🌷🌷🌷
رازمثلها🤔
بچه خمیره خدا کریمه
هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف کنند،این مثل را می آورند.
تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.
تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شکم اوباز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»
مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.
سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
#بچه_خمیره_خداکریمه
🌷🌷🌷
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زن آلوده و عابد بنی اسرائیل
زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
بسیار جالب 👇✅
بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت:
فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند.
بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید.
رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد.
بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت:
مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوچهار
لینک قسمت 33
https://eitaa.com/Dastanvpand/9774
کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی ش*بدون پوشش*ه اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام *نو ا زش * کرد -خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود عجب سیریش بود این باز وقتی دید دارم نگاش میکنم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به رو به رو خیره شدمو به سردی گفتم -بله
اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم
-بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم
من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد
-خوب که چی؟
-میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه
کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه
حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه
از جام بلند شدم و گفتم
-خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم
از جاش بلند شدو گفت
-خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن
برگشتم و بهش پوزخند زدم
اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون
واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوشت کردم و خوردم
که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد
بهش لبخندی زدم و گفتم
-چی میخوای عزیزم
اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت
-زن عمو شما نی نی دارین؟
بلندش کردم و رو پام نشوندمش
-اره عزیزم
-با ذوق برگشت طرفم و گفت
-راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟
خنده ای کردم و گفتم
-اره گلم حتما
-زن عمو؟
-جونم؟
-من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنم
دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم
-الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی
با ذوق گفت
-واقعا؟یعنی دوسم داری؟
-اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو دوست نداشه باشه؟
سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت
-نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟
-اره عزیزم بریم
دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد
-کیوان کجا میری مامان؟
-دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم
-نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه
به سردی گفتم
-من خوبم
بعدم با لبخند به کیوان گفتم
-بریم گلم
با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت
با صدای کامران واستادم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوپنج
-بهار سالی بازه نرو
-بیا ببندش
-حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون
-اشکال نداره میریم
بی حوصله گفت
-بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی
رو به کیوان کردمو گفتم
-بریم اتاق من بازی کنیم
-راه بریم
رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت
همون موقع نوشین بهم زنگ زد
-جونم؟
-سلام خوبی؟
-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو
صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت
-چیه چی شده
-به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم
پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها
علی-زهرمار بی مزه ترسیدم
نوشین جدی گفت
-جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه
داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم
علی-برو گمشو منگل جان
-ااااا،علی خیلی بی ادبی
-خوب راست میگه دیگه
یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد
-بهاررررررررررررررررر
-زهارمار بچم افتاد
-خوب بگو کیوان کیه؟
-خواهرزاده کامران
-چییییییییییییییییییییییی؟
-ای زهرمار نوشین کرم کردی
-مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن
-اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم
-خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین
-میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن
-لوس بده میخوام تنها نباشی؟
-نه عزیزم بیا من خوشحال میشم
-اوکی الان راه میفتیم فعلا
-بابای
-زن عمو دوستت بود؟
-اره عزیزم
-خاله واسم قصه میگی؟
-اره گلم
به کنارم اشاره کرمو گفتم
-بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم
کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندنسریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-دوییدم
-چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین
نوشین و علی به همه معرفی شدن
دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم
نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟
-اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد
-اینا که خوب به نظر میان
-نمیدونم به دلم نمیشینه
-اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟
-چیه؟
-حدس بزن
-زدم تو سرش و گفتم
-بگو دیگه حوصله ندارم
از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم
نایلون و باز کردم
وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما
کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
📚#سرگذشت_واقعی
استالین دیکتاتور بود و خون ریز اما موقعی که آلمان ها به شوروی تجاوز نظامی کردند ، طوری رفتار کرد که همه ملت از او سر مشق گرفتند . دو تا پسر داشت که آن ها را بلا فاصله به خط مقدم جبهه فرستاد . یکی از پسر هایش به دست آلمانی ها اسیر شد . آلمان ها به مقامات شوروی پیام دادند که حاضریم فلان ژنرال مان را که در دست شما اسیر است با پسر استالین معاوضه کنیم . استالین جواب داد حاضر نیستم یک ژنرال بدهم به جایش یک سرباز بگیرم . بعد ها به اطرافیانش گفت " در شرایطی که همه ملت روسیه عزادار پسران خود بودند چگونه می توانستم دست به چنین معامله ای بزنم " . پسر استالین عاقبت در اردوگاه اسرا در خاک آلمان کشته شد . پسر دیگر استالین بعد ها در خاطراتش نوشت : " موقعی که جنگ شروع شد پدرم دست به هر کاری زد تا مطمئن شود که من و برادرم به خط مقدم جبهه اعزام شده ایم . " بله ، این رفتار دیکتاتور روسیه می تواند سر مشق حاکمان ایرانی در زمان حاضر باشد که ملت را به " مقاومت و فداکاری در برابر دشمن " تشویق می کنند . بزرگواران اگر واقعا خواهان " مقاومت ملت در برابر دشمن " هستید لطفا اول از خودتان و فرزندانتان شروع کنید . نمی شود که آقا زاده هایتان در آمریکا مشغول تحصیل و خوشگذرانی باشند و آن وقت از ملت توقع " مقاومت " در برابر آمریکا داشته باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
#حکایت
✅مرحوم شهید دستغیب رحمه الله علیه:
✍یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
💠فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📚 داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌱🕊
⭕️✍حکایتی خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در روستایی٬ قوچعلی با 11 پسرش زندگی میکرد.
پسران قوچعلی قوی و نیرومند بودند....
اهالی روستا هروقت کاری، گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
اونا هم میومدن و کمک می کردن.
ولی موقع جشن و مهمونی که
میشد
میگفتن "قوچعلی رو خبر نکنید هم تعدادشون زیاد هست
و هم بچه هاش زياد ميخورن"
حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی .
موقع انتخابات و راهپیمایی و...
میشیم مردم فرهیخته
ولی موقع تقسیم پول و اختلاس و شغل و وام و افزایش حقوق و تورم و ....
میشیم قوچعلی و پسراش
سلام چطوری قوچعلی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و هشتم اون موقع که واسه کنکور درس میخوندم پدرم گوشی رو
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و نهم
🔻تو راه که برمیگشتیم تو این فکر بودم که این پنج ماه رو چطوری برنامه ریزی کنم که تلف نشه به خونه رسیدیم اما هنوز نتونسته بودم تصمیمی درست و حسابی بگیرم چون کُلی کار و برنامه ی ناتمام وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو ترجیح بدم خسته توجاده بودم و ذهنم خیلی آشفته بود یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم اذان عصر رو گفته بودن نمازم رو ادا کردم و بعد متوجه شدم که الله متعال اون بار سنگینِ آشفتگی و ناراحتی رو از وجودم برداشته بود و احساس راحتی و سبک بالی میکردم دقیقا مثل اینکه تو اتاقِ تاریکی گیر کرده باشی و یکی برات یه جرقه روشن بزنه تا تو درِ خروج پیدا کنی و خودت رو به روشنایی برسونی با خودم فکر کردم چه چیزی بهتر ازینکه بشینم این مدت چند سوره قران حفظ کنم!؟
💭اولش فکر کردم خیلی سخته واسه همین مردد شدم اما به خدا توکل کردم و همون روز از سوره ی بقره شروع کردم. نمیخواستم کسی متوجه تصمیمم بشه چون میترسیدم نصف راه بخاطر سختی کار پشیمون بشم و بخاطر این شکست سرزنش بشم من چون از بچگی رو قرآن کار کرده بودم و تلاوت روزانه داشتم و کنار بابا خیلی سعی میکردم، واسه همین پیش زمینه ی این کار رو داشتم و وقتی حفظ میکردم بسیاری از آیات رو خود به خود حفظ بودم و معنی هم بلد بودم؛ چون تجوید رو هم از قبل کار کرده بودم دیگه واسه شروع کردن به حفظ مانعی نداشتم
کمی که تو حفظم جلو رفتم دیدم الله متعال بیشتر از اون چیزی که شنیده بودم و انتظارش رو داشتم این کار رو برام آسون کرده چون چیزی به اسم خستگی و نا امیدیاصلا سراغم نمیومد و به حدی از حفظ کردن لذت میبردم که کارای دیگم رو با سرعت انجام میدادم که زودتر حفظم رو شروع کنم
شبها اگه بخاطر ترس از مریض شدن بخاطر کم خوابی نبود، نمی خوابیدم چون خوابم نمیومد و احساس کسلی نداشتم خیلی عجیب بود #شوق_قران باعث شده بود حتی نمازام رو هم با عجله بخونم که بعدِ مدتی بابا تذکر داد و این مورد رو اصلاح کردم
📖بااینکه تو حفظ کردن خیلی سریع پیش میرفتم اما به خودم اعتماد نداشتم و میگفتم این سوره تموم بشه دیگه حفظ نمیکنم همین کافیه تا بعدا اگه عمری باقی موند بقیه روهم حفظ میکنم؛ نه میتونستم برای حفظ کل قران تصمیم بگیرم و نه میتونستم بعد از اتمام یک سوره دست از حفظ سوره ی بعدی بکشم
📖تا اینکه به سوره ی مائده رسیدم و با مشورت و تشویق های بابا واسه کل قران برنامه چیدم؛ اوایلِ کار بابا میگفت کار سختیه و نمیتونی اما من به حرفش توجه نکردم بعدا که فهمید حفظم رو ادامه میدم راهنماییم کرد که چطور حفظ و مرور داشته باشم
❤️بالاخره تصمیمِ آخرمو گرفتم که تا قبل از شروع شدن دانشگاه حفظم رو تموم کنم میدونستم مدت زمان کمیه برای حفظ کل قران اما خودم رو آماده کردم که تمامِ وقتم رو واسش بزارم. الحمدلله با روزانه پونزده و گاهاً تا بیست ساعت کار کردن تونستم کل قران رو همراه با مطالعه ی تفسیرش تقریبا تو چهار ماه و تو خونه ی خودمون حفظ کنم
🌸خوشحالیه غیرقابل توصیفیه اگه بخوام براتون از بعدِ تمام کردن حفظم بگم این منتی بود که الله متعال بر سرم گذاشت و جبران ناخوشی ها و سختی هایی بود که بر سرم اومد یکی از بزرگترین حکمت های قبول نشدن تو رشته ی دانشگاهیه دلخواهمم همین فرصتی بود که قبل از شروع دانشگاه برام موند و الله مدبرِ حکیم توفیق حفظ قرآن در این موقعیت رو نصیبم کرد، البته توصیه ی این حقیر به عزیزانی که شوقِ حفظِ قرآن رو در قلبشون دارن و تصمیم دارن زود یا دیر شروع به حفظ کنن اینه که هیچوقت اقدام به حفظ قرآن در کوتاه مدت نکنن و تا میتونن قران رو با آرامش و طمأنینه و تمرین و تکرار زیاد حفظ کنند من خودم اگه به عقب میگشتم و زمان کافی داشتم حتما در مدت زمان طولانی تری قرآن رو حفظ میکردم اما اون موقع شرایطم مقتضیه همین تصمیم بود
🔸بعد از حفظم کم کم وسایلای خوابگامو جمع کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم و براش روز شماری میکردم چون کمتر از یه هفته به شروع کلاسا مونده بود شوق عجیبی داشتم ازینکه دستِ پر به شهری برمیگردم که دسته پر ازش بیرون اومده بودم، تنها نگرانیم این بود که درسای دانشگاه و محیط شلوغ خوابگاه باعث بشه نتونم خیلی خوب قرآنم رو مرور کنم گرچه من یک مبتدی و تازه کار نبودم و قرآنم رو با تمرین و تکرار زیادی حفظ کرده بودم اما حفظم هنوز کال و نارس بود و می بایست حداقل دو برابر وقتی که واسه حفظم گذاشته بودم واسه مرور و تثبیتِ کاملش هم بزارم و نذارم فاصله بیفته و حفظم کم کم یادم بره
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصتم
دوستِ خوب واقعا نعمته و انسان اگه بخواد تغییر کنه حتما لازمه دوستای خوبی هم داشته باشه؛ یکی از مهمترین مواردی که تو ترقی کردنم در مسیر دین تو مقطع دانشگاه، واقعا برام موثر بود، وجودِ دوستایی بود که شک ندارم هرکدوممون دلیلی برای خوشبختی و اصلاح دیگری بودیم خصوصا برای من که در سختی ها و مواقع ناامیدی، کنارم بودن و بودنشون رمق و قدرتِ وجودِ گاها خسته ام میشد، روز اول دانشگاه بهار و شادی؛ دو نفر از همکلاسیای راهنماییم رو دیدم که دست تقدیر یک بار دیگه مارو کنار هم نشونده بود، اینم از لطف الله متعال بود که از تو شاگردای مدرسه راهنماییم دو نفری رو که واقعا تو درس و ادبو اخلاقو حجاب نمونه بودن، گلچین کرده بود که کنارشون باشم و مثل گذشته از متانت و ادبشون درس بگیرم. چند هفته از دانشگاه که گذشت متوجه شدم مرور قرآنم کند شده و نگرانی بزرگی به دلم افتاد..
😔اما چاره ای نداشتم جز اینکه تمام تلاشم رو بکنم و نذارم مرورم قطع بشه گاهاً که خیلی وقت کم میاوردم مجبور میشدم قرآنم رو از رو بخونم که ترکش نکنم موقع اتاق گرفتن درخواست داده بودم که با بچه های ترم بالا باشم چون حوصله ترم اولیا رو نداشتم تو اتاق با دختری به اسم نورا آشنا شدم که چند سال از خودم بزرگتر بود اما فهمیدم که از لحاظ عقیدتی و خیلی چیزای دیگه بهم نزدیکیم.. یکی دو شب برای آشنایی بیشتر تا دیر وقت توراهرو خوابگاه باهم حرف زدیم اولش میترسیدم بهش اعتماد کنم اونم همینطور بود اما بعدا که بهتر همو شناختیم دوستیمون محکم شد
دوستیم با سرور هم سر میز صبحانه شروع شد که تنهایی نشسته بود و رفتم پیشش انگیزه آشناییم باهاش حلقه نشان تو دستش بود چون اون موقع تو دخترای دانشگاه کسی رو ندیده بودم ازدواج کرده باشه و یه جورایی با سرور احساس نزدیکی میکردم بدون اینکه سر بحث رو باهاش باز کنم متوجه شدم که سرور نسبت به مسائل مهم دینی مثل حجاب و پایبندی کامل به نماز و روزه و خیلی حساس نیست و دغدغه ی مهم زندگیش مسائلی بودن که کمتر مربوط به دین میشد هنوز گریه ها و بیتابی هاش بخاطر گره ای که تو کار ازدواجش افتاده بود یادمه که تمامی نداشت و همینم باعث شد که نتونم به بهانه ی متفاوت بودن اهداف و مسیرمون تنهاش بزارم و دست از دوستیش بردارم یک نوع رِفق و دلسوزی و محبت در وجودش موج میزد که آدم نمیتونست راحت از کنارش بگذره و امید به تغییر کردنش نداشته باشه. ترمِ اول دانشگاه بهاری بود و خیلی سریع تموم شد وسطای تابستون بود که مشکل سرور حل شد و ازدواجشون با پسرخالش جور شد. منم اون مدت تونستم رو تثبیتِ قرآنم کار کنم و نذارم تعطیلاتم الکی هدر بره..
🔸روزشماری میکردم که ترم جدید شروع بشه چون واسش برنامه های زیادی داشتم؛ با اقای کامیاب و چند نفر دیگه صحبت کرده بودم و قرار بود این دفعه که برگردم برای رفتن سر کلاس های بحث و تفسیر برنامه ی منظم داشته باشم و خودمم کلاس حفظ برگزار کنم اما متاسفانه تو این یکسال همه چی اونطور که فکر میکردم مرتب پیش نرفت و سر راهم با مسائل مختلفی امتحان شدم که بدلیل کم تجربگیم ضربه خوردم
😔برای مدتی عقب افتادم و فقط تونستم سر کلاسای آقای کامیاب حاضر بشم اونم نه بصورت کامل چون از طرف دانشگاهمون همه چی از لحاظ امنیتی کنترل میشد گرچه کلاسای اقای کامیاب اصلا ازین لحاظ اصلا مشکلی نداشت اما از چند جای دیگه برام پاپوش هایی درست کرده بودن باعث شد رفت و آمدم رو محدود کنم تا وقتی که به اصطلاح تبرئه شدم و معلوم شد اونطور که فکر میکردن نبوده و در حقم اغراق شده و حرفایی که نزدم رو بهم نسبت دادن.
😔تو این مدت خیلی اذیت شدم و زندگیم داشت مختل میشد چون موقعیتم در خطر بود و بدتر از همه نگرانیِ بابا بود بود که با بدترین شیوه روم خالی میکرد و سرزنشم میکرد و محدودم میکرد چون همه چی رو بیشتر از واقعیتی که بود به گوشش رسونده بودن و ترس همیشگی بابا از همین مسایل بود که الان اتفاق افتاده بود البته اگه منصفانه بررسی کنم هیچ کدوم از اتفاقاتی که الان تو پستوی ذهنم زیرو روشون میکنم خالی از حکمت و منفعت نبودن، و حداقلِ خیرشون این بود که یاد گرفتم کسی که ادعای دینداری میکنه نباید انتظار داشته باشه که خدا پیشاپیشِ اون حرکت کنه و مسیر رو براش صاف و هموار کنه و همه چی واسه دینداری کردنش مهیا باشه بلکه این ادعا جز با امتحان پس دادن صحت و سُقم و خلوصش معلوم نمیشه
یاد گرفتم که مومن باید زیرک باشه و احساسات و غیرت دینیش رو کنترل کنه و بدونه که مسیر دعوت با تک روی کردن و کارهای عجولانه بدور از حکمت راه به جایی نمیبره دردسرای ازینجا به بعد مربوط به وقتیه که مسئله ی ازدواج و خواستگاری کردنای متعدد دوباره مطرح شد. تو اون مدتی که کلاسای آقای کامیاب میرفتم بااینکه سعی میکردم با کسی آشنا نشم و کسی منو نشناسه اما متوجه شدم که خیلیا زیر نظرم دارن
ادامه دارد...
@Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و یکم
از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد، میدونستم نباید خطای دفعه قبل رو تکرار کنم و به امید اصلاح شدن در آینده با کسی ازدواج نکنم که در عقیده و مرام مثل خودم نیست
😔از طرفی هم مثل آفتاب ظهر برام روشن بود که هیچوقت بابا به ازدواجم با افرادی که هم فکر خودش نیستن راضی نمیشه و از عقیده منم خبر نداشت.. واسه همینم اوایل چشم بسته خواستگارم رو که بیشتر آدمای اهل عقیده و مناسبی هم بودن رد میکردم.. سماجت و اصراری یک نفر از همین خواستگارا و تفاهم زیادی که به ظاهر باهم داشتیم باعث شد که مدتی فکر کنم و درگیر باشم اما نهایتا با خواندن نماز استخاره و مشورت گرفتن از افراد لایق و باتجربه و شرایط موجود علیرغم میل باطن خود و طرف مقابلم جواب منفی دادم
🔸این قضیه مدتی وقتم رو گرفت و ناخواسته و بیخبر از همه جا منو وارد بازی و شرورتهای افراد دیگه انداخته بود و ناراحتی و استرس زیادی بهم وارد شد که تعریف کردنش بیشتر ازین مفید و عبرت انگیز نیست در واقع قهرمانی که پشت تمام صحنه های ناخوش احوالی و درماندگی این مدتم بود و منو از هلاک شدن نجات داد برکت قرآنی بود که در زندگی داشتمش
💗گرچه درد و دلتنگی هنوز همسفر زندگیم بودن اما مثل قبل دیگه تنها نبودم؛در تمام گیرو گرفتهایی که برام پیش میومد سرور و بهار و فریبا بودن و دلداری میدادن و کمک میکردن منو سرور جز انگشت شمار کسانی بودیم که وقتی اومدیم دانشگاه با قانونش مخالفت کردیم و چادر نزدیم..
بااینکه همیشه مانتو شلوار و مقنعه بلند و محجب داشتم اما هنوز تفکراتی داشتم که میگفتم دلیلی نداره چادر بپوشم تا هرکسی هر طور که دلش خواست منو قضاوت کنه
😔اونم تو شهری که تعصبات قومی باعث شده بود هرکی چادر سر کنه فکر کنن غریبه ست و اذیتش کنن یکی دوبار هم بابا بهم گفت میدونم دختر محجبی هستی اما بهتره چادر بپوشی چون تو دیگه بخاطر حفظ قرآنت الگویی؛ اما تو گوشم نرفت که نرفت تا اینکه الله تعالی یکباره قلبم رو منقلب کرد و حبش به دلم افتاد طوریکه پشت تمام مخالفتایی که خودم با چادر کرده بودم و حرفایی که دراین مورد زده بودم و همه شنیده بودن ایستادم بابا حق داشت من خواسته یا ناخواسته باید الگو میشدم واسه دخترای اطرافم؛ خیلیا فهمیده بودن که دو کلوم بیشتر قرآن خوندم واسه همین خود به خود ازم انتظار داشتن که خطا نکنم یا تو همه چی بیست باشم؛ انتظارشونم حق بود آدم اگه درباره دین و حجاب و هرچیز دیگه ای حرفی بخواد بزنه قبلش خودش باید در اون باره تا حدی تمام و کمال باشه واسه همینم لازم دیدم پوششم رو به چادر تغییر بدم که حقیقتا مظهر تمام و کمالِ حجابِ یک زن است
♥️و این درک زمانی به قلبم افتاد که الله تعالی خودش اراده کرد زیبایی کار اینجا بود که انتظار داشتم اطرافیان بیش از حد مسخرم کنن یا بهم ایراد بگیرن اما سبحان الله اصلا این اتفاق نیفتاد و هراندازه که خودم با خلوص نیت و عزت انتخابش کرده بودم همون اندازه اطرافیانم با عزت نگاه میکردند و در طول سالهایی که یکبارهم بی چادر نبودم، نه تنها احدی بهم بی احترامی نکرده، بلکه باعث شده تا لات و الوات خیابانی هم جرات جسارت کردن نداشته باشند؛ اتفاق خوب دیگه که داشت میفتاد هدایت سرور بود.
🔸همانطور که تشخیص داده بودم الله تعالی قلبی بهش عطا کرده بود که در مقابل حق زود تسلیم میشد و مستعد بود بهمین خاطر با علاقه و پرس و جو کردنای خودش و نه با امر و نهی و دعوت زبانی اطرافیانش تونست تغییراتی اساسی در خودش ایجاد کنه و قدمهای بزرگی برداره قدمهایی که برای بیشترشون سختیهای زیادی کشید و با شجاعت ازشون دفاع کرد تا نتیجه داد و تونست جایگاهش رو تو خانوادش ثابت کنه و همگی تغییرش رو بپذیرن و کمتر مانع مسیرش بشن؛ البته این موفقت یکباره بدست نیومد بلکه تدریجا و در طی چندین سال بود که در تمامی این مدت شاهد تلاشها و سختیهایی بودم که سرور هم مثل تمام کسانیکه الله هدایتشان داد تحمل میکرد؛ خصوصا با رقّت قلبی که داشت هیچوقت نتوانست ساده از کنار عزیزانش بگذرد و حداقل کاری که برای هدایتشان میکرد، دعاهایی بود که با گریه و اشک عجین میشدن.
📱من علاقه زیادی به فضای مجازی نداشتم چون خیلی وقت گیر بود اما بالاخره برای ضرورتی مجبور شدم ازش استفاده کنم به محض ورودم افرادی از دوستان و اشناهای بابا در گروه های دینی خودشون عضوم کردن. چندین بار خروج زدم اما اصرار کردن که بمونم و باهاشون همکاری کنم اون موقع اونا خبر نداشتن که موافق عقیده و فعالیت های ضد جماعت های دینیشون هستم خودمم نمی خواستم بدونن و به گوشِ بابا برسونن که اگه میرسید بد جنجالی به پا میشد. اما دست تقدیر پرده از خیلی چیزا برداشت که خوش نداشتم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#گرگ_و_نعل_طلا_
#حتما_بخونین_👇👇👇
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را میبیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد: «اگر میتوانستم راه بروم، دست و پایی میکردم و کوششی به کار میبردم و شاید زورم به گرگ میرسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. میبینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بیجهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبرهام را با ابریشم میبافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی میبینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💝ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... رمضان داره
💝به آخرش نزدیک میشه🌙
████████████▒98/5%
💝این دعاهای زیبا
در آخرین روزهای رمضان تقدیم بہ شما
💝الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات
💖الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه.
💝الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا.
💖الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید
💝الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید
💖الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید
💝الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید
💖و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه
🌸پیشاپیش عید فطر مبارک
💝این دعا تقدیم به همه هم گروهیای عزیزم
🌸زنده و پاینده باشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت خرها و پالان دوزها📗
🌟حکایت نموده اند که در روزگاران قدیم، الاغهای دِه، از پالان دوزشان بسیار ناراضی بودند.
زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشت شان را زخمی میکرد. در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید.
از آنجا که دل صاف و ساده ای داشتند، دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت...
اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... نه تنها پالان راحتی بر تن خر ها نمیدوخت، بلکه از مواد اولیه پالانها نیز کم میگذا...شت و اینبار نه تنها پشتشان زخمی میشد، بلکه به جای دیگرشان نیز فشار می آمد. بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند.
این دفعه نیز به لطف دل پاک و بی غل و غششان، دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما صد افسوس، و چه فایده.... این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه ی پالانها، از صاحبان خرها خواسته بود که خرها را در گرسنگی نگهدارد تا شاید پالانها به تنشان اندازه شود... و اینبار نه تنها پالان شان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی، بلکه دلسوخته و از کرده پشیمان، که چرا قدر همان پالان دوز اولی را ندانسته و ناشکری کرده بودند... خلاصه .... هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت
اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد.
🔹تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛
یک زن و شوهر با ۴ تا بچشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد،
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد
و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود
که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد
و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد
و روی زمین انداخت، سپس خم شد
و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد
زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:
متشکرم آقا...!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
بچه هايش شرمنده نشود،
کمک پدر را پذیرفت، بعد از ينکه بچه ها
به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،
ما آهسته از صف خارج شدیم
و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم!
"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم،
بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
انسانیت نهایت دین داریست....!
از خاطرات چارلی چاپلین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان
اصل,خاک,ريشه
🌟پرفسورحسابی نقل می کند:
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد…
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم…
من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد…
با عجله به اتفاق دکتر به خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود…
پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم!
و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دری بسته شود،
جز در پر فیض خدا
این در خانه عشق است
که باز است هنوز
آرزو میکنم
زیبایی و وسعت آسمان
وقتی ماه و ستاره ها درآن
می درخشند از آن شما باشد
شبتـون آرام 🌙
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین شنبہ ماه
مبارک رمضانتون
پر از عشق و امید و
سرشار از اتفاقهای عالی
امیدوارم
زندگی به ڪامتون
و خوشبختی
سرنوشتتون
و سایہ عشق مهمان
همیشگی دلتون باشہ ...
پنج قدم مونده
به عید بزرگ فطر
پیشاپیش عید فطر مبارک🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و دوم
لینک قسمت شصت و یک 👇
https://eitaa.com/Dastanvpand/10005
🔻نزدیک چهار پنج ماه با دوستم فریبا تو گروه هاشون در زمینه حفظ و تجوید قران کار کردیم در این مدت خیلی پیش اومده بود که با مخالفین توسل به قبر و طلبِ شفاعت از مرده و مناظره میکردن اونجاها بود که نتونستم بخاطر ترس از لو رفتن عقیدم و جنجالی که یقین داشتم به پا میشه،سکوت کنم و چشمامو رو حقیقت ببندم بلکه از طرف های مناظره بادلیل و مدرک دفاع میکردم
🔸یکی دو نفر از دوستان و آشناهای بابا چندین بار بهم تذکر دادن و سرزنشم کردن که چرا گمراه و منحرف شدم و خلاف عقیده و مرام آبا و اجدادیم حرف میزنم! بهشون توضیح دادم که من در طول عمرم رو این عقاید نبودم که الان عقیدمو تغییر داده باشم و یا به قول شما گولم زده باشن و از روی کینه و جدل بحث نمیکنم فقط هرچیزی رو که حق باشه اعلام میکنم و قصدم دشمنی با احدی و یا حزب خاصی نیست.
😔اما باور نکردن چون براشون سخت و غیرِ قابل باور بود منی که از لحظه تولدم تا حالا با اون فرهنگ و عقاید بزرگ شده بودم چطور ممکنه الان خلافش رو ثابت کنم! چند ماه دیگه گذشت.. تو این فاصله اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاد که تارو پود زندگیم رو ازهم وا کرد و وارد موج جدیدی از امتحان های الهی شدم عده ای افراد متعصب و خودبین که نمونه این افراد همه جا و در بین همه گروه ها و احزاب اسلامی و غیر اسلامی زیادند، با اجیر کردن جاسوس و نگهبان در نشست ها و گروه های مجازی هر بار اعتراف و حرف جدیدی ازم ثبت و ضبط کرده بودن و به عنوان مدرک پیش خودشون نگه داشته بودن که خودم از همه جا بی خبر بودم
😔اتفاقهایی افتاد که گرچه برای من هولناک و یک جنگ تمام عیار به حساب میومد اما دیر یا زود باید میفتاد و من امتحانِ ادعایی که کرده بودم رو پس میدادم تا معلوم بشه چقدر در نیتم صادق و خالص بوده ام؛ با تعصبِ زیاده از حد بابا که غیر خودش رو؛ یعنی کسانیکه تابع قران و سنت بودن رو گمراه و نودین و بدتر از کمونیست حساب میکرد و کینه ورزی و اعلان جنگ دادن باهاشون در هر مجلسی رو جزء مهمترین اصول دعوتش میدونست، با این اوصاف و بدتر ازینا که مجال نقل کردنشون نیست نمیشد در موردِ ادامه زندگیم با سبک و روش بابا و یا در مورد ازدواجم باهم توافق کنیم؛ خیلی وقتا به این موضوع فکر کرده بودم که اگه یه زمانی بابا بفهمه من تو بعضی مسائل باهاش موافق نیستم حتما اونقدر شوکه میشه که دست به هر عملی بزنه حتی از خونه بیرونم کنه و یا برای همیشه طردم کنه. ترسم ازین رو به رویی و علاقه و رابطه ی عاطفی نزدیکی که باهم داشتیم مانع میشد تا تصمیم بگیرم و چون خودم رو تا وقت ازدواج از این رویارویی دور میدیدم،فکرام رو به آینده موکول میکردم تا اینکه تقدیر خودش به استقبال اومد و در مقابلش تسلیم شدم.
منو به برادری معرفی کرده بودن و ایشون از شخص خودم خواستگاری کرد و بی وقفه جواب رد دادم اما قانع نشد و بعد از چندین بار اصرار ازم دلیل مخالفتم رو خواست و من براش توضیح دادم که بابام چنین فکری داره و محاله موافقت کنه؛ یک درصدم احتمال نمیدادم که بخوام بهش جواب مثبت بدم اما بعد از دوماه اصرار از اون و انکار از من بالاخره قبول کردم که راجع بهش تحقیق کنم چون همه بهونه هامو برید و برای قانع کردن باباهم گفت که من تا موقعی که ازدواجمون جور بشه طوری برخورد میکنم که بابات بویی از عقیدم نبره در مورد اصلاح عقیده بابا در آینده هم خیلی امیدوارانه حرف میزد طوریکه کم کم به این ازدواج مشتاق شدم و برای تحقیق بیشتر به چندین عالم که باهاشون در ارتباط بودم معرفیش کردم.
تعطیلات نوروز جلو اومد و با خانواده دوتا از دوستای بابا رفته بودیم سفر میان راه که پیاده شده بودیم یکی به بابا تلفن کرد وقتی جواب داد فهمیدم که از دوستاشه..بعد از سلام احوالپرسی بابا یکم از ما دورتر شد تا صداش رو نشنویم منم هوا سرد بود برگشتم تو ماشین داشتم نگران میشدم چون صحبتای بابا یکم طول کشید وقتی برگشت از چهرش فهمیدم که ازم عصبانیه تو ماشین بجز من دوست بابا و همسرشم بودن؛چند دقیقه چیزی نگفت و ساکت بود حتی به زور جواب دوستشم میداد بعد رو کرد بهم گفت:
❗️چرا بهم نگفتی که دوستت فریبا عقیدش خرابه تو چطور باهاش دوستی! تو چطور به من خیانت کردی و از اولیا حیا نکردی و با کسی دوست شدی که این عقیدشه و با اولیا دشمنی داره؟ تو چطور فریبش رو خوردی حتما تا الان روت تاثیر گذاشته و همینکه دوستته خودش گواه همه چیزه..
😔 یاالله اون لحظه تو دلم خالی شد بهش گفتم اینطور نیست نه من و نه فریبا اونی نیستیم که فکر میکنی، اما نذاشت حرفم بزنم و جلو اونا شروع کرد به بلند بلند حرف زدم باهام حتی چند بار گفت خفه شو؛ کافی بود تا یه سر نخ دست بابا بیفته واسه شکاکی کردن و بازجویی کردن سرنخی که شروع هر چی سختی و جدایی و تلخی بین منو بابا شد
😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبا
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و سوم
باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری های بابا رو براشون گفتم و ازشون راه چاره خواستم که چطور برخورد کنم و وظیفم چیه؟نظرشون این بود تا وقتیکه ازدواج نکردم و خونه بابام هستم بخاطر حفظ سلامتی روحی و جسمی و موقعیتمم که شده عقیدمو پنهون نگه دارم و باهمین روش هم ازدواج کنم.. بابای من شخص بیسوادی نبود که از حق و حقیقت هیچی نشنیده باشه و من باید به هر قیمتی دعوتش میدادم چون هم دعوت دادن شرایط و موقعیت مناسبی لازم داره تا نتیجه بده هم اینکه بابا خودش باسواد بود و از ادله های طرف های مقابلش کاملا خبر داشت و بارها باهاشون در دیدارهای حضوری مناظره کرده بود واسه همینم اعتراف من در این موقعیت و تلاش کردنم برای اصلاح افکارش نه تنها سودی نداشت بلکه عواقب ناگواری داشت که توان مقابله رو هم نداشتم و خودم رو نابود میکردم.
🔸تصمیمم واسه ازدواج با سهیل قطعی شده بود و قرار شد بعد از دانشگام بیاد خواستگاریم چون میدونستم این یه سال و خورده ای که از دانشگام مونده بهونه خوبیه واسه بابا که با ازدواجم مخالفت کنه خصوصا الان که باهم گیرو گرفتایی داشتیم اما فکر کردیم که ما این مدت اگه باهم ارتباط داشته باشیم محرم هم نیستیم و این اصلا کار درستی نبود حتی اگه همه چیز رو هم رعایت میکردیم، واسه همین گفتیم توکل به خدا اقدام کنیم تا ببینیم چی تقدیر میشه بلکه الله تعالی مادامیکه نیتمون دوری از حرامه برامون آسون کنه..
📱چند شب بعدش که خوابگاه بودم بابا بهم زنگ زد و گوشی پیشم نبود هم اتاقیم جواب داده بود گفته بود که فردوس الان نیست و دستش بنده بابا بهش میگه میدونم که اونجاست بهش بده گوشی رو وقتی برگشتم تو اتاق هم اتاقیم گفت بابات انگار خیلی عصبانی بود باور نمیکرد گوشی پیشت نیست فورا بهش یه زنگ بزن
😔بااینکه به روی خودم نیاوردم اما تو بچه های اتاق خیلی خجات زده شدم بخاطر اعتماد از رفته بابا نسبت بهم که این روزا از جرو بحثای تلفنی و سرو صدا کردنمون تو راهرو و حیاط خوابگاه همه بهم شک کرده بودن و میدونستن اکثر وقتا با بابا درگیرم این روزا بابا یا اصلا بهم زنگ نمیزد یا اگه میزد حتما حرف تازه ای در موردم شنیده بود و زنگ میزد که توجیهش کنم و خلافشو ثابت کنم تا خیالش یکم آروم بگیره که البته فقط چند روز تاثیر داشت و دفعه بعد اگه اتفاق تازه ای میفتاد هرچی من رشته کرده بودم اون پنبه میکرد و به کرده و ناکرده متهمم میکرد و میگفت فلان حرف رو زدی و فلان کار رو کردی و آبرومو بردی همه میدونن گمراه و منحرف شدی
😔استرسی که وقتی شماره ی بابا رو گوشیم میفتاد بهم دست میداد قابل وصف نیست کلا روح و روانم رو ناآرام کرده بود و شب و روز جز متوسل شدن به نماز و دعا هیچ چیزی روحم رو کمی آرام نمیکرد خواستم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت؛ اول نتوتستم جواب بدم اما پشت سرهم چند بار زنگ زد تا رفتم حیاط و جوابش رو دادم. یاالله وقتی جواب دادم هرچی از دهنش بیرون اومد با صدای بلند و داد و هوار بهم گفت میگفت همین امشب میام اونجا میکشمت و جلو هم دانشگاهیات آّبروتو میبرم تا بدونن چه جونوری هستی و مواظب خودشون باشن
😔کسی که اینطور به پدرش خیانت کنه و بعد اون همه سال زحمت مثل ماری که تو آستین پرورش داده باشم الان بهم نیش بزنه و خلاف عقیده من حرکت کنه، کسیکه در حق پدرش اینقدر بی وفا باشه چطور واسه خدا و خلقش میتونه وفا بخرج بده
🔻خط قرمز بابا مسائل عقیده بود چون تمام تلاشش رو میکرد تا خانواده و اطرافیانش رو از عقایدِ به قول خودش گمراه کننده و نودینی دور کنه و همه بابا رو اینطور میشناختن و میدونستن چه دشمنیه سرسختی با غیرِ آدما عرفان و تصوف داره تعصبی داشت که نمونش رو از تو دوستاش و هیچ کس دیگه ای ندیده بودم و واقعا فکر میکرد اگه کسی ادعا کنه تابع قرآن و سنته مسیر اشتباه رو گرفته خصوصا اگه اون شخص دخترش باشه و با هر قیمتی نذاره دخترش از قافله ی پیشتاز حق که همون عرفان و تصوف بود عقب بمونه!
😔خیلی سخت بود حرف زدن چون بابا برخورد تندش رو در اوج دلسوزی و حقانیت میدید عادت داشت وقتی ازم شکایت میکرد همه زحمتاشو تو رخم میکشید و اونقد اغراق میکرد که خودمم شک میکردم چکاری کردم که بابا اینطور آرام و قرار نداره و ناحق میگه اجازه نمیداد حرف بزنم فقط چند کلمه بریده بریده وسط حرفاش تکرار کردم که اشتباه متوجه شدی من عقیده ی عجیب و غریبی ندارم که اینقد احساس دوری میکنی، از شنیدن حرفام بیشتر آتیش میگرفت گفت شماره فریبا رو بهم بده کارش دارم فکر میکرد منشا به قول خودش انحراف من اون بیچارست چیزی که خیالم رو آروم میکرد این بود که الحمدلله اونی نبودم که بابا میترسید و اهل تندروی و تکفیر و هیچ حزبی نبودم و واسه هرمسلمانی باهرعقیده ای احترام قائل میشدم و اگه با کسی بحثی پیش میومد و حرفی داشتم با دلیل ارائه میدادم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
💧چشمه
💎در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟...
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است.
فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا
اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
🌟داستان های زیبا و پندآموز
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓