#داستان_طلاق
#قسمت_پانزدهم
قطره اشکی از چشمم افتاد
گفتم چطور تاب آوردی اینهمه دوری رو؟
مثل همون موقعها چشماشو تنگ کرد و با محبت بهم نگاه کرد و
گفت دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشی،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
دوباره اشک تو چشمام جمع شد و
گفتم به چه قیمتی؟
غمگین زل زد به بیرون و جواب نداد؟
بعد یهو گفت کوش؟
گفتم کی؟
گفت همونی که باهاش اومدی..
نیشخندی زدم و گفتم معشوقه تو کو؟
گفت کدووم معشوقه،
اون فقط یه پله بود
ازش پرسیدم من چی بودم تو زندگیت؟
چشماشو بست و به صندلی تکیه داد...
حالا میتونستم راحت نگاش کنم دستاش رو میز بود
دستمو بردم جلو، میلرزیدم،
چقدر دلم واسه دستاش تنگ شده بود
اما دستمو کشیدم و خودمو جمع کردم
گارسون اومد جلو
و رو به من کرد و گفت
چی میل دارید
اما قبل از اینکه دهن وا کنم
مثل قدیما که همیشه تصمیم میگرفت چی بخوریم و کجا بریم و چیکار کنیم!
زود کافه گلاسه سفارش داد و
گفت گلاسه های اینجا حرف نداره
گفتم شاید من چیزه دیگه ای دوست داشته باشم
با شیطنت خندید و گفت
تو هیچ چیز دیگه ای غیر از منو دوست نداری!
منم خندیدم و گفتم هنوزم پررویی.
گارسون گلاسه ها رو آورد
گفتم مقسی بوکوم
گفت به به زبانم که بلدی؟
نکنه تو هم اینجا زندگی میکنی
چقدرم خوشگل شدی
و من فقط در جواب سوالاش لبخند میزدم
قبلا وقتی جوابشو نمیدادم
با شوخی منو نیشگون میگرفت تا اعتراف کنم
همیشه بدنم کبود بود
کبودیهای که مثل رطب، شاید سیاه بود اما پر از شهد و شیرینی بود
آه عمیقی کشیدم..
الان بین ما میزی بود به اندازه یکسال دوری
به اندازه قرنها غریبگی
به اندازه کیلومترها فاصله
گفت جواب نمیدی؟
خندیدم و گفتم نه...
چرا باید جواب بدم
دستشو آورد جلو دستمو گرفتو
محکم فشار داد
تمام سلولهای بدنم سرشار از وجودش شد
با خنده گفتم عوضی دستمو ول کن
داره دردم میاد..
دروغ میگفتم، دردی نداشتم
فقط گرمای دستش بود و خروار خروار دلتنگی..
نوشیدنیهامون که تموم شد
گفت پاشو بریم
دست کرد تو جیبش
گفتم مهمون من، جدی میگم
سرشو تکون داد و مثل اون موقعها اون لبای خوشگلشو آورد جلو و گفت نه بابا
گفتم آره بابا
گفت تو نمیخواد دست تو جیبت کنی
حساب و انعامو گذاشت و بلند شد
کنار رودخانه سن قدم میزدیم
گفت خوب تعریف کن ببینم چیکار میکنی؟
همه چیزو واسش تعریف کردمو
گفتم امشب دارم برمیگردم
گفت واقعا تنها اومدی
گفتم آره
حق داشت باور نکنه
از موجود رام و بی دست وپایی که ولش کرد و رفت،
انتظار نداشت تنهایی از یه شهر بره یه شهره دیگه،
چه برسه به یه کشور دیگه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_شانزدهم (پایانی)
کارام تموم شده بود
علی باهام اومد فرودگاه
گفت کی دوباره برمیگردی
گفتم احتمالا چهار پنج ماه دیگه
گفت مگه هر دوماه نمیایی
گفتم چرا ولی میرم ایتالیا
گفت بهم زودتر خبر بده شاید بیام
لبخندی زدمو و رفتم سمت گیت فرودگاه...
صدام زد..
برگشتم
نگاه عمیق و طولانی بهم کرد
گفتم چیه؟
آهی کشید و گفت هیچی
از گیت رد شدم که
دوباره صدام زد و گفت میای پیشم بمونی
سرمو تکون دادمو گفتم نه
گفت دیگه دوسم نداری
گفتم دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشه،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
گفت حرف خودمو به خودم تحویل میدی
گفتم آره
و برگشتم ایران
نمیدونم شاید شاید یه روزی میرفتم پیشش...
ولی حالا حالا اون روز نمیرسید...
من مریم و پرستو بدون وجود مردایی که روح و جسممونو آزار بدن
اوضاعمون خوب بود
و حالمون بهتر......
یکی از اون شبای خوب زندگیم
امیر رو از دور تو یه پاساژ دیدم
و یادم اومد که
تا فهمید طلاق گرفتم
به هوای نوک زدن به لقمه ای چرب چقدر دوروبرم چرخید
و یادم اومد
قبل از آشنائی با مریم چقدر از طرف این گرگای کثیف جامعه چه زن چه مرد
فقط از نظر روحی آسیب دیدم
بگذریم از زنهایی که از لحاظ جسمی هم آسیب دیدن...
و واقعا خدا رو شکر کردم که هنوز آدمای خوبی مثل مریم بهرام محبوب سمانه خاله کبری و علیرضا وجود دارن ...
تا نذارن زمین رو سیاهی و تباهی فرا بگیره
به امید روزی که خانومها برای خودشون ارزش قائل باشند
و انسان بودن خودشونو به هیچ قیمتی نفروشند
و یاد بگیرن عروسک و بازیچه نباشند
و مردهای جامعه مون هم به خانونمهای تنها یا مطلقه
به چشم متاع و طعمه نگاه نکنند
و اونها رو به اسم زنانگیشون صدا نزنند
و همه رو به چشم ناموس خودشون ببینند
ممنون که این داستان رو خوندید
ممنون از مهربونیتون
و ممنون از علیرضا گلشن عزیزم
که حقایق تلخی رو برام تشریح کرد تا به رشته تحریر در بیارم.
همون علیرضایی که پنج ماه پرستو رو تو خونش نگه داشت و مثل یک برادر ازش حمایت کرد
در حالیکه میتونست....
و ممنون از خدا که هنوزم گاهی فرشته هاش رو تو بدترین شرایط سراغمون میفرسته...
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕#حکایت
روزي پادشاهي بي عيب! به اطرافيانش گفت كه اگر از كسي عيب و ايرادي ببيند، آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد.
يكي از شحنه ها (نگهبان) مردي را عريان ديد و گفت: بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازي.
مرد گفت: چه....چه...چرا بايد بدهم؟!
شحنه گفت دو درهم بايد بدهي چون لكنت هم داري.
شحنه گريبان مرد راگرفت؛ او خواست دفاع كند، معلوم شد دستش هم بالا نمي آيد.
شحنه گفت حالا بايد سه درهم بدهي!
در اين گير و دار كلاه از سر مرد افتاد و آن مرد كچل بود. شحنه طلب چهار درهم كرد. مرد بينوا خواست بگريزد، كاشف به عمل آمد كه لنگ و چلاق هم هست. شحنه گفت از جايت تكان نخور كه تو گنجي بسيار پر بها هستي.!!!
متأسفانه برخي در پيدا كردن عيب و ايراد در ديگران چنان مشتاق و جدي هستند كه انگار گنجي را جست و جو مي كنند.
@Dastanvpand 🍃🍃🍃
امشب از شب های تنهایی ست!
رحمی کن بیا....
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
#مولوی
شبتون بخير♥️
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 #داستان_کوتاه
دختر کوچکی به مهمانشان گفت:
می خوای #عروسک هامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم.
دخترک دوید و همۀ عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می گوید «باربی»؛
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:
این که زیاد خوشگل نیست. دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛
اون وقت دلش می شکنه…
مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☁️🌞☁️
#خییا_قشنگه_حتمابخونید
⭕️ بچه علینقی الان کیست ؟
🌸علینقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
💢یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
🍃آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
🌺علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
💔علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
✨خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
#فقط_باید_خدا_بخواهد_همین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📔✍خاطره ای از یک راننده تریلی در زمان شاه
سال ۱۳۳۸ در ورودی تهران ماشینم در موقع دور زدن در تقاطع ناگهان خاموش شد من لباسهایم را تعویض کردم و مشغول رفع عیب ماشین شدم ولی به علت بند آمدن خیابان ترافیکی به راه افتاد تقریبا نیم ساعتی بود ولی ماشین درست نشد ناگهان دونفر با کت وشلوار رسمی نزد من امدند و علت توقف را از من پرسیدند و من خرابی ماشین را عنوان کردم.
منکه مدتی دست بکار شدم و لباسهایم کثیف شده بودند و در گرما مشغول بودم
و ماشین درست نمیشد بسیار کلافه بودم که دوباره یکی از آن دو نزد من امد وگفت که چند لحظه بیا کارت دارم من با او رفتم دیدم چند ماشین پشت سر من یک کادیلاک مشکی رنگ شیشه اش را پایین داد و گفت چه اتفاقی افتاده من هم شرح دادم که چگونه ماشینم خراب شده و علت فرسودگیه ماشین است دیدم شروع به نوشتن نامه ای کرد و روی پاکت نامه ادرسی نوشت و گفت بچه کجایید؟ گفتم اردستان. گفت خوب به خانه ات برگرد و استراحت کن و فلان روز به این آدرس برو و نامه را به انها بده گفتم اما ماشینم خراب است گفت ماشینت را بزار همینجا و برو من خنده ام گرفت و گفتم مگر میشود ماشینم را ول کنم و بروم خارج از ان بار مردم در ان است دیدم یکی از ان دو مرا یک گوشه کشید و گفت میدانی این شخص کیست که با ان یکی به دو میکنید گفتم نه مگر کیست گفت اعلاحضرت همایونی شاهنشاه آریا مهر است تا شنیدم جا خوردم واز ترس معذرت خواهی کردم و نامه را گرفتم و به شهرمان برگشتم و قضیه را برای همسرم توضیح دادم چند روز بعد گفتم باید بروم به ادرسی که دارم ولی از یک جا میترسیدم که شاه برای بند اوردن خیابان مرا تنبیه خواهد کرد از یک جا باید میرفتم و ببینم تکلیف ماشینم و بارم چه شده خلاصه دل را به دریا زدم و رفتم تهران به ادرسی که داشتم.
به آدرس که رسیدم خیالم از جانبی راحت شد که ژاندارما یا اداره ساواک نیست که مرا تنبیه کند
داخل دفتر رفتم و با ترس نامه را دادم. دیدم مرا خیلی تحویل گرفتن و برایم چای اوردند و گفت چند لحظه صبر کنید و بعد از مدتی یک اقا امد و مرا پشت ساختمان برد در انجا تعدادی تریلر صفر ان زمان که عمدتا ماک و انترناش بودند در انجا پارک بود که گفت یکی را انتخاب کن، گفتم چرا ؟ گفت برای خودت. گفتم من که ماشین دارم و قصد خرید ندارم و حتی پول خرید ماشین صفر ندارم. دیدم گفت در این نامه به ما امر شده یک کامیون رایگان در اختیار شما بگذاریم و ما باید اطاعت کنیم راجع به ماشین داشتن یا نداشتن شما نیز اطلاعی نداریم من که از شوق نمیدانستم بخندم یا گریه کنم یک ماک بیست دنده انتخاب کردم و چند روز بعد رفتم و سندش را نیز دریافت کردم
بله این بود خاطره ای که من از شخصی اردستانی در مورد یکی از همشهریانش شنیده بودم که بعد ها از شاه شنیده شده بود که رانندگان ما نباید دغدغه خرابی ماشینهای فرسوده را بخورند آنها به قدر کافی در جاده سختی میکشند و بعدها در قبال خرید کامیون یک خودروی سواریه فورد به رانندگان مجانی میدادند که وقتی ماشین را به گاراژ بردین پیاده به خانه نیایند.
این بود احترام به مشاغل سخت که بعد از تصویب نشدن سختی کار بازنشتگی رانندگان که ۲۵سال باشد نه ۳۰ سال از طرف اقای احمدی نژاد که گفت رانندگان تفریح میکنند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓