eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕حکایت یک دختر جوان ( عاقبت به خیر شدن ) یکی از مشایخ میگوید : پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ... - ای شیخ به دادم برس ... من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ... دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم... دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ... چکار کنم؟ 🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ... فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ... لباسش و حجابش کامل شده بود. میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ... الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ... وااای خالق من! من کجا بودم تا الان؟ میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ... از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ... حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ... و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ... شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !! انالله واناالیه راجعون میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ، تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد. میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ... خیلی زیبا ... بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم : فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ... میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ... میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ... آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟ چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود... ✅✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده.. برگرد بسوی اللّه ... ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ... 👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود. 🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹 بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است. ❣[زمر: ایه 53] 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـــارم (عـهــدے کہ شـکـسـت) چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ... - چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ... تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ... صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ... - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پــنــجــم (پـاســخ مــن بہ خــدا) برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی … فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود … زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــشــم (راهـبـہ شــدے؟) من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود … در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی … و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد . -بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه . به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن . _امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری . به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم. بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد . -بله بفرماید عجب صدای گرم و گیرای. -سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم . -خودم هستم . صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه . -بنده صداقت هستم . -صداقت ؟ -بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان .... وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارام موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه . دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید . گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله . مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم. کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم . چه عجب ..... -فردا میتونید بیاید شرکت ؟ -بله میتونم -خیلی هم خوب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه . اخ که من قربونه ..... نه نه .اخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم. یکدفه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه . -بفرمایید -یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون ..... میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟ باتعجب پرسیدم :بله ?! -اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی . مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه ..... -الو ...... -بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد . -پس فردا شما خانوم ...... -صداقت هستم و دوستم شجاعی . -بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد . -میشه آدرس رو لطف کنید . -یاداشت کنید .تجریش ....... تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
-هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دستت درد نکنه . -از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی. مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم . گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد . مادرم:این چه حرفیه مستانه ! -آخه به نظرم جوری بود.ازخود راضی وازخود متشکر . -آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم . هستی :حالا خوب همین آقا تورو قبول کرد . شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم. فردای اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد.قراربود تنهابیاد .بلاخره خانوم بعد از ۱۵دقیقه تشریف آوردن . -سلام چرا اینقدردیرکردی؟خوبه میدونی این ساعت ترافیکه . -سلام.خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم . بعدازکلی عقب وجلوکردن خانوم موفق به دورزدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم. قبل از اینکه شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدابیاپریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی . رفتم تو.دکمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زودی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم. تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز . اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه . همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم . به درک .خب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم . شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم . حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود.نه می ارزید بهش بخورم . باباز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد . -مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها. با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش . -وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم . -حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه . شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره . دوباره به مرد جوان که درحال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود . توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف . منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟ -سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟ (نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن ) - حالا،هستن. اخمهاش رو تو هم کرد -نخیر .تشریف بردن -یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم ! -به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت : فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید. رفتن. -حالا ما چکارکنیم این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید .... رفتن. -حالا ما چکارکنیم شونهاش رو بالا انداخت .شیرین هم اومد حرفی بزنه گفت:خب آخه ترافیک بود یه چشم قره بهش رفتم(با این حرف زدنت) -به هر صورت من نمیتونم براتون کاری کنم با حرص به شیرن نگاه کردم.خودش فهمید گفت:خب فردا میایم ...هان نگاه منشی بهمن فهموند ،بیخودی زحمت نکشید . همون لحظه ی مرد جوون از اتاقی اومد بیرون و رو به منشی گفت: خانوم سرحدی لطف کنید قرار فردا رو کنسل کنید خواست به اتاقش برگرده که با دیدن ما که اون وسط بیتکلف وایساده بودیم مکث کرد و گفت :خانوم سرجدی این خانوم های محترم ...... ورپریده نگذاشت طرف حرفش رو بزنه زودی گفت:این خانومها با آقای مهندس رادمنش قرار ملاقات داشتن ،نه این که خیلی دیر اومدن ایشون رفتن .خودتون میدونید که ایشون چقدر به این مسائل حساسن. اه اه اه ،حالم به هم خورد از بس این ها رو با ادا گفت... مرد جوان گفت:شما خانوم ..... شیرین :شجاعی هستم.ایشون هم صداقت . (یه خانوم به دمبش میبستی.ازت کم میشد ) مرد جوان:بله بله .بنده در جریان هستم .از اینطرف لطفآ . یه نگاه معنی دار به منشی کردم و با شیرین همراه اون به یه اتاق بزرگ که مبلمان و دکورش از ابی فیروزه ای و سفید بود ،رفتیم. -بنده نیما وحیدی هستم همکارو دوست امیر ... -منظورتون از امیر همون آقای رادمنش هستش ؟ -بله .ببخشید من نه این که همیشه امیر رو به اسم کوچیک صدا میزنم اینه که حواسم نبود .ایشون درباره شما با من حرف زدن . قرار بود با خود شما صحبت کنن اما یه کاری پیش اومد نتونستن بیشتر منتظر بمونن . گفتن اگه برای شما مشکلی نیست .میتوند همین امروز مشغول بشید. کمی جابجا شدم گفتم :راستش ما فکر نمیکردیم از امروز مشغول بشیم اینه که مدارک لازم رو از دانشگاه نگرفتیم.اگر لطف کنید امروز رو معاف کنید ما امروز دانشگاه میریم مدارکی که ایشون باید امضا کنید رو میگیریم تا فردا خدمت برسیم . -خواهش میکنم .مشکلی نیست .شما میتوند فردا ساعت ۹ برای شروع اینجا باشد ....فقط...اگه ممکنه راس ساعت اینجا باشد .امیر نسبت به این مسائل خیلی جدیه. (ای خدا شیرین خدا بگم چکارت کنه با این دست فرمونت ) -بله متوجه هستم از بابت امروز هم خیلی متاسفیم.....انشااله فردا راس ساعت ۹ اینجاییم همگی باهم بلند شدیم و از بیرون اومدیم. یکراست به دانشگاه رفتیم .خوشبختانه استاد بود و کارمون زود راه افتاد .من ترمهای دیگه سعی کرده بودم هرچی واحد هست رو بگیرم تا این ترم آخر علاف انها نشم .شیرین رو هم مجبور کرده بودم همین کار رو بکنه.پس خوشبختانه مشکل دیگه ای نبود ما میتونستیم هر ۴ روز در هفته رو شرکت باشیم . صدای موبایلم در اومد -سلام مامان جان -سلام مادر کارت چی شد ؟ -از فردا شرکت مشغول میشیم -به سلامتی .پس من الان به خانوم سمائی زنگ میزنم ،شماره خواهرش رو هم میگیرم برای فردا شب دعوتشون میکنم .تو هم به شیرین بگو فردا شب بیان -زود نیست مامان .میخوای ی موقع دیگه بگو -چه فرقی میکنه مادر .بلاخره که باید دعوتشون کنیم هر چی زودتر بهتر . -باشه هر جور صلاح میدونید .فعلا کاری ندارد -نه مادر به امان خدا شیرین:مامانت بود -اره ،راستی فردا خونه ما دعوتید . -چه خبره -مامانم میخواد خانواده آقای رادمنش با آقای سمائی ،همون که گفتم باجناقه رادمنشه ،همون که من و هستی با دختراش جوریم.... این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم . بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست امیر :حالا بجا آوردین ؟ طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت -این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید ..... نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن . چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ...... سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم. امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست..... اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست. به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم . امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟ شیرین:بله.چه طور؟ -ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟ شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟! نگاه امیرمتعجب شد . -بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم. خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی ..... حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم. از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید . امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن . شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
زندگی کوتاهه! پس تا وقتی دندون داری بخند😁 🌺 @dastanvpand
🚩 لینک قسمت هفتادو یک https://eitaa.com/Dastanvpand/11310 نگام که به *صورت* افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم اروم خم شدم و لام و رو *صورت* گذاشتم ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی *صورت* بود رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین کالجای مشکیمم پوشیدم عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم با خوشحالی از خونه زدم بیرون دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم در خونه رو باز کردم و رفتم تو همشون بیدار شده بودن سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم -آخ که چقدر خوب بود -چی این هوا خوبه؟ -هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود -میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم شونه ای بالا انداختم و گفتم -حالا که رفتم رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم -سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟ با خنده جوابمو میداد باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد -زن جان بلند شو اماده شو با ناله گفتم -کامران همین الان خوابیدم -پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری -تو گرفتی؟ -نخیر منتظر جنابم -عمرا باهات بیام دستمو گرفت و بلندم کرد -پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه بعد دوشی که با کامران گرفتم بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب سریع یع تیپ اسپرت زدم بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -کامران من خوابیدم -بخواب عزیزم صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود گرفتم راحت خوابیدم -بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم -سلام -سلام به روی نشستت خانومم -اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس -نخیر منظورم این نبود -هرچی حالا از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش -بازش کن -خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری -بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم -ااا زبونتو گاز بگیر -خوب راسته دیگه -خیلی خوب رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم -حالا شد کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم وقتی حسابی کوفت کرد گفت -دستت طلا خانومی سرمو تکون دادم رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت -سلام جناب خسته نباشین یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد -سلامت باشین مدارک لطفا کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو -خانوم با شما چه نسبتی دارن؟ کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت -زنمه -خیلی خوب سفر خوش میتونید برین مدارک و تحویل گرفتیم -دستتون درد نکنه بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم -چته کامران؟ -هان؟ -میگم چته -جیششش دارم زدم زیر خنده وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود -زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟ -خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟ -ریخخخخت دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا -زهرمار بی ادب -خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن برگشت چپ چپ نگام کرد -اصلا به من چه همینجا جیش کن بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه -شما اصلا نظر نده لطفا ریز ریز میخندیدم بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم حیف بود ازین هوا استفاده نکنی ماشینی کنار ماشین پارک کرد محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی -نوشیییییییییین -زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و باخنده سلام کردم -سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر باخنده گفتم -مگه این زنه وروره تو میذاره به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد ایشششش پسره بیتربیت موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود -بهار جان پسرخالم نوید -خوشبختم -همچنین نوشین-این داماد بنده کجاست؟ با لبخند گفتم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 با لبخند گفتم -الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه نیشم باز شد -زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش -توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند چند دقیقه بعد با نش باز گفت -ااا کامرانم اومد جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد نوشین-کجا بودی داماد؟ -رفته بودم w.c مادر جان -نوشین-خوش گذشت ؟ -جای شما خالی -دوستان به جای ما کامران سری تکون داد وگفت -سوارشید بریم دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم آرش با خنده و ذوق اومد بغلم -الهی قربونت برم جیگرم تو بغلم وول میخورد و میخندید همه با لبخند نگامون میکردن -اقا سوارشید بریم که دیر شد دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت -اینا رو چرا برداشتن اوردن -کیا رو؟ -همین نازلی و این پسره رو شونه ای بالا انداختم و گفتم -من چی میدونم -بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو با تعجب گفتم -وا؟ -همین که گفتم بعدم جدی شد و گفت -بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها -توچرا اینطوری شدی؟ -اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس -باشه -افرین بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه همش گریه میکرد و ساکت نمیشد -آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد کامران-شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟ -نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده داشتم کلافه میششدم دست بردم و اهنگ کم کردم -آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟ -دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه -میگم همین الان بهش شیر دادم -خوب دوباره بده پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود با نگرانی گفتم -کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه -باشه،شاید گرمشه کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد بالا پایینش میکردم لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه -هیسسس،اروم نفسم آروم کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت آرش روی پام خوابش برده بود آروم ماساژش میدادم وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم -آخ خسته شدم بهار -خوب میخوای یجا واستا استراحت کن -نه دیگه رسیدیم فایده نداره -باشه تا ۱ ساعت بعدش مشهد بودیم ساعت ۳ بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت -بشین تو ماشین تا من با علی برم ببینم اتاق دارن یا نه -باشه نوشین اومد در سمت راننده رو باز کرد و نشست -خوبی؟این جوجو خوابید؟ با ناراحتی گفتم -آره نمیدنم چش شده بود کلافمون کرد همش گریه میکرد باید ببرم دکتر نشونش بدم -چرا؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لینک قسمت یازدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/11345 باورم نمیشد این همون سمانه کوچولو همکلاسی کلاس چهارمم باشه اون سال خاله کبری معلم ما بود... خاله کبری خاله واقعی من بود و خاله دوست داشتنی و مهربون همه بچه‌های کلاس.. اون موقعها که کتک زدن و تنبیه بدنی بچه‌ها تو مدرسه کار عادی بود خاله با عشقش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود اما این میون اون بیشتر از همه به سمانه توجه میکرد در واقع رفتارش با سمانه مادرانه بود تا معلم... وبعدها همون وسط سال که دیگه سمانه مدرسه نیومد دلیلشو فهمیدم پدر سمانه معتاد بود و اونقدر تحت تاثیر مواد مادرشو اذیت کرد و کتک زد که دوام نیاورد و بعد از یه مریضی طولانی مرد مادربزرگ پیر و مهربونش هرجوری بود اونو میفرستاد مدرسه اما بعد از مدرسه مجبور بود سر چهارراه فال بفروشه تا خرج اعتیاد باباش در بیاد... و اگه یه روز فروش کمی داشت کتک سختی از پدرش میخورد بخاطر همین هر روز آرزو میکرد باباش بمیره یا تصادف کنه تا اینکه یه روز تصمیم گرفت تو غذای پدرش از همون سم هایی که مامانی تو انباری میریخت و موشها میمردن بریزه... اما باباش فهمید و به شدت کتکش زد اون روز سمانه با دست وصورت زخمی و کبود اومد مدرسه... خاله با دیدنش دیوانه شد یکهفته بعد خاله تونست با کلی دوندگی از بهزیستی تاییدیه بگیره که سمانه رو قبول کنن اما یکماه نشده بهزیستی به بهانه داشتن سرپرست قانونی اونو برگردوند خونه.... و دوباره مجبور شد بره سر چهارراه... دیگهم مدرسه نیومد خاله وقتی شنید بهزیستی سمانه رو برگردونده خونه شدیدا عصبی شد و تصمیم گرفت بره خونه سمانه.... اما وقتی میرسه به کوچه شون با چیزی مواجه میشه که شوکه ش میکنه اون سمانه رو با سر و صورت خونی و لباس پاره تو کوچه میبیه که داره فرار میکنه اما تا معلمشو میبینه خودشو تو بغلش میندازه و از هوش میره.... خاله سریعا اونو بغل میکنه و میرسونه بیمارستان وقتی سمانه به هوش میاد واسه خاله تعریف میکنه که...... اون روز تا شب نتونستم فال زیادی بفروشم وقتی رسیدم خونه.... بابام داشت به همون مردی که همیشه براش جنس میاورد التماس میکرد اما اون میگفت تا پول نده جنسو بهش نمیده بابا تا چشمش به من خورد با خوشحالی گفت بیا پول رسید اما وقتی دید کمه سیلی محکمی به من زد منم با گریه رفتم تو اتاق و از پشت پنجره دیدم مرده داره با بابام پچ پچ میکنه بعد اومد سمت اتاقو درو پشتش بست و کمربندشو باز کرد خانوم میخواست منو با کمربند بزنه اومد سمت منو لباسمو کشید و پاره کرد... اما من از پنجره پریدم پایین... بیچاره سمانه کوچولو درک درستی از اتفاق وحشتناکی که قرار بود براش بیوفته نداشت پدرش اونو به اون مردک کثیف فروخته بود. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اون روز وقتی سمانه از پنجره پریده پایین.. دست وصورتش به شدت زخمی شده.. اما با تمام توانش شروع کرده به دویدن.. و اون مردک پست هم دنبالش بوده که در آخرین لحظات خاله سر رسیده و نجاتش داده... وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واسش میوفتاد.. بعد از اون جریان خاله رفت خونه سمانه و با پدرش درگیر شد و همین منجر به یکسال انفصال از خدمت و تبعیدش به شهرستانی دور شد بخاطر درگیری با اولیاء دانش آموزان... اما خاله اینقدر جنگید تا تونست عدم صلاحیت‌ پدرسمانه رو بگیره و اونو برای همیشه تحویل بهزیستی داد... تا آینده روشنی داشته باشه هر چند با همه وجود دلش میخواست اونو به عنوان فرزند قبول کنه اما این اجازه رو بهش ندادند حالا این دختر خوشگل با اون موهای فرفری نازش... متعجب و پرسشگر منو نگاه میکرد گفتم من صبام یهو بلند شد گفت وای واقعا خودتی خندم گرفت گفتم بشین ببینم... مگه جن دیدی؟ گفت خانوم حاجی زاده خوبه از وقتی ازدواج کردم دیگه ازش خبر ندارم گفتم اره خوبه گفت خیلی دلم واسش تنگ شده الان کجاست؟ اگه اون روز نمیرسید... واشک تو چشماش حلقه زد و تو چشمای من... اما بهش نگفتم زندگی اینقدر به معلم بیچاره ش سخت گرفت که بخاطر اون همه سختی که برای کار مردم و زندگی خصوصیش کشید دچار بیماری تنفسی حاد شده... و بحدی حالش بده که مثل جانبازای شیمیایی با خرخر نفس میکشیه و شدیدا فرسوده و ناتوان شده بحدی که تو 46سالگی مثل یه زن شصت ساله اس اما همین حالا هم هر جا حقی ناحق بشه حاضره... و هنوزم بخاطر حق و حقیقت میجنگه.. همین جا از همتون میخوام که برای سلامتی معلمی که از جون مال و آبروش برا شاگرداش گذشت خانم کبری حاجی زاده دعا کنید ممنون... خلاصه سمانه یه خانوم به تمام معنا واسه خودش شده بود بهش گفتم الان چیکار میکنی گفت درسمو ادامه دادم و اول معلم شدم و حالا تو معاونت اداره کل آموزش و پرورش کار میکنم بعدم با یکی از همکاری خوبم ازدواج کردم و میخوام تمام تلاشمو بکنم تا معلمهایی تو جامعه مون داشته باشیم که اونقدر توانایی و عشق داشته باشن تا مثل خانوم حاجی زاده سمانه ها رو از اوج لجن به عرش بکشن... بعد گفت تو چیکار میکنی؟ منم همه چیو واسش تعریف کردمو گفتم الان بیکارمو در بدر دنبال کار.. گفت خیالت راحت من تو اداره یه کار واست دست وپا میکنم نگران هیچی نباش تقریبا رسیده بودیم شمارمو گرفت و رفت... ومن فقط به خدا فکر میکردمو بازی روزگار... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
5.96M
🌸شب جمعه است ✨و حسرت يك برگ برات 🌸شب جمعه ✨و دلم تنگ تو ای راه نجات 🌸باز هم فاصله ها ✨بغض گلوگير شده است السلام علیک یا اباعبدالله 🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب 🌙به آسمان نگاه میکنم 🌟و می‌اندیشم 🌙دراین آرامش شب 🌟چه بسیار دل‌ها که 🌙غمگین و پر اضطرابند 🌟خدایا‌ تو آرام دلشان باش 🌙شبتون بخیر 🌟زندگیتون گرم از محبت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب خوش ⭐️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
3.88M
🌹خدای من... 🍃 ای خالق بی مدد 🌹وای واحد بی عدد 🍃ای مهربان بر خلایق ... 🌹با نامت آغاز میکنم که بهترین و زیباترین نامهاست💐 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔴 دختری نوجوان با اشتباه پزشکان داخل تابوت گذاشته و دفن شد. خانواده دختر روز بعد سر وقت او آمدند و چیزی که می‌دیدند را باور نمی‌کردند. دختر 16 ساله درخواست کمک کرد و سپس جان داد. این بار اما کاری از دست خانواده و اقوامش ساخته نبود. به گزارش فرادید به نقل از دیلی میل، نِیسی پِرِس تنها 16 سال داشت که به اشتباه درون تابوت و سپس داخل یک گور بتنی گذاشته شد. اعضای خانواده‌اش به ناگهان صدای فریاد و ضربه‌های او را شنیدند. اقوام او جسد دختر جوان را خارج کردند و مشاهده کردند که شیشه‌ی بالای تابوت او شکسته شده و سر انگشتانش نیز کبود شده است. پزشکان تلاش کردند تا دوباره نیسی را احیا کنند، اما پس از اینکه موفق نشدند نشانه‌های حیات را در او مشاهده کنند، دختر جوان مجدد به داخل گور برگردانده شد و در همان جای قبلی دفن شد. سه ماه از بارداری خانم پرس می‌گذشت. او در «لا انترادا» در غرب هندوراس زندگی می‌کرد. خانم پرس نیمه شب بیدار شد تا دستشویی برود که از هوش رفت. گفته می‌شود که او پس از شنیدن صدای شلیک گلوله وحشت کرده و از هوش رفته است. اما والدین مذهبیِ او عقیده‌ای دیگر دارند. آن‌ها پس از اینکه مشاهده کردند از دهان خانم پرس کف خارج می‌شود، گفتند که ارواح خبیث وارد کالبد او شده‌اند. اقوام نیسی پرس می‌گویند که کشیش‌ها تلاش کردند تا ارواح پلید را از کالبد نِیسی خارج کنند، اما او به تدریج تمام علائم حیاتی خود را از دست داد و به بیمارستان انتقال داده شد. پزشکان سه ساعت بعد مرگ او را تایید کردند. خانم پرس با لباس عروسی‌اش که به تازگی با آن به خانه بخت رفته بود، دفن شد. همسر او «رودی گونزالس» یک روز پس از انجام مراسم خاکسپاری هم به سر خاک وی در گورستان عمومی لا انترادا رفت که ناگهان از داخل قبر همسرش، صدای ضربه و جیغ شنید. او دیگران را خبر کرد. اعضای خانواده خانم پرس با یک پتک بر قبر ضربه زدند تا تابوت او را خارج کنند. آن‌ها تلاش کردند تا خانم پرس را دوباره احیا کنند. آقای گونزالس در گفتگو با یکی از شبکه‌های محلی گفت: «قلب من شکسته شده بود، چرا که معشوقه‌ام به یکباره از کنارم رفت و مرا تنها گذاشت. من می‌خواستم در کنار او باشم. دستم را روی قبر او گذاشتم و بعد سر و صداهایی را شنیدم. انگار یکی داشت به سنگ می‌کوبید. بعد از آن هم صدای او را شنیدم. او کمک می‌خواست. دقیقا روز قبل ما او را دفن کرده بودیم. من نمی‌توانستم باور کنم. از شنیدن صدای او خوشحال و امیدوار شده بودم.» مادر خانم پرس پزشکان اولیه را مقصر دانسته و می‌گوید که آن‌ها گفتند که نیسی هیچ نوع علائم حیاتی ندارد. او گفت: «حتی روز بعد هم او را از تابوت خارج کردیم، رنگ پوستش عادی بود و بدنش بو نمی‌داد. او اصلا شبیه مرده‌ها نبود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@dastanvpand 💞ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﺑﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ! ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺳﺨﻨﺶ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩ: «ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ!» ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ، پدر ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻋﯿﺐﺟﻮﯾﯽ: «ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ!» ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ شنیدی؟! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﯿﺎ.» ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ پدر ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯽﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺭﺍﺣﺖ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ! ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ تأﺳﻒ ﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟» ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻃﻨﺎﺏ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ. » ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺧﺸﻤﮕﯿﻨﺎﻧﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ! ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺑﯽ ﻧﻮﺍ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ.» ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ!» ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪٔ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﭘﺴﺮﻡ؟ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯽ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ. ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ. ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺭأﯼ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ! «ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﻓﻼﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ، ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟» ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻥ... ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﮑﻮﺷﺪ ﺧﻮدش باشد. @dastanvpand
💕در بزرگراه زندگی "راهت "راحت" نخواهد بود هر "چاله ای" "چاره ای" به تو خواهد آموخت برای جلوگیری از "پسرفت" پس "باید رفت 🍂 @dastanvpand ‌‌╆━━━┅═💚═┅┅──┄
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ) رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم … پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم … مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ … محکم مادرم رو توی بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … – مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــے) روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه نـمــے دهــم) من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓