📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
6دقیقه گلچین از نبردهای حیات وحش
حتما ببینید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیوهفتم
یاسر...
دستامو بهم زدم و گفتم
_خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟
با خشم نگاهم کرد و گفت
+اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس...
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی...ناهارو ردکن بیاد بابا
+دستورنده ها
حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم
_شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟
شکلکی درآورد و گفت
+این شد...بشین تا میزوبچینم
روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد ...خودش هم نشست ...
_راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟
+تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم
_آهاااا.که اینطور
مشغول خوردن غذابودیم که گفت
+راستی یه چیزجالب
_چی؟؟؟
+امروز که از تلویزیون اذان پخش شد...حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم...حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم
دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم...
بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم
_تو؟نه بابا،فکرکردی...اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال
ومشغول خوردن غذام شدم...
مهسو
مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها...
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم...
بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد...
گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم...
بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود...
+نگرد،پیش منه
به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم...دستمو به سمتش گرفتم وگفتم
_نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟
پوزخندی زد و گفت
+نه
بهت زده گفتم
_یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟
+یاشارکیه؟
جاخوردم...
با من من گفتم
_چیزه...یکی از بچه های دانشگاهه
+آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_خب،آره خودشه
پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت
+داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار...
به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید...
#باشدتونیزبرجگـــــــــرمخنجریبزن
#بامندمازهــــــــوایکسدیگریبزن
#پروازبارقیباگرفرصتیگذاشت
#روزیبهآشیانهیمــنهمسریبزن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیوهشتم
#نمنمعشق
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم....
لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه...
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه...ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما....دیروز یه پیام مشکوک داشتم...البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد ...
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست...
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست...ای خدا...
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم...
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم...پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم...
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم...
مهسو
لعنتی...
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار...اه
لعنت به همتون...
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم...
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم...وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود...برای دین خودم...برای مهسوی اصلی...
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده...
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود...
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم...
هیچی...
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم...یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم....
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتسیونهم
#نمنمعشق
یاسر
با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم...ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال...
به همون خیابون رسیدم...همون درب مشکی کوچیک....
دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم...کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا....به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم...
بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست...
هولش دادم و وارد خونه شدم...
دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم
_کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟
+آروم باش،چته چی میگی
_مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار
++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی
به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار
میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین
نفس نفس میزد...
پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم
_دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم...خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم...
باوحشت بهم زل زده بود
+یکی به منم بگه چه خبره...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده...هرکاری گفت انجام میدی...
یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم...
مهسو
مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد...
توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ...
به درک...به من چه که اومده خونه...
هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم...
لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و...
*خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت...سویی شرت بود
توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود...مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد...
والا
اه موهای منم چقد بلندن...اعصاب خوردکنا...سشوارکشیدنشون عذابه...
سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه...
توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم
عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم...
الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم😎
تا چشمش دربیاد اصلا
*
اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم
صدای دراتاقم اومد...
اخمی کردم و گفتم
_بفرما
وارد اتاق شد و جلو اومد
+اومدم اینو بت بدم
بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم...یه سیمکارت اعتباری بود...
_ممنون
کمی مکث کرد و جلوتر اومد...
همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم
درهمون حال گفت
+بابت حرفام و لحنم متاسفم...تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید
_باشه،باشه بخشیدم...چرااینجوری میکنی حالا
به دیوار خوردم...و حالا دریک قدمیم ایستاده بود...
باوحشت بهش نگاه میکردم...
جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند وگفت....
#بهخودمآمدمانگارتوییدرمنبود
#اینکمیبیشترازدلبهکسیبستنبود
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهلم
#نمنمعشق
یاسر
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم
_چه شامپویی میزنی مهسو؟بوش کل اتاقو برداشته...
بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده..
+خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه...
_آخ که چقدم بدت اومدا...
دوباره زدم زیرخنده
+روآب بخندی...بروبیرون بابا
باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم
باصدای بلند گفتم
_مهسووو
با غرغراومدبیرون و گفت
+چییییه؟چتتته دادمیزنی
همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم
_بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون.
+امری باشه؟
_نه،فعلا امری نیست...
نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم...
ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود...
ایمیلی که از طرف اون عفریته بود...
بازش کردم...
چشمام برقی زد...
اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود...
_امیرحسینه
+خب جواب بده
تماس رو وصل کردم
_جانم داداشم؟
+سلام گل داداش.خوبین خوشین؟
_سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟
+مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون.
خنده ای کردم و گفتم
_قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم.
+قربونت برم که تیزهوشی
بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم.
مهسو
باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم
به محض قطع کردن تماسش پرسیدم
_کی بود چی گف؟
با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت
+اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا...
_آها خوش اومدن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نمیخوای دست به کار بشی؟
_دست به چه کاری؟
+خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم.
_نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت
+پاااشو،پاشوبچه
باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد...
یخچال رو چک کردم...
تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود...
به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود
سریع دست به کار شدم....
#همدوربینمهمنزدیکبین
#بستگیدارداوکجابایستد....
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✅ماجرای ذبح حضرت اسماعیل(ع) در قرآن🌹
🔵ذبح اسماعیل🔪
ذبح اسماعیل دستور و امتحانی بود که از سوی خدا، در خواب به حضرت ابراهیم داده شد تا فرزندش را قربانی کند. ابراهیم و فرزندش با درخواست الهی موافقت کردند، اما جبرئیل مانع اثر کردن چاقو شد و یک قوچ بهشتی توسط ابراهیم، به جای اسماعیل ذبح شد. سنّت قربانی در روز عید قربان یادبود رخداد ذبح اسماعیل است. بنابر برخی نقلها، رمی جمرات توسط حضرت ابراهیم در ماجرای ذبح حضرت اسماعیل رخ داد.
شیعیان براساس روایات و سیاق آیات، اسماعیل را ذبیح میدانند. یهودیان، اسحاق را ذبیح مینامند و اهل سنت در اینباره اختلاف دارند.
🌷رؤیای ابراهیم(ع)
بنابر تصریح قرآن، دستور به ذبح فرزند، در خواب به حضرت ابراهیم داده شد: « یا بُنَی إِنِّی أَرَی فِی الْمَنَامِ أَنّی أَذْبَحُک؛ پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم».[۱] بنابر برخی روایات، این خواب سه مرتبه برای ابراهیم تکرار شد: «به ابراهیم در خواب دستور داده شد که فرزندش را ذبح کند. پس از بیدار شدن شک کرد که این خواب از طرف خداوند باشد. دوباره شبهنگام همان خواب را دید. یقین پیدا کرد که این خواب دستور الهی است. در شب سوم نیز این خواب تکرار شد».[۲] البته برخی از مفسران معتقدند بعید نیست پس از دیدن رؤیا توسط ابراهیم، هنوز تردیدی در او وجود داشت و خداوند با وحی صریح این تردید را از بین برد.[۳]
❇️ذبح فرزند
حضرت ابراهیم، داستان خواب و دستور الهی را به اسماعیل گفت و نظر او را جویا شد. قرآن این مشورت را چنین نقل میکند: «(ابراهیم) گفت: پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم، نظر تو چیست؟ (فرزند) گفت: پدرجان، هر چه دستور داری اجرا کن، به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت!».[۴]
پس از تصمیم بر انجام دستور الهی، اسماعیل گفت:ای پدر، روی مرا بپوشان و پای مرا ببند. ابراهیم روی فرزند را پوشاند ولی نپذیرفت پای او را ببندد.[۵] زمانی که پیشانی اسماعیل بر خاک قرار گرفت،[۶] ابراهیم چاقو را بر گلوی فرزند نهاد، سر خود را به سمت آسمان کرد و سپس چاقو را کشید، اما جبرئیل مانع اثر کردن چاقو شد. چندین بار این عمل انجام شد.[۷] سپس وحی نازل شد: « یا إِبْرَاهِیمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا؛ای ابراهیم، خوابت را تحقق دادی [و فرمان پروردگارت را اجرا کردی]».[۸] در نهایت یک قوچ بهشتی توسط ابراهیم، به جای حضرت اسماعیل ذبح شد.[۹]
قرآن از این امتحان چنین تعبیر میکند: « إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبینُ؛ این مسلما امتحان مهم و آشکاری است»[۱۰] َبنابر برخی نقلها، شیطان تلاش بسیاری برای جلوگیری از انجام این دستور الهی انجام داد. او برای نیل به این هدف تلاشهایی برای گمراهی حضرت ابراهیم، همسر و فرزند او انجام داد و در هر سه مورد ناموفق بود.[۱۱]
[۱] سوره صافات، آیه ۱۰۲
[۲] قرطبی، الجامع لأحکام القرآن، ۱۳۶۴ش، ج۱۶، ص۱۰۱
[۳] فخر رازی، مفاتیح الغیب، ۱۴۲۰ق، ج۲۶، ص۳۴۶
[۴] سوره صافات، آیه ۱۰۲
[۵] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۴، ص۲۰۸
[۶] سوره صافات، آیه ۱۰۳
[۷] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۴، ص۲۰۸
[۸] سوره صافات، آیه ۱۰۴- ۱۰۵
[۹] کلینی، الکافی، ۱۴۰۷، ج۴، ص۲۰۸
[۱۰] سوره صافات، آیه ۱۰۶
[۱۱] ابن ابی حاتم، تفسیر القرآن العظیم، ۱۴۱۹ق، ج۱۰، ص۳۲۲۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_سوم فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهارم
نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشوییها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگخوردهاش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ میگه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ میگه…»
دستانش را پیش آورد و جای ناخن های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندیها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمیتونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباسهای او را مسخره میکند.
خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحثشان ادامه دادند. درهم و برهم حرف میزدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را میفهمیدند و پاسخهای دندانشکن و حرصدرآر میدادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد.
چند نفر از دانشآموزان در گوشهای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآبزن و آشغال و پاچهخوار نامیدند و درباره لباسهایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه دعوت از اولیا به دستشان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست.
– بگذارید خیالتان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمیپذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض میکند، پدرش را در میآورم. من در مدرسهای درس خواندهام که نظم حرف اول را میزد. از دانشگاهی آمدهام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانوادهای سر و ساماندار میآیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار میکنید. چه غلطی میکنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانمها»؟
– من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو میزنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچهها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست.
– از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی میخواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت میآیی یا برنمیگردی.
– برمیگردم و بی پدرم برمیگردم. اصلا ما شما رو نمیخوایم خانم. شما نمیتونید با بچهها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهرهی خانم مدیر برافروخت و شانههایش تکان خورد و دستانش لرزید.
– مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانهتان را بلدم. دو بار هم با تور تهرانگردی به محلهتان آمدهم. تمام سوراخ سنبههایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست میکنم. ازم تشکر کن بی حیا…
مریم میدانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمیتوانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم میآورد… در دورهی مدیر قبلی، با او کنار میآمدند و به عنوان نمایندهی کل دانشآموزان انتخاب شده بود. نمیتوانست کوتاه بیاید.
– بدبخت شمائید. شما دارید وظیفهتون رو انجام میدید. حقوق میگیرید. مفتی که کار نمیکنید…
خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبهی میز را فشار داد. خشم از چهرهاش میبارید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_پنجم
– میدانی چرا این قدر گستاخی؟ نمیدانی؟ بگذار بی ملاحظه شیرفهمت کنم. به این خاطر که کمبود داری! یک چیزهایی شنیدهای اما این خبرها نیست. خانمِ سلیطهی گستاخ، من به حقوق این ندامتگاه نیازی ندارم. تمام هزینهی این تغییرات را از جیب خودم دادهام. فکر کردهای آموزش و پرورش برای شما درختچه میخرد؟ دیوار رنگ میکند؟ من از جیب خودم خرج کردم. تو اگر این قدر بلبل زبانی و حق و حقوق سرت میشود، چرا وقتی اراذل آمدند و به بچهها تجاوز کردند، هیچ غلطی نکردی؟ مگر ارشد مدرسه نبودی؟ مگر نمایندهی دانشآموزان نبودی؟ چکار کردی؟ تو از حق و حقوق چیزی میفهمی؟ هان؟
چیزی نمانده بود که مریم گریه کند اما فرصت را مغتنم شمرد و و از گزکی که به دستش افتاده بود استفاده کرد.
– شما به چه حقی به بچهها توهین میکنید؟ یعنی به سپیده و مرجان تجاوز شد؟ میدانید اگر خانوادهشان بفهمند چه اتفاقی میافتد؟ چرا به دختران بی پناه توهین میکنید؟
خانم مدیر دو دستی روی سر خودش زد و چند بار گفت: «لعنت به من و …» و بی حال روی صندلی افتاد.
یکی از بچهها دوان دوان رفت و دقیقهای بعد، لیوانی آب قند آورد. خانم پاشایی دخترها را از صندلی خانم پورجوادی دور میکرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، مریم را سرزنش میکرد. باز هم کلاس پر از همهمه شد. خانم پاشایی و چند نفر از دخترها کمک کردند و خانم مدیر را از کلاس بیرون بردند. مریم دستانش را برابر صورتش گرفت و سرش را روی میز گذاشت. او ارشد بود و دختران زیادی دوست داشتند که در حیاط مدرسه کنارش بایستند و نوچهاش باشند.
نغمه با صدای بلند گفت: «تو که میگفتی از بهارستان میآی! چی شد سر از عودلاجان در آوردی؟ دیدی خدا آبروت رو برد؟ دلم خنک شد. لابد دوست پسرت هم معتاده! خوشم اومد، بالاخره یکی پیدا شد و دستگاه چس کُنِت رو از برق کشید». دختران دیگر پچ پچ میکردند. حتی دوستان نزدیکش. او جلوی مدیر کم آورده بود. اگر چه کاری کرد تا مدیر بیهوش شود اما ابهتش شکسته بود. خرد شده بود. مهمتر این که مدیر قبلی تمام دختران را از نزدیک شدن به محلهی عودلاجان و چهار راه سیروس و مولوی ترسانده بود. ظاهرا یک بار در چهار راه سیروس کیف پولش را زده بودند.
نغمه دوباره گفت: «واسه همین بود که توی این سه سال، کسی رو برای تولدت دعوت نکردی؟ بمیرم الهی! من اگه لباسهای مامانم رو میپوشم، اگه دوست پسر ندارم، لااقل از خرابههای عودلاجان نمیآم. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. پیف پبف!»
سپیده بر سر نغمه فریاد کشید.
– خفه شو دیگه! چقدر حرف میزنی تو! عقدهای!
نغمه گفت: «وااا… مگه بد میگم سپیده جان. کم به من توهین کرد؟ کم سرکوفت زد؟ حالا تو هم بالاخواه اون شدی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸قضاوت 🔸
@dastanvpand
••✾🌻🍂🌻✾••
مردی چهار پسر داشت.
🍐 آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند
👈پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
👈پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....
👈پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
👈پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها پر از زندگی و زایش!
✳️مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
🚫شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
✴️اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
✅زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین، در راههای سخت پایداری کن:
@dastanvpand
••✾🌻🍂🌻✾••