💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول ۳۶
https://eitaa.com/Dastanvpand/12446
قسمت دوم
نامه شماره ٣٦ وفور نعمت!
اميد با زانو رفت روي ميز که بابا کوباند پس کلهاش و اشاره کرد سرجايش بنشيند. با سرم جواب منفي دادم تا برود بيرون. نميداني چه لذت وصفنشدني دارد که ۱۵۰ تا مورد ازدواج بيرون ريخته باشند و تو با خيال راحت آب پرتقالت را بخوري و به هر که عشقت نکشيد، جواب رد بدهي چون تازه بدون اين يکي شدند ۱۴۹نفر! از لذت وفور نعمت يک آبي زير پوستت ميرود که تا آخر عمر خشک نميشوي. مامان از پنجره بيرون را نگاه کرد و گفت نفر بعدي. پسري با عينکگردي روي صورتش و چند روزنامه در دستش روبهرويمان نشست و گفت: «سلام ميکنم خدمت هيأت ژوري. بندهدر تاريخ ۷ شهريور از منزل خارج شدم و اما در يکي از کوچه پس کوچههاي تهران لختم کردن و جيب و کتمو زدن» بابا سرش را بالا آورد و گفت: «به ما مياد شما رو لخت کنيم بعدش اطلاعيه بديم بيا بپوشونيمت؟! برو بيرون جانم» خوشم ميآمد بابا را چنان جوي گرفته بود که اگر من ديگر شوهر نميخواستم اما بابا مرد کنارکشيدن نبود. پسر هنوز از جايش بلند نشده بود که يک نفر ديگر وارد خانه شد و از روي صندلي بلندش کرد و روي صندلي نشست. کلاهي چهارخانه روي سرش بود و سايهاي تا روي بينياش انداخته بود. کت قهوهاي رنگي را روي ميز انداخت و گفت: «توي تاکسي نشسته بودم که موقع پياده شدن کتم لاي در گير کرد و پاره شد» آب دهانم را قورت دادم و به امير نگاه کردم و گفتم: «تو چي؟» امير صدايش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا. توي تاکسي در يک ظهر تابستان کتم گير کرد لاي در ماشين و جر خورد» خودم را هل دادم نوک صندلي و گفتم: «چه تاريخي؟» هر دو نفرشان همزمان گفتند: «اوايل شهريور» اميد خنده بلندي کرد و گفت: «داداش يه رخ بده حالا» کلاهش را برداشت و از روي صندلي به زمين کوبيده شدم. يک آشنا برگشته بود و روبهرويم نشسته بود! حتما تو تا الان همه چيز را فهميدهاي اما خيلي به خودت مطمئن نباش. پدرت الان کنار دستم نشسته و درحالي که کدو پوست ميکند، نق ميزند که ليلي و مجنون هم اينقدر ادا اصول نداشتند که ما دونفر تو را اينطور سرکار گذاشتيم اما مجبوري فقط کمي ديگر تحملمان کني تا هم آستانه صبرت بالا برود هم جادوي عشق ما را کشف کني. پدر بيادبت هم اين قسمتش را شيشکي زد! واقعا که!
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۷ عشق اول
قضيه عشق اول را شنيدهاي؟! اينکه همه آدمها در اوايل جواني يک روزي وقتي هوا ابري ميشد، وظيفه انساني خودشان ميدانستند عاشق يک نفر شوند. حالا بستگي به شانسشان داشت که آن موقع کجا بودند و چه کسي روبرويشان بود که عاشقش ميشدند. همان حوالي ۱۶ سالگي را ميگويم که قيافه آدم آنقدر پف ميکند که آن هالهها و سايههايي که جلوي چشمهايت ميبيني و فکر ميکني نگاه متفاوتت به زندگي است؛ در واقع سايه دماغ پهنت جلوي چشمهايت است. دقيقا همان دوران است که هواي ابري در تو يک احساس تکليف ايجاد ميکند که عاشق شوي. خب بس است ديگر! خواستم خيلي فضاي خاص و عبرتانگيزي برايت بسازم اما حوصله ندارم! سريال مورد علاقهام الان شروع ميشود و ميخواهم زود بگويم و بروم. تا آنجا برايت گفتم که نصف محله جلوي در خانه بودند و ادعا ميکردند کت قهوهايشان گم شده. اما دو نفرشان روبرويم نشسته بودند که نشانههايشان و حتي اسمشان با هم مو نميزد؛ يکيشان امير وزوزو بود و خب آن يکي عشق اولم امير! کلاهش را برداشت و سايه روي صورتش کنار رفت و ديدمش. اولينبار که ديدمش ۱۷ساله بودم و ترکيب اپل پفدار مانتوي مدرسه با چتريهاي آبشاريام چيز هيجانانگيزي شده بود که دل هر پسري را در آن زمان ميبرد. امير هم لباس جوجه ميپوشيد و براي چلوکبابي سر کوچهمان تبليغ ميکرد. من هم عاشق سيبيل تازه سبز شدهاش که از توي دهان جوجه پيدا بود و پرانتزي راه رفتنش شده بودم. ميداني، آدميزاد در آن سن معمولا عاشق بيربطترين خصوصيت طرف ميشود چون ميخواهد متفاوت باشد. مثلا سيما همکلاسيام عاشق يک نفر شد که بلد بود گوشش را تکان بدهد و زبانش را لوله کند. الان هم يک بچه دارند و خوشبختند. عشق من و امير از آن شکلهايي بود که به درجهاي از عرفان رسيده بوديم که امير ديوارهاي کل محلهها را با اسپري پر از قلبهايي کرده بود که از وسط يک کفتر زخمي بيرون پريده و زيرش مخفف اسمهايمان را مينوشت. من هم برايش کم نميگذاشتم و تمام نيمکتهاي مدرسه را بينصيب نگذاشتم. نقاشيهاي مفهومي و عميقي از عشق که نظير نداشت. نميدانم يک چشم خليجي خمار دقيقا کدام قسمت عشق را نشان ميدهد اما روي همه نيمکتها يک چشم ميکشيدم که پشت يک نخل خرما در غروب محو شده و زيرش با خط نستعليق مينوشتم «امير». آن زمان براي خودش مفاهيم عميقي را ميرساند. آنقدر که از مدرسه اخراجم کردند و از آن محل رفتيم. اما آن روز بعد از چند سال عشق اولم روبرويم نشسته بود و ادعا ميکرد تکه کتش دست من است. مثل همان موقعها يک پوزخند بيربط و بيمناسبت زد و گفت: «قلب رو ديوارا يادته کفتر من؟» نيشم تا جايي که جا داشت باز شد و کلمه رمز آن زمانمان را که امير روي ديوار خانهمان نوشته بود، گفتم: «يار يکي دلدار يکي» امير دستش را مشت کرد و به قلبش کوبيد و بعدش به من اشاره کرد. امير وزوزو با همان لحن خستهاش زير لب گفت: «پس من کيام؟» بابا به جفتشان نگاه کرد و چند بار تند و پشت سر هم پلک زد و از سرجايش بلند شد. دستش را روي کله جفتشان گذاشت و کوباند روي ميز و گفت: «پشت کله کدومشون شبيهتره؟» عجيب بود که نهتنها نشانههايشان درست بود و اسمشان هم يکي بود بلکه پشت کلهشان هم با هم مو نميزد. امير سرش را زير دست بابا سراند و از جايش بلند شد و گفت: «من شورلت نميخوام آقا. من عشقمو به شورلت نميفروشم. دختر شما حق منه، سهم منه، عشق منه!» دهانم شروع به لرزيدن کرد. يعني هر بار اگر کسي بهم ابراز عشق ميکرد يک صرع خفيف به سراغم ميآمد و يادم ميانداخت مال اين صحبتها نيستم. امير وزوزو هم از روي صندلي پريد و داد زد: «من خودم کت پاره شدمو آوردم دادم همسايتون بدوزه واسم! کت من اينجاست. زن من اينجاست. حق من اينجاست. سهم من....» امير کوباند روي سينه امير وزوزو و گفت:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه ٣٧ عشق اول
«ادا منو در نيارا!» داشتم فکر ميکردم هيچ چيز عشق اول نميشود و حالا که همه چيز دم دست است و اين حالت خواستني بودنم بين مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدامشان باشم؟ حق کدامشان باشم؟ نميداني چه شعفي دارد! آدم دلش ميخواهد در اوج بميرد و به هيچکدامشان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقيه مردهايي که براي ماشين و من آمده بودند، ببينم که ديدم پسر دايي منوچ هم جلوي صف ايستاده و داد ميزند: «کت منم گم شده!» داشتم به دلهبازي پسر دايي عزيزم براي آن شورلت دوزاري غبطه ميخوردم که مامان وارد خانه شد و جيغ زد «شورلت نيست!» دو تا اميرها چنان کوبيدند توي سرشان که چند لحظه همه ساکت شديم و خيرهشان مانديم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکينگ دويد.
امير، عشق اولم چند قدمي نزديکم شد و يک لبخند خاطرهانگيز تحويلم داد و زير لب گفت: «من خيلي وقت دنبالت گشتم.» يکجوري صدايم را نازک کردم که فضا رمانتيکتر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالي» مامان پشت سرمان سرفهاي کرد و اشاره داد به طرف پارکينگ بروم. شورلت سر جايش نبود و بابا وسط پارکينگ چمباتمه زده بود و دستش را روي سرش گرفته بود و زير لب اسم پسردايي منوچ را ميگفت. چشمم به رد روغن روي زمين افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرايداري کنار پارکينگ به هم کوبيده شد و سرجايم ايستادم. سرايدار ساختمانمان يک پيرزن ۹۰ساله بود که تنها کاري که براي ساختمان ميکرد اين بود که بهخاطر قيافه کريهالمنظرش همه را ميترساند و هيچ انساني را مادر نزاييده بود که با ديدن اين پيرزن از ترس، يک دور نجاست به خودش و هيکلش نديده باشد و جرأت کند پايش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببينم دراکولاي ۹۰ساله ما هنوز قيد حيات را سفت چسبيده يا نه که يک مشت نامه پرت شد توي صورتم. يکي از نامهها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا ديگر فکر کنم وقتش رسيده که بفهمي چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش.
سريالم شروع شد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_سوم
نامه شماره آخر ٣٨
حدس میزدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغیگری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدمها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجتخان زیرشلواری دامادیاش را که نسل به نسل به دامادهایشان میدهند با شمایبی که لابهلایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبهرویم تعارف کرد.
از آن رسمها که مو لای درزش نمیرود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است.از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجتخان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کردهام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند همکف و از همان دم در به پارکینگ هم میگویند طبقه اول. به هرحال میخواهم بگویم ریاضیات را قوی کن. همه آن ۳۷ هفته را میترسیدم به مادرت نزدیک شوم چون شنیده بودم چند کشته و یکی، دو مورد فلج و دیوانه پس داده. همین بود که تنها جرأت کردم یکی از نامهها را توی جیبم بیندازم و جیب کتم را لای در تاکسی جا بگذارم. اما مادرت کلا به جز شوهر هیچ چشمداشت مالی به دنیا نداشت و بدون اینکه توی جیب را نگاه کند، درزش را دوخت و دستگیره آشپزخانهاش کردند. خبرهایش را میشنیدم که دنبال صاحب کت میگردد، همین شد که دوتا امیرها را فرستادم تا نشانههای یکجور بدهند و گیجش کنند. گیج هم نمیشد لامصب! خیلی سریع بین بد و بدتر انتخابش را میکرد و اگر دیرتر میرسیدم زن یکیشان شده بود. اما خلاص شدن از ملیحه در آن ۳۷ هفته پروژه عظیمی بود. ملیحه از آن دخترها بود که نمیشد از دستشان به راحتی خلاص شد چون خوشگل بود. آدمیزاد دلش نمیآید خوشگلها را همینطور بیبهانه از خودش خلاص کند چون بدجوری ضربه میخورند و اگر بفهمند خوشگلیشان اثری در بختشان نداشته دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و هر آن ممکن است دخلت را دربیاورند. اما آن روز برای ملیحه اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح ملیحه از خواب بیدار شد و صبحانه را درست کرد و گفت: besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende اگر آلمانی بدانی یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه» ملیحه آلمانی بلد نبود اما فیلم زیاد میدید. یکی دیگر از ویژگی خوشگلها این است که اگر خودشان تمام کنند یکجوری تمام میکنند که یادشان همیشه گرامی بماند. همین شد که شستم را بالا بردم و تاییدش کردم و عقبعقب از خانهشان بیرون آمدم تا پشیمان نشده و با همان زیرشلواری حجتخان تا خانه مادرت دویدم که دیدم مادرت هنوز نامه را باز نکرده. هرچند بعد از ازدواجمان مادرت میگفت آن شب اول توی عروسی اصلا صحنه خواستگاری من از ملیحه را ندیده و هیکل گنده زن عمویش جلوی دیدش را گرفته بوده و تنها چیزی که از آن لحظه یادش است هیکل بزرگ و عریض زن عمو و خفه شدنش بر اثر چپاندن ناپلئونی تو دهانش است. نمیدانم چقدر حرفش راست است اما مادرت همیشه فارغ از تمام اینها فقط میگوید؛ آن روز تنها یک اتفاق افتاد که همه آن ماجراها رقم بخورد. آن هم اینکه عشق ما وقتش نرسیده بود و ۳۷ هفته باید صبر میکردیم تا وقتش برسد. همین!
زود برگرد – خداحافظ - پدرت
پايان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🅱 کشتن زن خود با عصا
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم..
پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس......
✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_اول
یکی از روزهای پاییز بود و برگ درخت حسابی داشت میریخت و فضای رمانتیکی رو ایجاد کرده بود و منو مگی روبروی هم دیگه توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم: مهرسا این لباسه خیلی خوشگلت کرده.... حسابی جیگر شدی دیگه عمرا باهات بیام بیرون ..... هرموقع با تو میام همه حواسشون میره به تو و من سرم بی کلاه میمونه.
قهقه ای زدم و گفتم: بحث، بحث قیافه نیست تو واسه پسرا له له میزنی مثل دو قطب هم نام اهن ربا همدیگرو دفع میکنید باید عین سگ باشی انگار نه انگار که علاقه ای داری باهاشون حتی همصحبت بشی
: اوه اوه اونو نگا چه هلوییه ......
: خاک برسرت باز که هول شدی لعنتی
نگاه خماری به اون پسر که درحال رفتن سر میز دوست دخترش بود کردم پسر چنان هول شد که حواسش به صندلی نبود و روی هوا نشست و بعد تق افتاد زمین دختره که فهمیده بود دوست پسرش هیض تشرییف داره شروع کرد به نق زدن که کدوم گوری رو نگا میکردی و ...... مگی خندید و با مشت به شونم زد: خیلی بدجنسی من موندم تو با این همه شیطنت چجوری خودتو پاک و دست نخورده گذاشتی و بیگدار به آب نزدی!
: من شیطنت میکنم ولی بیگدار به آب نمیزنم چون ایرانیم و...
: فهمیدم... بحث دختر ایرانی پاکه و .... نه؟
: پ ن پ مثل تو این یه تیکه رو فارسی گفتم که بهش برخورد و روشو کرد اونور لپشو کشیدم و گفتم
:این اصطلاحه..... بیخیال معنیش شو بزن بریم که دیر شد با اون صورت پر از کک و مک و موهای نارنجیش لبخند بامزه ای تحویلم داد و گفت: صورتحساب؟
: خیلی خوب.....میدونم نوبت منه، این خارجی ها هم که اصلا تعارف حالیشون نیست. کیف پولمو دراوردم و داشتم دنبال پول میگشتم که مگی محکم بازومو کشید: هی مهرسا... این همون پسر خوشگلس که نصفش هم وطن تواو نصفش هم وطن من همون که من هر شب براش گریه میکنم ووواووو واقعا جیگره به تلویزیون کوچیک قهوه خانه که بالای دیوار وصل شده بود نگاه کردم ...... دوباره داشت اون اگهی رو نشون میداد پسره اسمش دنی بود واقعا جیگر بود مثل همیشه دورش پر از دختر بود از ملیت های مختلف با لباس های لختی از ژاپنی گرفته تا برزیل و عرب و اروپا و افریقا و پسره دستش روی شونه هاشون بود و رو کرد به دوربین معلوم بود خیلی از خود راضیه با انگشت اشاره به دوربین رو کرد و گفت: هی شما هم دوست دارید جزو این دخترای خوشگل باشید؟ معلومه کیه که دلش نخواد؟ باور کنید ارزششو دارم فقط کافیه منو بدست بیارید تا تا آخر عمرتون مثل یه پرنسس زندگی کنید همون پرنسس هایی که همیشه بچگی کارتونشو میدید ..... اره..... پس منتظر همتون هستم.
«دنیل راد»
اگهی تموم شد و اگهی یه بیسکویت شکلاتی پخش شد چشای پسره لامذهب سگ داشت و منو برده بود تو هپروت مگی چند بار تکونم داد خوشگله نه: نه اصلا.... من این بیسکوییته رو بیشتر دوست دارم .....وای واقعا
خوشمزس خوردی
: میشه جلو من از اون حربت استفاده نکنی اخه من دخترم
: بس کن کدوم حربه
: همونکه باهاش اون پسر بدبختو با مخ انداختی زمین خوشگله
: خیلی خوب خوشگله ........
: حالا شد ..... فکر کنم استاد دیگه راهمون نمیده
پولو از کیفم دراوردم و گذاشتم روی میز: نه هنوز وقت داریم حیات دانشگاه پر بود از بچه ها جان هم بود وای نه حالم ازش بهم میخورد پسره ی اسگل بدرد نخور
همیشه حال ادمو میگرفت نمیدونم چرا خودشو صاحب من میدونست و اصلا نمیذاشت هیچ پسری بیاد سمتم احتمالا با این کاراش باید انقد میموندم تا موهام هم رنگ دندونام میشد بچه ها دورم کرده بودن و باهام شوخی میکردن خیلی دانشگاهم رو دوست داشتم البته بدون جان
مگی: بچه ها این آگهیه رو دیدین
بچه ها همه تأیید کردن که دیدن
دارن: شنیدم پسره ایرانیه
مگی: نخیر، نصفش ایرانیه محصول مشترک کشور من و مهرسا است.
دارن : مهرسا همهی دختر پسرای کشورتون آنقد خشگلن
: پ ن پ
با این حرفم همه شاکی شدن و بد نگاه کردن
با خنده گفتم : اره..... پس چی
سعیده: دختر لبنان هم خوشگلن کلن سمت ماها خوشگلن
الیشیا: ولی پسره بدجوری رو مخه احساس میکنه خیلی خوشگله من دوست داشتم خوشگل و پرو بودم تا برم اونجا ادبش کنم و قهوه ایش کنم ..... وای مهرسا کار خودته بلند بلند خندیدم که جان بی شاخ و دم اومد
:مهرسا صاحب داره ......
اخمامو کردم تو هم و گفتم: اوه سلام میمون بد بو
: خندید و گونهمو بوسید چندشم شد
:حق نداری اینکارو بکنی فهمیدی؟
بلند بلند خندیدو گفت: کوچولو تو کی هستی که حق منو تعیین کنی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662