✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وپـنـجــم
(مــرزهــاے آزادے)
کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...
با تعجب بهم نگاه کردن ...
- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...
خنده ام گرفت ...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وشـشــم
(خـدا هـم ایــرانــے است)
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ...
من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ...
پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...
برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ...
نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ...
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ...
اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وهـفـتــم
(جلـوه تـمــام عـیــار دنـیــا)
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
در خواست هاشون رده بندی داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ...
- من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11642
#نامه_شماره_سه «مارلون فرانسوی»
پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم. خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه میکردیم اما تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام دادیم! حالا بعد از ۸سال به جرم وراجیهای قطعنشدنیاش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته پنبهاش را دستش گرفته بود و با دهنکجی بین همهمان پخش میکرد تا در گوشمان بگذاریم. میگفت این پنبهها مثل آن ۸سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را از پشتش پس نمیدهد. پنبهها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافهام را شبیه طلبکارهای گمکرده کردم و از اطلاعات فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بیپدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود! به پیشخوان اطلاعات تکیه داده بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدانهایش روی نعشم ریخت. از درد احساس میکردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود، بالای سرم آمد. کمی خم شد تا هوشیاریام را بسنجد که یقهاش را گرفتم و گفتم: «ازدواج کنیم دیگه؟» نگاهی به یقهاش و بعد من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم میفهمیدم بیشوهری کمی به سمت وحشیگری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود. یقهاش را ول کردم تا چمدانهایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از اینکه نتوانستم بدرقهات کنم، متاسفم. اسماعیل تو را بیدردسر از گیت رد میکند. نگران چیزی نباش!»
از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم. سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خندهام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل هستم! ولی جا موندی.»
مارلون بوی عجیبی میداد! بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه میرفت و وقتی حرکت میکرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده میشد! تعادل نداشت و هیکلش یکجور عجیبی کج و کوله و نافرم بود و قسمتهایی از بدنش زیادی بیرون زده بود! برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار میدادیم بهروز که با تنفس مصنوعی، یکدستش کند! مشکلم این بود که مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بیصدا حرف میزد! این را وقتی مطمئنشدم که مارلون را به خانوادهام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش میکردند که چه میگوید. مارلون هم از اینکه هیچکداممان متوجه زبان بیصدایش نمیشدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بیصدا بد نیست اما حوصله سربر است! همه خاصیت یک فرانسوی هم به
ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی. سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوششان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یک دختر ایرانی برای ازدواج میگشت تا راحتتر قاچاق آثار باستانی کند اما دلش یک زن کر نمیخواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبههای لعنتی کر شده بودیم! سیما، دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و مارلون دامادشان شد. هرچند سیما شانس نیاورد دو روز بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و سیما و بچههایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز میکنند و میدزدند و همهشان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند! مارلون هنوز هم من را اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا میکند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجیهایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور شدیم همان حرفها را با ١٠ بار تکرار گوش کنیم! میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_چهار «جمال پخته»
همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان میداد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش ج داره!»
کلهاش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمیشد! یعنی یک بی همه چیز اینقدر دوستم داشت و زبان باز نمیکرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوهای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بیفایده بود. باید پیدایش میکردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسمهایی که با «ج» شروع میشد گشتم. فقط یک نفر بود؛ آقا جمال!
حتما خودش بود. شمارهاش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همینطور جمال!» چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد: «چی؟»
انگار زیادی تودار بود. لبهایم را شتری کردم – یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمیدانم چرا این کار را میکنم – و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»
سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
باورم نمیشد او هم مثل من اینقدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام میداد و میپرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغامهای بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم و میتوانیم همانجا ازدوجمان را یکسره کنیم!
آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوهام را با خودم برده بود و هر کسی را میدیدم ته فنجان را نشانش میدادم و میگفتم: «این آقارو ندیدید؟»
خاله شهین هم که با ۵ کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش میشد و حرص میخورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمیآید چون میخواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمیرسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله میخندید و میگفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرفهای خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لولهای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش میلرزید که آدمیزاد دچار خطای دید میشد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»
گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آنقدر پخته شده بود که ماهیچههایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دستکم ۱۰۵سال داشت و از بس استخوانهایش در هم رفته بود دیگر
۳۰ سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟»۳۰ سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمیرسید از من درخواست ازدواج میکرد! یعنی اگر جمال پدرت میشد، شاید دیگر نمیشد برای تو نامه بنویسم! کلا نمیشد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود!
خندهام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار ۳۰سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید میکرد از بالای طاقچه داد میزد: «میگم بیا بگیرمت!»
گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و میتوانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم ۳۰ سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمیشد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال – در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بیستونهم نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) . امیر در حالی که اخمه
#تمنای_وجودم
#قسمت_سی
بعد دویدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم . حالا چکار کنم ،با بی ورقی؟ یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن .
صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد.
الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد.
این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود . همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم.
بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود .
امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟
نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز خنده داری دیدید؟!
بعد هم رو به امیر گفتم : مگه من با شما شوخی دارم . امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم -پس منظورتون از این حرف چیه ؟! -یه نگاه به صورتتون انداختید؟ دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ).
با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم.
یه دفعه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد.
امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید. امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟ -چی کجاست؟ -همون ارقام دیگه . سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده . -خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟ سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده نیما بلند زد زیر خنده . امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت: مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟ -خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ . بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم. امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت: یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟ -اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ . -حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید . وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا .
-میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟
کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد .
بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه ....
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیویکم
با دیدن نوشته چنان چشمهاش گرد شد و به اون سمت اومد که گفتم الان یکی میزنه تو گوشم . تقریبا فریاد زد:اینها چیه ؟؟! نیما که هنوز همونجا وایساده بود سریع خودش رو به امیر رسوند .کمی به زمین و بعد به من نگاه کرد .یکدفه چنان زد زیر خنده که من ترسیدم (چته بابا توهم ،یه دفه رم میکنه)
امیر خشمگین به نیما نگاه کرد .نیما هم که آنچنان میخندید دستش رو بالا برد و قبل این که امیر حرفی بهش بزنه رفت بیرون. امیر برگشت و به صورت من خیره شد و گفت:من رو دست انداختید؟
از بس عصبانی بود که داشتم کپ میکردم .آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه. -پس این بازیها چیه در آوردید ؟ -بازی نیست -خانوم صداقت ،شما اسم این رو چی میزارید ؟ -انجام وظیفه امیر کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:این وظیفه شماست که با مداد چشمتون روی زمین خط خطی کنید .کمی خودم رو جم و جور کردم خدایی ترسیده بودم .داشت گریم میگرفت .
گفتم :خط خطی نکردم ..تازه من صبح به شما گفتم که اینجا نا مرتبه .من سعی کردم یه خودکار با یه کاغذ پیدا کنم ،اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .اون خانومم هی پشت سر هم رقم ها رو میخوند .پشت سر اون خانوم هم هی تلفن میشد و احتیاج به نوشتن بود .من هم مجبور شدم رو زمین بنویسم .....حالا هم بجای این که من رو به خاطر کاری که کردم سرزنش کنید ،بهتره منشی خودتون رو تنبه کنید که اینطوری اینجا بهم ریخته و نا مرتب نباشه ......
بعد هم طوری که سعی میکردم پام رو نوشته ها نره ،از پشت میز کنار امدم و گفتم :حالا هم با اجازتون میرم برای نهار .
کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم .فکر کنم امیر بدش نمیومد یه کتک درست حسابی من رو بزنه .این رو از مشتهای گره کردش فهمیدم.
تا در و باز کردم نیما رو دیدم که به دیوار تکه داده بود و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد.
به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم.از قیافه خودم تو آینه آسانسور خندم گرفت .یکی زدم تو سرم و گفتم :با این قیافه چه نطقی هم میکردم ...
یه دستمال از تو جیبم در آوردم و توفی کردم و مشغول پاک کردن صورتم شدم.
ساعتی بعد که به که به شرکت برگشتم کف زمین پاک شده بود و میز هم کمی جم و جور شده بو د یا بهتر بگم یه گوشه میز کوپه شده بود .یه خودکار و دفتر هم رو میز بود .یه لبخند اومد گوشه لبم .
به سمت دستشویی رفتم .آستینم رو بالا زدم تا دست و صورتم رو بشورم که نگاهم افتاد به نوشته ها .خیلی آروم آستینم رو کشیدم پایین .بیخیال صورت شستن شدم .با صدای تلفن امدم بیرون .
اینجام ولکنمون نیستن
بعد از این که به تلفن پاسخ دادم.آستینم رو زدم بالا شروع کردم به انتقال اونها به دفتر مورد نظر . یکدفه در اتاق امیر باز شد .زودی آستینم رو کشیدم پایین.امیر بدون اینکه به من نگاه کنه رفت طرف اتاق مشترک مهندسین.
(حالا چه قیافه ای هم گرفته واسه من )
دوباره آستینم رو بالا دادم تا بقیه نوشته ها رو بنویسم اما چون سریع آستینم رو داده بودم بالا نصفش پاک شده بود .از حرص خودکار و پرت کردم رو میز و به صندلیم تکیه دادم.
نیما هم از اتاقش اومد بیرون و به احترام سری تکون داد .من هم همینطور (.این پسر چه با ادبه ...بر عکس اون رفیق بی تربیت از خود راضیش )
نیما هم رفت تو همون اتاق مهندسین.هی ی ی ی ،من هم الان باید انجا باشم ،نه اینجا پشت این میز چشمم افتاد به یه دفتر تلفن .برش داشتم و دنبال شماره تلفن شرکت معراج گشتم وای ،این سرحدی چقدر بد خطه.....خودمونیم ها من اصلا چشم دیدن این سرحدی رو نداشتم ...
با هزار بالا و پایین کردن دفتر شماره رو پیدا کردم و بلاخره یه جوری تونستم اون ارقام رو از اون شرکت بگیرم و تو دفتر بنویسم .
انقدر دلم میخواست میرفتم تو کامپیوتر و بازی میکردم اما از خشم اژدها میترسیدم ....این تلفن هام زنگ نمیزدن زنگ نمیزدن ،یهو همشون با هم به صدا در میومدن .خلاصه تا آخر وقت یه جوری سر کردم .برای روز دوم وقتی جلو در شرکت رسیدم برای اولین بار آرزو کردم سرحدی پشت میزش نشسته باشه .ولی زهی خیال باطل . این شیرین این دوروز هم نیومد .میگفت مریض و حال خوشی نداره.از اول هم من همش دنبال خودم میکشوندمش وگرنه اون اصلا اهل دانشگاه نبود ....
به جون خودم فردا من دیگه نیستم .اصلا قرار هم هست نباشم .ناسلامتی قرار ۴ روز در هفته اینجا باشم .اون هم برای پایان کار نه منشی این آقای بد اخلاق .خدایی این ۲ روز که منشی بودم بد جور رفته رو اعصابم.جواب سلامم هم به زور میده .حالا خوبه همه کارام و دقیق انجام میدم .میز هم که تمیز کردم .
همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون ...
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیودوم
همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون . -سلام امیر که مثل همیشه زورش اومد جواب هم بده .اما این نیما جای اون هم احوالپرسی کرد چقدر این پسر خوب و باادبه.انشاءالله خوشبخت بشه ..البته با شیوا ...
با هم رفتن تو اتاق مهندسین .باز یه آه کشیدم .....
یه یک ساعتی گذشته بود که چنتا مرد که خیلی هم متشخص بودن ،وارد شدن .سلام کردم یکی از اونها جلوتر اومد و بعد از این که سلامم رو پاسخ داد گفت که قرار ملاقات دارن .من هم مثل گیجها پرسیدم :با کی ؟ - با مدیریت این شرکت متعجب شدم چرا امیر حرفی نزده .به هر صورت گفتم که منتظر اونها بودن و به اتاقی که مخصوص این ملاقاتها بود راهنماییشون کردم .در رو بستم و به طرف اتاق مهندسین رفتم.ضربه ای به در زدم و در رو باز کردم .سرم رو داخل کردم و گفتم:ببخشید مهندس رادمنش ،اون افرادی رو که منتظر شون بودید ،تشریف آوردن . امیر هم گیج تر از من پرسید:کدوم افراد؟ گفتن از شرکت.....تشریف آوردن و با شما قرار ملاقات دارن. امیر یه نگاه به بقیه کرد و از من پرسید:امروز؟ -اینطور گفتن از جمع معذرت خواهی کرد و اومد بیرون و در رو بست.
تا به حال اینقدر نزدیک به من نایستاده بود .یه حسی درونم موج میزد.نا خودآگاه یه قدم رفتم عقب.
امیر آرم گفت:حالا کجا هستن؟
نمیدونم چرا صدام در نمی اومد.فقط با انگشت دستم به اتاق اشاره کردم .
امیر نگاهی به در اتاق کرد و دوباره پرسید :شما مطمئنید ؟ -اینکه انجا هستن یا نه ؟ -نه ...از این که گفتن امروز قرار ملاقات دارن. -بله مطمئنم سرش رو انداخت پایین .در باز شد و نیما هم اومد بیرون نیما:امیر چه خبره ؟ امیر با کلافگی سرش رو تکون داد و گفت:نمی دونم چرا این خانوم سرحدی در مورد این ملاقات حرفی نزده .اون هم ملاقات به این مهمی !
نیما اخمهاش رو کرد تو هم وگفت :این دفه اولش نیست که چیزی یادش میره .یادت اون دفه نگفته بود شرکت ....تماس گرفتن و برای افتتاحیه دعوتمون کردن .یادته همین نرفتنمون،چقدر گرون برامون تموم شد .
امیر یه دستش به دیوار تکیه دادو سرش رو انداخت پایین و گفت: میدونی چقدر منتظر این موقعیت بودم .اینها به هرکس وقت ملاقات نمیدن . -پس چرا اینقدر معطل میکنی و نمیری تو؟
امیر صاف ایستاد و با اشاره به لباسش گفت:با این سر و وضع.
یه نگاه بهش انداختم.یه شلوار جین از اون مدل جدیدا پوشیده بود با یه تی شرت مشکی تقریبا چسبون که عظلاتش رو به خوبی به نمایش گذشته بود. من هم مثل این ندید بدیدا گفتم:به نظر من که عالیه.
یه دفعه هردوشون چرخیدن طرف من .تازه متوجه حرفام شدم.سریع گفتم:منظورم اینه که انقدر هم مهم نیست رسمی باشید .مهم اینه که اونها منتظر شما هستن و شما هم منتظر این فرصت بودید پس بهتره زیاد معطلشون نکنید .
آخه دختر به تو چه ؟اصلا مگه تو خودت کار نداری که انجا وایسادی ؟
امیر رو به نیما گفت:تو هم میایی -نه اگه لازم شد خبرم کن
من هم که هنوز همونجا وایساده بودم با نگاه امیر مثل لبو سرخ شدم و رفتم سرجام نشستم و الکی خودم و مشغول نوشتن کردم.
لحظه ای که امیر میخواست داخل اتاق بشه یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی کرد و باز دل من هری ریخت پایین .اما باز هم مثل هر دفعه نگاه امیر فقط یه نگاه ساده بود .
نیما روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشست و گفت:این خانوم سرحدی دیگه شورش رو در آورده . به خودم امدم و گفتم : با من بودید ؟
نیما به صندلیش تکیه داد و گفت:خانوم سرحدی رو میگم این دفعه اولش نیست که اینچنین چیزی رو از قلم میاندازه .
تازه یادم اومد صبح اول وقت یکی از این شرکتها زنگ زده بود و از این که هنوز سفارششون که طراحی یه برج مسکونی بود به دستشون نرسیده ،شکایت کرده بود .کاغذی رو که این مورد رو روش نوشته بودم به نیما نشون دادم و گفتم: راستی این شرکت هم زنگ زد گفت ،نقشه های برج هنوز به دستشون نرسیده ،حالا این و باید به شما نشون بدم یا به مهندس راد منش . نیما روی صندلی صاف نشست و کاغذ رو از دستم گرفت و گفت:این چیه؟ -عرض کردم که صبح..... میون حرفام اومد و گفت: اصلا ما در این رابطه چیزی نمیدونستیم .
این داستان ادامه دارد......
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📔#حکایت_آزادگی
روزی خلیفه وقت، کیسه ای پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است. ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است».
🔺پیام متن:
گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
📕کشکول_شیخ بهایی
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••