eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎«ریختن آب پشت سر مسافر» در زمان حمله ی اعراب به ایران، «هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد در نهایت دستگیر شد و قبل ازینکه خلیفه او را بکشد، آب برای نوشیدن درخواست کرد، اما آن را ننوشید و در جواب خلیفه که پرسید پس چرا آب را نمینوشی؟ گفت میترسم هنگام نوشیدن آب مرا بکشند خلیفه گفت تا این آب را ننوشی تو را نخواهم کشت، هرمزان بی درنگ آب را روی زمین ریخت و اینگونه جان خود را خرید میگویند خلیفه بعد از دیدن این صحنه گفت: «به راستی که بخت از ایرانیان برگشته وگرنه غلبهٔ ما بر این ملت با عقل میسر نبود» فلسفه آب ریختن پشت سر مسافر از اینجا آمده، یعنی زندگی دوباره به شخص داده میشود تا مسافر برود و سالم بماند @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
doa-faraj-farahmand_130517224348.mp3
858.6K
لحظه‌ی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به #امام_زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شنبه تون پُر از شادی 🌱روزی که شروعش بنام 🌸علی و فاطمه باشد 🌱بی شک بهترین روزخواهدبود 🌺پر از خیر و برکت 🌱پر از شادی و 🌸پر از حس خوش 🌱ان شاءالله امروز 🌺بهترین روز زندگیتون باشه 🌸 #اول_هفته‌تون_زیبا 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امروز برای همه زوج های جوان که در سالروز ❤پیوند آسمانی حضرت علی علیه السلام ❤️و حضرت فاطمه زهرا (س) زندگی مشترک را آغاز میکنند آرزوی بهترینها دارم 💐 🌺الهی خوشبخت بشید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#مناسبتی #استوری 🎀🎊🎀🎊🎀 🎉پیوند مبارک و پر برکت ✨🎈 امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیهم السلام) و سیدة نساء العالمین حضرت فاطمة الزهراء (سلام الله علیها) 🍃🌸مبارک و خجسته باد.🌸🍃 #علی_فاطمه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ✨معرف کانال باشید✨‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هشتادودوم شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .
کمی عقبتر رفتم و گفتم :خب آماده باشید تا سه میشمارم .۲،۱ ..... صدای خنده بلند یه زن من رو متوجه خودش کرد .به سمت چپ نگاه کردم . المیرا با یه لباس بسیار تنگ و چسبان که بازوها و پاهای عریانش رو به نمایش گذاشته بود ،کنار امیر به همراه برادرش ،با شایان و علی مشغول خنده بود .میخواستم ازش رو برگردونم که دستاش رو به دور بازوهای امیر حلقه کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد . با این حرکت قلبم از حرکت ایستاد. لیدا بلند گفت : ای بابا ،ما خیلی وقته منتظر شماره سه شما هستیم ها به طرف اونها برگشتم .شیوا هم متوجه اونها شده بود .باز هم اون نگاه لعنتی ....نه ،من از ترحم متنفر بودم نفس بلندی کشیدم و گفتم : سه . و دگمه دوربین رو فشار دادم . لیدا به طرفم اومد و به دوربین دیجیتالیش نگاه کرد و گفت : ا...مستانه ،نصف من که نیست . هستی به کنارش اومد و گفت : ببینم لیدا دوربین رو به طرفش گرفت . هستی : خانوم مهندس ما رو باش از پس یه عکس هم بر نمیاد شیوا گفت : مستانه جان بیا اینجا به طرفش رفتم .آروم گفت :بیخودی فکر خودت رو مشغول نکن گفتم : تو هم دیدی -آره دیدم اما اون فکر احمقانه تو رو نکردم . -احمقانه !..راست میگی احمقانه بود . بعد هم به حرص روم رو برگردوندم . - وای چرا اینقدر مسئله رو بزرگ میکنی .بخدا امیر با همه فامیل همینطوره.با همه صمیمیه .مگه ندیدی چقدر سر به سر من میزاره .تازه اون دختره جلف به اون چسبیده .اون هم فامیلشه دیگه .دختر عمه و پسر دایی هستن .مثل من و امیر که با هم دختر خاله ،پسر خاله هستیم -اما هیچ وقت به دختر عمه اش نگفته آبجی ....گفته . -من مطمئنم اون هیچ علاقه ای به دختر عمه اش نداره .من سلیقه امیر رو میدونم .تا وقتی نیکو ازدواج نکرده بود نمی ذاشت تکون بخوره ،حالا بیاد این دختره رو بگیره که هر دفعه یه جایش رو به نمایش میذاره. -اما همین یه ربع پیش خودت هم مطمئن نبودی امیر علاقمند به کی شده .به هر صورت اون فامیلت هم که دم از غیرت میزنه بدش نمیاد .اگه بدش میومد از همون اخمهایی که آدم خودش رو خیس میکنه بهش میکرد که اینطوری آویزونش نباشه ....به هر صورت دیگه مهم نیست .من با خودم کنار میام .از اول هم این احساس اشتباه بود . لیدا بلند گفت : اجازه میدید به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمایید بیچاره خودش هم موند که این چه بفرمائی هست که از صدتا فحش بدتره ... لیدا خودش رو کنار شیوا جا کرد و گفت : بنداز امیر . وای باز این امیر .خدایا چه کار کنم که دیگه این جلوی چشمم نباشه . خودم رو کنار کشیدم تا هستی و لیدا عکس بندازن .نیما هم که مشغول صحبت با شخصی بود به کنار اونها اومد . بعد از عکس لیدا و هستی به طرف امیر رفتن و دوربین رو ازش گرفتن . شیوا : مستانه بیا اینجا میخوام با هم عکس بندازیم -حوصله اش رو ندارم دستم رو کشید و گفت : غلط کردی -شیوا ,جان من بی خیال.الان هم که عکاس رفت .هر وقت اومد میاندازم . -عکاس دیگه رفت . از اول هم قرار بود فقط فیلبردار بمونه خودم بهش گفتم که از خانواده هامون عکس بگیره بره .اینطوری الکی آلبوم پر نمیشه ما هم پول زیادی به این یارو نمیدیم . -خب حالا که عکاس نیست من با تو چطوری عکس بندازم . -الان بهت میگم بعد امیر رو صدا کرد . امیر جلو اومد و گفت : بفرمایید . -امیر دوربینت رو آوردی . -بله مگه میشه نیارم . -کیفیت دوربین تو خوبه .میشه یه عکس دونفری از من و مستانه بندازی . این شیوا هم که اصلا تو باغ نبود .گفتم :شیوا جان ،من که گفتم عکس نمیندازم . - تو نمیخوای من و تو باهم از امشب عکس یادگاری داشته باشیم -خب دوربین لیدا هست .مزاحم ایشون نمیشیم . امیر لبخند زد و گفت : دوربین لیدا خیلی حساسه .اگه حرفه ای نباشی آدمها رو نصفه میندازه. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم . شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی . نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن . بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز . امیر : نصفه یا درسته اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم . بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد شیطونه میگه کاری کنم خوش مزگی از یادش بره . شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن . -فقط به خاطر تو . بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه . از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد . شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر -خراب شد یکی دیگه رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته . -نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده -همون موقع پاکش کردم -چرا؟ خب میزاشتی ببینم -چشم بسته تو که دیدن نداشت . بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم . من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملامیتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم باصدای دست وسوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا ونیماعاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هردوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دخترها و پسرها وسط سالن ریختن ومشغول رقص شدن . انگارفقط منتظربودن انها روی صندلی بنشینن. به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود. -تنهایی ؟ -بهمن با بچه ها رفتن برای کاری .اوناهاشن امدن . اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها. خندیدم .شایان گفت :علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی -علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن. همه زدیم زیرخنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگارتا همین چند دقیقه پیش میخواستم سربه تنش نباشه. دوباره سر و کله این المیرا بایه دختر دیگه پیدا شد. کنار امیرکه روبروی من وایساده بود گفت :نمیایی امیرجان -کجا؟ دختر بغل دستی امیر گفت :خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم. داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟ فقط نگاهش کردم .دختربغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد وگفت :شما مستانه هستید درسته؟ -بله -من نیلوفرم .دختردایی شیوا .تعریف شمارو ازشیوا زیادشنیدم -ممنون المیرایه تابی به گردنش اومد وگفت: این تعریفها باشه برای بعد نیلوفرمتعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و روبه امیرگفت: بریم امیر جان -نه، الان نه ازچهره المیرا مشخص بودازجواب امیر خوشش نیومده برای همین بااخم انجا روترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت. علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟ منتظرعکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمیدحرف درستی نزده شایان گفت :من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم ..... - مورد پسند واقع شدم . به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم . لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه . مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم . ا ...پس این دوتا کجا رفتن . خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم -پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید. دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم . -پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه بعد هم سریع از کنارش رد شدم خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ... داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت. میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود . فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه . با عصبانیت گفتم : ولم کن . بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد . از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام . حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود . همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه . حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم . -من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن . از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم. از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم . فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود . اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم . صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت -اینجا چکار میکنی ؟ بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود . بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت . نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود . اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت : چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟! وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟ با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸﷽🌸 ✨ ✍🏻 مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیــر شده است و از مــن می‌خواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر می‌گوید پنبه بڪار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمی‌توانم. ✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت می‌ڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمی‌رود و... ✍🏻گفـــت می‌دانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد می‌ڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪرده‌ای و می‌دانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای ، هرگز نمی‌توانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!! ✍🏻در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج می‌شــود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود. احساس ناتوانی می‌ڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست. @dastanvpand ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چه میکرد....!!؟؟ همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟ همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟! همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..! هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞 میخواست،خودش را آماده کند.... که به شیراز رود. شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔 قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁 خودش را «به خدا» بسپارد... تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت. اما همه بی نتیجه...!! حالا بود..👌 « ».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد. سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود... ✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏 حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت. همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑 خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣 نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد. خلوتی میخواست... بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد. قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن... ✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣ «ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از آنان را گرداند..✨ هرچه بیشتر میخواند،.. جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست. چقدر آرامتر شده بود... تمام دلش را به سپرد.هرچه بود به رضای خدا...😭☝️ بود، که مادرش او را صدا زد. پایین رفت... گوش به کلام مادرش داد😊 _زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕 با هرجمله ای که مادرش میگفت.. بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد. _دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢 فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕 پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘 _هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍 _نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕 عجب نشانه‌ای خدا نشانش داد... 😍😭 نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠 جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏 آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد.😊 یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍 سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها،😠 تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏 چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد.😠 را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏 که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏 تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏 خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔 سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢 چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎 از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید.. ✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... ✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،.. ✨اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋ سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️ سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥 آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔 💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓 چه امتحانی.. چه حکمتی.. چه تقدیری.. عجب خاستگاری ای.. متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند. از آینده بگوید...😔 از نقشه هایی که در سر داشت...😔 از اهدافش...😔 از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود.😔 👈یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔 به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند.😞 باصدای زنگ گوشی اش،..📲 از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊 بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. 😕 علی_ کجایی؟؟ 😠 _زیر اسمون خدا.😕 علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠 گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... 😰 علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠 _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن😠😰🗣 صدای بوق.... جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃 خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃 پیاده نیمساعتی راه بود... اما باید زود میرسید..🏃 قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃 مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃 تا پایگاه یک نفس دوید...🏃 نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰 _علییی.... علیییییی...😰🗣 وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠 نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی🗣😠 وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی😠😰🗣 از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁 کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰 پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁 _چیشدهههه😠🗣 علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠 _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊 یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖 _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣 علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی.😊 _بگو آرومم😰 در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐 _علییی میگی یا...😡 علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓