eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️💞❄️💞❄️💞❄️💞❄️ 💙☀️💙☀️💙☀️💙 ❄️💞❄️💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩ایمان واقعی 🗯روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است . 🗯فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!  🗯خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....  🗯او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟  🗯مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :  🗯مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! ♥️نتیجه اخلاقی داستان: مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن👌 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند... علامه دهخدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣 _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش بود و.!!😣 یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣 یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁 هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما😠 یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠 به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔 سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی😊 _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا😊 با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐 +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش... منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...! اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید. خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.! اما یوسف را بیشتر!! چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد. اما رفتار توام با یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند. فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...! سوار ماشین شد و راه افتاد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک خانه رسیده بودند... خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت: _سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت: _چیشده خاله!؟ +هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕 پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت.. یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.! عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه. رسیدن به خانه،... همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند. سمیرا_سلام داداش حمیید خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟ حمید بادیدن خواهرانش... چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت: _اره الان گرفتم خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت: _بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐 این را گفت و وارد خانه شد.. یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد. حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد. _به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜 باخنده گفت: _کجا میخای بری حالا!؟😁 _مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم بگیرم.😕 _باش. بپر بالا.😁 حمید سوار ماشین شد... دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید.. یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟! _یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊 _میگی چیشده یانه؟! _میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑 به شیرینی فروشی رسیده بودند. _منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟 حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت: _از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋ حمید دستی برایش تکان داد... و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود. لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒 وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭 ♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود. ♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز. ♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان. ♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞 یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،... اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..😞🙏 و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف و بود.😣و از دید بقیه و . برپایی میهمانی ها بود و اجبار به ماندن .😣چرا تمامی نداشت..!؟ به ساعت نگاه کرد،.. تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،.. کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!! باصدای ،✨به خودش آمد،... مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد، در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و .. بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓?
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلوچهارم سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو داد
امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده -نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده . گفتم :موضوع داره پلیسی میشه یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خوب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم . خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی . از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون. .................................................. خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم . -پس اگه کاری ندارید من برم . -نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود. گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده -همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت - پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟ -تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه . -کدوم شرکت -همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه. -آهان... با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد -شما هم همینطور -ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده -خب چرا ایشون منزل نمیرن سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار -چه بامزه هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته . شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه . من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟ -امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده . -خب خدا رو شکر شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره. -تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده. زدیم زیر خنده . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
موقع رفتن شیوا خواست همراه اونها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود. نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست -خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید. احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده . همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن. -بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه -ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه -بدومستانه اینقدر حرف نزن . نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن. شیوا :ما امدیم امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست . با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم. نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت . گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم -هر طور راحتید . ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست. خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب . انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم . تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود . روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟ اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه . پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید -خرید چی ؟ -میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم . -باشه ، آدرس رو میدی -بنویس اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی. وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون. به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن . مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره. زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله . صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟ برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟ -چیو ؟ -این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید . -بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید . شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد . برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟ در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟ این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم . برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم. امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه. بعد هم رفت تو اتاقش . شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم . نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفعه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم . داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم . برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده . خدا رو شکر کر هم شده قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟ خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟ -میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه..... از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی. نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم. امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم . با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید. -نه چرا باید ناراحت بشم . میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود . قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود . با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟ با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام. من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه . شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود. نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم. گفت: بخشیدید؟ گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله . از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه . دوباره بد جنس شدم. حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف ..... داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم . حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت. یه دفعه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم . با تعجب گفتم :این چیه ؟! -چایی .مگه معلوم نیست . -چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟! -ایرادی داره لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید . در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید. در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود . قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
💎بچه قورباغه و کرم آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه" آرامش شب نصیب کسانی باد که دعا دارندادعا ندارند نیایش دارند نمایش ندارند حیادارندریاندارند رسم دارنداسم ندارند شبتون آروم❤️ @dastanvpand
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌺به جمعه خوش آمدید 💗یه روز خوب,یه حس خوب 🌺یه تن سالم 💗یه روح ارام و بزرگ 🌺ارزوی قلبی من براى شما 💗روزتون سرشار از زیبایی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جمعه 4تیرماهتون عالی و بینظیر 🌱روزتون پراز مهربانی 🌸وجودتون سلامت 🌱دلتون گرم از محبت 🌸عمرتون با عزت 🌱و زندگیتون 🌸مملو از خوشبختی 🌱امروزتون زیـبــا 🌸در کنار خانواده و عزیزانتون 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5895589950954407379.mp3
3.11M
🖥 آرش 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
لینک قسمت قبل https://eitaa.com/Dastanvpand/12008 «قصه ها!» با این‌که چند وقتی هست از ایران رفتی ولی می‌دانم چقدر سنت‌ها و آیین ایرانی برایت ارزش دارند؛ اما بی‌انصافی است که برای این آیین ذوق‌زده شوی؛ «ختنه سورون!» این‌که اولین‌بار کدام آدم بیکار فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد، بماند اما درد آنجاست که هنوز آدم‌هایی در قرن ۲۱ باقالی‌پلو با گوشت و سالادالویه و ژله به خورد فامیل و همکار و همسایه می‌دهند و تا صبح خودشان را می‌لرزانند که پسرشان اولین جراحی زیبایی‌اش را با موفقیت پشت سر گذاشته. آن شب هم پشت در خانه عمو شوکت با یک سبد گل ایستاده بودیم و نعره‌های عمو که می‌گفت «آماشالا! بیا وسط» خانه را می‌لرزاند. مامان از ته کیفش کاغذی بیرون آورد و به دیوار راهرو چسباند و رویش نوشت «امین جان، آراستگی‌ات مبارک. از طرف عمو منصور و خانواده» و چسباند روی سبد گل که عمو در را باز کرد و طبق معمول همیشگی‌اش که در خانه‌اش را روی هرکس و ناکسی باز می‌کند فقط بلد است بکوبد پشت کمرت و بگوید «بههه» خودش را کنار کشید تا وارد خانه شویم. اما بدترین اتفاق این است که وقتی وارد یک میهمانی می‌شوی، یک مشت آدمی که قرار بوده روزی شوهرت شوند سرت هوار شوند. عمو اسداللهِ زن مرده‌ داشت وسط میهمانی لزگی می‌زد و پسرش بهروز تلاش می‌کرد با قوس‌و‌خیز خاصی بخاطر رقص پدرش طوری ریسه برود که هربار بیفتد روی شانه‌های نامزد جدیدش، تا آن نامزد دماغ عقابی‌اش لپش را بکشد. خانوادگی مستهجن بودند! داشتم زیر لب فحش نثارشان می‌کردم که من باید جای آن دخترک پاچه دریده با آن شال پلنگی‌اش نشسته بودم و لپ آن بی‌لیاقت را می‌کشیدم که یک کیف‌دستی کوبیده شد توی صورتم. کله‌ام داغ شد و خون زیر پوستم قُل قُل کرد. دستم را روی دماغم فشار دادم. چشم‌هایم را باز کردم که دیدم خلبان کامران با دختری مو طلایی که پروتز لب‌هایش، دهانش را شبیه دونات کرده بود، روبرویم ایستاده بودند و هردو با چشم‌های گشادشان تلاش می‌کردند دماغم را معاینه کنند و دخترک با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: «کامی دماغش چیزی نشده باشه!» وقتی حرف می‌زد با آب دهانی که گوشه لب‌هایش جمع می‌شد حباب درست می‌کرد. کامران بدبخت هم که نمی‌دانم یک مشت تف حباب شده چه جذابیتی می‌توانست برایش داشته باشد درحالی‌که انگار یک اثر هنری را دید می‌زد، گفت: «تو حالا حرص نخور. استرس واسه پروتزت خوب نیست ماهی کوچولو. واسه کامی ماهی شو» دستم را از روی دماغم برنداشتم و سرم را چرخاندم تا شاهد ماهی شدن خانوم نباشم و به سمت آشپزخانه رفتم بلکه کیسه یخ پیدا کنم که زنی درحالی‌که به کابینت تکیه داده بود و آلبالو در دهانش پرت می‌کرد، جیغ زد«سینااا داره تکون میخوره!» ژاله غولی بود. بعد از این‌که تخم اژدهای سینا را ترکانده بودم، تصمیم گرفته بود ژاله را بگیرد تا برایش به جای تخم اژدها پسر به دنیا بیاورد. سینا هم با آن قد و قواره زپرتی‌اش زیر شکم ژاله را گرفته بود و فکر می‌کرد این غول هم به اندازه تخم اژدها شکننده است. زن گنده هم از هیکلش خجالت نمی‌کشید و هر تکانی را توی بوق می‌کرد. یک تکه یخ از یخچال بیرون آوردم و به دماغم چسباندم و روی مبل گوشه خانه نشستم. داشتم دانه‌دانه آدم‌ها را می‌شمردم که مجردهایشان را سوا کنم و رویشان طرح و برنامه بچینم که پسرعمو فرهاد دیپلمات با یک زن خارجی چشم بادامی روبرویم نشستند. تا بعد_مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«قصه ها!» بیشتر از این‌که ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنی‌هایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب می‌پوشد و از قیافه‌اش معلوم بود از آن اوشین‌های بدبخت روزگار است که هر روز زمین‌های خانه را حوله خیس می‌کشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. از پشت کله جفتشان می‌شد فهمید که شب‌ها کف زمین، روی بالشت آجری می‌خوابند. کف دست‌هایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالی‌که همچنان داشت زیر و زبرش را می‌لرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیده‌ام را ببینم که سیمین با معلم خصوصی‌اش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابه‌جا می‌شد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمی‌گذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا روده‌ام تیر می‌کشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گرد‌های شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینی‌اش را قورت داد و کوبید روی شانه‌ام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت می‌کرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن. حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم‌ خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج می‌کنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوه‌ای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیه‌اش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی…. فعلا – مادرت🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«از ختنه سورون تا عروسی!» با من ازدواج می‌کنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنه‌سورون پسرعموی فسقلی‌ام، درحالی ‌که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوه‌ای و موهای کج‌شده که روی پیشانی‌اش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبه‌رویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دنده‌هایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بی‌مقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری می‌کند. این‌هایی که شال گردنشان را اینطوری می‌بندند، آدم‌های معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشه‌هایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دنده‌هایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبت‌های الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من می‌کرد یا دنده‌هایم از هم می‌پاشید یا باید با او ازدواج می‌کردم. گره شال‌گردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج می‌کنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شال‌گردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهم‌تر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحه‌ای از من خواستگاری می‌کرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشم‌هایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشم‌هایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج می‌کنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبه‌رویم ایستاده بودند و جز جابه‌جاشدن دندان مصنوعی‌های عمو اسدالله که داشت سیب می‌جوید، صدای دیگری نمی‌آمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدم‌هایی که گندخورده به باورشان اما نمی‌خواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنه‌شده، درحالی‌ که دامنش را هوا می‌داد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمی‌شد آن‌قدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفته‌ای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من می‌افتاد، چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و غش و ضعف می‌کرد. تابعد_مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون می‌ریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشه‌ی من دزدیست، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می‌رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، می‌خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.» آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند. بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند. اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه‌ای را که می‌بافم ببینم. ولی من همسایه‌ای دارم که پینه‌دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.» امیر کس در پی پینه‌دوز فرستاد. پینه‌دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند. و اینگونه عدالت اجرا شد..!! ✍ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
پدرش بهش میگفت: هزارتا چسب زخم بفروش تا برات کفش بخرم بچه نشست وبا خودش فکر کرد یعنی باید ارزو کنم هزار نفر یه جاشون زخمی بشه تا من کفش بخرم. ولش کن همین خوبه😔 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ دلت به خدا قرص باشد❤️ خدایی که حامیِ تو خواهد بود☺️✨ @dastanvpand
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک خانه رسیده بودند... خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت: _سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت: _چیشده خاله!؟ +هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕 پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت.. یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.! عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه. رسیدن به خانه،... همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند. سمیرا_سلام داداش حمیید خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟ حمید بادیدن خواهرانش... چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت: _اره الان گرفتم خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت: _بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐 این را گفت و وارد خانه شد.. یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد. حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد. _به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜 باخنده گفت: _کجا میخای بری حالا!؟😁 _مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم بگیرم.😕 _باش. بپر بالا.😁 حمید سوار ماشین شد... دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید.. یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟! _یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊 _میگی چیشده یانه؟! _میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑 به شیرینی فروشی رسیده بودند. _منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟 حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت: _از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋ حمید دستی برایش تکان داد... و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود. لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒 وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭 ♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود. ♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز. ♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان. ♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞 یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،... اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..😞🙏 و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف و بود.😣و از دید بقیه و . برپایی میهمانی ها بود و اجبار به ماندن .😣چرا تمامی نداشت..!؟ به ساعت نگاه کرد،.. تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،.. کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!! باصدای ،✨به خودش آمد،... مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد، در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و .. بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓?
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳 مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧 با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂 جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜 هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠 این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊 آرامتر شد... به حیاط آمد ✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣 دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه...😭 تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 از !😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭 سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕 _نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣 به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.ادامه قسمت 👉 و دستگاه پخشی که
همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد. خودش را روی تختش انداخت... درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند. هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد. به خودش!!.. به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!.. به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!.. به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟.. به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!.. به حرف امروز حمید.!. و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!😑😣 _یوسف جان،... مادر..!!! یووسف صدای مادرش بود.. که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد. _جانم مامان.!چیزی شده؟!😊 +وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.😕 مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت: ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓