، رفته بود و قضیه رو براش گفته بود و ازش اجازه خواسته بود که از تلفن سرپرستی استفاده کنیم که هم بیشتر بتونم با مامان حرف بزنم، هم اینکه دخترای دیگه دورَم نباشن و راحت حرف بزنم شب؛وقتی با فرزانه رفتیم اتاقِ سرپرستی که زنگ بزنم، اونا رفتن بیرون که من راحت باشم ♥قلبم تند تند میزد چند بار شماره رو گرفتم و قبل از اینکه زنگ بخوره قطع کردم 📞بالاخره تلفنشون زنگ خود وجواب دادن فورا صدای قشنگش رو شناختم مامان بود خواستم حرف بزنم اما بغض گلوم رو گرفت نتونستم چند بار الو کرد من نتونستم جواب بدم فکر کرد مزاحمم وقطع کرد بغضم ترکید و گریم گرفت در این لحظه فرزانه و خانم سرپرست اومدن تو منو که دیدن اونام گریشون گرفت اینبار معطل نکردم و بلافاصله شمارش رو گرفتم تا الو کرد، باصدای گریان و لرزانم صداش زدم معلوم بود منتظرِ تماسم نبود واسه همین مکث کوتاهی کرد بعد با گریه صدام زد فورا از فوت آقا فرزاد و تنهایی و بی کسیش حرف زد از بدبختی های این چن سالش برام گفت و اینکه چقد منو ازش مخفی کردن و چه رنجی می کشیده وقتی حرف میزد فقط اشک میریختم و دلم داشت آتیش میگرفت براش 😔کمی آرومتر که شد احوالم رو پرسید و گفت دلم برات یه ذره شده میتونم بیام ببینمت؟گفتم آره اما واسه تو خیلی دوره با دو تا بچه تک و تنها گفت من تا چند ماه دیگه از خونه نمیرم بیرون اما به محض اینکه عده م تمام شد میام بهت سرمیزنم چون دیگه طاقت دوریتو ندارم. اون شب رو هم با دلتنگی به سر بردم اواخر سال کم کم نزدیک شد هربار که فکر میکردم دیگه با فرزانه پیشِ هم نیستیم، غصه تمام وجودم رو میگرفت و سعی میکردم خودمو از این افکار بدزدم. فرزانه هم اینطوری بود؛ یک روز تنهایی تو حیاط نشسته بودم چند روزی بود که یه ترانه ی غمگین محلی که درباره ی دوستی بود و قبلنا موقعِ تنهایی خیلی میخوندمش، وِرد زبونشم شده بود. داشتم اونو میخوندم که یکی از پشت چشمامو گرفت و بغلم کرد دستای فرزانه بر خلاف دستای من، همیشه گرم بود. فهمید گریه کردم خواست جَو رو عوض کنه.. گفت فردوس ماشاءالله صدای قشنگی داری گفت من یه دوستی داشتم تو تصادف فوت کرد یه ترانه هست که منو یادِ اون میندازه کاش مثلِ تو صدام قشنگ بود و براش میخوندم گفت فردوس وقتی من مُردم تو اینی رو که الان داشتی میخوندی برام بخون ✋با دستام دهنشو گرفتم گفتم اولا؛ خدانکنه دیوونه جانم دوما؛ آدم بمیره براش ترانه نمیخونن که خندش گرفت با شوخی گفت: ای بابا فاتحه که نباید خوند ترانه هم نباشه پس چی؟اونجا کلی به حرفش خندیدم. بالاخره سال به پایان رسید و باید مدرسه و خوابگاه رو به مقصد خونه هامون ترک میکردیم فرزانه از راهنمایی فارغ التحصیل میشد و سال آینده می رفت یه مدرسه ی دیگه وقتی ازش خداحافظی کردم خیلی سخت بود نمیدونم چطور راضی به خداحافظی ازهم شدیم با اینکه خودش از گریه و دلتنگی چشماش کاسه ی خون شده بود، اما منو دل خوش میکرد میگفت نگران نباش سالِ بعد که برگشتیم هرجا باشم میام بهت سرمیزنم دلخوش به حرفاش نبودم اصلا گفت فردوس! برای همه چی ازت ممنونم. کاش میشد تا آخرِ عمر باهم زندگی کنیم آخه میترسم اگه تو نباشی خودم تنهایی نتونم دنبال حقیقت برم و یا اینکه دلسرد بشم، بهش گفتم تو قویتر و عاقلتر از اونی هستی که چشمات رو از حقیقت ببندی گفت همیشه برام دعای خیر کن و بعد رفت 😔موقع رفتن نتونستم نگاش کنم، اوایل تابستون قرار بود بابا مجددا ازدواج کنه بالاخره بعد از دو سه هفته عقد کردن کلی دلم برای فرزانه تنگ بود هر بار زنگ میزدم به شماره ای که داشتم، اما کسی جواب نمیداد نمیدونستم از کی باید خبرشو بپرسم ☎یه روز عصر تلفن خونمون زنگ خورد دختری حرف زد که نشناختمش گفت شیوام خیلی تعجب کردم چون شیوا همیشه به دوستیِ منو فرزانه حسادت میکرد و از منم خوشش نمیومد نمیدونم شماره خونمون رو از کجا آورده بود باهاش احوالپرسیِ گرمی کردم گفتم خب حالا بگو چطور یادِ ما افتادی شیواجان؟ گفت حقیقتش اینکه،خبرِ خوبی ندارم برات. برای یک لحظه انگار گوشام کر شد. گوشی رو گذاشتم رو فرش چندتا نفس عمیق کشیدم گفتم بگو چیشده؟ گفت خبر داری فرزانه فوت کرده؟ یاالله! آرزو میکنم شما خبرِ فوت عزیزانتان را اینطور نشنوید.. تا اون موقع هیچ دردی به این سختی نداشته بودم در یک لحظه تمام صحنه هاش جلو چشمام اومد نزدیک بود دیوانه بشم دنیا برام ت
》 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نبود پیشش دردودل کنم اون همه ناراحتی و غصه رو تنهایی تحمل کردم اگه الله کمک نمی‌کرد نابود میشدم چون بهترین دوستم رو از دست داده بودم که مثل خواهرم فرشته برام عزیز بود تا دوماه گریه کردن کار هر شب و روزم بود و خبرِ فوتش مدام در ذهنم داد و فریاد میکرد و برام عادی نمیشد 😔از سرِ ناچاری خودم رو امیدوارم میکردم که خداکنه دروغ باشه و موقعی که برگردم خوابگاه برم ببینمش اما خوب میدونستم که اینارو دلِ بی چاره و بی طاقتم سرِ هم کرده بود و حقیقت نداشت فرزانه تنها عزیز از دست رفته ایه که هنوز هم که هنوزه با مرور خاطراتش اشکام بی اراده سرازیر میشن آرزو میکنم اگر لطف الله شامل حالم شد و وارد بهشت شدم، فرزانه جانم رو اونجا ببینم. مِهر رسید و باید برمیگشتیم سرِ مدرسه هامون اما چه رفتنی؟ به این فکر میکردم که بدونِ فرزانه چطور اون فضارو تحمل کنم که گوشه گوشه ی اون حیاط و اون ساختمون خاطراتش رو برام زنده میکرد. یه شب قبل از بازگشایی مدارس، بابا برم گردوند مرکزِ استان که مدرسه و خوابگاهم اونجا بود مثل همیشه شب خونه عمو موندم و بابا برگشت شهرستان صبحِ اولِ وقت هم عمو با ماشینش منو وسایلامو رسوند مدرسه، از عمو خواستم سرِ کوچه پیادم کنه میدونستم دلم پره و نمیخواستم موقع دلتنگیم ممو ببینه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بغض گلومو گرفت می ترسیدم غصه ی زیاد بلایی سرم بیاره وارد حیاط که شدم چشمم به اونجایی افتاد که داشتم ترانه محلی می خوندم و فرزانه می گفت اگه من مردم این ترانه رو بخون به یادِ من زانوهام سست شد نتونستم راه برم همونجا مثل دیوونه ها نشستم رو زمین با دیدنِ این صحنه بچه ها متوجه اومدنم شدن 😔تسلیت فوتش رو به درو دیوار کوبیده بودن بچه ها با گریه و زاری اومدن سمتم و بهم تسلیت میگفتن خانم سرپرستِ مهربون رو هم دیدم که بغلم کرد و گریه میکرد میگفت فردوس حق داری گریه کنی و بهت تسلیت بگن دوستِ دلسوزی از دست دادی وقتی اونجا بودم انگار داشتم قبض روح می شدم هر جا قدم میزاشتم منو یاد فرزانه مینداخت فورا تصمیم گرفتم قید درس خوندن تو مدرسه ی خاص رو بزنم و دیگه اینجا نمونم و برگردم شهرستانِ خودمون چون بدونِ فرزانه برام قابل تحمل نبود نه درس خوندن نه موندن تو اون فضا؛ اما معلمای مدرسه نذاشتن هر کدوم جدا جدا نصیحتم میکردن و میگفتن تو جزِ بهترین شاگردای مایی نباید اینقد کم تحمل باشی و زود جا بزنی از یه طرفم عمو و زن عمو بشدت مخالف برگشتنم به شهرستان بودن و میگفتن این مدرسه و این شرایط گیر هر کسی نمیاد که مفت می خوای از دستش بدی. 🔸بالاخره تسلیمشون شدم و همونجا موندم تمام اون سال رو با سختی به سر بردم درسام کمی افت پیدا کردن اما در عوض تو خوابگاه برای بچه ها کلاس قران گذاشتم و خودمو مشغول کرده بودم چیزی که تمام اون سال و حتی سالها بعد هم دنبالش بودم، علت فوت فرزانه بود اما متاسفانه هیچوقت از علت دقیق فوتش مطلع نشدم 😔تو اون سال مامان دو بار بهم سر زد. اما هر بار اندوهی به اندوه کده ی دلم اضافه میکرد، چون میدیدم که به سختی میتونست کرایه ماشین رفت و برگشتِ خودش و بچه هاش رو جور کنه. دفعه ی آخر ازش خواهش کردم که تا اوضاع اینطوریه دیگه پیشم نیاد چون فکر کردن به گرفتاری هاش مازادِ بر دوریش شده بود و تو سن و سالی بودم، که تمامِ این مشکلات منو سمتِ افسردگی می برد اون سال رو هم با سختی و دلتنگی به سر رسوندم و سال آینده آخرین سالِ دوره ی راهنماییم بود 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
دمی با دوست به سر بردن  دو صد دنیا بها دارد خوشا انكس كه در دنیا  رفیق با وفا دارد 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚متولدین عزیز و 💛دوست داشتنی ❤️تـولدتـون مبـارک 💙یک دل شاد 💜یک تن سالم 💗یک دنیا آرامش 💚یک عشق جاودان ❤️آرزوی ما برای شما عزیزای دلم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
❄️💟❄️💟❄️💟❄️💟❄️💟❄️ 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ ❄️💟❄️💟❄️ 💜🌟داستان آموزنده🌟💜 🚩دنیای مجازی فقیرانه 🗯تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟🍃» 🗯گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.🍃» 🗯گفت: «باشه» و نشست کنارم. بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی🍃؟» 🗯گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.» گفت: «اون دیگه چیه عمو؟» 🗯خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!»🍃 🗯گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم🍃.» گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»🍃 🗯😢گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»😔 🗯😭اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه😔.» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی😍؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم ☺️ گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭 گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش😢 اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ادامه دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... 😭 رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔 آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ🕊 چشماش بست 😭دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما...😱😭 الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥 بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662