🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوهشت
لینک قسمت پنجاه هفت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10599
لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟
-ما تقریبا ۳ ساله
-نمیخواین بچه دار بشین؟
کیانا-همین و بگو خانوم میترسه یکی بزاد و هیکلش از رو فرم بیفته
این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده
کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم
کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت
-چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟
بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید
-توچرا اینقده میخندی؟
-به کارای این دوتا
کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی
-اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا
حالا به چی میخندیدین؟
لادن-فضول و بردن جهنم
کامران پرید وسط حرفش و گفت
-گفت کی با لادن بود که پرید وسط؟
لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت
-ایششش
کامران-اوا کاوه این زنت چرا اینجوریه؟
کاوه اهی کشید و گفت
-هیچی نگو داداش که دلم خونه
لادن یکی زد پس کله کاوه و باحالت قهر ازجاش بلند شدو رفت اونطرف
کاوه بلند شد بره دنبالش که کامران گفت
-ولش کن بابا میبینه نمیری دنبالش ضایع میشه خودش برمیگرده مام کلی بهش میخندیم
بعدم با این حرفش بلند زد زیر خنده
نوچ نوچ هرچی دور ما جمع بودن همشون یه چند تخته ای کم داشتن
کاوه-زهرمار اگه تو اون حرف و نمیزدی این قهر نمیکرد منم مجبور نبودم برم دنبالش
کامران-ااا به من چه؟میخواستی اون حرف و نزنین
کاوه میخواست جوابشو بده که بلند گفتم
-ای بابا بس کنید دیگه برو دنبال لادن
کاوه سرشو تکون داد و رفت
کامران سرشو بلند کردو رو به من گفت
-ای جونم جذبه
پشت چشمی واسش نازک کردم که گفت
-ای وای زن منم از دست رفت اگه من دوباره گذاشم تو با این لادن بگردی
اوففففففف اگه ولش میکردی تا خود صبح حرف میزد
با کلافگی گفتم
-بس کن کامران سرمون رفت چقده حرف میزنی
-وااا؟
والا !! به جای حرف زدن پاشو برو یه چیزی بگیر بخوریم من گرسنمه
-ساعت خواب خانوم بچه ها وقتی شما خواب بودین غذا پختن و اوردن
برگشتم طرف کیانا و گفتم
-اااا؟
-بله ؟
-حالا چی پختین؟
کیانا چپ چپ نگام کرد و گفت
-خوبه توم مثل اون شوهرت پررویی
خندیدم و چیزی نگفتم
لادن و کاوه برگشتن
کامران بلند شدو گفت
-پاشین بازی کنیم
همه موافقتشون اعلام کردن
قرار بود وسطی بازی کنیم
من و کامران و لادن تویه گروه،کاوه و کیانا و منصورم تو یه گروه
کیوانم کرده بودیم نخودی
ما وسط بودیم
بازی اوج هیجانش بود که با صدای گریه آرش من از بازی اومدم بیرون
بغلش کردم و اروم اروم راه میرفتم وقتی ساکت نشد یادم افتاد که الان چند ساعته من به این بچه شیر ندادم
نشستم رو زیر اندازو شالمو طوری تنظیم کردم که چیزی معلوم نباشه و به آرش شیر دادم و بازی بچه هارو نگاه میکردم
با خستگی نشستن وهنوزم داشتن باهمدیگه جروبحث میکردن
کامران گوشه شالمو داد کمی داد بالا و به ارش که چشاش باز بود نگاه کرد
-قربونت بره بابایی نگاه چه جوری داره شیر میخوره
با صدای پسری که از پشت سرم اومد سریع کامران و زدم کنارو شالم و درست کردم
-ای جونم عجب چیزی
کامران از عکس العمل من برگشت به پشت نگاه کرد
-جونم کاری داری اقا اینجا واستادی؟
-زمین خداست دلم میخواد هرجا واستم شما مشکلی داری
کامران اومد بلند شه کا دستشو گرفتم و گفتم
=کامران جون آرش بیخیال
کامران نشست سرجاش و رو به پسره گفت
-برو اینجا وانستا وگرنه من میدونم با تو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهونه
پسره برو بابایی گفت و با دوستاش دور شد
کاوه-کامران دنبال دردسری ها
کامران شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت
آرش و از خودم جدا کردو شالمم مرتب
فردا صبح با لادن رفتیم بازار اونم دوتایی بعد کلی گشتن به اصرار لادن من یه لباس مجلسی صورتی رنگ *لباس* برداشتم با کیف و کفش ستش
لادنم لباس نشکی برداشت که به نظرم تو تنش خیلی شیک وا میستاد
لباس بهار
لباس لادن
بعد اتمام خریدا برگشتیم خونه حسابی از پا در اومده بودیم
اقایون خونه نبودن رفته بودن همه باهم شرکت
کیانا بعد دیدن لباسا کلی اطشون تعرف کرد و گفت خوشگله
به زور کیانا رفتم پروش کردم
روز ۵ شنبه رسیده بود قرار بود با کاوه بریم ارایشگاه ازون طرفم کامران بیاد دنبالمون
از آرایشگر خواستم موهام و شنیون کنه اونم خیلی شیک موهام واسم دراورد و یک ارایش ملایم صورتیم واسم کرد تو اینه که خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد خیلی ناز شده بودم
اون دو نفرم حسابی ترکونده بودن و حسابی شوهر کش شده بودن
ساعت ۷ و ۳۰ اقایون اومدن دنبالمون
لباسامون و تو همون ارایشگاه پوشیده بودیم و اماده رفتیم بیرون
مردا تو ماشین نشسته بودن اتمال خراب شدن لباسا بسیار زیاد بود واسه همین کاوه و منصور و کامران و جلو نشوندیم
کامرانم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود
موهاشم فشن زده بود بالا حسابی بهار کش شده بود
تا رسیدن به باغ ۱ ساعت فاصله بود تازه اگه به ترافیک نمیخوردیم
بعد رسیدن کمرم خشک شده بود تو ماشین
کامران آرش و بغلش داشت
ما خانوما جلو رفتیم و اقایونم پشت سرمون
مجلسشون مختلط بود و حسابیم شلوغ
لباسامون و در اوردیم و رفتیم تا به عروس دوماد تبریک بگیم
نوشین و بغلش کردم و بهش تبریک گفتم رومو کردم طرف علی و گفتم
-مامان من و نبینم اذیت کنی ها
علی اهی کشید و با ناراحتی ساختگی گفت
-باباجان این مامان تو مارو اذیت نکنه ما این و اذیت نمیکنیم
نوشین با استرس دستمو گرفت و گفت
-ولش کن اینو بعدم دستمو کشید و من و کنار خودش تو جایگاه نشوند
علی با اعتراض گفت
-اااا اونجا جای من بود ها!!!من الان کجا بشینم
نوشین بی حوصله گفت
-علی من باهاش کار دارم چه میدونم یه دو دقیقه برو با این اقایون اون وسط قر بده اه
بچه ها رفتن سر میز نشستن و فامیلای علی ریختن دورش و به زور بردنش وسط
نوشین-بهار دارم از استرس می میرم چیکار کنم؟
دستاش یخ کرده بود بهش نگاه کردم دیدم تو چشاش اشک جمع شده
-اااا ،دختره ی دیوونه رو نگاه چه جوری بغض کرده نبینم گریه کنی ها وگرنه من میدونم و تو،استرس واسه چی داری بابا همه تو شب عروسیشون کلی شادن و حال میکنن اون وقت تو نشستی اینجا میگی استرس داری
سرشو تکون داد و چیزی نگفت
اهنگ تموم شد و علی برگشت سرجاش با دیدن قیافه زنش گفت
-بهار با این چیکار کردی که اماده گریه کردن
-هیچی بابا مامانم راضی با ازدواج با تو نیست میخوان به زور شوهرش بدن این اصلا تورو دوست نداره یکی دیگه رو دوس داره الانم یاد عشقش افتاده
نوشین خنده ای کرده و رو به من گفت
-گمشو دختره لوس
-خوردی بهار حالام پاشو بذار نه نه ،بابات دوکلوم باهم حرف بزنن
از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم
-باشه من و دک کنید ولی گفته باشم کارای بد بد نکنید ها من ازون جا دارم نگاتون میکنم
نوشین دسته گلشو خواست پرت کنه طرفم که گفتم
-عزیزم من که شوهر کردم شما باید این دسته گل و واسه دخترای مجرد بندازین نه من که شوهر و بچه دارم
بعدم سری از رو تاسف تکون و دادم و اون دوتا رو تنها گذاشتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه به پسرا نباید اعتماد کرد یه قانون کلی هستش برا دخترا 😂😂😑
@Dastanvpand
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
4.37M
🌙 شب خوش ⭐️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک صبح بخیر قشنگ
یک دعای ناب از عمق جان
تقدیم به کسانیکه
جنسشون کیمیاست...
عهدشون وفا...
مهرشون پر از صفا...
و حسابشون از همه جداست...
سلاااااام
صبحتون بخیر❤️❤️
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین سہ شنبہ
خرداد ماهتون عالی
الهی امروز
حالتون خوب
دلتون شاد
لبتون خندون
تنتون سلامت
عمرتون باعزت
جیباتون پراز پول
توکارتون موفق و
زندگیتون عاشقانه باشه🌸🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌟در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚 هزار و یک حکایت اخلاقی
👤 محمدحسین محمدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آواز "خر "و رقص "شتر"
🌟خر و شتری دور از آبادی به
آزادی زندگی می کردند...
نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شترگفت :
رفیق ساعتی سکوت کن تا
از آدمیان دور شویم، نبایدگرفتار آییم...
خرگفت: این نتوان بود، چرا که
درست همین ساعت نوبت آواز من است
و ترک عادت رنج جان دارد و
بی محابا فریاد سر داد...
کاروانیان باخبرشدند وهر
دوراگرفتند وبه بارکشیدند.
فردا به آبی عمیق رسیدند و
عبورخر از آن ناممکن شد...
پس خر را برپشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد...
شترتابه میانه آب رسید
شروع به تکان خوردن کرد.
خرگفت: رفیق اینچنین نکن که
اگر من افتم غرق شدنم حتمی است..
شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود،
امروز هم نوبت رقص ناسازشتراست
و باجنبشی خر را بینداخت و غرقه ساخت..!
🔹هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت كوتاه📗
🌟گویند! درعصر سليمان نبى،پرنده اى براى نوشيدن اب بسمت بركه اى پرواز كرد،اما چند كودك را بر سر بركه ديد،پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از ان بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به ان بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او ازارى بمن متصور نيست. پس نزديك شد ولی ان مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد. پیامبر ان مرد را احضار، کرد محاكمه و به قصاص محكوم نمود ودستور به كور كردن چشم داد. ان پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛"چشم اين مرد هيچ آزارى بمن نرساند،بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👤علامه دهخدا
خیلی قشنگه بخونید👌👌
🌟معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
طنز😀
🌟پادشاهی را گفتند که در شهر شخصی هست که شباهت بسیاری با شما دارد،
پادشاه دستور داد آن مرد را نزد او بیاورند و سپس با تمسخر از مرد پرسید :
با این شباهت بسیار،
آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده؟!
مرد جواب داد :
خیر جناب پادشاه، پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده!😜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👤عبید زاکانی
شخص نیکوکاری غلامی داشت که نسبت به او دلسوز بود و از غذاهای لذیذی که خود می خورد به او می داد و همیشه غلامش را در خوردن میوه با خود شریک می کرد.
روزی که آن مرد نیکوکار بیمار بود، خربزه ای کنارش گذاشتند. غلام به رسم هر روز، غذای وی را آورد و خود در گوشه ای مشغول غذا خوردن شد.
مرد نیکوکار از آن خربزه ها به غلام تعارف کرد، غلام با ادب خاص کمی از خربزه برداشت؛ ولی مرد بیمار که به لحاظ بیماری از خوردن خربزه پرهیز می کرد، با اسرار از غلام خواست که ظرف خربزه را بردارد و بخورد.
مرد نیکوکار وقتی میل و اشتها و رغبت غلام را در خربزه خوردن دید، به هوس افتاد و پیش خود گفت، باید خربزه ی مطبوع و گوارا باشد که غلام آن را این گونه با اشتیاق می خورد.
وی به غلام گفت: آیا اگر کمی به من آسیبی نخواهد رسید.
غلام ظرف خربزه را در مقابل او گرفت.
آن مرد، کمی خربزه برداشت و بر دهان گذاشت و ناگاه ابرو درهم کشید و چهره اش ناراحت شد و به غلام گفت: خربزه تلخ را چه کسی با آن لذت که تو نشان دادی می خورد.
غلام، با ادب فراوان پاسخ داد: ای آقای من! زمانی طولانی است که در خدمت شما هستم و میوه های شیرین و لذیذ به من داده ای، اکنون که یک بار میوه تلخی از دست شما به زبانم رسیده، نباید ناشکری کنم و آن را بر زبان آورم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺 *حرفهایی از جنس آرامش*🌺
📍🌺خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند …
📍🌸و رفتنش چیزی از آن کم …!
📌❗حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد
📌❕باید که جای پایش در این دنیا بماند
📍🌺آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود ...
📌نیامده ایم تا جمع کنیم
🌺آمده ایم تا ببخشیم
🌺آمده ایم تا عشق را ؛
🌺ایمان را ؛
🌺دوستی را ؛
📌❗با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
📌❕آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس !
📍🌺بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت
📍🌸آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم ...
📌پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
🐝 @Dastanvpand 🐝
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
بخون قشنگه👌
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
@dastanvpand
4_5780782150827640394.mp3
8.82M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_ششم @Dastanvpand چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت
#دوست_آسمانی
ادامه #قسمت_هفتم
"شک"است من نیز شکاک بودم..شکی از نوع دیگر و این آیات شرح حال شکاک است با تمام انواعش(و همانگونه که عالمان می گویند هیچ آیه ای در قرآن نیست که فقط یک بعد و یک معنا داشته باشد)
و هر انسانی بنابر نیازهایی که دارد از بخشی از آیات قرآن بیشتر متاثر میشود...
کسی که مشکل دیگری دارد،از آیاتی خاص بیشتر تاثیر میکرد و شخص دیگر که آن مشکل را ندارد از همان آیات عبور می کند و مانند فرد قبلی متاثر نمی شود..و حتی شاید علت تاثر او را درک نکند.
هر انسانی به فراخور نوع شخصیت و تفکر و روح و روان و..از بخشی از آیات قرآن استفاده بیشتر و ویژه ای میبرد..
هر کس را در این سفره طعامی داده اند
هر کسی به گونه ای مدهوش قرآن میشود
من وقتی این آیات را خواندم،دانستم که در برابر کتاب یگانه ای ایستاده ام...و عزمم جزم شد که تا پایان قرآن بخوانم...
من در برابر این آیات مات و مبهوت شدم...
به خدا قسم اگر خود میخواستم حال خود را وصف کنم و تمام ابزار علمی و بلاغی و ادبی و روانشناسی را در اختیار داشتم نمیتوانستم این چنین دقیق و ماهرانه و زیبا توصیفش کنم..
اگر بگویم به همین جای قرآن که رسیدم ایمان آوردم ،گزاف نگفته ام
اما گفتن شهادتین در هنگام خواندن آیه ای دیگر رخ داد که خواهم گفت...
شگفتی من از این آیات تمام نمیشد...
این چه کسی بود که این چنین دقیق مرا می شناخت؟بلکه مرا از خودم بهتر میشناخت...
این چه کسی بود که در قرآن سخن میگفت؟ او بی شک در تمام سالیان پیش با من بوده است او همیشه مرا می پاییده و میدیده که چگونه تفکر میکنم..بر روحم چه میگذرد و در ژرفای وجودم چه پنهان کرده ام!
این چه کسی بود که همیشه با من بوده است؟
ادامه دارد
@Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_دهم
مادرم با داداشم حرف میزد که بسه دیگه
دست برداره برادرم گفت از چی مادر؟ بخدا مثل شما دارم نماز میخونم فقط همین..
مادرم یه روز بهش گفت اگر دست بر نداری حلالت نمیکنم اومد بیرون از اتاقش برادرم گفت مادر این چه حرفیه آخه شوخی کردی درسته؟
بیا بهم بگو که شوخی کردی آخه فدات بشم اگر تو حلالم نکنی من پیش خدا روسیاه هستم چی بگم مادر توروخدا بگو که شوخی میکنی مادر تور خدا بیا بگو حلالت میکنم گریه میکرد...
مادرم هم پشت در داشت گریه میکرد گفت خدایا خودت میدونی که چقدر ازش راضی هستم تو هم ازش راضی باش من حلالش میکنم فقط میخوام بلایی به سرش نیاد....
ظهرش مادرم گفت زن داییت مریضه میرم پیشش زود میام هواست به احسان باشه تا وقت نماز مغرب که مادرم زنگ زد گفت برای شام نمیام دایت نمیزاره شب بعد شام همه عموهام اومدن بجز پدر شادی که رفته بود مسافرت کاری اصلا از این اوضاع خبر نداشت....
آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه...
پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم احسان، پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن...
من فقط گریه میکردم وقتی مادرم رسید تو راهرو گفت این چیه ریخته زمین...!؟
گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟
به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن...
مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_یازدهم
مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت...
باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از داداشم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
الان پسرت کجاست ؟
یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون میدادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بی_هوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کسی نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو زشته همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_دوازدهم
مادرم خیلی زیاد التماسش کرد مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی میکنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمیزد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکت میکرد مادرم گفت چی میگفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بیحوصله شده اگر بتوانم میبرمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر ۲ کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی
بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بی خوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
خدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو میبوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار میخوردیم که اون گفت نمیخورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدازظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری میخندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف میزدیم میگفت عمو احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش میکردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمیکرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد میگفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمیخوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمیخوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت عمو احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمیخوام برای خودت به جای این برام عا کن که گناه زیاد دارم و رفت....
عمو احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای عمو احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که میرسید میگفت یه پسر دارم که همه آرزوشون دارن
ولی این بیرحما ازم گرفتنش...
همش عموهام رو نفرین میکرد میگفت خدا خونتونرو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
تو خونمون دیگه کسی نمیخندید...
مادرم نمیگذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط میموند....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختے یعنے🍃🌹
داشتڹِ
خدایے
ڪه
مایہ ے آرامش است....🍃🌹
صبحتون زیبا
و امروزتون بخیر
@dastanvpand🌹🌺
#دوست_آسمانی
قسمت نهم
@Dastanvpand
ایمان و قرآن آنچنان احساس خوشبختی و سعادت و راحتی و آرامش بمن داده بود و آن چنان روح و قلبم از نور و لذت و حلاوت مالامال شده بود که من ابتدا گمان می کردم آن بهشتی که در قرآن مومنان را بدان وعده داده همین بهشتی است که در قلبم بپا شده است!
پیشتر گفتم که چگونه شک و حیرت و پوچی مرا شکنجه می داد و چگونه جهنمی را در درونم برپا کرده بود..
اکنون آن شکنجه طاقت فرسای ذهن و روح و قلبم رخت بربسته بود؛ من در اوج سعادت بودم...
در چنان لذتی غوطه ور بودم که وقتی آیات قرآن درباره نعمات بهشت را می خواندم گمان می کردم منظورش همین لذت بی همتاییست که در آن غرق بودم...و وقتی آیات قرآن درباره جهنم را می خواندم گمان میکردم که منظورش همان عذاب و شکنجه کشنده ای بود که من در آن بودم..
در ختم دوم یا سوم قرآن بود که متوجه شدم تاویل من خطاست و قرآن به صراحت می گوید که انسان بعد از مردن و خاک شدن دوباره زنده می شود!
و دانستم بهشتی دیگر وجود دارد عظیمتر از بهشتی که در قلبم بود.
شاید خواننده بپرسد مگر شما قبلا نشنیده بودی که در دین اسلام اعتقاد به رستاخیز بعد از مرگ و حساب قیامت و ورود به دوزخ و بهشت هست...
در جواب می گویم:بله!شنیده بودم اما از سویی تاثیر قرآن و لذت ایمان چنان شدید و عمیق بود و از سویی وقتی شروع به خواندن قرآن کردم ذهنم را از هر تصور پیشینی که از قرآن و اسلام داشتم تهی نمودم و سپس وقتی به قرآن ایمان آورده و گمشده ام را در آن یافتم تنها منبع حقیقت برایم قرآن بود...چون من پیشتر به همه چیز شک کرده بودم و اکنون کتابی را یافتم که فقط به آن باور کردم و فقط قرآن حقایق را با یقین و اطمینان نشانم داد....
من پیشتر به همه چیز کفر ورزیده بودم و حال تنها به قرآن ایمان آورده بودم،بدین خاطر هر چیزی را فقط از قرآن می پذیرفتم نه از انباشت های پیشین ذهنم.
وقتی در قرآن-سوره ابراهیم- خواندم که["و یاتیه الموت من کل مکان و ما هو بمیت""مرگ از هر جانبی به سویش می آید ما نمی میرد"] گمان کردم که همان جهنم درونم را توصیف می کند! چون من با تمام وجودم این را حس کرده بودم...بله! دقیقا همین حالت را در خود می یافتم...پیش از ایمان، جنهمی که در درونم برپا بود چنین با من میکرد: مرگ از هر سو به سویم می آمد اما من نمی مردم!
وقتی این آیه را اولین بار خواندم از چنین توصیف دقیق و ماهرانه ای از حالت شکنجه روحی ام حیرت زده شدم و چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که گمان کردم جهنم همان جهنمی است که من قبلا در آن بودم نه جهنمی دیگر!
و من می دانم که فقط کسی این سخن مرا درک می کند که چنین حالتی را تجربه کرده باشد و الا تاثر هر انسانی از آیات قرآن با دیگر متفاوت است و هر کس بنا بر شخصیت دانسته ها،تجربیات ،حالات روحی، زاویه فکری، شرایط زمان و مکانی و سایر پارامتر ها از بخشی خاص از آیات قرآن به طور ویژه ای متاثر می شود.
و این مطلب را قبلا بدان اشاره کرده بودم اما ناچارم باز برای انتقال "تجربیات قرآنی" از مثال و شرح و توضیح کمک بگیرم..و بی شک زبان قاصر است از شرح مسحوریت انسان در برابر قرآن.
به برخی دیگر از آیاتی که حالات ژرف درونی ام را با دقت و عمق و احاطه شگفت انگیزی بمن نشان می داد اشاره می کنم:
آیات ۳۹ و ۴۰ سوره نور
آنچه که آیه ۳۹درباره دنبال کردن سراب و نیافتن آب می فرماید را من قبل از اینکه قرآن را بخوانم دقیقا همینگونه تجربه کرده بودم و با تمام وجودم در آن زیسته بودم: هر فلسفه و فکر و اندیشه ای را در ابتدای آشناییم با آن،آبی می پنداشتم که عطشم را در یافتن حقیقت سیراب خواهد کرد اما سپس می دیدم که سرابی بیش نبوده است ...و این آیه حقیقتی هولناک را بمن می گفت و آن اینکه تمام کسانی که در دنیا به این گونه سراب ها دلخوش کرده اند و تا مرگ با آنها می زیند روز قیامت به سراب بودنشان می خواهند برد و آنجا خدا را خواهند یافت که کیفر اعمالشان را خواهد داد..
اکنون خداوند متعال مهربان کریم بر من منت نهاده بود که سراب بودن این آب نماهای پوچ را کشف کرده بودم...
نعمتی که اگر تا روز قیامت به شکرانه اش سر به سجده بگذارم کاری نکرده ام.
و در آیه ۴۰ به خدا قسم توصیفی بی نهایت دقیق و واقعی از حال من کرده بود..
این را من پیشتر با تمام وجود و احساسم زندگی کرده بودم و اکنون می دیدم که در قرآن به دقت به نمایش در آمده است!
من در تاریکی ها بودم و هرچقدر تلاش می کردم که دستی از آن برون آورم نمی توانستم..
تاریکی هایی انباشته بر هم که مرا در درونش فرو برده بود به گونه ای که اگر هم لحظه ای سر و دستی از یک تاریکی بالا می آوردم در تاریکی دیگری وارد می شدم
من حتی درباره این تاریکی که در درونم می دیدم و خویشتن را در درونش غرق می یافتم و با تمام وجود لمسش کرده می کردم در دفتر خاطراتم بارها نوشته بودم...
ادامه دارد ...
@Dastanvpand
حكايت پندآموز📗
🌟مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت:
«مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹نتیجه:بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم
👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟عقاب، وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می نشیند.
می دانید اتفاق چیست؟
گردبادی ست که از روبه رو می آید.
عقاب، به محض اینکه آمدن گردباد را حس کرد، بال های خود را می گشاید و اجازه می دهد باد او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان، قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده ی بلندپرواز، سر خود را به سوی آسمان بلند می کند و عمود بر طوفان می ایستد و مانند گلوله ی توپی، به سمت بالا پرتاب می شود.
او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج می گیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله ی مورد نظر، در بالاترین نقطه ی کوهستان، مأوا می گزیند.
او منتظر حادثه می ماند، حادثه ای که برای مرغ های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.
روزهایی هست که راه نجات، یاد گرفتن بلند پروازی از عقاب است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍💎
یک دقیقه مطالعه
از دیوید راکفلر پرسیدند:
چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟
گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم.
گفتند چگونه؟
گفت: من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره ی یک منزل نقلی را داشته باشم.
چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، خودم دست به کار شدم و به خدا گفتم: خدایا تو به این نیازهای کوچک رسیدگی نکن. من خودم کار پیدا میکنم. تو فقط حقوقم را افزایش بده.
کاری در راه آهن پیدا کردم. کارگری. در کوره ی لوکوموتیو ذغال سنگ می ریختم. اما حقوقش اندک بود.
به خدا گفتم تو سرت شلوغ است و کارهای مهم تری داری. تو خانه ی نقلی مناسبی برایم پیدا کن و من تلاش ام را بیشتر میکنم و بیشتر کار میکنم تا درآمد بیشتری کسب کنم.
پس از پیاده شدن از قطار، به ذغال فروشی پرداختم. اندکی درآمدم اضافه شد ولی از خانه نقلی خبری نشد.
گفتم خدایا میدانم خانه ی نقلی پیدا کردن در مقام و شأن تو نیست. من خودم آن را پیدا میکنم. در عوض تو شریک زندگی مرا پیدا کن.
اگر میخواستم منتظر خدا بشوم هنوز هم مجرد بودم. پس دختر مناسبی پیدا کردم و با او دوست، و سپس نامزد شدیم و ازدواج کردیم.
هرچه را از خدا خواستم، به نوعی به من گفت، خودت میتوانی، پس زحمت آن را به دوش من نیانداز و روی پای خودت بایست.
@dastanvpand
رابطه ی من و خدا هنوز به همین صورت پیش می رود و او هنوز به من اعتماد کافی دارد که میتوانم قدم بعدی را هم خودم بردارم.
همین اعتماد او به من قوت قلب میدهد و من با پای خویش جلو میروم.
خدایا متشکرم که به جای گدا، مرا همچون خودت کردی تا متکی به کسی یا چیزی نشوم...
@dastanvpand🌺🌺
تا خدا هست به خلقش چه نیاز👌