eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🐱☘ رمز بسم الله ☘ گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. @dastanvpand
مسیر زندگی یک طناب باریک است که اگر نتوانید بین عقل و قلبتان تعادل برقرار کنیدسقوط شما حتمی است @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊اهای تویی که داری این پست و میخونی اره با خودتم این شاخه گل و بوس و 😊تقدیم کردم به تو 😘🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 توکل کنید حضرت صادق(ع) در ذیل آیه ی شریفه ی (و لقد فتنا سلیمان و القینا علی کرسیه جسدا ثم اناب) فرمود: هنگامی که خداوند به سلیمان فرزندی عنایت کرد، جن و شیاطین به یکدیگر گفتند: اگر فرزند سلیمان زنده بماند همان رنج و ناراحتی که از پدرش دیده ایم از او نیز خواهیم دید. حضرت سلیمان از توطئه ی آنها ترسید، به همین دلیل جایی را برای حفظ و نگهداری فرزند خود از شر آنها انتخاب کرد که به آن دست رسی نداشته باشند و او را در دل ابرها جای داد. چندی گذشت، روزی دید جسد بی روح فرزندش روی تخت فرود آمد. خداوند این کار را کرد تا متوجه شود اگر او چیزی را مقدرکند ترس و واهمه ثمری ندارد و سلیمان به این وسیله عتاب سرزنش شد؛ زیرا ترسش از جن و شیاطین بی جا بود. از این رو در این آیه می فرماید: همانا سلیمان را مبتلا کردیم و جسدی را روی تخت او انداختیم، آن گاه او متوجه شد و به سوی خدا باز گشت و توبه کرد. ✍هزار و یک حکایت اخلاقی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
1️⃣ @Dastanvpand در ایران دوره‌ی ساسانی، پس از مرگ خسرو انوشیروان، پسرش هرمز به پادشاهی می‌رسد. بعد از چندی، هرمز صاحب پسری می‌شود که او را خسرو پرویز می‌نامند. این پسر بزرگ می‌شود و تبدیل به جوانی زیبا، رشید و دلاور می‌گردد. خسرو ندیم و همنشینی به ‌نام شاپور دارد که مردی جهان‌دیده و در نقاشی و صورتگری چیره‌دست است. شاپور روزی از دیده و شنیده‌های خود در سفرهایش سخن می‌گوید و کلامش به‌آنجا می‌رسد که: «در سرزمین ارمنستان و کنار دریای خزر زنی از نسل شاهان به‌نام مهین‌بانو حکومت می‌کند. این زن برادرزاده‌ای به‌نام شیرین دارد که در زیبائی و دلبری در تمام دنیا بی‌همتاست. و مهین‌بانو او را به ولیعهدی خود برگزیده است. شیرین اسب سیاهرنگی به‌نام شبدیز دارد که در تاخت و تاز، هیچ اسبی به گرد او نمی‌رسد و او همیشه (با هفتاد دختر که در خدمت او هستند) به گردش و تفریح در دشت و صحرا مشغول است. » خسرو ندیده عاشق شیرین می‌شود و شاپور را برای به‌دست آوردن او به ارمنستان می‌فرستد. شاپور در کوهستان‌های ارمنستان به دیری می‌رسد که راهبان (عابدان مسیحی که ترک دنیا کرده‌اند) در آنجا به عبادت مشغولند. از آنان سراغ شیرین را می‌گیرد. راهبان می‌گویند که در پائین این کوه چمن‌گاهی است که هر روز جمعی از دختران، صبح تا عصر در آنجا تفریح می‌کنند. آنجا شاپور سحرگاه قبل از آنکه شیرین و همراهانش بیایند، به چمن‌گاه آمده ؛ تصویری از خسرو را، با دقت تمام می‌کشد و آن را به درختی چسبانده و به‌سرعت دور می‌شود. وقتی شیرین و ندیمه‌هایش برای تفریح می‌آیند؛ شیرین تصویر خسرو را روی درخت می‌بیند و دلباخته‌اش می‌شود. اما همراهان او، از ترس این‌که مبادا تصویر طلسم یا افسونی باشد آن را پاره می‌‌کنند. @Dastanvpand شاپور دو روز دیگر این کار را تکرار می‌کند. در سومین مرتبه شیرین بی‌قرار می‌شود و به یکی از ندیمه‌هایش دستور می‌دهد بر سر راه بنشیند تا شاید یکی از رهگذران از صاحب تصویر اطلاعی داشته باشد. شاپور به صورت رهگذری از آنجا عبور می‌کند و ندیمه او را به نزد شیرین می‌برد. شیرین تصویر را به او نشان می‌دهد و می‌پرسد: «آیا او را می‌شناسی؟» شاپور (که نقشه‌اش عملی شده است) زبان به تعریف و تمجید از خسرو می‌گشاید که : «صاحب این تصویر خسرو پرویز ولیعهد و پادشاه آینده‌ی ایران است که در هفت کشور کسی به زیبائی، ثروت و قدرت او پیدا نمی‌شود.» شیرین که طاقت از دست داده است راز دل را بر شاپور می‌گشاید و از او می‌خواهد اگر می‌تواند چاره‌ای کند که او خسرو را ببیند. شاپور پاسخ می‌دهد: «در حقیقت من از طرف خسرو آمده‌ام؛ چون او نیز با شنیدن آوازه‌ی زیبائیت عاشق تو شده است. برای رسیدن به او، روزی به بهانه‌ی شکار بیرون بیا و به سمت مدائن (پایتخت ساسانیان) حرکت کن. در آنجا به قصر برو و این انگشتر را که به تو می‌دهم به کنیزان او نشان بده ‌تا تو را بپذیرند. در آنجا منتظر خسرو بمان تا به دیدار تو بیاید.» شب‌هنگام شیرین از مهین‌بانو اجازه‌ی شکار می‌گیرد و صبح با یارانش به شکار می‌رود. او در شکارگاه از یاران جدا می‌شود و به سرعت به‌سوی ایران حرکت می‌کند. همراهانش گمان می‌کنند که اسب او (شبدیز) رم است اما هرچه به دنبال او می‌گردند اثری از او نمی‌یابند. بنابراین به شهر برمی‌گردند و خبر گم شدن شیرین را به مهین‌بانو می‌دهند. مهین‌بانو با غم بسیار به این نتیجه می‌رسد که هیچ سواری به گرد پای شبدیز نمی‌رسد. پس منتظر می‌شود که شاید از او خبری برسد. از سوی دیگر شیرین پس از چندین روز اسب تاختن به چمن‌زار و چشمه‌ای می‌رسد و برای رفع خستگی، جامه از تن در می‌آورد ؛ پارچه‌ای آبی رنگ به کمر می‌بندد و برای شستشو به داخل آب چشمه می‌رود. در ایران، پس از آن‌که شاپوربه ارمنستان می‌رود؛ دشمنان خسرو، به‌نام او (که هنوز به پادشاهی نرسیده است) سکه ضرب می‌کنند و به شهرها می‌فرستند. با این کار، هرمز به فرزندش بدگمان می‌شود و تصمیم می‌گیرد او را به‌زندان بفرستد. خسرو به‌کمک یکی از درباریان از قصد پدر آگاه می‌شود و چاره را در آن می‌بیند که تا آرام شدن اوضاع، از کشور دور شود. پس به قصرش می‌رود و به کنیزانش سفارش می‌کند اگر دختری زیباروی با اسبی سیاه به اینجا آمد از او پذیرائی کنید و سپس به‌سوی ارمنستان می‌گریزد. ادامه این داستان در روزهای آینده تقدیم شما عزیزان می شود. @Dastanvpand
2️⃣ @Dastanvpand پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمن‌زاری می‌رسد. تصمیم می‌گیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او به‌تنهائی برای گردش به‌سوی چشمه‌ای که در آن نزدیکی است می‌رود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آب‌تنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار می‌زند و به‌اطرافش نگاهی می‌اندازد، جوان زیبائی را می‌بیند که او را تماشا می‌کند. او از ترس به‌خود می‌لرزد و با موهایش بدنش را می‌پوشاند. خسرو که فریفته‌ی شیرین شده است لحظه‌‌ای از او چشم برنمی‌دارد ولی وقتی می‌بیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمی‌گیرد و به مناظر دیگر نگاه می‌کند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار می‌شود و به‌سرعت دور می‌شود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه می‌کند دیگر اثری از دختر نمی‌بیند. این دو نفر گرچه یک‌دیگر را نشناخته‌اند ولی نادانسته به‌هم علاقمند می‌شوند. شیرین به سفرش ادامه می‌دهد تا به مدائن می‌رسد و به‌قصر خسرو وارد می‌شود. در آنجا کنیزان او را می‌پذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری می‌کنند. شیرین از آنان می‌خواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به بنّائی که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان می‌دهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. بنّا هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آب‌وهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان می‌سازد. شیرین به‌همراه چند کنیز به آنجا (که بی‌شباهت به زندان نیست) رفته و به‌انتظار خسرو می‌نشیند. از سوی دیگر خسرو به ارمنستان می‌رسد و مهین‌بانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او می‌خواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی می‌پردازد تا وقتی که شاپور به حضورش می‌رسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف می‌کند. خسرو مطمئن می‌شود که دختری را که در چشمه مشغول آب‌تنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان می‌کند. @Dastanvpand همان روز مهین‌بانو وارد بزم خسرو می‌شود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را به‌او خبر می‌دهد و می‌گوید به‌زودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن می‌فرستم. مهین‌بانو پیشنهاد می‌کند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی به‌نام گلگون که همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو می‌پذیرد. وقتی شاپور به مدائن می‌رسد و سراغ شیرین را می‌گیرد؛ او در قصرش می‌یابد و چون از او می‌پرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شده‌است شیرین می‌گوید: " اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنه‌جوی خسرو ترجیح می‌دهم ". شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین می‌دهد و از او می‌خواهد که با هم به‌نزد خسرو بروند. قبل از این‌که شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر می‌دهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن می‌رود و بر تخت سلطنت می‌نشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین می‌شود به او می‌گویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است. هنگامی که شیرین و شاپور به ارمنستان می‌رسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهین‌بانو از شیرین استقبال می‌کند؛ فرار بی‌خبر او را به‌رویش نمی‌آورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او می‌دهد تا روزگار را به شادی بگذراند. در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) به‌نام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو می‌شوراند و به همه اعلام می‌کند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی می‌بیند توانائی مقابله با توطئه‌گران را ندارد؛ به آذربایجان می‌گریزد. @Dastanvpand
صــلوات... 🌺 هم مـــداد است و هم پاك ڪن!!! یعنے هم حسنہ مینویسد!!! و هم گـناه را پاڪ ميڪند!!! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!! در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت... میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟! میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!! میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
🚩 لینک قسمت چهل پنجم https://eitaa.com/Dastanvpand/10229 -ببینمعکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و کامران به من لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به ارش کوچولوم نگاه کردم چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد برگشتم و به کامران نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نوشین درومد -هوییییییییییی اینجا خانواده نشستن کامی پاشو برو بیرون کامران-برو بابا واسه چی برم مامان نوشین-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم کامران سری تکون داد و رفت با رفتن کامران نوشین سریع پرید کنارم و گفت -بهار -هوم -میگم زایمان درد داشت؟ بهش نگاه کردم و گفتم -اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم نوشین واییی گفت و رو به مادر شوهرش گفت -ببینید مادر جون هی به من میگید وقتی ازدواج کردید زود بچه دار شید -وا مادر مگه بچه دار شدن چه عیبی داره -اون که عیبی نداره زایمانش عیب داره برگشتم طرف نوشین و گفتم -ولی همه دردی که داری با صدای گریه بچه از بین میره -خوب ولی خیلی سخته با حرص گفتم -مثلا من نصفه توم ها دختره ی گنده هی سخته سخته میکنه واسه من نوشین شونه بالا انداخت و چیزی نگفت منم چیزی نگفتم کامران اومد و مثل اینکه مرخصم کرده بودن با کمک نوشین و مامانش لباسامو عوض کردم مامان علیم بچه رو بغل کرده بود به سختی روی دوپام راه میرفتم علی رفت ماشین و روشن کنه نوشین و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن باد سردی میومد نگران بچه بودم که سرما نخوره سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم خاله نجمه و نوشین توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه جون گرفتن سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم با صدای کامران از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم -بهار خانومی -هوم -بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه با ناله گفتم -خوابم میاد کامران تورو خدا -خانومی الان ۴ ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم -خوابمممممممممممم میاد -پاشو دیگه لوس نشو روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم کامران با خنده موهام و زد کنارو گفت -افرین حالا پاشو بیا بریم یه جیزی بخور که ضعف میکنی با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم یه تاپ دور گردنی ابی با یه دامن چین چینی ابی تا روی زانو پوشیدم موهامم برس کشیدم و رفتم پایین کامران غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد غذام که خوردم کامران نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که کامران نذاشت و خودش رفت بچه رو اورد جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود سریع بهش شیر دادم اونم شروع کرد به خوردن با ولع میخورد و یه لحظه از خوردن دست بر نمیداشت کامران رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت -اینا چیه -امشب و اینجا میخوابیم با تعجب بهش گفتم -واسه چی؟ -خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین -ولی میرفتم ها -نوچ نمیشه از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم کامرانم اومد اونطرف بچه دراز کشید با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که سنگینی نگامو حس کرد سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت -چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ با حرص گفتم -ببین اقا کامران نبینم این بچه رو بیشتر از من دوست داشته باشی ها وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟ خندید و از جاش بلند شدو اومد کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید و گفت -حسودیت میشه خانوم کوچولو؟ با لجبازی گفتم: 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - بلهههههههههههههه -باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟ با دلسوزی گفتم -خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه با سرخوشی گفت -خوب پس من چیکار کنم خانومی با لحن بچه گونه ای گفتم -خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها -چشم مامان کوچولو ارش خان بالاخره دست از شیر خوردن برداشتن و مارو ولمون کردن برگشتم طرف کامران و سرمو گذاشتم رو سینش و تا چشامو بستم خوابم برد با صدای گریه بچه از خواب پریدم کامرانم از خواب پرید بهش نگاه کردم و با ناله گفتم -کامرااااااااااااااااااااا ان با صدای خوابالودش گفت -جونممممممم؟ سرمو گذاشتم رو سینش و گفتم -خوابم میاد به این بچت بگو ساکت بشهههههههه کامران با لحن اروم و مهربونی گفت -خانومم این جوجو گناه داره دلت میاد اذیتش کنی؟نگاه چه جوری گریه میکنم -بذار گریه کنه خوب منم گناه دارم سرمو دوباره رو سینش گذاشتم که از جاش بلند شدو رفت طرف بچه محل ندادم و سرمو محکم رو بالش کوبوندم کامران بچه رو گذاشت تو بغلم و لباسمو داد بالا و *بدن* گذاشت تو دهن ارش با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم -چیکار میکنی؟ -میبینی که گناه داره بذار بخوابه توم حالا بخواب اومد پشتم دراز کشدو از پشت بغلم کرد و خوابید منم دستمو دور بچه گذاشتم و خوابیدم ولی هرچند دقیقه بیدار میشدم که خدایی نکرده بچه خفه نشده باشه صبح با بلند شدن کامران چشام و باز کردم -صبحت بخیر خانومم -سلام -سلام عزیزم بگیر بخواب من دارم میرم شرکت -نمیشه نری؟ -واسه چی؟ -اخه من از پس این بچه چه جوری در بیام -زنگ میزنم نوشین بیاد پیشت -اوهوم کامران رفت دست و صورتشو بشوره من با احتیاط بلند شدمو رفتم واسش صبحونه رو اماده کردم داشتم براش چایی میریختم که اومد داخل -توچرا بلند شدی؟ -دارم واست صبحونه اماده میکنم پشت میز نشست و گفت -خودمو درست میکردم خوب موهامو فرستادم پشت گوشم و چایی گذاشتم جلوش -دستت درد نکنه خانوم گلی کنارش نشستم چیزی نگفتم گرنسم بود من باهاش صبحونه خوردم داشتم میز و جمع میکردم که رفت بالا اماده بشه وقتی برگشت کپ کردم یک کت و شلوار مشکی با کروات نقره ای و پیرهن مشکی پوشیده بود خیلی جیگر شده بود وقتی دید دارم نگاش میکنم چرخی زد و گفت -چطور شدم خانومی می پسندی لبخندی زدمو گفتم -عالیه اومد جلو *ل بام*و بوسیدو گفت -من دیگه برم عزیزم مراقب خودتو بچه باش کاری داشتی زنگ بزن باشه؟ -باشه برو به سلامت وقتی کامران رفت دوباره گرفتم خوابیدم با صدای زنگ از خواب بلند شدم نوشین و مامانش و یه دختره اومده بودن سریع وضعمو درست کردمو رفتم پیش وازشون در و باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان -سلام خوش اومدین بفرمایید با خاله روبوسی کردم و با نوشین دست دادم دختری که پشت سر نوشین وارد شد یه دختری بود بسیار مغرور که همچین نگاهی بهم کرد که انگار داره به زیر دستش نگاه میکنه -خیلی خوش امدین با اکراه جوابمو داد -ممنون تعارفشون کردم بشینن -ببخشید اینجا اینجوریه نوشین-نه بابا دیشب پایین خوابیدین همونطور که به زور خم شده بودمو زور میزدم تا تشک و جمع کنم جوابشو دادم -اره سختم بود برم بالا کامران گفت پایین بخوابیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟مادرش الزایمر داشت... بهش گفت مادر یه بیماری داری ,باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان ... مادر گفت :چه بیماریی؟ گفت:آلزایمر... گفت :چی هست... گفت :یعنی همه چیو فراموش میکنی... گفت مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری گفت: چطور..؟؟ گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی،قامت خم کردم تا قد راست کنی.. پسر رفت توی فکر... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش... گفت : برای چی؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم... مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد!!!🌼🍃 ‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
باور کنید زندگی همین دوست داشتنها ساده س به عزیزانتون بگید دوستشون دارید❤🌹❤ @Dastanvpand ✨