#تمنای_وجودم
#قسمت_هفتم
نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت چایی ریختی .
-آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره .
-اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم .
سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سالن روبرو آقام نشستم .مادرم گفت :چه عجب ما شما رو دیدیم؟
-سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم .
تا خواست حرفی بزنه گفتم :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته بود که تو رفتی.
مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخوند و به آقام نگاه کرد .
آقام گفت:غصه نخور مستانه ،خبر خوش برات دارم .
با خوشحالی بلند شدم و رفتم پایین پاش نشستم گفتم :چه خبری؟نکنه جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟
آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم اره ،هم نه .
هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟!
آقام قندی رو تو دهانش گذشت و گفت :اره یعنی ،آقای سمائی رو دیدم موضوع رو بهش گفتم گفت با جناقش تو کار بساز بفروش و این کاراست .از قراره معلوم یه شرکت ساختمانی مهندسی هم داره قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه رو بهم بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست .
خانواده آقایی سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بار هم قرار شد با هم بریم ویلاشون شمال که هر دفعه جور نمیشد.
بلاخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم .
شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم .
صبح با صدای موبایلم بیدار شدم .شیرین بود .-چیه اول صبحی ول نمیکنی ؟
-اول از همه که سلام .دوما تقصیر منه که با فرید میخوایم بیایم دنبالت تا پیاده نری .
-سلام .به دل نگیر....حرص هم نخور گوشتت آب میشه ..تا یه ربع دیگه دم درم .
-رو که رو نیست .بجای تشکرت.
-خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی .
دکمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .آبی به صورتم زدم .مسواک هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سلام کردم گفتم :مامان من رفتم .
-کجا بشین صبحانه بخور .
در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفتم گفتم .این و تو ماشین .میخورم .شیرین با فرید میان دنبالم .
به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم وبا یه خداحافظی رفتم بیرون از اونجا که همیشه این حیاط باصفا حواسم رو بخودش جلب میکرد متوجه گذرزمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره صدای موبایلم بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن .در رو باز کردم و در حال سلام و احوالپرسی سوار شدم .
فرید مثل همش صمیمی احوال پرسی کرد اما شیرین تا من رو دید گفت :خدا بگم چکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر کردی .
با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست .
شیرین کمی به عقب برگشت و گفت :اگه تو به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور انها رو بکشیم.
لبم رو گاز گرفتم و به فرید اشاره کردم.
شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین خواستگارات همین پسر عمو فریده .تو عروسی ما که تو رو دیدی ول کن فرید نشده .
چشمم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه .
من نمیدونه چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود !
شیرین اصلا انگار نه انگار .باز ادامه داد :
مستانه من اصلا حواسم نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو پرسید .به خدا اگه زنش نشی خیلی خری .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11153
لیوان آبو دادم دستش...
گفت چرا من؟
گفتم چی؟
گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه
از اروپا دیپورتمون کردن
تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم
مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا..
خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم
چقدر داغون بود
سرشو آورد بالا و زل زد به من...
اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب
شونه هامو گرفت
تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم
و بعد خیلی سریع از در زد بیرون
ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند
یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود
پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید
اون روز رفتم بیرون خرید کنم
وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم
وقتی رفتم تو شوکه شدم
تمام خریدام افتاد رو زمین
دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم
زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش
یه بالشم دستش بود
انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش
چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود
وناله های وحشتناکی میکرد
دویدم جلو تمام تنم میلرزید
گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید
صورتش خیس اشک و عرق بود
در همین موقع شوهرشم رسید
دوید جلو
زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم
مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد
مرده رفت زنشو بغل کرد
و اونم زد زیر گریه
نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود
وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده
گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن
پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و
محترمانه ازم خواست از اونجا برم
حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم
یکساعت گذشته بود
ده تا قطار رفته بود
ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد
مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد
میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم
اونو با خودم به خونه بردم
وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست
دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد
چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد
منم همه چیو بهش گفتم
حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم
اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح که بیدار شدم نبود
قلبم هری ریخت پایین
بدترین فکرارو کردم
رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد
از تو آیفون دیدمش که نون خریده
اومد بالا تابلو رنگم پریده بود
با خنده گفت چیه؟
فکر کردی فرار کردم
گفتم نه عزیزم این چه حرفیه
صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم
گفت ببین میخوام یه چیزی بگم
میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن..
منم پول زیادی دارم
راستش پیشنهاد بدی نبود
اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم
تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم
هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود
بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم
پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم
اما هنوز بیکار بودیم
اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم
وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_ششم
صدای فحش و بد و بیراه ساختمونو برداشته بود.
از همه واحدها اومده بودن بیرون...
و دقیقا به واحدی که من میخواستم برم زل زده بودن.
در همین موقع زنی شیک، با خشم درو باز کرد و اومد بیرون
و با گریه گفت خدا ذلیلت کنه تو آدم نیستی حیوونی
یه دفعه به اطرافش و آدمایی که بهش زل زده بودن نگاه کرد
و فریاد زد چیه بدبخت ندیدین
برید گمشید همتون.
مردد پایین پله ها ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم
در همین موقع دختری آشفته با سرو صورتی خونین از در اومد بیرون..
زن به سمتش حمله کرد و موهاشو کشید و شروع به زدنش کرد...
چند نفر دویدن جلو و مابین اون دوتا قرار گرفتن.
دختر با پاهای برهنه فرار کرد
زن پشت سرش فریاد زد
کثافت... خیابونی این بود جواب محبتهام.
و روی پله ها نشست و بلند بلند گریه کرد
هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه
رفتم بالا
در شرکت باز بود، رفتم تو..
میز منشی بهم ریخته بود همه جا پر از کاغذ و خردهای شکسته گلدون بود
هیچکس نبود
میخواستم برای زنه آب بیارم
رفتم جلو مردی پشت میز با ظاهری آشفته نشسته بود
اصلا متوجه من نشد
از آبسرد کن لیوانی آب برداشتمو رفتم بیرون
روی پله ها کنار زن نشستم گفتم خانوم...
ضعف کرده بود
و شل و وارفته روی پله ها افتاده بود
سرش روبه بغل گرفتم و لیوانو سمت لبش بردم
یه کمی آب خورد و دوباره بلند گریه کرد
گفتم خانوم بلند شید بریم تو
بلند شد پر از ضعف بود پر از درد...
کاملا قابل حدس بود چه اتفاقی افتاده
رفتیم تو...
در و بستم
نشست
مرد متوجه ما شد اومد بیرون گفت داری اشتباه میکنی
زن دوباره هیستریک شد و فریاد زد خفه شو.... خفه شو
رفت سمت میز منشی و گل سر و.. رو از زیر میز برداشت
و فریاد زد این اشتباهه؟
اصلا نفهمیدید من کی اومدم تو
با دوست من...
حیا نکردی خجالت نکشیدی
گفتم بدبخته دانشجو بی پدر ومادره بیاد منشیت بشه دستشو بگیریم
ولی واقعا بی پدرو مادر بود.
ارزش داشت؟ چند وقته؟
مرده گفت غلط کردم یهویی شد همین یه دفعه بود
زنه داد زد یهویی شد...
دست کرد تو کیفشو پاکتی رو آورد بیرون
و پرت کرد تو صورتش و گفت
بدبخت دختره حامله اس... توله توه
انگار که به مرده برق وصل کردن خم شد و پاکت رو برداشت
برگ سونوگرافی بودوصیغه نامه
فکر کردی حال وحول وتمام...
فکر کردی آخر زرنگایی...
فکر کردی زنم گاگوله، عاشقمه، نمیفهمه
یه سفره ای پهنه یه نوکی بزنم اتفاقی نمیوفته
ولی بدبخت اون از تو زرنگتر بود خودش این برگو برام فرستاد
حالا برو با اون زنه بچه بزرگ کن.
اومد از در بیاد بیرون که سرش گیج رفت و افتاد دستشو گرفتم
مرده دوید جلو گفت غلط کردم خودم حلش میکنم
بخدا پشیمونم
زنه مثل آدمای مست دیگه توانی نداشت
عمق دلشکستگی تو صورتش موج میزد
برگشت و گفت هرچیم که تو زندگیت بودم
خوب یا بد
بهت اعتماد داشتم .... اعتماد
مرده زد زیر گریه
دوباره گفت غلط کردم هرکاری بگی میکنم
زنه گفت چیکار میخوای بکنی؟
میتونی اعتماد منو برگردونی
میتونی تصویر کثیقی رو که دیدم از ذهنم پاک کنی؟....
داد زد میتونی؟
اصلا اگه من باهات اینکارو میکردم چیکار میکردی؟
مرده چشماش گشاد شد و حالت گارد گرفت
حتی نمیتونست تصور کنه
اومدم از در بیام بیرون که زنه فریاد زد
خانوم شما بپرس
منو میبخشید یا میکشت؟
رو کرد به شوهرشو و گفت حتی نمیتونی بهش فکر کنی؟
پس من دیگه چطور بهت اعتماد کنم..
گفتم ببخشید من با اجازتون میرم
زنه گفت صبر کن منم میام
دیگه نمیتونم هوایی که این آدم توش نفس میکشه رو تحمل کنم
و با من از در زد بیرون
وقتی رسیدیم پایین ازم پرسید رانندگی بلدی
گفتم آره
سوییچشو داد و بغل یه ماشین مدل بالا ایستاد
سوار شدم کنارم نشست
گفتم میخوایید بریم بیمارستان رنگتون بدجوری پریده؟
گفت نمیدونم فقط برو
وقتی حرکت کردم مرده رو دیدم که دوید تو خیابون و صداش کرد
اما من به راهم ادامه دادم
گفت دنیای کثیفیه
بهترین دوستت، کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داشتی...
و ساکت شد.
بغل یه درمانگاه پارک کردم
زیر بغلشو گرفتم حالش خیلی بد بود سریع بستریش کردن
گفتم میخوایین به شوهرتون زنگ بزنم
گفت نه
ببخشید شما رو هم اسیر کردم
گفتم نه من کار خاصی نداشتم
اومده بودم واسه استخدام...
لبخند تلخی زد و گفت فقط طلاق...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
5.47M
به اندازه
تک تک گلبرگ های دنیا
شادمانی برایتان آرزو میکنم
میدانم که این شادمانی
قرین ِ سلامتی ست
پس میگویم حالِ خوب
نصیبِ دلهای مهربانتان
🌻یکشنبه تون پُراز عشق و امید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تون زیبا و بی نظیر
یک روز پراز موفقیت🌸
یک دل آرام و بی غصه
یک زندگی آروم
و عاشقانه
و یک دعای خیر از🌸
ته دل!
نصیب لحظه هاتون
روزتون عالی
و سرشار از خیر و برکت 💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟جواب ابلهان خاموشیست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
📚امثال و حکم
✍علی اکبر دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
@dastanvpand
✨﷽✨
📕حکایت پندآموز
✍ گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
💥 شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...
علامه دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ.....
در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد.
'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.'
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟جواب ابلهان خاموشیست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
📚امثال و حکم
✍علی اکبر دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
@dastanvpand
✍📜داستان های کوتاه 📜
🌟مردی از دره ای می گذشت که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی دربارۀ زندگی صحبت کردند. صحبت به وجود خدا رسید. مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم، زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. سپس چوپان گفت: زندگی همین دره است، آن کوهها آگاهی پروردگارند و آوای انسان، سرنوشت او. آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتوچهار
لینک قسمت شصت و سه
https://eitaa.com/Dastanvpand/10808
بهم فرصتم خیلی داد ولی خوب دستم تنگ بود و نمیتونستم کاری کنم
که بالاخره به ارزوش رسید و تونست زندگیم و نابود کنه
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و گفت
-اره باباجان با گرفتن تو ازم زندگیم و نابود کرد
با ناباوری برگشتم طرف کامران گفتم
-اره کامران
با صدایی ناراحت گفت
-مگه نمیخواستی بدونی چی شده؟خوب حالام دونستی
ازجام بلند شدم و با گریه و داد رو بهش گفتم
-ازت بدم میاد کامران،به خاطر یه انتقام مسخره زندگیم و به گند کشیدی،تمام ارزو هامو ازم گرفتی،همه ی دوستام دارن الان درسشون و میخونن اونوقت من باید تو ۱۷ سالگی مادر بشم،ازت نمیگذرم کامران
-گوش کن بهار…
-نه تو گوش کن ازت بدم میاد ،گمشو ازین خونه برو بیرون،دیگه نمیخوام ریختت و ببینم
برو بیروننننننننن
نشستم رو زمین وسرم و گذاشتم رو پاهام و زار زار گریه کردم
من کامران و دوست داشتم یعنی عاشقش بودم ولی اون همش به خاطر یه شزط مسخره نابودم کرد
کامران با خشم و فریاد گفت
-بلند شو جمع کن این مسخره بازیارو ،نیاوردمت انجا که دوباره فیلت یاد هندستون کنه بلند شو ببینم
کاوه داد زد
-خفه شو کامران،فکر نمیکردم داداش من همچین ادم اشغال و کینه ای باشه،ولش کن چی میخوای از جونش
کیانا-کامران تا الانم که هیچی بهت نگفتیم به خاطر این بود که نمیخواستیم ناراحتت کنیم ولی این دخترم حق داره مطمین باش با این کارات داری تن مامان و بابا رو تو گور میلرزونی
-شما لطفا تو مسایل خصوصی من دخالت نکنید
اروم اروم اشک میریختم و به جرو بحثشون گوش میدادم
که با سیلی که کاوه به گوش کامران زد با بهت بهون نگاه کردم
-راه بیفت کامران،یا همین الان راه میفتی یا دیگه من برادری به اسم کامران ندارم
بعدم رو کرد طرف کیاانا و گفت
-بریم کیانا
-ما معذرت میخوایم اقای شرفی بهار اینجا میمونه
کامران-ولی…
کاوه با خشم گفت
-حرف نزن راه بیفت
همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم
رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود
وقتی شیرش و خورد بابا در زد
-بله؟
-بهار بابا میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید
اروم شده بودم فقط میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار بیام
بابا کنارم روی تخت نشست و گفت
-از دست من ناراحتی دخترم؟
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم
-نه شما که کاری نکردین
خیل خوب دخترم پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض کن
بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم هنوزم لباسام سرجای قبلیش بود
رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد
با خنده رفتم پیشش
=به به چه بوهایی میاد
-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری
-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد
-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری
-اه بهرام باز تو با احساسات من بازی کردی؟
بعدم غش غش خندیدیم
-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد
با خنده از اشپزخونه اومدم بیرون
رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی میکردم
روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران اشتی نکرده بودم
باران-ابجی؟
=جونم؟
-میشه فردا من و ببری مدرسه؟
-من؟
-اوهوم تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم
با خنده گفتم
-این ارش توپولو رو چیکارش کنیم اونوقت
بابا-من نگهش میدارم
-خوب پس همه چس حله فردا خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت
با خوشحالی پرید هوا و گفت
-هورااااااااااا
صبح به زور از خواب بلند شدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و شلواری که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتوپنج
توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم
با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم…
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها…
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود
رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم….
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم… یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…
معلوم بود از اون بلبل زبوناست…
دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..:مرسی عزیزم ولی به پای تو نمیرسم که…
یهو مبینا رو به باران گفت:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه…
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد …
منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم….
مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟
دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم: مامان ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور…ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش به حالت بارون….بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره
بعدم دست باران و کشیدو بردش…باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم…
بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت..اجیییییییی خیلی دوست دارم
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم:برو باران جان دیرت میشه عزیزم…
با دلخوری گفت:ابجی منتظرما…بیا دنبالم…
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم…داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم؟مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای داشتم؟ته دلم لرزید…دلم واسه خونه کامران تنگ شد…دلم حتی واسه سالی هم تنگ شد…دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد…ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد…حتی نیومد دنبال بچش…
تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم…فقط تونستم نگاهش کنم…بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم…ولی اون اخم داشت…با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره *صورت* باز شد..
-علیک سلام…
لبم تکون خورد ولی صدام درنیومد…
با تشر گفت:بچم کو؟
بازم صدام درنیومد…
پشت کمرمو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش و تو گوشم گفت:
-این جوری نگام نکن…بشین تو ماشین
مگه میشد چیزیو بخواد و نه بیارم؟؟؟
نشستم تو ماشین بوی شوهرمو باجون و دل نفس کشیدم…
وقتی سوار شد تازه یادم اومد باید طلبکار باشم ازش…
-یادت اومد زن و بچه هم داری ؟
-تو چی؟یادت اومد شوهر داری؟
-شوهری که این مدت یه سراغ از زنش نگیره ازش توقعی میره؟
-لامصب اگه سراغی نمیگرفتم که الان اینجا چه غلطی میکردم؟
-تو غلطاتو کردی…به خواسته هات رسیدی…یه زن مفتی…یه بچه هم تو بغلش…سرشم عین کبک کرده تو برف تا یادش نیاد پدر بچش با چه هدفی اومده تو زندگیش….
-حرف دهنتو بفهم بهار…
ولی من تازه زبونم باز شده بود مگه میشد گله نکنم ازش؟مگه میشد عقده هامو سرش خالی نکنم؟
-الان چه احساسی داری؟به هدفت رسیدی نه؟چی داری بگی کامران چی داری بگی؟
-متاسفم….
-همین؟؟؟من شدم اسباب بازی اره؟
-من اوایل ازدواجمون میخواستم حالتو بگیرم میخواستم انتقام بگیرم ولی بخدا الان دیگه اونجوری نیستم…
حتی حاضر نشد بگه الان دوسم داره…
-ثابت کن بهم…
-باشه ثابت میکنم تو برگرد خونه…کاوه و کیانا طردم کردن خودشون برگشتن…لامصب من چندروزه بچمو ندیدم؟اخه تو دل داری تو سینت؟
قهقهه زدم از حرص داد میزدم و میخندیدم…
-تو داری از دل و عاطفه داشتن حرف میزنی؟تو؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتوشش
تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم کردم…اانتقامتو گرفتی….
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس بده…
ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره…
زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی…
ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت…
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم…
-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم…
داد زن وگفت:
-بهار بس کن….
ترسیدم ولی گفتم:
-برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم…
-دونه دونه اضافه میکنی؟
-اره..همینه که هست…
-خیله خب… ولی اگه قرار باشه صبح تاشب خونه بابات پلاس باشی…به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم…
پوزخندی تحویلش دادم…
رسیدیم درخونه…پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا بیرون
-ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش خونه…
-بهار با من یکی بدو نکن
-اگه منو بچتو میخوای باید گوش کنی…
داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم…
کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت…
معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل….
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم…ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!!
که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید اشک تو چشمام جمع شد…اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره…چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…اون ارشو دوس داره…یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم …عصبانی شدم….صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو ارش….خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که کامران از من بدش میومد بازمن مادر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از هیچی خبر نداشت؟!!من حق نداشتم… حق نداشتم….
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه نکن…همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم…
- من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم…
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….
یاده مامان افتادم… با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…
- با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود …دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….
بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد:
تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی…بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن ..
نگمونم این بچه باباش رفته…؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟
یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد….
رو به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم…تازه اولشه…خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه…
_اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه….
اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره…
با بابا زدیم زیر خنده…
بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند…
رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
9.98M
🌹🍃آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خودرا به امید او رها بایدکرد
🌹🍃ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن ترا صدا بایدکرد
🌹🍃امروزمان را آغاز میکنیم
بنام خدایی که تسکین دهنده
دردها وآرامش دهنده قلبهاست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#داستان_کوتاه
پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
🔸بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی زیباست حتما بخوانید👇
🌟در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ،
از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم
دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند....!!.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ،
یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تعدادی موش رو دانشمندان داخل يك استخر آب انداختند.
تمامي موشها فقط ١٧ دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند!!!
دوباره دانشمندان با اينكه ميدانستند موش بيش از ١٧ دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش رو به داخل همان استخر انداختند و با علم ١٧ دقيقه تا مرگ موشها، تمامي موشها رو قبل از ١٧ دقيقه از آب جمع كردند و تمامي آنها زنده ماندند!!!!
موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند!!!!!
حدس ميزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند ؟؟؟؟
٢٦ ساعت طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستي خواهد آمد و نجات پيدا ميكنند، ٢٦ ساعت تمام طاقت اوردند!!!!!!
اميد بهترين و بالاترين قوه محرك زندگي است!!!!
تمامي عاشقان كه به هم نرسيدن
تمامي مغازه داران و كاسباني كه ورشكست شدند
تمامي مريضاني كه شفا پيدا نكردند
تمامي تلاشهايي كه به ثمر ننشست
همه و همه از فقدان اميد بوده است!!!!!!!
هميشه به فرداي بهتر اميدوار باش
هميشه به رحمت خداوند اميدوار باش!!
زندگیتان سراسر امید
طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ...
یکی دیگه، به خودش نمیرسه...
ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...!
یکی محبت نمی کنه...!
یکی دیگه، محبت نميپذيره...!
و.....
اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...!
(پائولو كوئيلو)
متني که برنده ی بهترین جایزه سال شد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
حکایت خر و زنبورها
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: « شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه، در این ماجرا، با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»
باید آهسته نوشت
با دلی خسته نوشت
گرم و پر رنگ نوشت
روی هر سنگ نوشت
تا بدانند همه: که اگر عقل نباشد ، جان نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔#داستان_کوتاه
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
✨ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمنای_وجودم
#قسمت_هشتم
لینک قسمت هفتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11188
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
-خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی .
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_تو چکار کردی؟
فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم :
بی خود قرارگذاشتی ...
- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!
-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
-اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای .
-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
-فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_نهم
با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .
به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .
نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدترب معذب میشدم .
خیلی دوست داشتم هر چی زودتر از این مهلکه خلاص شم .شیرین که دید من خیال حرف زدن ندارم رو به فرید گفت :فرید جان من خیلی دلم از اون کیکا میخواد .
ای کوفت خوبه نیم ساعت پیش یه ساندویچ خوردی .حالم که بستنی خوردی ....بی خود نیست گامبوئی .
فرید گفت؛ عزیزم من که نمیدونم تو از کدوم کیکها میخواهی .بلند شو با هم بریم سفارش بدیم ....شما چیزی نمیخواین .؟
چرا من هم با خودتون ببرید......
فقط سر تکون دادم یعنی نه .پسر هم عموش گفت:نه ممنون .
با هم رفتن مثلا کیک سفارش بدن .
همینطور به رفتن اونها خیره شده بودم .که اشکان (پسر عمو ی فرید ) گفت:
شما بستنیتون رو نخوردید .میخواین نوع دیگش رو سفارش بدم .
برگشتم به صورتش نگاه کردم .چشماش قهوه ای روشن بود .پوستی گندم گون با موهای روشن خرمایی .در کل جذاب بود . از اون تیپهای دختر کش داشت.
.با لبخندش من رو غافلگیر کرد .نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: ممنون میلی ندارم .
دوباره سکوت .زیر چشمی نگاهش کردم .هنوز داشت من رو نگاه میکرد .ای کاش یه حرفی بزنه .دوست ندارم این طوری بهم خیره بشه .
کمی دست دست کردم اما خیال حرف زدن نداشت .سرم رو بالا کردم و گفتم : من باید برم .دیرم میشه .
با تعجب گفت : به همین زودی .ما که هنوز حرفی نزدیم .
مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:من که حرفی نداشتم ....شما هم اگه حرفی دارید لطفا کمی زودتر .من باید برم.
دوباره سرم رو انداختم پایین .دستهاش رو بهم قلاب کردو گفت : بخدا که شرم و حیا دختر ایرونی هیجا پیدا نمیشه .
از حرفش چزی دستگیرم نشد .گفتم :بله؟!
لبخندی زدو گفت :همون دفه اول که شما رو تو عروسی فرید دادم شیفتتون شدم ،اول شیفته زیبایی شما و بعد نجابتی که در شما دیدم .بین اون همه دختر با این که لباس ساده و پوشیده ای با روسری پوشیده بودید اما مثل خورشید میدرخشیدید..... نمیدونم میدونید یا نه ،من در امریکا زندگی میکنم .همه جور دختری پیدا میشه .(بهتره بگی با همه جور دختری بودم،ای کاش میتونستم بگم ) ..اما من همیشه آرزوی داشتن همسری مثل شما رو داشتم.
چه کم اشتها ،رودل نکنی یه وقت .مردتیکه حالش رو کرده حالا دنباله یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میگرده .
گفتم :اما من اصلا قصد ازدواج ندارم ،مخصوصا که هیچ وجه تشابهی بین من و شما وجود نداره .من در خانواده متدین و معتقد بزرگ شدم و به اعتقاداتم پایبندم .تصور نمیکنم این برای شما خوشایند باشه .( خدا کنه این دیگه مثل رحیمی کنه نباشه )
-شما از کجا میدونید اعتقادات شما برای من خوشایند نیست؟.....مطمئن باشد من برای ازدواج با شما هر کاری میکنم .حتی میشم همونی که شما میخاین
-اما من نمیخوام شما رو تغیر بدم .چون مسلما بی فایده س .
-چرا اینطور فکر میکنید ؟فکر نمیکنید اشتباه میکنید ؟
-شما چرا میخواین غیر از اونی که هستید عمل کنید .
-من اینطور نمیخوام .
-اما شما خودتون گفتید تغیر میکنید !
مثل این که جا خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:هرگز فکر نمیکردم اینطور قدرت بیان داشته باشید .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دهم:
فکر کنم میخواست بگه :فکر نمیکردم اینقدر زبون دراز باشی .
لبخند زدم و گفتم:آیا این از نجابتم کم میکنه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هرگز .اما من فکر میکردم شما ...
وسط حرفش گفتم : بی زبون باشم .
به لبخندی اکتفا کرد .گفتم :به هر صورت ما نمیتونیم زوج خوشبختی باشیم .امیدوارم همسر دلخواهتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید .
-اما من شما رو انتخاب کردم مطمئنم در انتخابم اشتباه نکردم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : متاسفم .من قصد ازدواج ندارم .نظرم رو هم گفتم الان هم فقط برای این اینجام که شیرین بد قولی نکرده باشه .
-اگه با پیشنهادم موافقت کنید کاری میکنم که هیچ وقت پشیمون نشد .ی زندگی ایده ال براتون میسازم که همه حسرت ببرن.میشم همونی که میخواین ....من تک فرزند هستم که تمام ثروت هنگفت پدرم متعلق به منه پس از اون نظر هم خیالتون راحت باشه .
دیگه کلافه م کرده بود .این از رحیمی هم سیریش تر بود .با اون فرضیه های مسخره ش .کمی فکر کردم وگفتم :گفتید کجا سکونت دارید ؟
طفلک ذوق کرد گفت :امریکا ،نیویورک سیتی .
-خیلی راجع به نیویورک شنیدم .باید جای جالبی باشه .
-خیلی زیاد .میدونم شیفته اونجا میشید.کل ایران ا مقایسه بااونجا هیچه.مطمئنم ازاونجاخوشتون میاد .
ازروصندلی بلند شدم وگفتم :اما من حاضرنیستم نصفه خاک ایران رو با کل نیویورک و یا هیچ جای دیگه عوض کنم .
بعد هم اون رو با نگاهی بهت زده ترک کردم و بطرف شیرین و فرید که دور یه میز دونفره نشسته بودن رفتم .هر دو بلند شدن .شیرین گفت چی شد ؟به نتیجه ای هم رسیدید ؟
-بله ،به نتیجه رسیدیم که اصلا برای زندگی مشترک بدرد هم نمیخوریم .حالا هم با اجازه شما من باید برم.دیرم شده.فرید گفت:اجازه بدید شمارو هم میرسونم.
- ممنون شما مهمون دارید خودم میرم.خداحافظ
سریع زدم بیرون .نگاه آخر شیرین من و یادحرفش که همیشه میگفت:خیلی دوست دارم بدونم این شازده تو کی میتونه باشه .حتماخیلی دیدنیه .
طفلک بدجور زدم تو برجکش .بچه پولدار سوسول .حالا اه این و رحیمی نگیره ...نه بابا ..خوب قصد ازدواج ندارم دیگه.زور که نیست فکرکنم من با این کارام آخر رو دست مامانم بمونم .
یه دربست تا خونه گرفتم .تا در حال رو باز کردم مامانم جلوم سبز شد .
-تا حالا کجا بودی مستانه جان؟موبایلت رو چرا جواب نمیدادی ؟
دستم رو تو جیبم کردم و موبایلم رو نگاه کردم .
-ببخشید مامان شارژ ش تموم شده بود.حواسم نبوده جائی معطل شدم.برای همین دیر شد .
-دلم هزار راه رفت.تو که کاری داشتی نباید از یه جایی تماس بگیری بگی دیر میای .اون هم ۲ ساعت .
مقنعه ام رو از سرم دراوردم گفتم : حق باشماست.ولی باور کنید حواسم نبود.از ترافیک این موقع روزهم که خبر دارید.
همونطورکه ازپله هامیرفتم بالا گفتم :من میرم بخوابم ۱ ساعت دیگه بیدارم کنید.
قبل از این که مادرم بیدارم کنه بلند شدم .دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم .هستی و مادرم پا تلویزیون بودن .
_آقا جون نیومده .
صدای آقام از پشت سرم اومد .:بنده پشت سر مبارک هستم .
-سلام آقا جون
-سلام بابا
با چشمم راه رفتن آقام رو دنبال کردم .رو یه مبل نشست .با لبخند بهم گفت میدونم منتظر چی هستی؟
جلو رفتم .گفتم: خوب چی شد ؟
-آقای سمائی گفت باید با خودت صحبت کنه .
با تعجب گفتم :آقای سمائی میخواد با من صحبت کنه !
-نه جانم ،آقای رادمنش میخواد با تو صحبت کنه .
-همون باجناقش .
-اره فکر کنم .
کی؟
-همین امشب...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💢داستانی ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
بنام: #اعتماد_نابجا
رضا25 ساله بود. اما رنج چهره اش از سنی که داشت بیشتر بود. او که اصرار زیادی به این جدایی داشت در اتاق مشاوره، داستان آشنایی با همسرش را اینگونه بیان کرد:
«من پسری مذهبی هستم و در خانواده ای متدین بزرگ شده ام👨. چند سالی بود خانواده ام اصرار به ازدواج من داشتند و من هم بی تمایل به آن نبودم اما افکار و عقاید خاصی داشتم و می خواستم طرف مقابلم هم مانند خودم مذهبی باشد و افکارم را با دل و جان بپذیرد. به همین خاطر موارد زیادی را رد کردم.»
این مرد جوان که در اوج شادابی جوانی، افسرده و پژمرده شده بود، ادامه داد: «این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در فضای مجازی با سحر آشنا شدم. وقتی باب آشنایی باز شد و من از اعتقاداتم گفتم او نیز حرف هایم را تایید کرد و اظهارنظرهایی داشت که به باورهای دینی ام بسیار نزدیک بود. کم کم ارتباطمان صمیمی تر شد😊 و او عکس هایی از خودش برایم فرستاد که با پوشش کامل بود و وقار و نجابت او را به خوبی نشان می داد. 👌
راستش شیفته او شده بودم. به این ترتیب تصمیم گرفتم موضوع را به خانواده اعلام کنم. اما وقتی آنها فهمیدند که ما چطور با هم آشنا شدیم مخالفت کردند.»🙁
رضاکه با یادآوری گذشته، مدام سرش را به نشانه تاسف تکان می داد، در ادامه روایت تجربه کوتاه و پرحادثه زندگی اش گفت:«خانواده ام به دلیل تفاوت فرهنگی با خانواده سحر به شدت مخالف بودند اما من با استدلال اینکه سحر با خانواده اش فرق می کند، اصرار به این وصلت داشتم. سرانجام هم آنها کوتاه آمدند و مراسم ازدواج ما برگزار شد🙂
. اوایل زندگی مان خیلی خوب بود و من از هیچ کاری برای خوشحال کردن او دریغ نمی کردم. او همانی بود که همیشه آرزویش را داشتم. اما این شرایط دوام نداشت. چند ماهی از زیر یک سقف رفتن مان گذشته بود که اخلاق سحر تغییر کرد. مدام سرش در گوشی اش بود. حتی وقت هایی که من خانه و در کنارش بودم، در شبکه های اجتماعی سرگرم بود.😒 اعتراض های من هم اثری نداشت. رفتارش عجیب و غریب شده بود. حتی پوشش اش کم کم تغییر کرد و چادر هم سرش نمی کرد
. به ارتباطاتش شک کرده بودم. به همین دلیل بدون اینکه خودش چیزی بداند مدتی او را زیر نظر گرفتم و حتی پیام هایش را چک کردم. آنچه دیدم قابل باور نبود.😳شماره مربوط به صمیمی ترین دوستم بود. وقتی پیام های رد و بدل شده میان آنها را دیدم فقط آرزوی مرگ داشتم. حالا هم دیگر تاب تحمل این زندگی را ندارم😔 و می خواهم هر چه زودتر از این جهنم که با اعتمادم بیجایم در آن گرفتار شدم، خلاص شوم...»
ممنون از کانال خوبتون❤️
امیدوارم این داستان عبرتی بشه برای جوانان که به راحتی تو زندگیشون به هرکسی اعتماد نکنن🙏
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••