eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم (نـــام‌هــاے مـبــارک)‌ من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد .. ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ... 💥پــایــان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
لینک قسمت بیست https://eitaa.com/Dastanvpand/11965 «شوهر متخصص!» مادربزرگت یا همان مادرم بی‌احساس‌ترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و دست‌هایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه‌ام را آویزان‌تر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: «دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون!» حدس می‌زدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یک‌جورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمون‌ها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: «پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر»‌ این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین‌بار از کلمه «مادر عزیزم» استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمون‌هاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمی‌شوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر می‌کردم مامان بد هم نمی‌گوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل می‌کرد، خوب می‌شد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین می‌کردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش می‌شد. «دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان!» یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که می‌روند۱۰‌سال درس می‌خوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان این‌قدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زن‌ها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه‌ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله‌ها داشتم فکر می‌کردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی ۳۰کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون این‌که چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل. وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله‌ بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن‌زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: «آقای دکتر من چمه؟!» سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه‌اش این بود بچه‌ها را لک‌لک‌ها می‌آورند و می‌گذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می‌آورند و به دنیا می‌آید، حالا چنان انتقامی از نادانی‌اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: «قصد ازدواج دارم» کمی به سمت جلو روی میز سُر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: «با کی؟» دستم را کوباندم روی دسته صندلی‌ام و صدایم را بالا بردم «هر کی! مثلا همین شما سپهرخان!» عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: «زبونتو بیار بیرون» داشتم کم‌کم شک می‌کردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه‌اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: «مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر می‌خوای؟!» خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: «شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه» ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ می‌گفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو می‌گم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی می‌کنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد: «قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب‌ماندگی‌های کودکی‌اش را داشت که قبول کرده بود! روبه‌رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک‌لکا بچه‌ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب‌ عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه می‌داد: «بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی‌دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه» یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه وفایی بود؟ یادت باشد تا بعد_مادرت
«کت بی صاحب!» موهایم را صورتی و چتری‌هایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست می‌خورند یک دستی در قیافه‌شان می‌برند و طبیعتا بعد از ۲۱ مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکست‌هایم را نشان نمی‌داد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کله‌ام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار می‌زدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالی‌که مَویز می‌جوید به گاز خیره می‌شد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و فکر می‌کرد اگر ذهنش به یک قورمه‌سبزی پخته شده متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش پخته می‌شود؟! میزان حماقتش دست‌کاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوه‌ای رنگ پاره شده را رفو می‌کرد. نمی‌دانم چرا آن‌قدر آن کت بی‌ریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکله‌اش پیدا می‌شد. مامان آن‌قدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوه‌ای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانه‌شان را زده. حتما خودش بود. چتری‌های صورتی‌ام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. پله‌ها را دو تا یکی پایین ‌رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پله‌ها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قل‌خوردنم روی پله‌ها و اصابتم به صاحب کت! ١٠ پله‌ای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همان‌طور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «ته‌کوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیره‌ام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آن‌قدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آن‌قدر با لرزش و ناواضح می‌گویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستی‌ات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم می‌کرد. نگاهش روی لباس‌هایم دو دو می‌زد. بابا می‌گفت به این آدم‌ها می‌گویند هیز! یعنی درعین‌حال که نمی‌توانند روی یک نفر تمرکز ‌کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیک‌تر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقه‌ام نزدیک‌تر شد و گفت: «یقه‌تون چروکه، لکه‌ام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرف‌هایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمه‌ها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!» تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«کت بی صاحب!» دوم نامه شماره بیست و دو «کت بی صاحب!» دوباره یک قدم عقب‌تر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون می‌کنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که می‌گفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز این‌که حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه‌ و عرق‌گیرش همراه کیسه زباله‌ از خانه‌اش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد بگوید این‌همه دمبه و گوشت چروکیده و آویزان را وقتی در عرق‌گیرت می‌اندازی بیرون جز برای عیال خدا بیامرزت برای ما جذابیت بصری که ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد! طفلک آنی در برابر چروک‌های عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمه‌اش را پیدا کند پس تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«قانون جذب!» دیده بودم دخترهای فراری قیافه‌های عجیب و کتک‌خورده‌ای دارند اما وقتی داشتم از ضربات کفش مامان به‌خاطر چتری‌های صورتی‌ام فرار می‌کردم، هیچ فکرش را نمی‌کردم که با پیژامه آبی نخی‌ که به تعداد جمعیت کلانشهر تهران عکس گوسفند دارد ودمپایی لا‌انگشتی و پالتوی یقه خز و آن چتری‌های صورتی لعنتی که باران رویش ریخته بود و رنگش روی ابروها و پیشانی‌ام پس داده بود، قرار است تا شب خیابان‌ها را متر کنم.هرچند راهم را کج کردم سمت پارک دانشجو.تو شاید از آن موقع که از ایران رفتی یادت نباشد اما پارک دانشجو جایی بود که اگر با ترکیب پیژامه آبی نخی گوسفند نشان و دمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و چتری صورتی به همراه یک تخته طراحی در آن راه می‌رفتی،کسی چپ که نگاهت نمی‌کرد هیچ، آرتیست صدایت می‌کردند.کلاه پالتویم را روی سرم گذاشتم و رنگ وارفته روی پیشانی‌ام را پاک کردم و درحالی‌که داشتم خودم را منقبض می‌کردم که از شدت لرزیدن از سرما استخوان‌هایم از پوستم بیرون نزند،یادم افتاد خانم وفایی می‌گفت به هرچیزی فکر کنی همان اتفاق به سمتت می‌آید.‌نمی‌دانم این زن دقیقا روی کدام فلاکتی این‌طور متمرکز شده بود که وضعش این بوداما این ازآن قوانینی است که روانشناس‌ها به امیدش هنوزاز رو نرفته‌اند؛ قانون جذب! دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا بخار دهانم گرمش کردم. روی نیمکت روبه‌رویی پیرمردی نشسته بود که به موهایم خیره شده و زیر لبش یک چیزی می‌گفت. از آنهایی بود که روی غرایز ۱۸سالگی‌شان قفل کرده وازوقتی آمدم با یک کیسه نان در مسیر دخترهای دانشجو می‌پلکید ونان داغ به خوردشان می‌داد تا بازویش را بگیرند و از پله‌ها عبورش دهند! سرم را چرخاندم که دیدم یک پسر مچاله شده ازسرما روی نیمکت بغلی دراز کشیده ودرحالی‌که کیفی بین دو زانویش قرار داشت، شکمش ازنیمکت بیرون زده بود.دندان‌هایم را روی هم فشاردادم و چشم‌هایم را ریز کردم و خیره‌اش شدم تا تمرکزم رویش بیشتر شود.قدیم‌ها هم روی اشیا تمرکز می‌کردم تا به سمت خودم تکانشان بدهم اما هربارآخرش مجبور بودم خودم ریز ریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چقدرشاهکارم تا عزت نفسم از هم نپاشداین‌طور که من روی این مردک متمرکزشده بودم،بعد از یک ربع باید تکثیر هم می‌شد اما خبری نبود. از روش قدیمی‌ام به شکل جدیدی استفاده کردم و با وجود این‌که همچنان خیره مانده بودم، زیر لب گفتم: «پیس پیس!»به نظرم این دیگر نقطه اوج قانون جذب بود.کمی خودش را تکان داد و گوشه چشمش را باز کرد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و تکان دادم تا متوجه‌ام شود.داشت جذب می‌شدسرش را از روی نیمکت بلند کرد و دورش را نگاه کرد و دستی در موهای فرفری خیسش کشید.کی فکرش را می‌کرد یک همچین جنتلمنی را از توی پارک پیدا کنم، آن هم با قانون جذب بیشتر تمرکز کردم و تکه پوست پسته‌ای که ته جیبم بود راطرفش پرت کردم تا از سرگردانی در بیاید و نقطه جذاب را که من باشم پیدا کند. تا به حال هیچ‌وقت روی یک مرد این‌قدر تمرکز نکرده بود. دیگر دلم داشت هم می‌خورد که از روی نیمکت بلند شد و به سمتم آمد.خودم را مرتب کردم و کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند. باران آن‌قدر تند شده بود که شُره رنگ صورتی از چانه‌ام می‌چکید کنارم نشست و نگاهش به نگاهم خورد. از آن حالت‌های دو نفره‌ای که وقتی بابا هرجایی ببیند بعد از نیم ساعت خیره ماندن بهشان می‌گوید:«کره‌خرای هیز!»چشمانش را مالید و گفت: «میشه ۵ تومن»صدایش یکجوری بود انگار جلوی پنکه نامریی حرف می‌زند صورتم را پاک کردم و گفتم«چی؟!» سرش را خاراند و گفت:«پول جذبتون!»هیچ جای قانون جذب نگفته بودند طرف بو می‌برد! سرم را نزدیک‌تر بردم و گفتم: «مگه شما می‌دونید چیه؟!» از کیفش یه تکه مقوای کارتن بیرون آورد و گذاشت زیرش و گفت: «خانم مث این‌که این‌جا پارکه‌ها! روزی ١٠ مورد جذب داریم، این پیس پیسا که قدیمی شده.» باورم نمی‌شد که در هر کاری نفر آخر هستم اما تو نمی‌فهمی که بعد از ۲۲ مورد شکست چیزی برای از دست دادن که نداری هیچ، یک چیزی هم باید دستی بدهی! گفتم«میلیون؟» از کیفش کیسه چروکیده‌ای درآورد و کله‌اش را فرو کرد داخلش و گفت: «نه پس! برو ببین زن مو صورتی کجا ۵ حساب میکنن؟» گیج شده بودم اما از جایم بلند شدم و گفتم: «قبول! عقد کنیم بریم سر خونه زندگیمون، بابام می‌ریزه به حسابت» کارتن را از زیرش کشید و با چشم‌های خسته‌اش گفت: «ما الان توی خونمونیم دیگه! بیا بشین رو کارتن، بیا غریبی نکن.» گند زده بودم. کوباندم روی صورتم تا جذبم از کار بیفتد اما گوشه پالتویم را کشید و ادامه داد: «بیا پلنگ صورتی من، بیا کارتن دو نفره دارم». زیادی رویش متمرکز شده بودم. دیگر کار از جذب گذشته بود، چسبیده بود! عقب‌عقب رفتم تا جذبش ازکار بیفتد و بی‌خیال زندگی کارتن‌خوابی شود که کوبیده شدم به یک نفر بابا بود تابعد_مادرت ادامه دارد
«داماد شب‌ کار» وقتی در زندگی‌ات به میزان کافی گند بزنی یا باید بمیری یا خودت را به مردن بزنی. اولی که هیچ، هنوز آرزو داشتم. ولی دومی را خوب پایه بودم. این‌که خودم را سُر بدهم زیر پتو و روی شکمم بخوابم و صورتم را فرو ببرم توی بالشت بلکه کسی هوا برش دارد و بخواهد نازم را بکشد و زنده‌ام کند. و خب آن‌قدر توجه و مهر والدین روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد که بعد از سه روز سراغم را گرفتند و مامان یادش آمد آخرین‌بار داشتم می‌رفتم دستشویی. یعنی سه روز پیش من را کنار در دستشویی دیده بود و سه روز بود دنبال تصویر جدیدی از دخترش نمی‌گشت. معده‌ام داشت سوراخ می‌شد و اکسیژن زیر پتو به حداقل رسیده بود که چیزی کوبیده شد توی کمرم. زخم بسترم تا مغز سرم سوخت و حدس می‌زدم لابد مامان دوباره با لوله جارو برقی می‌خواهد پتو را از رویم بکشد. درواقع در خانه ما لوله جاروبرقی فقط یک لوله جاروبرقی نبود بلکه نصف امور تربیتی و نظافتی و تفریحی با همین لوله بود. دوباره کوبیده شد توی کمرم. با این ضربه‌ها مُرده هم دست از لوس بازی برمی‌داشت و زنده می‌شد چه برسد به من. گوشه پتو را از روی سرم کنار کشیدم که دیدم همه جا تاریک است. نمی‌دانستم شب است یا روز اما خبری از نور نبود. پتو را دوباره کشیدم روی سرم که جسم سنگینی افتاد روی هیکلم. یعنی در این گنداب مجردی فقط بختک را کم داشتم که خودش را به من قالب کند که پتو را کنار زدم. بختک نبود. یک چمدان قدیمی بزرگ که دو شمعدانی درونش افتاده بود. از زیر پتو بیرون آمدم که نوری افتاد درون چشمم و چند قدم به عقب برگشتم و افتادم روی چمدان. باورم نمی‌شد اما مردی با طول دو متر که شانه‌های پهنش بین چهارچوب در گیر کرده بود و با یک جوراب زنانه روی صورتش که دماغش زیرش مچاله شده بود روبرویم ایستاده بود. صدای خس‌خس نفس کشیدنش از زیر جوراب به گوشم می‌رسید. نمی‌دانستم جیغ بزنم یا غش کنم اما همیشه راه سومی هم هست. با دستم سرش را نشان دادم و گفتم: «کمی جورابو اگه برگردونید پشت سرتون این‌قدر سخت نفس نمی‌کشید.» با آن هیکل کاسه‌های عتیقه در دستش را به شکمش چسباند تا کمتر صدای لرزیدنشان به گوش برسد و با صدای بم شده زیر جورابش گفت: «چاقو دارما!» این‌که یک آدم کله صورتی که حالا گلبهی شده با مقدار زیادی زخم بستر که بر اثر چهار روز الکی مردن بخاطر ۲۳ شکست عشقی را از چاقو بترسانند به همان لوسی و ننری است که به یک گراز زخمی نان خامه‌ای تعارف کنند تا دهنش را قبل از مرگ شیرین کند! از روی چمدان بلند شدم و کاسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «مامان بابامو کشتی یعنی؟! چهارتا کاسه ارزش داره؟» کاسه‌ها را از دستم کشید و گذاشت درون چمدان و گفت: «کسی خونه نبود. تو از کجا پیدات شد؟» قد و هیکلش جان می‌داد برای این شوهرهایی که تنها کار مفیدشان این است که ظرف‌های بالای کابینت را برایت بیرون بکشند و در قوطی دوغ و نوشابه باز کنند. روی مبل گوشه اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم، انداختم طرفش و گفتم: تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«داماد شب‌ کار» «شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظه‌ای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل این‌که من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کله‌اش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشه‌اش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لوله‌اش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زن‌هایی که به شوهرشان با هر کثافت‌کاری همچنان می‌گویند «آقامون» دستم را زیر چانه‌ام زدم و گفتم: «از غریبه نمی‌بری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید می‌زدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش می‌کردیم اما وقت من دیگر داشت پر می‌شد و هر لحظه ممکن بود بی‌خیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه این‌که ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی می‌خواستم به زن آینده‌ام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید. اگر اجازه می‌دید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!» در طول زندگی‌ام فقط یک آفتابه دزد برایم ایش و ویش نکرده بود که آن هم آنشب محقق شد. خبر نداشت بخاطر خرابکاری‌های من تلفنمان به بی‌سیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم مامان فقط شماره ۲ را بگیرد. عدد ۲ را گرفتم و فقط گفتم«حق با توئه. خیلی ازم سرتری! لیاقتتو ندارم» میم آخر جمله را نگفته بودم که گاز اشک‌آور را انداختند توی اتاق. این کلانتری ما هم که از وقتی من تشکم را خیس می‌کردم و مامان زنگ می‌زد، پلیس تا امروز فقط بلد بودند گاز اشک را بیندازند وسط اتاق و خب اگر همه اینها را فراموش کنی می‌توانی در نامه بعد بالاخره منتظر خواندن ماجرای عروسی‌ام باشی… . تا بعد- مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
امید دارويی است كه شفا نمی دهد اما درد را قابل تحمل می كند... @dastanvpand
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸 یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امید برای یه شروع قشنگ🌹 دوستان مهربون آرزومندم سبد امروزتون پر باشد از عشق و یه دنیا سلامتی 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست... اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! @Dastanvpand 👈🍃
💕داستان کوتاه دو حکیم درباره سلامت و امنیت بحث می کردند تا سخن آنها به اینجا رسید که سلامت بهتر است یا امنیت؟ گفتگوی بسیار کردند تا آن که تصمیم گرفتند آن را بر روی دو گوسفند آزمایش کنند تا عملا به نتیجه برسند. دو گوسفند را آماده کردند که یکی بیمار بود و دیگری در سلامت کامل به سر می برد. هر کدام را در یک مکان جداگانه ای قرار دادند و در جلوی او علف گذاردند، اما در برابر گوسفندی که از سلامت کامل برخوردار بود، گرگی را با افسار محکم بستند و رفتند. روز بعد که به گوسفندان سرکشی کردند، مشاهده کردند گوسفند بیمار قدری علف خورده است، اما گوسفندی که سالم بود هیچ علف نخورده است و علت نخوردن علف، ناامنی از سوی گرگی بوده است که در برابر او بسته شده بود. آنها از این آزمایش نتیجه گرفتند که امنیت بر سلامت مقدم است. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
❄️💞❄️💞❄️💞❄️💞❄️ 💙☀️💙☀️💙☀️💙 ❄️💞❄️💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩ایمان واقعی 🗯روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است . 🗯فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!  🗯خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....  🗯او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟  🗯مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :  🗯مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! ♥️نتیجه اخلاقی داستان: مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن👌 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند... علامه دهخدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣 _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش بود و.!!😣 یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣 یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁 هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما😠 یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠 به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔 سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی😊 _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا😊 با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐 +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش... منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...! اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید. خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.! اما یوسف را بیشتر!! چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد. اما رفتار توام با یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند. فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...! سوار ماشین شد و راه افتاد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک خانه رسیده بودند... خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت: _سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت: _چیشده خاله!؟ +هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕 پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت.. یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.! عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه. رسیدن به خانه،... همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند. سمیرا_سلام داداش حمیید خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟ حمید بادیدن خواهرانش... چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت: _اره الان گرفتم خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت: _بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐 این را گفت و وارد خانه شد.. یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد. حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد. _به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜 باخنده گفت: _کجا میخای بری حالا!؟😁 _مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم بگیرم.😕 _باش. بپر بالا.😁 حمید سوار ماشین شد... دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید.. یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟! _یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊 _میگی چیشده یانه؟! _میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑 به شیرینی فروشی رسیده بودند. _منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟 حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت: _از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋ حمید دستی برایش تکان داد... و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود. لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒 وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭 ♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود. ♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز. ♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان. ♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞 یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،... اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..😞🙏 و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف و بود.😣و از دید بقیه و . برپایی میهمانی ها بود و اجبار به ماندن .😣چرا تمامی نداشت..!؟ به ساعت نگاه کرد،.. تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،.. کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!! باصدای ،✨به خودش آمد،... مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد، در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و .. بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓?
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلوچهارم سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو داد
امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده -نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده . گفتم :موضوع داره پلیسی میشه یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خوب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم . خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی . از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون. .................................................. خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم . -پس اگه کاری ندارید من برم . -نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود. گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده -همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت - پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟ -تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه . -کدوم شرکت -همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه. -آهان... با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد -شما هم همینطور -ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده -خب چرا ایشون منزل نمیرن سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار -چه بامزه هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته . شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه . من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟ -امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده . -خب خدا رو شکر شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره. -تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده. زدیم زیر خنده . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
موقع رفتن شیوا خواست همراه اونها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود. نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست -خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید. احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده . همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن. -بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه -ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه -بدومستانه اینقدر حرف نزن . نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن. شیوا :ما امدیم امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست . با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم. نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت . گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم -هر طور راحتید . ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست. خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب . انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم . تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود . روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟ اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه . پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید -خرید چی ؟ -میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم . -باشه ، آدرس رو میدی -بنویس اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی. وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون. به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن . مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره. زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله . صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟ برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟ -چیو ؟ -این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید . -بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید . شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد . برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟ در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟ این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم . برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم. امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه. بعد هم رفت تو اتاقش . شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم . نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفعه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم . داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم . برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده . خدا رو شکر کر هم شده قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟ خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟ -میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه..... از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی. نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم. امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم . با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید. -نه چرا باید ناراحت بشم . میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود . قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود . با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟ با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام. من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه . شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود. نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم. گفت: بخشیدید؟ گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله . از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه . دوباره بد جنس شدم. حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف ..... داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم . حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت. یه دفعه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم . با تعجب گفتم :این چیه ؟! -چایی .مگه معلوم نیست . -چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟! -ایرادی داره لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید . در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید. در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود . قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
💎بچه قورباغه و کرم آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه" آرامش شب نصیب کسانی باد که دعا دارندادعا ندارند نیایش دارند نمایش ندارند حیادارندریاندارند رسم دارنداسم ندارند شبتون آروم❤️ @dastanvpand
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌺به جمعه خوش آمدید 💗یه روز خوب,یه حس خوب 🌺یه تن سالم 💗یه روح ارام و بزرگ 🌺ارزوی قلبی من براى شما 💗روزتون سرشار از زیبایی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓