eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ...🍒 👈 شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم... زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه... پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟ گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت) گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم... شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن... در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به خاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود... برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت داداش با زور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من.... فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟ مثل دخترا حرف میزد.... نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با یالوگ باید درستش کنیم... دکتر داشت به پدرم مادرم می‌گفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایه ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم می‌اومد مدرسه ضمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟ دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم عموم گفت بریم سر اصل مطلب.... دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟ گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت می‌ترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد... دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت می‌کرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت می‌بالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته می‌گرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه...... بسم‌الله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون... پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم..... دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد... پدرم داشت از خوشحالی می‌ترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه... ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از چارلر داروین حرف میزد که هیچی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد... گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ... داداشم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه بزار برم.... پدرم گفت نمیزارم بری تموم.... برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا اون موقع... روزا میگذشت تا شب مسابقه برادرم‌ گفت پدرجان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی... پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف می‌کرد منم داشتم دق می‌کردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟ گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که داداشم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک می‌گم.. از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی... برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم فرهاد گفت تو بی‌عرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی... خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال‌ با هم‌ مسابقه دادیم شکستت دادم‌ولی من حکم قهرمانی رو پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی... عموم‌ گفت دروغ میگی گفت بیا این‌ سی دی مسابقه به کسی‌ نشونش ندادم عموم‌ سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن... فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیلی فحش داد... برادرم‌ همش‌ می‌گفت آروم‌ باش تا اینکه فرهاد کفرگفت.... برادرم‌ گفت اگر‌مردی در و باز کن... هیچ‌جوری آروم‌ نمی‌شد شروع کرد به مشت‌ زدن به در و صدای ترک‌خوردن در می‌اومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و‌ بهش سیلی زد‌ برادرم‌ شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم‌ دست روی‌ هیچ‌ کداممون بالا نبرده... مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش می‌کنید ؟ و همه رفتن... برادرم‌ گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم‌ گفت میخوای برای بزنیش؟ مادرم‌ گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمی‌زنم.... برادرم‌با ناراحتی گفت آخه‌ مگه‌ من‌ بچه‌ هستم که‌ اینطوری رفتار‌ می‌کنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم‌ بهم‌ یه‌ وعده غذا میدید قبول کردم ‌ولی بخدا قسم‌ قبول‌نمی‌کنم کسی‌به قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد‌ پایین... یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم... مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن... مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من بمیرم.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت پنجاه هفت https://eitaa.com/Dastanvpand/10599 لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟ -ما تقریبا ۳ ساله -نمیخواین بچه دار بشین؟ کیانا-همین و بگو خانوم میترسه یکی بزاد و هیکلش از رو فرم بیفته این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت -چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟ بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید -توچرا اینقده میخندی؟ -به کارای این دوتا کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی -اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا حالا به چی میخندیدین؟ لادن-فضول و بردن جهنم کامران پرید وسط حرفش و گفت -گفت کی با لادن بود که پرید وسط؟ لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت -ایششش کامران-اوا کاوه این زنت چرا اینجوریه؟ کاوه اهی کشید و گفت -هیچی نگو داداش که دلم خونه لادن یکی زد پس کله کاوه و باحالت قهر ازجاش بلند شدو رفت اونطرف کاوه بلند شد بره دنبالش که کامران گفت -ولش کن بابا میبینه نمیری دنبالش ضایع میشه خودش برمیگرده مام کلی بهش میخندیم بعدم با این حرفش بلند زد زیر خنده نوچ نوچ هرچی دور ما جمع بودن همشون یه چند تخته ای کم داشتن کاوه-زهرمار اگه تو اون حرف و نمیزدی این قهر نمیکرد منم مجبور نبودم برم دنبالش کامران-ااا به من چه؟میخواستی اون حرف و نزنین کاوه میخواست جوابشو بده که بلند گفتم -ای بابا بس کنید دیگه برو دنبال لادن کاوه سرشو تکون داد و رفت کامران سرشو بلند کردو رو به من گفت -ای جونم جذبه پشت چشمی واسش نازک کردم که گفت -ای وای زن منم از دست رفت اگه من دوباره گذاشم تو با این لادن بگردی اوففففففف اگه ولش میکردی تا خود صبح حرف میزد با کلافگی گفتم -بس کن کامران سرمون رفت چقده حرف میزنی -وااا؟ والا !! به جای حرف زدن پاشو برو یه چیزی بگیر بخوریم من گرسنمه -ساعت خواب خانوم بچه ها وقتی شما خواب بودین غذا پختن و اوردن برگشتم طرف کیانا و گفتم -اااا؟ -بله ؟ -حالا چی پختین؟ کیانا چپ چپ نگام کرد و گفت -خوبه توم مثل اون شوهرت پررویی خندیدم و چیزی نگفتم لادن و کاوه برگشتن کامران بلند شدو گفت -پاشین بازی کنیم همه موافقتشون اعلام کردن قرار بود وسطی بازی کنیم من و کامران و لادن تویه گروه،کاوه و کیانا و منصورم تو یه گروه کیوانم کرده بودیم نخودی ما وسط بودیم بازی اوج هیجانش بود که با صدای گریه آرش من از بازی اومدم بیرون بغلش کردم و اروم اروم راه میرفتم وقتی ساکت نشد یادم افتاد که الان چند ساعته من به این بچه شیر ندادم نشستم رو زیر اندازو شالمو طوری تنظیم کردم که چیزی معلوم نباشه و به آرش شیر دادم و بازی بچه هارو نگاه میکردم با خستگی نشستن وهنوزم داشتن باهمدیگه جروبحث میکردن کامران گوشه شالمو داد کمی داد بالا و به ارش که چشاش باز بود نگاه کرد -قربونت بره بابایی نگاه چه جوری داره شیر میخوره با صدای پسری که از پشت سرم اومد سریع کامران و زدم کنارو شالم و درست کردم -ای جونم عجب چیزی کامران از عکس العمل من برگشت به پشت نگاه کرد -جونم کاری داری اقا اینجا واستادی؟ -زمین خداست دلم میخواد هرجا واستم شما مشکلی داری کامران اومد بلند شه کا دستشو گرفتم و گفتم =کامران جون آرش بیخیال کامران نشست سرجاش و رو به پسره گفت -برو اینجا وانستا وگرنه من میدونم با تو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 پسره برو بابایی گفت و با دوستاش دور شد کاوه-کامران دنبال دردسری ها کامران شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت آرش و از خودم جدا کردو شالمم مرتب فردا صبح با لادن رفتیم بازار اونم دوتایی بعد کلی گشتن به اصرار لادن من یه لباس مجلسی صورتی رنگ *لباس* برداشتم با کیف و کفش ستش لادنم لباس نشکی برداشت که به نظرم تو تنش خیلی شیک وا میستاد لباس بهار لباس لادن بعد اتمام خریدا برگشتیم خونه حسابی از پا در اومده بودیم اقایون خونه نبودن رفته بودن همه باهم شرکت کیانا بعد دیدن لباسا کلی اطشون تعرف کرد و گفت خوشگله به زور کیانا رفتم پروش کردم روز ۵ شنبه رسیده بود قرار بود با کاوه بریم ارایشگاه ازون طرفم کامران بیاد دنبالمون از آرایشگر خواستم موهام و شنیون کنه اونم خیلی شیک موهام واسم دراورد و یک ارایش ملایم صورتیم واسم کرد تو اینه که خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد خیلی ناز شده بودم اون دو نفرم حسابی ترکونده بودن و حسابی شوهر کش شده بودن ساعت ۷ و ۳۰ اقایون اومدن دنبالمون لباسامون و تو همون ارایشگاه پوشیده بودیم و اماده رفتیم بیرون مردا تو ماشین نشسته بودن اتمال خراب شدن لباسا بسیار زیاد بود واسه همین کاوه و منصور و کامران و جلو نشوندیم کامرانم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود موهاشم فشن زده بود بالا حسابی بهار کش شده بود تا رسیدن به باغ ۱ ساعت فاصله بود تازه اگه به ترافیک نمیخوردیم بعد رسیدن کمرم خشک شده بود تو ماشین کامران آرش و بغلش داشت ما خانوما جلو رفتیم و اقایونم پشت سرمون مجلسشون مختلط بود و حسابیم شلوغ لباسامون و در اوردیم و رفتیم تا به عروس دوماد تبریک بگیم نوشین و بغلش کردم و بهش تبریک گفتم رومو کردم طرف علی و گفتم -مامان من و نبینم اذیت کنی ها علی اهی کشید و با ناراحتی ساختگی گفت -باباجان این مامان تو مارو اذیت نکنه ما این و اذیت نمیکنیم نوشین با استرس دستمو گرفت و گفت -ولش کن اینو بعدم دستمو کشید و من و کنار خودش تو جایگاه نشوند علی با اعتراض گفت -اااا اونجا جای من بود ها!!!من الان کجا بشینم نوشین بی حوصله گفت -علی من باهاش کار دارم چه میدونم یه دو دقیقه برو با این اقایون اون وسط قر بده اه بچه ها رفتن سر میز نشستن و فامیلای علی ریختن دورش و به زور بردنش وسط نوشین-بهار دارم از استرس می میرم چیکار کنم؟ دستاش یخ کرده بود بهش نگاه کردم دیدم تو چشاش اشک جمع شده -اااا ،دختره ی دیوونه رو نگاه چه جوری بغض کرده نبینم گریه کنی ها وگرنه من میدونم و تو،استرس واسه چی داری بابا همه تو شب عروسیشون کلی شادن و حال میکنن اون وقت تو نشستی اینجا میگی استرس داری سرشو تکون داد و چیزی نگفت اهنگ تموم شد و علی برگشت سرجاش با دیدن قیافه زنش گفت -بهار با این چیکار کردی که اماده گریه کردن -هیچی بابا مامانم راضی با ازدواج با تو نیست میخوان به زور شوهرش بدن این اصلا تورو دوست نداره یکی دیگه رو دوس داره الانم یاد عشقش افتاده نوشین خنده ای کرده و رو به من گفت -گمشو دختره لوس -خوردی بهار حالام پاشو بذار نه نه ،بابات دوکلوم باهم حرف بزنن از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم -باشه من و دک کنید ولی گفته باشم کارای بد بد نکنید ها من ازون جا دارم نگاتون میکنم نوشین دسته گلشو خواست پرت کنه طرفم که گفتم -عزیزم من که شوهر کردم شما باید این دسته گل و واسه دخترای مجرد بندازین نه من که شوهر و بچه دارم بعدم سری از رو تاسف تکون و دادم و اون دوتا رو تنها گذاشتم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟شبتون به زیبایی قلب پر مهرتان🌟 🌟🌺✨شب خوش✨🌺🌟 @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
حکیمی را ناسزا گفتند : او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند : ای حکیم از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت : در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده است. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آه در بساط ندارد، بی خانمان است، اما انسان است...❤️ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
animation.gif
4.37M
🌙 شب خوش ⭐️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک صبح بخیر قشنگ یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به کسانیکه جنسشون کیمیاست... عهدشون وفا... مهرشون پر از صفا... و حسابشون از همه جداست... سلاااااام صبحتون بخیر❤️❤️ @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین سہ شنبہ خرداد ماهتون عالی الهی امروز حالتون خوب دلتون شاد لبتون خندون تنتون سلامت عمرتون باعزت جیباتون پراز پول توکارتون موفق و زندگیتون عاشقانه باشه🌸🍃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓