#تمنای_وجودم
#قسمت_هشتم
لینک قسمت هفتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11188
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
-خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی .
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_تو چکار کردی؟
فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم :
بی خود قرارگذاشتی ...
- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!
-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
-اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای .
-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
-فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_نهم
با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .
به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .
نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدترب معذب میشدم .
خیلی دوست داشتم هر چی زودتر از این مهلکه خلاص شم .شیرین که دید من خیال حرف زدن ندارم رو به فرید گفت :فرید جان من خیلی دلم از اون کیکا میخواد .
ای کوفت خوبه نیم ساعت پیش یه ساندویچ خوردی .حالم که بستنی خوردی ....بی خود نیست گامبوئی .
فرید گفت؛ عزیزم من که نمیدونم تو از کدوم کیکها میخواهی .بلند شو با هم بریم سفارش بدیم ....شما چیزی نمیخواین .؟
چرا من هم با خودتون ببرید......
فقط سر تکون دادم یعنی نه .پسر هم عموش گفت:نه ممنون .
با هم رفتن مثلا کیک سفارش بدن .
همینطور به رفتن اونها خیره شده بودم .که اشکان (پسر عمو ی فرید ) گفت:
شما بستنیتون رو نخوردید .میخواین نوع دیگش رو سفارش بدم .
برگشتم به صورتش نگاه کردم .چشماش قهوه ای روشن بود .پوستی گندم گون با موهای روشن خرمایی .در کل جذاب بود . از اون تیپهای دختر کش داشت.
.با لبخندش من رو غافلگیر کرد .نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: ممنون میلی ندارم .
دوباره سکوت .زیر چشمی نگاهش کردم .هنوز داشت من رو نگاه میکرد .ای کاش یه حرفی بزنه .دوست ندارم این طوری بهم خیره بشه .
کمی دست دست کردم اما خیال حرف زدن نداشت .سرم رو بالا کردم و گفتم : من باید برم .دیرم میشه .
با تعجب گفت : به همین زودی .ما که هنوز حرفی نزدیم .
مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:من که حرفی نداشتم ....شما هم اگه حرفی دارید لطفا کمی زودتر .من باید برم.
دوباره سرم رو انداختم پایین .دستهاش رو بهم قلاب کردو گفت : بخدا که شرم و حیا دختر ایرونی هیجا پیدا نمیشه .
از حرفش چزی دستگیرم نشد .گفتم :بله؟!
لبخندی زدو گفت :همون دفه اول که شما رو تو عروسی فرید دادم شیفتتون شدم ،اول شیفته زیبایی شما و بعد نجابتی که در شما دیدم .بین اون همه دختر با این که لباس ساده و پوشیده ای با روسری پوشیده بودید اما مثل خورشید میدرخشیدید..... نمیدونم میدونید یا نه ،من در امریکا زندگی میکنم .همه جور دختری پیدا میشه .(بهتره بگی با همه جور دختری بودم،ای کاش میتونستم بگم ) ..اما من همیشه آرزوی داشتن همسری مثل شما رو داشتم.
چه کم اشتها ،رودل نکنی یه وقت .مردتیکه حالش رو کرده حالا دنباله یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میگرده .
گفتم :اما من اصلا قصد ازدواج ندارم ،مخصوصا که هیچ وجه تشابهی بین من و شما وجود نداره .من در خانواده متدین و معتقد بزرگ شدم و به اعتقاداتم پایبندم .تصور نمیکنم این برای شما خوشایند باشه .( خدا کنه این دیگه مثل رحیمی کنه نباشه )
-شما از کجا میدونید اعتقادات شما برای من خوشایند نیست؟.....مطمئن باشد من برای ازدواج با شما هر کاری میکنم .حتی میشم همونی که شما میخاین
-اما من نمیخوام شما رو تغیر بدم .چون مسلما بی فایده س .
-چرا اینطور فکر میکنید ؟فکر نمیکنید اشتباه میکنید ؟
-شما چرا میخواین غیر از اونی که هستید عمل کنید .
-من اینطور نمیخوام .
-اما شما خودتون گفتید تغیر میکنید !
مثل این که جا خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:هرگز فکر نمیکردم اینطور قدرت بیان داشته باشید .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دهم:
فکر کنم میخواست بگه :فکر نمیکردم اینقدر زبون دراز باشی .
لبخند زدم و گفتم:آیا این از نجابتم کم میکنه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هرگز .اما من فکر میکردم شما ...
وسط حرفش گفتم : بی زبون باشم .
به لبخندی اکتفا کرد .گفتم :به هر صورت ما نمیتونیم زوج خوشبختی باشیم .امیدوارم همسر دلخواهتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید .
-اما من شما رو انتخاب کردم مطمئنم در انتخابم اشتباه نکردم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : متاسفم .من قصد ازدواج ندارم .نظرم رو هم گفتم الان هم فقط برای این اینجام که شیرین بد قولی نکرده باشه .
-اگه با پیشنهادم موافقت کنید کاری میکنم که هیچ وقت پشیمون نشد .ی زندگی ایده ال براتون میسازم که همه حسرت ببرن.میشم همونی که میخواین ....من تک فرزند هستم که تمام ثروت هنگفت پدرم متعلق به منه پس از اون نظر هم خیالتون راحت باشه .
دیگه کلافه م کرده بود .این از رحیمی هم سیریش تر بود .با اون فرضیه های مسخره ش .کمی فکر کردم وگفتم :گفتید کجا سکونت دارید ؟
طفلک ذوق کرد گفت :امریکا ،نیویورک سیتی .
-خیلی راجع به نیویورک شنیدم .باید جای جالبی باشه .
-خیلی زیاد .میدونم شیفته اونجا میشید.کل ایران ا مقایسه بااونجا هیچه.مطمئنم ازاونجاخوشتون میاد .
ازروصندلی بلند شدم وگفتم :اما من حاضرنیستم نصفه خاک ایران رو با کل نیویورک و یا هیچ جای دیگه عوض کنم .
بعد هم اون رو با نگاهی بهت زده ترک کردم و بطرف شیرین و فرید که دور یه میز دونفره نشسته بودن رفتم .هر دو بلند شدن .شیرین گفت چی شد ؟به نتیجه ای هم رسیدید ؟
-بله ،به نتیجه رسیدیم که اصلا برای زندگی مشترک بدرد هم نمیخوریم .حالا هم با اجازه شما من باید برم.دیرم شده.فرید گفت:اجازه بدید شمارو هم میرسونم.
- ممنون شما مهمون دارید خودم میرم.خداحافظ
سریع زدم بیرون .نگاه آخر شیرین من و یادحرفش که همیشه میگفت:خیلی دوست دارم بدونم این شازده تو کی میتونه باشه .حتماخیلی دیدنیه .
طفلک بدجور زدم تو برجکش .بچه پولدار سوسول .حالا اه این و رحیمی نگیره ...نه بابا ..خوب قصد ازدواج ندارم دیگه.زور که نیست فکرکنم من با این کارام آخر رو دست مامانم بمونم .
یه دربست تا خونه گرفتم .تا در حال رو باز کردم مامانم جلوم سبز شد .
-تا حالا کجا بودی مستانه جان؟موبایلت رو چرا جواب نمیدادی ؟
دستم رو تو جیبم کردم و موبایلم رو نگاه کردم .
-ببخشید مامان شارژ ش تموم شده بود.حواسم نبوده جائی معطل شدم.برای همین دیر شد .
-دلم هزار راه رفت.تو که کاری داشتی نباید از یه جایی تماس بگیری بگی دیر میای .اون هم ۲ ساعت .
مقنعه ام رو از سرم دراوردم گفتم : حق باشماست.ولی باور کنید حواسم نبود.از ترافیک این موقع روزهم که خبر دارید.
همونطورکه ازپله هامیرفتم بالا گفتم :من میرم بخوابم ۱ ساعت دیگه بیدارم کنید.
قبل از این که مادرم بیدارم کنه بلند شدم .دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم .هستی و مادرم پا تلویزیون بودن .
_آقا جون نیومده .
صدای آقام از پشت سرم اومد .:بنده پشت سر مبارک هستم .
-سلام آقا جون
-سلام بابا
با چشمم راه رفتن آقام رو دنبال کردم .رو یه مبل نشست .با لبخند بهم گفت میدونم منتظر چی هستی؟
جلو رفتم .گفتم: خوب چی شد ؟
-آقای سمائی گفت باید با خودت صحبت کنه .
با تعجب گفتم :آقای سمائی میخواد با من صحبت کنه !
-نه جانم ،آقای رادمنش میخواد با تو صحبت کنه .
-همون باجناقش .
-اره فکر کنم .
کی؟
-همین امشب...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💢داستانی ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
بنام: #اعتماد_نابجا
رضا25 ساله بود. اما رنج چهره اش از سنی که داشت بیشتر بود. او که اصرار زیادی به این جدایی داشت در اتاق مشاوره، داستان آشنایی با همسرش را اینگونه بیان کرد:
«من پسری مذهبی هستم و در خانواده ای متدین بزرگ شده ام👨. چند سالی بود خانواده ام اصرار به ازدواج من داشتند و من هم بی تمایل به آن نبودم اما افکار و عقاید خاصی داشتم و می خواستم طرف مقابلم هم مانند خودم مذهبی باشد و افکارم را با دل و جان بپذیرد. به همین خاطر موارد زیادی را رد کردم.»
این مرد جوان که در اوج شادابی جوانی، افسرده و پژمرده شده بود، ادامه داد: «این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در فضای مجازی با سحر آشنا شدم. وقتی باب آشنایی باز شد و من از اعتقاداتم گفتم او نیز حرف هایم را تایید کرد و اظهارنظرهایی داشت که به باورهای دینی ام بسیار نزدیک بود. کم کم ارتباطمان صمیمی تر شد😊 و او عکس هایی از خودش برایم فرستاد که با پوشش کامل بود و وقار و نجابت او را به خوبی نشان می داد. 👌
راستش شیفته او شده بودم. به این ترتیب تصمیم گرفتم موضوع را به خانواده اعلام کنم. اما وقتی آنها فهمیدند که ما چطور با هم آشنا شدیم مخالفت کردند.»🙁
رضاکه با یادآوری گذشته، مدام سرش را به نشانه تاسف تکان می داد، در ادامه روایت تجربه کوتاه و پرحادثه زندگی اش گفت:«خانواده ام به دلیل تفاوت فرهنگی با خانواده سحر به شدت مخالف بودند اما من با استدلال اینکه سحر با خانواده اش فرق می کند، اصرار به این وصلت داشتم. سرانجام هم آنها کوتاه آمدند و مراسم ازدواج ما برگزار شد🙂
. اوایل زندگی مان خیلی خوب بود و من از هیچ کاری برای خوشحال کردن او دریغ نمی کردم. او همانی بود که همیشه آرزویش را داشتم. اما این شرایط دوام نداشت. چند ماهی از زیر یک سقف رفتن مان گذشته بود که اخلاق سحر تغییر کرد. مدام سرش در گوشی اش بود. حتی وقت هایی که من خانه و در کنارش بودم، در شبکه های اجتماعی سرگرم بود.😒 اعتراض های من هم اثری نداشت. رفتارش عجیب و غریب شده بود. حتی پوشش اش کم کم تغییر کرد و چادر هم سرش نمی کرد
. به ارتباطاتش شک کرده بودم. به همین دلیل بدون اینکه خودش چیزی بداند مدتی او را زیر نظر گرفتم و حتی پیام هایش را چک کردم. آنچه دیدم قابل باور نبود.😳شماره مربوط به صمیمی ترین دوستم بود. وقتی پیام های رد و بدل شده میان آنها را دیدم فقط آرزوی مرگ داشتم. حالا هم دیگر تاب تحمل این زندگی را ندارم😔 و می خواهم هر چه زودتر از این جهنم که با اعتمادم بیجایم در آن گرفتار شدم، خلاص شوم...»
ممنون از کانال خوبتون❤️
امیدوارم این داستان عبرتی بشه برای جوانان که به راحتی تو زندگیشون به هرکسی اعتماد نکنن🙏
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتوهفت
لینک قسمت شصت شش
https://eitaa.com/Dastanvpand/11231
بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم….
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا…
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر….
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود…
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم
بابا خندید و گفت :میدونستم…معلوم بود از نگاه کردنت…بیا بچتو بگیر وسایلتو جمع کن سریع تر برو که شوهر منتظرته…اینو که گفت خندید..بعدم ادامه داد
باورم نمیشه بهارم تو۱۶ سالگی ازدواج کرده و تو ۱۷ سالگی مامان شده…!!!
من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو …اینور که معلومه اون پسرم تو رو دوس داره…
یه لحظه احساس کردم لپام قرمز شد…با سر افتاده رفتم طرف بابا و لپشو محکم بوس کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم…راستی من خودم میرم دنبال باران امروزو میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی که نداره؟؟؟
بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت….
رفتم تو اتاق سریع وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم…بعدم بغلش کردمو راه افتادم. طرف اتاق باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم
سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون…
رفتم تو لاک جدیم…باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو
رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش…
ارش خندید و دست و پاشو تکون داد…
-ای پدر سوخته….مامان قربونت بره…از همون اولشم میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم….
نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود…
با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم
بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف زدن
-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش
آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره
آرش و ازش گرفتم و با جدیت گفتم
-راه بیفت
دیدم حرکتی نمیکنه
بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه
-چته؟چیو نگاه میکنی؟
سرشو با تاسف تکون داد و راه افتاد
از ماشین پیاده شدم که سالی پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود
با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم ارش زد زیر گریه
برشتم طرف سالی و با داد گفتم
-زهرمار بیشور
سالی با داد من دمی تکون داد و نشست
رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم
-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این بچه رو ساکت میکنم
-اینقدر غرغر نکن سرم رفت
اومد ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد
-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس ،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا
دیگه وانستادم قربون صدقه هاشو گوش بدم
سریع رفتم داخل
دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود
در اتاق خواب و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم
عکسی بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود
لبخندی اومد گوشه لبم
-چیه ذوق مرگ شدی؟
سریع لبخندم و جمع کردم و با جدیت گفتم
-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی در بزنی؟
شونه ی بالا انداخت و گفت
-نیازی نمیبینم واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم
آرش و رو تخت گذاشت و لباساش و در اورد
سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم
رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار بدبختی عوض کردم
اوففففففف باز این بچه خرابکاری کرده بود همونطوری *بدون پوشش* بردمش تو حموم و شستمش
دوباره گذاشتمش رو تخت
کامران روی تخت دراز کشیده بود
یدونه پوشک برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم
(بچه ها کامران و پوشک نکردم ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین [۲ ۲۷] )
کامران داشت بهم نگاه میکرد
لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم
-پدر نمونه لباساشو تنش کن
روی تخت نشست و گفت
-ای به چشم
بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم
سنگینی نگاش و رو خودم احساس میکردم
اعصابم حسابی ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم
-چته چی میخوای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتوهشت
-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت *بدن*
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به *بدن* بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟
-داری با نگاهات عصبیم میکنی
-تو کی عصبی نبودی؟
سریع برگشتم طرفش که شونه بالا انداخت و گفت
-راست میگم خوب
شونه او درد ،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه
اه این بچم که سیر نمیشه
با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر کردم
-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور
-هیز بدبخت
-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب شدی؟
-از تو یاد گرفتم با ادب
-زود باش کارت دارم
-من با تو کاری ندارم
بی حوصله گفت
-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون من
با جدیت گفتم
-به من ربطی نداره
-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا اینکارو کردی
سریع برگشتم طرفش و گفتم
-تو غلط میکنی همچین کاری کنی
با شیطنت خندید و گفت
-پس زود باش
از جام بلند شدم و گفتم
-عمرا اصلا میدونی چیه؟
با پرسش نگام کرد
با حرص گفتم
-ارزونی همون دخترا
بعدم زبونم و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش
پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم بزنم لهش کنم
-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم
-کی گفت تو بیای تو اتاق؟هان؟
-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد
-دیوونم کردی
-میدونم عزیزم دیوونه من شدی
اوف عجب اعتماد به نفسی
-رودل نکنی یه وقت
-شما بده اگه ما رودل کردیم بزن تو سرمون
غریدم
-برو بیرون کامران
نیشش شل شد و رفت بیرون
ای خدا این چقده خررررررررررررههههههه
گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت ۱۱ بود باید تا ۱۱ و ۳۰ میرفتم دنبال باران
بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم دادم
ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش
دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده بشم
کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود ارشم کنارش به خواب رفته بود
-صبحتون بخیر بانو
غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم
مانتوی نخی کرمم و باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم
-کجا به سلامتتی؟
-دارم میرم دنبال باران میارمش خونه
اخماش رفت توهم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حتما_بخونید
🍃🌸دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!اینطوری تعریف میکنه:من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهوماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت
⛔.اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.دیگه بارون حسابی تند شده بود.با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!.داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود.نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
🍃🌸تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدمکه بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
🍃🌸اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومدرفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همونیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود😁
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#ازدواج_دخترِ_زیبای_اجنه_با_مرد_عرب📛
✅ #داستان_واقعی_منتشرنشده😱
✍ مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.
زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .
ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند .
در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد .
شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است
.روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود.
📚دانستنیهایی درباره جن(حجته السلام والمسلمین ابوعلی خداکرمی)
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
#داستان_طلاق
#قسمت_هفتم
لینک قسمت ۶
https://eitaa.com/Dastanvpand/11190
وقتی گفت طلاق موهای تنم سیخ شد
گفتم خانوم اینکارو نکن
جامعه اونجوری که شما فکر میکنی نیست
خط به خط خیابونش پره لاشخوره.
متعجب نگام کرد
براش تعریف کردم چه وضعی دارم
گفت من این مشکلاتو ندارم
یه شرکت بزرگ دارم که صد نفر زیر دستم کار میکنن
کسی چپ نگاه کنه کارش تمومه
ولی با اینهمه ابهت تو خونه این مرد،
مثل یه زن خونه دار، پر از عشق، پرازصفا بودم
نه یه لحظه غذاش دیر شد
ونه خوابش آشفته،
تو خونه مدیر نبودم، ریس نبودم، فقط یه زن بودم سرشار از عشق و محبت
دوباره گریه اش گرفت حق من این بود؟
گفتم متاسفم
سرومش تموم شده بود
چند بار بهم اصرار کرد که برم
گفت زنگ میزنه به برادرش
اما دلم راضی نشد میدونستم الان چه دردی میکشه و قلبش چقدر پاره پاره اس
رفتم پرستارو صدا کنم اما از چیزی که دیدم حالم بد شد
اومدم داخل سالن کسی نبود
از یکی از اتاقها صدای خنده می اومد
در نیمه باز بود رفتم
پرستار و دکتر
اینقدر سرشون گرم بود که اصلا متوجه من نشدن
در زدم,گفتم ببخشید سروم بیمار ما تموم شده میشه ببینیدش
پرستاره گفت الان میام و دوباره مشغول صحبت وخنده شد
پنج دقیقه گذشت
گفتم خانوم ببخشید نمیاید با خشم و عشوه گفت وای چه خبرته
بعد صداشو نازک کرد و گفت ببخشید دکتر
نگاه دکتر که تمام هیکل و برجستگی هاشو بر انداز میکرد حالمو بهم زد
با وجود این زنها شاید انتظار زیادی از مردهای جامعه داشتم
اومد و سروم رو جدا کرد
و دوباره پشت چشمی نازک کرد و رفت
سوار ماشین که شدیم
گفت تو خیلی مهربونی کاش اینطوری باهم آشنا نشده بودیم
لبخندی زدمو گفتم کجا برم؟
گفت ببخشید
خندیدم و گفتم واسه چی من کاری نداشتم
گفت خیلی ممنونم
بریم شهرک غرب
وقتی رسیدیم
گفتم خوب پس من با اجازه تون برم
گفت کجا بعد از اینهمه زحمت
گفتم ممنون مزاحم نمیشم
گفت این چه حرفیه خواهش میکنم بیا تو،
هنوز رنگ پریده بود
به محض اینکه وارد شدیم
زنی ساده اومد جلو
چشمش که به مریم افتاد هول کرد
و با ناراحتی گفت خانوم بهتون گفتم نرید
اون دختره هم همینو میخواست ببینید چه بلای سر خودتون آوردید
زن نیشخندی زد و گفت باشه حالا بیاد بیشینه جای من ببینم چه غلطی میکنه
بعد گفت محبوب خانوم مهمون داریم
سلام کردم
محبوب مادرانه نگاهم کرد
به در دیوار نگاه کردم پر از تابلوهای قدیمی بود
وسر گوزنی بالای شومینه نصب شده بود
خونه زیبایی بود اما
اصلا شبیه خونه مشترک نبود
مریم گفت اینجا خونه پدرمه
بلند شد عکسی رو از روی شومینه برداشت و بغل گرفت و اشکاش سرازیر شد
گفت باباجون گفتی اما گوش نکردم
عاشق شده بودم حالا به حرفت رسیدم
خدا رو شکر که نیستی این روزا رو ببینی
و زد زیر گریه
بلند شدم کاری از دستم ساخته نبود
چطور میشه درد عمیق خیانت رو التیام داد
فقط رفتم جلو چشمهاش تنگ شده بود
خستگی و درد تو صورتش موج میزد
گفتم مریم جون برو بخواب
گفت خواب، روحم خستس مگه میشه خوابید
انگار با خودش حرف میزد
فردا باید با وکیل حرف بزنم باید شاهد ببرم
تو همه چیو دیدی مگه نه
آره دیده بودم
حاضر بودم به مظلومیت هزاران زن خیانت دیده تاریخ، شهادت بدم
گفتم من شهادت میدم
هرجا بخوای میام
من درکت میکنم
مریم جلو اومد
منو بغل کرد و گفت بابت همه چی ممنون
گفتم کاری نکردم
کاش میتونستم بگم بهش فکر نکن، گور باباش،
خوب شد شناختیش، یا بهتر بچه نداری
اما هیچی نگفتم
چون میدونستم این حرفها احمقانه اس
و هیچوقت نمیتونه درد عمیق قلبشو تسکین بده
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662