eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ۲ .... ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن، بعد با جدیت گفت: +اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡 سریع جواب دادم : +نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊 من زدم زیره خنده گفتم،: +امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂 قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت: +آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊 دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم: +تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊 خندید، +بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂 همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم: +خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄 خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت : +قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊 بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،.... *اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب: +امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢 ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢 به زور و با نفس نفس فقط گفت: +فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣 سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،... افشین با صدای خسته جواب داد: +سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟ بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم: +آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢 افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت : +فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد پیامک فرستادم : +اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞 تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم: +امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢 فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢 بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت: +من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔 معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢 رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢 فهیمه دستم رو گرفت گفت؛ +فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔 خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت: یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢 مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد... +فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊 به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم : +چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔 افشین با تعجب گفت: +از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕 لال بودم فقط گفتم: +آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢 در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :..... ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم: +سلام مادرجون،خوبین؟ +سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟ +نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕 ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت: +فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕 نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم: +مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢 +باشه مادر،خداحافظ افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید : +دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید.... همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم: +الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢 با خوشحالی جواب داد: +خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊 خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم: +خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟ همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد: +زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔 به صندلی تکیه دادم سریع گفتم: +وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه.. بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر : +بله، بفرمایید.... 😊 +سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟ یکم فکر کرد و جواب داد؛ +لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج +پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔 بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم: +آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔 افشین با خنده گفت: +من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،.. به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد: +امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊 با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم : +آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊 با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊 فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت: +فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔 این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔 پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن... به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم: +الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕 +لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد: +آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊 بعد با جدیت پرسید: +راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟ ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم: +به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔 +فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟ بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن: +چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔 آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت: +خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔 معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد: +خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟ رو به سمت پدرش: +باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊 من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید : +تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔 با لبخند جواب دادم: +فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺 ۲ توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت: +فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊 مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد : +سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳 پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد، افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت: +نباید میگفتم،؟😕😕 فهیمه با طعنه جواب داد : +شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒 با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔 سریع به مادره امیر جواب دادم: +مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔 ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت: +همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔 روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔 ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم: +آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔 فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت: +خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔 بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم: +آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔.. لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن: +دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔 افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت: +میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔 رو به من ادامه داد: +به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟ فهیمه سریع رو به من جواب داد: +اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔 یکم مکث کردم جواب دادم : +حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔 فهیمه یکم فکر کرد جواب داد: +دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔 گفتم: +باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕 بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊 خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم : +انشاءالله جبران کنم برات،😊 امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت: +دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊 افشین با لبخند جواب داد: +کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊 با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،. اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم: +نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟ لبخند زد گفت: +شما جون بخواه، چشم😊 نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود، وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔 آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊 *صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح: با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم: ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد. 🍂حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ مسكن چه شد؟ كار چه شد؟ 🍃حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود. يكسال گذشت 🍃 و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد. كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد! 🍂از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت: حسنك چه شد؟! @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #وقت_دلدادگی قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش ک
رمان قسمت 26 با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید -فاخته صدای ناله او هم در آمد -آخ ...بله دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد -چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد -خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین دستش را به کمرش زد -خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمی تونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد -ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. . همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد -ببخشید پتو چشم نداشت همانجا که نشسته بود شا کی نگاهش کرد -حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد -منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست -آخ.... دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود -هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را می مالید زیر لب غر زد -بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت **** برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت -بنال صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد -خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی در عالم خواب و بیداری جواب داد -خودت سر و ته شو هم بیار داد فرهود دوباره بلند شد -زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غر شو به جون من می زنی سرش را خاراند -لیست قیمت رو بردار بیار خونه -چی کار کنم عجب گیری نافهمی افتاده بود -بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم...اه تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از عزا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد -برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا ادامه دارد... @dastanvpand ❤️
‍ 🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟 رمان قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش....از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد -خودم باز می کنم -همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد -احمق بیشعور با این کار کرد نت.. میلیاردم می خواد بشه -ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست -ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی.... نیما خندید -بیا تو مزه نریز با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد. با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند -س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ....تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد. -ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین فرهود از در کنار رفت -بله بله....ببخشید شرمنده سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند -خداحافظ صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد. دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد -هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید -چه خبرته ....حواسم پرت بود نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛ که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ...فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار می خواست ذهن فرهود را بخواند -دلم هوای رویا رو کرد....ببخشید نفس راحتی کشید -فکر کردم چی شده. ....تو ببینم تا کی می خوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی نگاهش را به برگه های روی میز داد -فراموشم نمیشه که....حالا منو ولش....یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند -شما دو تا....یعنی چطوری بگم ....تو اتاق جدا ... اخمش بیشتر شد -ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه....به کسی ربطی نداره پوزخند زد -اصلا نمی فهمم تو رو نیما....خب که چی مثلا....احمق خر ....یعنی هیچی بین. تا بنا گوش قرمز شده بود -بفهم چی می گی فرهود....این مساله به تو ربطی نداره آهی کشید -باشه ببخشید زیاده روی کردم برگه ها را از روی میز جمع کردم -می خوای بری اصلا نگاهش نکرد -اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه از روی مبل بلند شد و وقتی داشت می رفت جلوی راهش را سدکرد -تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره کنارش زد و رد شد. -فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند. ادامه دارد... @dastanvpand❤️
در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود❗️ هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند‼️ هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱 تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹 پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 ❤️👉 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
خدايا... ستاره هاى آسمانت را سقف خانه دوستانم كن تا زندگيشان مانند ستاره... بدرخشد 🌙شبتون سرشاراز آرامش🌟 @Dastanvpand •••✾~🍃🌺🍃~✾•••
زندگی بهشت است برای آنهایی که عاشقانه عشق می ورزند! بی پروا محبت می کنند و کمتر از دیگران انتظار دارند. قلبتون جایگاه عشق زندگیتون بهشت صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 لینک قسمت سی https://eitaa.com/Dastanvpand/14126 نگا ههای کینه توزیانه طاهری برام مهم نبود چون می دونستم دیگه قرار نیست اونجا زیاد بیام هنوز در حال برانداز کردن مطب بودم شهاب – بریمبا لبخند گفتم بریمشهاب – اذیت که نشدینه اصلا ….فکر می کردم خیلی باید وحشتناک باشه …..هر چقدر که می گذره احساس می کنم دیدم بهتر میشهفقط با لبخند بهم نگاه می کرد – راستی کسی که سروانه خیلی مقامش بالاستشهاب – نمی دونم – واقعا نمی دونیدفقط خندید- الان حتما خیلیا جلوت خم و راست میشنشهاب – برای چی خم و راست – چون سروانی دیگهسرشو با خنده تکون داد-راستی حالا دیگه کارت تو شرکت تموم شده شهاب – نه- یعنی بازم میای شرکت شهاب – اره چون هنوز سوئیچو پیدا نکردم-از کجا فهمیدی سوئیچ می خوادشهاب – فایلایی که کپی کرده برای بچه ها بردن اونا هم حرفای تو رو زدنبا ذوق گفتم پس هنوز به کمک من نیاز داری مگه نهشاید- باز داری کجا می ریحرفی نزد و جلوی یه خونه جمع و جور ویلایی وایستادپیاده شد منم به تبعیت از اون پیاده شدم در خونه رو با کلید باز کردشهاب – بفرمایداروم وارد خونه شدم – چه حیاط نازی دارین شهاب – خوشت میاد اره خیلی باحاله می شه حسابی توش دوید کلی هم لی لی رفت دیدم به طرف ساختمون رفتشهاب – بابا بابا…کجایی؟ خوابی؟شهاب رفت تو خونه به در ورودی ساختمون خیره شدم دیدم شهاب با یه مردی که رو ویلچر بود…. امد بیرون با تعجب بهشون نگاه کردمشهاب – ایشون پدر من هستنبابا این خانوم هم خانوم دباغ از همکارای منه- سلام اقای احمدی احمدی بزرگ – سلام دخترم خوبی …..شهاب این همون خانوم دباغی که می گفتی شهاب – اره بابااه چه جالب درباره منم با باباش حرف زده (تو دلم کلی ذوق کردم بی جهت ………….بس که سر خوشی دیگه هههههه)شهاب – خانوم دباغ اگه عیبی نداره اینجا باشید من باید برم جایی کاری برام پیش امده….. از اون ور هم داروهاتونو بگیرم …..ببخشید تا می خواستم برم بگیرم و براتون بیارم تا اون سر شهر خیلی طول می کشید- نه اشکالی ندارهشهاب – پس من تا ۲ ساعت دیگه میامبابا با من کاری نداریاحمدی بزرگ – نه برو از اول هم با تو کاری نداشتیمشهاب- بابااحمدی بزرگ- باباو درد برو دیگه هی خودشو لوس می کنهشهاب – ببخشید خانوم دباغ باز یه تازه وارد دیدن به کل منکر من شدفقط خندیدم********احمدی بزرگ -خیلی اذیتت می کنه-کی؟احمدی بزرگ – شهاب- فکر کنم تنها چیزی که بلد نباشه اذیت کردنهاحمدی بزرگ – اره پسر خوبیه فکر نکنی چون پسرمه می گما نمی گفتین هم معلوم بودتو اون دوساعت حسابی با هم حرف زدیم و کلی شوخی کردیم مرد خوش مشربی بود احمدی بزرگ – دیدی به حرف کشوندمت ازت پذیرایی هم نکردم برم برات میوه و چایی بیارم- نه نه شما چرا…. فقط بگید کجاست من خودم میارمنه زحمت می شه دخترم وا می گید دخترم بعدش اندازه دخترتون منو قبول نداریداحمدی بزرگ – برو اشپزخونه همه چی اونجا هست الساعه قربان پیرمرد با نمکی بود من از پدرم چیز زیادی یادم نمیاد ولی دوست داشتم اگه قرار بود یه بابا داشتم مثل اقای احمدی بود باحال……. شیرین زبون…. با نمکبعد از ۳ ساعت شهاب امد شهاب- بازم دیر امدم ببخشید – خوب منم دیگه برم دیرم شدهشهاب- کجا؟- برم هوا تاریک شده تا برسم خونه طول می کشهشهاب- خودم می رسونمت-نهشهاب- نه…….. پس کی باید این غذا ها رو بخورهاحمدی بزرگ- دختر نه نگو شهاب همیشه از این دست و دلبازیا نمی کنهشهاب- بخشکی شانس هرکاری هم می کنم این حنا رنگی نداه که ندارهپس تا شما دوتا شامو اماده کنید من برم یکم استراحت کنم شهاب- زود خسته میشه- بابای پر شرو شوری داریشهاب- اوه پس جونیایشو ندیدی – لابد مثل تو بودهشهاب- اره-خیلی اعتماد به نفست بالاستشهاب- مگه من پر شرو شور نیستمچیزی بهش نگفتمشهاب- راستی چشات چطورن -خوبن شهاب- عینک نمی زنی قیافت خیلی عوض میشه اره خودمم فکر می کنم باید کلی تغییر کرده باشم … زشت تر که نمی شم ؟شهاب- باز تو گفتی زشت ولی نباید انقدر خودتون به خرج می نداختید من می خواستیم با حقوق این ماهم برم و عینک بگیرم شهاب- از عینک خوشت میاد – معلومه که نهشهاب- پس هی نگو می خواستم عینک بگیرم می خواستم اینکارو کنم و در حالی که کیسه غذاها رو بر می داشت شهاب- حیف اون چشا نیست که پشت عینک پنهون بشناز حرفش خوشم امد یعنی چشام قشنگن؟پس چرا تا حالا دقت نکردم من که چشام تا حالا درست نمی دید که بخوام دقت کنم شهاب- چرا نشستی نکنه تو هم انتظار داری من غذاها رو آماده کنم- نه نه الان میام کفشامو در اوردم ای بابا این کجا سوراخ شده پامو کمی اوردم بالا شصت پام از جوراب زده بود بیرون .باید فردا جوراب بگیرم شهاب- کجا موندی پسسریع نشستم و جورابامو در اوردم امدم امدم (اینم شده عین این زن باباها هی داد می زنه) شب خوبی بود ….. برای اولین بار بعد از چند سال به عنوان یه مهمون واقعا لذت داشت مخصوصا که از بودن در اونجا اصلا احساس بدی نداشتم اخر شب بود….
پدرش که بیمار بود باید زودتر می خوابید بعد از دادن داروهای پدرش خوب بریم تا برسونمتنه خودم می رم دیگه مزاحمت نمیشمبدون توجه به حرفم رفت و سوار ماشین شد و منتظر من تا سوار بشم.خوب وقتی می خواد برسونتم چرا هی دست دست می کنم ….منم که از خدامه – شما با پدرتون تنها زندگی می کنید؟شهاب- اره مادرم چند ساله که فوت کرده- خدا بیامرزتشون….خواهر یا برادری شهاب- نه مثل تو ام…….. یکی یه دونه خل دیونه از حرفش خندم گرفت و اونم خندید- یه چیز بپرسم جوابمو می دی شهاب- بپرس- چرا شرکت ما…. مگه تو اون اطلاعات چیه که مجبور شدی اینطوری وارد شرکت بشی و انقدر خودتو به زحمت بندازی شهاب- خیلی وقته گرفتار شرکت شما یم ….تازگی نداره…. هر کاری کردیم نتونستیم علیه شون مدرکی گیر بیارم-مگه اونا چیکار می کنن؟شرکت شما همون طور که وارد کننده و صادر کننده قطعات کامپیوتر وارد کننده و صادر کننده مواد مخدر هم هستما به اون اطلاعات احتیاج داریم تا بتونیم دستشونو رو کنیم مطمئنم همه اطلاعات مربوط به خروج و ورود مواد تو اون اطلاعاتیه که سخت دنبالشونم وحضورمنم اونجا برا بدست اوردن همین اطلاعاته ولی بدون سوئیچ هیچ کاری نمیشه کرد.- چه وحشتناک ولی اصلا بهشون نمیاد از این کارا کننشهاب- به منم می یومد پلیس باشم؟- نه راستش اولین بار که دیدمت فکر کردم شاید تو سیرک کار می کنی با ناراحتی به طرف م برگشت و دهنش باز موند خوب اخه خوب اینطرفو اونطرف می پری برای همین گفتم شاید…خواهش می کنم دیگه ادامه نده ببخش ولی منظوری نداشتمحرفی نزد و منم ساکت شدم اخه دختر بی خودی چرا فکتو باز می کنی و هر چی توشه می ریزی بیرون – ببین ببخش یه حرف بی ربط زدم دیگه قهر نکنشهاب- من که قهر نکردم- پس چرا حرف نمی زنیشهاب- دارم فکر می کنم- به چی شهاب- به اون سوئیچ فکر نمی کنم تو شرکت هم بتونم پیداش کنمنفسمو دادم بیرون و دوباره بیرونو نگاه کردم- خوشبحال ادم حسابیاشهاب- چرا؟- چون می تونن تو هر مهمونی شرکت کننشهاب- یعنی فقط ادم حسابیا می تونن مهمونی برن – اره دیگه………………. همین مهمونی رئیس ما….. اخر هفته است هیچ سالی من نمی تونم برم … چون ادم حسابی نیستمشهاب- مگه ادم حسابیا چه شکلین-خوشگلن…. خوش لباسن …تحصیلات دارن… خوب صحبت می کنن…. دیگه دیگه…داشتم فکر می کردم که یه چیز دیگه در مورد ادم حسابیا بگم که شهاب- فهمیدم-چی رو فهمیدی……….. اینکه دیگه ادم حسابیا چطورین ؟شهاب- گفتی اخر هفته- اره اخر هفته چه ربطی به ادم حسابیا داره اخر هفتهشهاب- من و تو هم باید تو این مهمونی شرکت کنیم -چه حال خجسته ای داری شما شهاب- چرا-کی منو شما رو دعوت می کنه شهاب- اگه من بخوام حتما دعوتیم-یعنی میشهشهاب- اره چرا نشه- قضیه همونی نیست که شما هر جایی بخواید می تونید بریدشهاب- اره دقیقا- پس منتفیهشهاب- چرا-وقتی شما نمی تونی بدون بلیط سوار واحد بشی چطوری همچین جایی می خواید بریددیدم جواب نمی دم برگشتم طرفش که دیدم داره با حرص نگام می کنه اگه دست خودشم بود فکمو میورد پاییناب دهنمو قورت دادم باشه باشه اونطوری نگاه نکن خواستم چیزی بگم جو عوض بشهبازم همونطوری داشت نگاه می کرد-جو عوض نشد؟خوب ببخشیدبرگشتم و تو جام صاف نشستم تا باز حرف بی ربط دیگه نزنمبازم ساکت بود – ببین شما می خوای برو من نمیام اخه می دونم به من خوش نمی گذره شهاب- صبر کن ببینم تو فکر می کنی من برای خوش گذرونی می رم- پس برای چی می ریشهاب- من فقط اون سوئیچو می خوام- خوب چیکاری از دست من ساخته استشهاب- تو هم باید کمکم کنی ….دست تنها نمی تونم(زرشک)- از کی هم کمک می خواید با استعداد تر از من کسی رو پیدا نکردیبا خنده گفت نه- ولی من گند می زنم به کاراتشهاب- اتفاقا تو تنها کسی هستی که می تونی برام فلشو بیاری- منظورت چیه؟شهاب- صبر داشته باش بهت می گم ….فردا صبح لازم نیست بیای سرکار – چرا؟شهاب- انقدر نگو چرا جایی هم نرو تا من بیام دنبالت فهمیدی -نرم سرکار؟شهاب- نهخدا اخر و عاقبت منو با این جناب سروان بخیره کنه معلوم نیست چه خوابی برای من دیده تا صبح با افکار مختلف دست و پنجه نرم کردم دم دمای صبح خوابم بردنمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در بیدار شدم-هوی چه خبره مگه سر اوردی کله سحریبا چشای خواب الود درو باز کردم -اه شمایی چه خبرتهشهاب- تو هنوز خوابی – نباید باشمشهاب- خوبه گفتم صبح منتظرم باش-ای بابا مگه می خوایم چیکار کنیم ….اگه قرار به رفتن باشه که اونم اخر هفته است نه الان……الانم برید من خوابم میاد….تا صبح نخوابیدمداشتم درو می بستم که با دست درو نگه داشت شهاب- ای بابا فقط مهمونی رفتن که نیست..باید قبلش یه کاریی بکنیم- خوب برید کاراتونو بکنید بعد بیاید دنبالم برای مهمونی شهاب- وای من از دست تو بلاخره سکته می کنم-شما که هنوز جونی سکته مال پیراست…..خواهش می کنم من خوابم میاددوبار امدم درو ببندم که خودشو پرت کرد تو خونه و در محکم بست و بهش تکیه دادشهاب- یه بار یه چیز بهت می گن عین بچه
🚩 وای نه باباش ادم خوبیه -ممنون از لطف شما صرف شد اول صبحیوا این چرا سوراخه حالا مقنعه ام کو…. دیدی یادم رفت جوراب بخرم متکاهارو زیر رو کردم دیشب انقدر خسته بودم که تا رسیدم هر کدومشونو یه جایی پرت کردمشهاب- دباغ چیکار می کنی چرا انقدر لفتش می دی – امدم امدم امدم غر غرنکن خوب برای اینکه دلم ضعف نره یه نون پنیر برای خودم درست کنم این که سر اورده دیگه وقت چایی دم کردنم ندارمرو پله ها نشستم و شروع به بستن بند کفشام کردمدستشو کرده بود تو جیب شلوارش و بر بر منو نگاه می کرد شهاب- تموم شدبه نون پنیر تو دستم یه گاز زدم از پله ها پریدم پایین … بله بله بله تموم شد….بفرماید در خدمتمچند ثانیه ای بهم خیر شد – باز چیه دوباره چیکار کردم چرا اونطوری نگام می کنی هیچی هیچی بدو بریم -ببین گفته باشم من فقط شام می خورم و میام…. حوصله میوه خوردن و نشستن ندارمشهاب- نه مثل اینکه تو باورت شده فقط داریم برای مهمونی می ریم -پس برای چی داریم می ریمشهاب- اوه خدا بهم صبر بده-وایییییییییییییییی خدا جون شهاب سریع زد رو ترمزشهاب- چیه؟ چی شده؟ زهرمو اب کردی که تو- دیدی چی شدبا اضطراب بهم نگاه کرد- من که لباس ندارمسرشو گذاشت رو فرمون … ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم – خیلی بد شد لباس ندارم نهههههههههه…. همه ی نقشه هات بهم ریخت….ولی باور کن تقصیر من نیست خوب تا حالا مهمونی نرفتم که لباس بخرمشهاب- دباغ-بلهشهاب- الهی در دو بلات بخوره تو فرق سر من …فکر می کنی برای چی صبح به این زودی امدم دنبالت- نههههههههههههشهاب- اره- اما من که پول ندارم لباس بخرم تازه هنوز پول دکترو جراحی رو بهتون ندادمشهاب- دباغ دکترو جراحی رو بی خیال شو لباسم من خودم برات می گیرم- نه نه من زیر دین کسی نمی رمشهاب- دباغ اخه چه دینی ….فکر کن هدیه است- بابا هدیه یه بار گیرم دوبار ولی هربار که هدیه نمیشه…..تازه کی برای هدیه انقدر خرج می کنهشهاب- چرا نمی فهمی رفتن به این مهمونی برام خیلی مهمه- جداشهاب- اره- باشه پس من تو اولین فرصت پولتونو پس می دم شهاب- باشه بعدا هر کاری که دلت خواست بکن فقط الان هرچی می گم گوش کنسرمو تکون دادم باشه ****ای خدا اینجا چند طبقه است وای چه لباسایی ….حتما قیمتاشونم خدا تومنهانقدر مغازه های رنگا رنگ وجود داشت که ادم توشون محو می شد شهاب جلوتر از من می رفت و من اروم دنبالشاز کنار هر مغازه رد می شد م چند ثانیه ای پشت ویترینش وایمیستادم و با هیجان اجناس داخل مغازه رو نگاه می کردم شهاب- کجایی بیا دیگه وقت نداریم دیدم دم در مغازه ای وایستاده سریع پیشش رفتم شهاب- بیا توباهم رفتیم تو ….. مغازه مانتو فروشی بود شهاب- کدومشو دوست داری؟-من انتخاب کنمشهاب- نه من… مگه من می خوام بپوشم …. هر کدومو دوست داری بردار؟کمی فکر کردم ………….میگم ممنونا ولی تو مهمونی که مانتو نمی پوشنعزیزمن….. دباغ جان…. می دونم ……….ولی از اینجا تا اونجا هم که نمی تونی با لباس مجلسی بری – اره راست می گی خوب بذار ببینم شهاب- چی شد انتخاب کردی؟-نه چرا؟-نمی دونم کدومو بردارم اصلا نمی دونم تو اینجور مهمونیا چطور لباس می پوشن.شهاب- ناراحت نمی شی من برات انتخاب کنمبا لبخند گفتن نهچرخی تو مغازه زد و برام دو دست مانتو برداشت شهاب- برو امتحان کن ببین از کدومشون خوشت میاد واقعا سلیقه اش حرف نداشت ست تنم بود هر دوتاشم خوب بود و نمی دونستم کدومشو بردارم از اتاق پرو امدم بیرونشهاب- خوب کدوم ؟- نمی دونم دوتا شم خوبه شهاب- باشه بده….. اقا دوتاشو بر می داریم – نه نهشهاب- قرار شد امروز رو حرف من حرفی نزنیم به همبن ترتیب برام کیفو کفش و شال و روسری و چیزای دیگه گرفتدر حالی که دستامون پر بود به یه پاساژ دیگه رفتیم – هنوز تموم نشدهشهاب- نه اصل کار مونده – با خستگی گفتم چی؟لباست- ببین گرمت نیست ؟شهاب- چرا …..ابمیوه چی می خوری برات بگیرم- من بستنی می خوام اونم کیمشهاب – وایستا الان میام چند دقیقه بعد امد برام یه کیم و برای خودش ابمیوه گرفته بود در حال خوردن کیم از پشت ویترین مغاز ه لباس عروس رد شدیم وایستادم و به یکی از لباس عروسا نگاه کردم یه لحظه خودمو توش مجسم کردیزهی خیال باطلشهاب- چرا نمی یایدیدم شهاب کنارم وایستاده – هیچی بریمشهاب- خوشت امده – نه داشتم نگاش می کردم شهاب- کدومشو ؟همونطور که به کیمم گاز می زدماونی که بندیه می بینی چقدر ناز سنگ دوزی شده دامنشم زیاد پفی نیست دیدم شهاب هم با دقت نگاه می کنهشهاب- خوب بریم دیر شدباشه بریم اخرین گازو به کیم زدم و پرتش کردم تو جوی فاضلاب و همراهش وارد یه پاساژ شدیم.شهاب- اینجا دیگه خودت انتخاب کن من از این چیزا سر در نمیارم واقعا لباساش معرکه بود نمی دونستم کدومشو انتخاب کنم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شهاب- چندتا رو که می پسندی بردا و برو امتحان کن با هیجان چندتا رو برداشتم و رفتم تو اتاق پرو هر کدوم می پوشیدم به دلم نمی نشست تا اینکه اخری رو امتحان کردم فوق العاده بود حسابی قد بلندم کرده بود رنگش هم بهم می یومداره همینو بر می دارم -اینو بر می دارم و گذاشتم رو میز جلوی صاحب مغازهشهاب- ببخشید یه لحظه شهاب لباسو برداشت و نگاش کرد این نه یکی دیگه انتخاب کن-ولی این قشنگترهشهاب- یادت باشه گفتم برای مهمونی نمی ریم… در ثانی حتی اگه برای مهمونی هم می رفتیم فکر نمی کنم این در شان تو باشه-مگه چشهشهاب – یقه لباسش خیلی بازه مناسبت نیست تو دلم گفتم ولی من اونو بیشتر دوست دارمبا ارامش و لبخندگفت یکی دیگه رو انتخاب کن چرخیدم ولی انگار همون تو مخم هک شده بود و چیزی دیگه ای به چشمم نمی یومد .شهاب- نظرت درباره این یکی چیه ……هم مثل اونه هم همرنگشه…پوشیده ترم هستمغازه دار گفت تازه روش شال هم داره ته دلم که راضی نبودم ولی چیزی نگفتم و رفتم که امتحانش کنم خوب این چه انتخاب کردنه میگی خودت انتخاب کن اخر سرم خودت برام انتخاب می کنی با غر غر تنم کردم برگشتم و خودمو تو اینه اتاق پرو دیدم حالا که دقت می کردم این بیشتر به تنم می یومد و رویایی ترم می کرد (فکرشو کنید احساس رویایی بودن هم می کرد ای خدا من سرمو کجا بکوبم )شهاب- چه طور بود -عالی اقا اینو بر می داریم اون یکی رو هم بر می داریم -نه اون دیگه نهشهاب- ولی اونم قشنگه-نه اون یقش خوب نیستشهاب- اره برای اون مجلس خوب نیست ولی نگفتم برای هر جاییصاحب مغازه ببندم اقاشهاب- بله دوتاشو ببندید***- دیگه تمو م شدشهاب- ای بگی نگی وای بازم مونده ………بخدا لازم نیستفقط بهم خندید و چیزی نگفت ظهر شده بودشهاب- من خیلی گشنمه اینطرفا باید یه رستوران خوب باشه -بریم رستوران؟شهاب- پس کجا بریم-میگم که……………شهاب – شما هیچی نگو می ریم رستوان من حوصله ساندویچ و از این چیزا رو ندارمخوب پیش دستی کرده بود و با زبون بی زبونی زده بود تو دهنم که حرفی نباشه که حرف حرف خودمه ****خدایا شکرت دیگه اون عینک رو چشام نیستخدایا صد هزار مرتبه شکر که سفید رو هم هستم که سبیلام از راه دور زیاد دیده نمیشه بازم یک میلیون بار خدارو شکر که به یه رستوران خلوت رفتیمبازم یک میلیارد بار خدا روشکر که موقعی که گارسون امد تا سفارشو بگیره من رفته بودم دستشوییبازم یک تیلیارد بار شکر که شهاب غذای مورد علاقه منو سفارش داده.. جوجهخیل خوب بابا خفه بمیر بزار بقیه داستانو بخونیم …….وا چرا می زنی تو ذوقم نیلا جون ……چون حقته بس که مخ می خوری )خیلی با ارامش غذا می خورد در حال خوردن – یه چیز بپرسمشهاب- بپرس – تو از اینکه من باهات اینور اونور میام خجالت نمی کشیشهاب- خجالت بکشم برای چی؟مگه چته؟شونه هامو بالا انداختم و چیزیی نگفتمشهاب- ببین خودت وقتی این فکرا رو می کنی به بقیه هم اجازه می دی که اینطوری فکر کنن- اخه من خیلی زش..شهاب- برای اخرین بارم می گم تو اصلا زشت نیستی دیگه این حرفو پیش من تکرار نکن لبامو ورچیدم و چیزی نگفتم شهاب- من یه چندتا جا کار دارم اشکالی نداره اگه کمی معطل بشینه اشکالی نداره ولی خوب من که کارم تموم شده می تونم ماشین بگیرم و برگردمشهاب – نه هنوز باید یه جای دیگه هم بریم – بازم خرید شهاب – خانوما که از خرید خوششون میاد … تو خوشت نمیاد؟-زیاد خرید کردن هم دل ادمو می زنه… نگفتی باز باید چی بگیریم صبر داشته باشکنار یه پارک ماشینو پارک کرد شهاب- من باید برم تو این ساختمون اگه حوصلت سر می ره برو پارک نه تو ماشین می شینم تا برگردی شهاب – شاید طول بکشه – منتظر می مونم من که تو خونه کاری ندارم به صندلی عقب نگاه کردم پر شده بود از بسته ها و مشمای لباسا نمی دونم با خودش چه فکری می کنه که اینطوری خرج می کنه من پول اینارو چطور پس بدم یعنی بعد از مهمونی باید اینا رو پس بدم وای نه من همشونو دوست دارم ….گربه خانم تازه پس هم ندی کجارو داری که اینا رو بپوشی….وای راستی من باید با این قیافه بیام مهمونی …..افتضاحه…….. فکرشو کن لباس انچنانی بپوشی بعد با سبیلای گربه ایت بری اون وسط که بگی به چند منه وای مژی و فریده مگه برام ابرو می زارن اوه……… وای نه بهتره بهش بگم من نمی یام مهمونی…. بریم اینا رو پس بدیماخه جناب سروان عتیقه تر از من نبود…… می رفتی برای کسی خرج می کردی که ارزششو داشته باشهنه من که تمام برنامه هاتو هم بهم می ریزم .تازه یادم افتاده بود که قراره کجا بریم به دستام نگام کردم شروع کرده بودن به لرزیدن درسته که به حرفاشون عادت کردم ولی اونجا نه….. نمی تونم…اگه چیزی بهم بگن دیگه چیزی هم برام می مونه ؟به ساختونی که شهاب رفته بود توش نگاه کردم … 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💠ماجرای تابوت مرد عاصي و غبار کربلا❗️ 🌸مرحوم تاج الدّين حسن سلطان محمد(رضوان اللّه تعالي عليه) در کتاب خود مينويسد: 🔰در بغداد مرد فاسقي بود که هنگام احتضار وصيّت کرده بود که مرا ببريد نجف اشرف دفن کنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و بخاطر حضرت امير المومنين عليه السلام ببخشد. 🍃چون وفات کرد قوم و خويشان او حسب الوصيّة او را غسل داده و کفن نمودند و در تابوتي گذاردند و بسوي نجف حمل کردند. شب حضرت امير عليه السلام به خواب بعضي از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش يک فاسق را از بغداد مي آورند که در زمين نجف دفن کنند، برويد و مانع اين کار شويد! و نگذاريد او را در جوار من دفن کنند. 🍃فردا که شد خدّام حرم مطهّر يکديگر را خبر کردند، رفتند و در بيرون دروازه نجف ايستادند، که نگذارند که نعش آن فاسق را وارد کنند، هر قدر انتظار کشيدند کسي را نياوردند. 🍃شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير عليه السلام را که فرمود: آن مرد فاسق را که شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا ميآيند، برويد و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن کنيد. گفتند: آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا ميفرمائيد بهترين جا دفن شود!؟ حضرت فرمود: آنهايي که نعش را مي آوردند، شب گذشته راه را گم کردند، و عبورشان به زمين کربلا افتاد، باد وزيد خاک و غبار زمين کربلا را در تابوت او ريخته از برکت خاک کربلا و احترام فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او گذشت او را آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش ‍ گردانيده است. 🌷سرزمين کربلا گنجينه اسرار دارد  🌷اندر آن دار الشفا مکنونه احرار دارد 🌷آن قمر باشد حسين و دور او اصحاب و ياران  🌷و آن نگين باشد علي دردانه اسرار دارد 🌷کربلا شد لاله زار و بوستان آل طه  🌷اشک چشم شيعيانش راه بر گلزار دارد 🌷راه و رسمش تا قيامت رهنماي شيعيان شد  🌷کربلاهايش در ايران غنچه بي خار دارد 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺 با موتور رفتیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم: +امیر،دکتر گفت چند جلسه شیمی درمانی باید انجام بشه؟ همونجور که به جلو نگاه میکرد بلند گفت: شونزده تا....حالا ببینیم چند تا جواب میدیم، دارو هارو سینا خریده، دم بیمارستان منتظر ماست... چادرم رو روی موتور جمع و جور کردم، به خیابان ها نگاه میکردم، بعضی خیابان ها داشتن داربست میزدن برای محرم، واقعا بوی محرم پیچیده بود،راستش اولین سالی بود که دلتنگی عجیبی داشتم برای محرم، چیزی نمیگفتم تا اینکه، رسیدیم بیمارستان ساعت دقیقا شش و نیم صبح بود، سینا هم داروهای امیر رو خریده بود و داخل راهروی بیمارستان، نزدیک ایستگاه پرستاری نشسته بود، تا من و امیر رو دید از جا بلند شد و اومد سمت ما، با بغض به امیر گفت: +سلام داداش،این دارو هارو برای دشمنت بخرم، خوبی؟ رو به من ادامه داد: +سلام فاطمه خانم خوبین، من پرسیدم از پرستاری گفتن داروها و نسخه رو آماده کنید، تحویل بدین، منتظر باشین تا نوبتتون بشه...😕 من بعد از شنیدن حرف های سینا، جواب سلام دادم و تشکر کردم،نسخه و دارو ها رو گرفتم امیر مشغول احوال پرسی شد، من هم رفتم سمت ایستگاه پرستاری، خانم نسبتا خوش رو، پشت پیشخوان چوبی قهوه ای رنگ نشسته بود و اطرافش هم پر از پرونده های پزشکی که داخل کلاسور آهنی میزارن،بود، سلا کردم و بعد از جواب سلام از من پرسید: +دکتر بهتون گفته برای شیمی درمانی ساعت چند بیاین؟ جواب دادم: +ساعت هفت،با همکارتون هماهنگ کردیم، اسم مارو یادداشت کردن،، کاغذهایی که جلوی دستش بود رو بالا،پایین میکرد، پرسید: +خانم موسوی؟ یا آقای احمدی؟ جواب دادم: +آقای امیر احمدی، همسرم هستن، باید چکار انجام بدیم ما؟ همونجور که سرش پایین بود جواب داد: +شما لازم نیست کاری انجام بدین،فقط دارو ها و نسخه رو تحویل بدین،منتظر باشین تا صداتون کنیم 😊 با نا امیدی نسخه و مدارک و داروها رو تحویل دادم، بدنم جون نداشت، روی صندلی نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم، به ای فکر میکردم که مادر امیر دیشب چرا اینقدر آروم بود،؟ یعنی امیر به مادرش چی گفته بود که اینقدر خونسرد بود؟ کاش به منم میگفت تا به آقاجان و خانم جون بگم،تا شاید اون دو نفر هم آروم باشن😔😕 سینا خداحافظی کرد و رفت،امیر کنارم نشست با لحن بچه گانه گفت: +خانم اجازه؟ من که از آمپول میترسم، چجوری شیمیایی بزنم؟ خانم راستش برای اولین بار ما خیلی ترسیدیم.. 😔 خندیدم بهش و با لحن معلمی جواب دادم: +نترس پسرم، الا به ذکرالله تطمئن القلوب، تو هم خدارو داری هم فاطمه خانم رو،اگر یک بار دیگه بترسی گوشت رو اینقدر میکشم تا کنده بشه...😂 خنده تلخی داشت روی لب، میدانستم استرس داره، از تکون دادن سریع پاهاش مشخص بود، تمام مدت سعی کردیم باهم حرف های خوب بزنيم، تا اینکه پرستار اسم امیر رو صدا زد که بره برای تزریق دارو، ادامه داد: +اشیاء فلزی،زیور آلات،ساعت هم همراهتون نباشه..😕 امیر نفس عمیق کشید و به انگشتری که حاج حسن بهش داده بود نگاهی کرد و گفت: +یا حسین، هوای نوکرت رو داشته باش، فقط به محرم برسه... 😔😢 بغض تمام وجود من رو گرفته بود، قلبم داشت از جا در میومد، اما وانمود میکردم که آرومم،....😢 امیر ساعتش رو گذاشت روی صندلی، دست من رو گرفت و انگشترش رو کف دستم گذاشت و بوسید، با خنده غمگین گفت: +انگار دارم میرم جنگ، این هندی بازیا چیه آخه، آمپوله دیگه...😅 روی سرش دست کشیدم جواب دادم: +منم میدونم آمپوله، تو الکی شلوغش میکنی، برو الان نوبتت رد میشه... 😊 با لبخند بلند شد و رفت برای تزریق دارو.... تنها نشسته بودم، توی اون شرایط کاری که از دستم برمیومد دعا خواندن بود، ازداخل کیفم گوشی موبایل رو در آوردم و شروع کردم به خواندن حدیث شریف کساء، مشکل گشا بود، توی خیلی از موارد، حداقل برای من....😢 تقریباً یک ساعت و نیم طول می کشید تزریق دارو، توی این فاصله به فهیمه پیام دادم که بیاد هم پیشم باشه هم اینکه مارو با خودش ببره، مادره امیر هم هی از من سراغ امیر رو میگرفت، فهیمه اومده بود، کناره هم نشسته بودیم، راستش دلم آروم شده بود، فهیمه با استرس گفت: +فاطمه جریان رو امروز به مامان و بابا بگو،دیرتر بگی ناراحت میشن، باشه خواهر؟😊 یکم فکر کردم جواب دادم: +باشه خواهر، ولی فکر کنم تا حالا هم که نگفتم ناراحت شده باشن...😔 مشغول صحبت کردن بودیم که پرستار بلند صدا زد: +همراه آقای احمدی، بیاین بالای سره مریضتون تزریق تموم شده😞 وسایل رو گذاشتم پیش فهیمه و رفتم داخل اتاق، امیر حالش خوب بود خداروشکر. فقط بدنش لخت شده بود و سرت گیجه داشت، سریع از پرستار پرسیدم: +خانم ببخشید، این حالات شوهرم،طبیعیه؟ یعنی به خاطر تزریق دارو هست؟یابه خاطر مقاومت نکردن بدن؟ بلند شد و چواب داد: +نه طبیعی هستش،خداروشکر بدنشون جواب میده به شیمی درمانی در همین سطح،دکتر هم 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🍃🌺 ۲ ...... دکتر هم چند دقیقه دیگه میان توضیحات تکمیلی رو میده....😊 با این حرف ها دلم بیشتر از قبل آروم می شد، امیر با خنده بهم گفت: +فاطمه، این اتاقه داره روی سرم میچرخه...😂 کیسه تهوع نداره مثل هواپیما،کاره دیگه یهو ممکنه لازم بشه..😂 خندیدم و جواب دادم: +مسخره، اینجاهم دست از مسخره بازی برنمیداری؟😂 راستش خیلی حالم خوب بودم که امیر شوخی میکرد، قرار داشتیم بعد از ماه صفر عقد کنیم، برای کادو عروسی هم بریم پابوس امام حسین، ولی شرط داشتم که لباس عروس باید بپوشم هرجا که عروسی گرفته میشه 😊 با این فکرها امید دوباره توی وجودم زنده شده بود، بعد از چند دقیقه دکتر اومدن و امیر رو معاینه کردن، یکم فکر کردن و رو به من گفتن: +خداروشکر بدن جواب داده،فقط باید هفته ای یک بار بیاین تا دارو تزریق بشه تا اینکه شانزده هفته طول درمان انجام بشه...الان هم کوتاه استراحت کنه، بعد ترخیص کنید تا هفته بعد...😊 از دکتر تشکر کردم و بعد از حدوداً بیست دقیقه از اتاق خارج شدیم و با فهیمه راه افتادیم سمت خونه امیر ایناا،موتورش دست سینا بود، امیر رو که رسوندیم خانه، مادرش خیلی تشکر کرد از من، آخه قرار داشتیم که مشکلات رو خودمون حل کنیم و اصلا از خانواده ها کمک نگیریم، مطم که شدم حاله امیر خوبه باهاش خداحافظی کردم و قول دادم زود به زود بهش سر بزنم، با فهیمه رفتیم سمت خانه پدری، کسی خانه نبود، خانم جون و آقاجان طبق معمول سره کار بودن، فهیمه گفت : +فاطمه تو برو لباس عوض کم تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم با کیک بخوریم،خانم جون تازه خرید کرده معلومه😂😂 با خنده جواب دادم: +نه، من شیر کاکائو میخورم،میتونی شیر داغ کنی? 😕 ابرو بالا انداخت جواب داد: +پس چی، الآن درست میکنم، 😊 من هم رفتم توی اتاقم، لباسم رو عوض کردم، انگار کوله باری از خستگی از روی دوشم برداشته شده، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم: + فاطمه، همه چیز درست میشه، حالا ببین، با کریمان کارها دشوار نیست...😊 با خوشحالی دستم رو به زنجیر و پلاک عقیقی که حاج حسن بهم داده بود دست کشیدم و ادامه دادم: +حضرت زهرا خودش هوای دلِ ما بیچاره هارو داره 😊 همونجوری که زود بهم رسیدیم، نمیزارن زود هم از هم جدا بشیم، 😊 مرسی خانم😊 پدر امیر قرار بود، منزل پدریشون رو به من و امیر بدن که زندگی مشترک رو شروع کنیم، رویا پردازی توی ذهنم شروع شده بود دوباره😂 اما بیخیال شدم و از اتاق بیرون اومدم، 😕😕 رفتم داخل آشپزخانه و روبه روی فهیمه روی میز کنار آشپزخانه نشستم ، رو به فهیمه گفتم : +خانم جون چی خریده؟ کیک هم خریده؟😊😊 راستی فهیمه الهی دورت بگردم، این چند روزی تنها نزاشتی من رو😢 جبران کنم برات😘 دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت جواب داد : +خدانکنه، وظیفه بود، یه خواهر کوچیک که بیشتر ندارم، خانم کوچولو مخلصیم😊😂 جبران شده😊 با هم مشغول صحبت کردن و شیرکاکائو خوردن شدیم، تقریبا یک ساعت بعد، خانم جون زود تر از همیشه اومدن خونه، بلند شدیم و رفتیم پیش خانم جون، سلام و احوال پرسی کردیم، خانم جون جواب سلام مارو داد ولی چهره خسته داشت، از ما عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاق و به ما هم هیچی نگفت..😕 فهیمه با تعجب پرسید : ....... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 فهیمه با تعجب پرسید : +فاطی، مامان حالش خوب بود؟ شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم: +نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد: +یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄 به فهیمه نگاه کردم، گفتم: +بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕 فهیمه هم با اخم جواب داد: +نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊 خندیدم و گفتم : +باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊 فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊 مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم: +سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕 چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊 جواب اومد: +سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊 لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره : +امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊 جواب داد : +نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊 دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔 سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم: +امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊 جواب داد: +برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟ یک کم فکر کردم، جواب دادم : +غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊 جواب اومد : +باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸 همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم : +باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍 گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊 سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢 ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم : +فائزه اومده😊 دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم : +فائزه خوبی خواهر؟ 😕 با طعنه جواب داد : +به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒 جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم: +الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔 صورتم رو بوسید گفت : حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊 +مرسی خواهری،😊😊🌸 فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم: +خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔 صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم : +الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟ با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن : +فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢 بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢 بغضم رو فرو خوردم گفتم : 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
🍃🌺 ۲ ...... خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢 با جدیت پرسید : +اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕 ابرو بالا انداختم جواب دادم: +نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕 چرخید به سمتم و گفت : +تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده... با ناراحتی جواب دادم : +خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟ +آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده +خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢 راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔 با دست روی گونه اش زد وگفت: +خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒 طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم: +خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢 خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢 فهیمه بالا سره خانم جون پرسید: +فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢 با اضطراب جواب دادم: +آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛ +چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕 خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔 اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم: +ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊 خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊 ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود.... آیفون رو برداشتم و گفتم: ......... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃«به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرم یک، نگاهی به من کرد و گفت: 🍂چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟ 🍃«گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشه 🍂پدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم: 🍃چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومن میشه زندگی کرد»؟ «می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟ 🍃بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسم 🍂گفت: بپرس 🍃گفتم: اگر یک پولدار بیاد بهت بگه که برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضا و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو میدم، قبول می کنی»؟ 🍂«بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که قبول می کنم 🍃گفتم: بابا جون! تو حرف و امضای یه پولدار رو که نمی دونی واقعا چه جور آدمیه قبول می کنی و به پشتوانه ی اینکه قول داده زندگی پسرت رو تامین کنه برا بچه ات زن می گیری»، «اما حرف خدا رو قبول نمی کنی بهش برخورد 🍂 و گفت: یعنی چی؟ گفتم: خدا توی قرآن " سوره ی نور آیه ۳۲ " فرموده: برا بچه هاتون زن بگیرید، اگه تنگدست و پول ندارن من خودم از فضلم بی نیازشون می کنم». «اونوقت شما به حرف یه پولدار که نمی شناسیش و ممکنه بعدها بزنه زیر حرفش اعتماد می کنین، اونوقت حرف خدا که هرگز دروغ نمیگه رو قبول نمی کنی؟ یعنی حرف خدا رو کمتر از یه پولدار قبول داری»؟ 🍂«بابام رفت توی فکر و هیچی نگفت منم بلند شدم و رفتم، فردا صبح بابام به مامانم گفت: به فکر یه عروس برا پسرت باش»... «إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ/۳۲». ✅«اگر فقیر وتنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز می سازد خداوند گشایش دهنده و آگاه است»! @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
خله دختر خالش باشه ….مگه نشنیدی میگن عقد پسر خاله و دختر خاله رو تو اسمونا بستن حالا اسمون چندمشو الله و اعلم …چقد خوشگلم هست رویا- سلام من رویام از اشنایی با شما خوشوقتم چه با نمک می خنده منم جای شهاب بودم عاشق همین خند هاش می شدم خر که نیست عاشق سبیلای من بشه -سلام منم ژاله هستم رویا – چه اسم قشنگی -ممنون شهاب – رویا کارتون چقدر طول میکشه رویا- فکر نکنم بیشتر از یکی دوساعت طول بکشه شهاب – پس این خانوم دباغ دوساعت دست شما امانت تا کارتون تموم بشه رویا- ای به چشم جناب سروان شما جون بخواه کیه که بهت بده شهاب – رویا حیف عجله دارم و گرنه خودت می دونی نمی زارم بی جواب بمونی رویا در حالی که می خندید در طرف منو باز کرد رویا- خوب بنده در خدمتم با تعجب به شهاب نگاه کردم و سرمو تکون دادم که این چی می گه شهاب – رویا جون شما برو تا سوار اون غار غارکت بشی خانوم دباغ هم میاد اینم به چشم به ماشین خوشگل منم توهین نکن و بعد در حالی که برای شهاب شکلک در می یورد به طرف ماشینش رفت -من باید کجا برم شهاب – برو خودت می فهمی -اخه اینجایی که می گه کجاستشهاب – چرا انقدر ترسیدی دختر به من اعتماد کن به رویا هم بگو دو ساعت دیگه میام اینجا دنبالتون-اخهشهاب – برو دیگه منتظرته با ترس و دودلی از ماشین پیاده شدم و به طرف ماشین رویا رفتم که شهاب برام بوق زد و حرکت و کرد و رفت رویا- خوب خوب یه بار دیگه سلام این پسر خاله اخموی من که نمی زاره ادم عین ادمیزاد سلام و علیک کنه و دستشو به طرف دراز کرد سلام من رویام خیلی خیلیم از اشنایت خوشوقتم عزیزم منم اروم بهش دست دادم و با یه لبخند کوچیک -سلامرویا- خوب بریم که خیلی کار داریم-ببخشید می پرسم کجا باید بریم جوابی نداد و فقط خندیدتا چشم باز کردم دیدم توی ارایشگاهیم اصلا برای چی اینجایم رویا با دستاش اروم بازوهامو گرفت رویا- خوب عزیزم برو اونجا بشین که خانوم رحیمی خوشگلت کنه-چیکار کنهرویا- خوشگلت کنه دیگه -اخه برای چی رویا- ژاله جون صبر داشته باش می فهمی -اخه رویا- عزیزم بشین باور کن این خانوم رحیمی کارش حرف نداره -اما دستاشو رو شونه هام گذاشت و با زور منو رو صندلی نشوندرویا- ببین من مامورم و معذور اگه کارمو درست انجام ندم تو بیخ می شم ….تو که دلت نمی خواد برام چند سال حبس ببرن با درموندگی به رویا نگاه کردم که با خنده های شیرینش بالای سرم وایستاده بود .و با یه حرکت مقنعه رو از سرم برداشت نمی دونم چرا مانعش نشدم شاید بخاطر اینکه تا بحال جرات اینکه با چیزی یا کسی مخالفت کنمو نداشتم .و همیشه دربرابر همه چیز سر تعظیم فرود می اوردم .رویا- وای چه موهای بلند و قشنگی داریانقدر دلهره داشتم که متوجه حرفا و تعریفای رویا نمی شدم اگه دست خودم بود پا می شدم و فرار می کردم یه احساس گنگ و نامفهومی داشتم کمی هم ترسیده بودم رویا- قربونت خانوم رحیمی دست بجونبون که تا دوساعت دیگه باید یه تیکه ماه تحویل یکی بدم منظورش از این حرفا چی بود ….تحویل کی؟ تحویل چی؟…. یعنی اینا همش یه تو طعئه خانوادگی بوده از کار شهاب اصلا خوشم نیومد…. خوب می تونست مثل ادمیزاد بهم بگو برو ارایشگاه به خودت برس حالم بهم خورد بس که این قیافتو دیدم ….به دختر خالش نگاه کردم از نظر قیافه زمین تا اسمون با شهاب فرق داشتنمی دونم به رویا چی گفته بود که اون مامور انجام اینکار کرده بود ………پس شهابم به من به دید یه ادم زشت نگاه می کنه …و همه حرفاش شعار بوده ….قبل از اینکه ارایشگر بندو بیاره نزدیک صورتم …..دستشو پس زدم و از جام بلند شدم .مقنعم که رو دسته صندلی بود و برداشتم و سرم کردمرویا – چی شد ژاله جون ؟جوابشو ندادم و از پله های ارایشگاه رفتم بالارویا – صبر کن دختر حداقل بگو چی شد.-شما درباره من چی فکر کردید رویا – منظورت چیه ؟-اقای احمدی گفته منو بیاری اینجا .منظورشو از اینکارا نمی فهمرویا -ببین به من فقط گفته بیام و تو رو بیارم ارایشگاه دیگه هیچی بهم نگفته -خوب این یعنی چی؟ عزیزم ژاله جون باور کن منم هیچی نمی دونم ولی تنها چیزی که می دونم اینه که شهاب ادمی نیست که بخواد به کسی توهین کنه عزیزم …باور کن من دیگه هیچی نمی دونم به صوتش نگاه کردم یعنی اینم فکر می کنه من زشتم پس چرا مثل دیگرون کنار لبش یه نیشخند نیست یا حرفی نمی زنه که مسخرم کنه.شهاب تو که می گی من زشت نیستم …..پس چرا منو فرستادی اینجا هزارتا چرای دیگه امد تو ذهنم .اگه توی شرایط و موقعیت دیگه بودم بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم می رفتمو و به همشون بدو بیراه می گفتماما حالا نه….. از ته دلم با خبر بودم . دلم به وجود شهاب عادت کرده بود .دوسش داشت .
🚩 عاشق لبخنداش بود.عاشق چشای مشکیشحالا که می دونستم دوسش دارم نمی تونستم راحت بذارم و برم نمی دونستم اون چه احساسی نسبت به من داره.شاید هدفش از اینکار این بود که ببین من چقدر تغییر می کنم بعد ببینه می تونه دوسم داشته باشه یا نه ؟نه خره خیلی خودتو تحویل گرفتیشایدم می خواد بگه من می تونستم زودتر از اینا به خودم برسم ولی اینکارو نکردم .شایدم…. چه فرقی می کنه که اون چه فکری می کنه من که دوسش دارم چرا به خودم نرسم و به خاطر اونم که شده از این ریخت و قیافه در بیام هنوز رویا منتظرم و ایستاده بود سرمو پایین انداختم و دوباره وارد ارایشگاه شدم و رویا بدون حرفی دنبالم امد وقتی بند و نزدیک صورتم اورد چشامو بستم وای خدا ………….جونم در امد فکر نمی کردم انقدر درد داشته باشه تا ابروهامو برداره فکر کنم نیم کیلویی اشک ریختم ارایشگر- خانومی می خوای موهاتم کوتاه کنم رویا – حیف این موهای بلند نیست کوتاه بشن نظرت چیه یکم مرتبشون کنی فقط سرمو تکون دادم که یعنی باشه و ارایشگر هم موهامو مرتب کرد و کمی جلوی موهامو حالت داد .وقتی کارش تموم خودمو تو اینه دیدم نه باورش سخت بود چقدر عوض شده بودم دیگه اون گربه ای نبودم که می شناختمش رویا – وای چقدر صورتت روشن شده ژاله جونارایشگرر- این ابروهای کشیده با چشای عسلیت صورتت ناز کرده نمی گم محشر شدم یا یه پری دریایی…. اما اونی نبودم که خودم از دیدنش خجالت می کشیدمتازه به این سوال رسیده بودم چرا هیچ وقت به ارایشگاه نیومده بودم. شاید برای اینکه می دیدم وجودم برای کسی ارزشی نداره …پس برای چی اینکارو می کردم .شاید فکر می کردم نباید قبل از ازدواج اینکارو کنم .شایدم از ترس حرف مردم که بهم هر عنگی رو نچسبونن شایدم نمی دونم نمی دونم فقط می دونستم حالا ژاله تو اینه رو بیشتر دوست دارم . احساس اعتماد به نفس بیشتر . احساس وجود داشتن .احساس نفس کشیدن قبل از هر حرفی رویا پول ارایشگاهو حساب کرد و باهم امدیدم بیرون رویا- خوب بدو بریم که اگه دو دقیقه دیگه دیر برسیم پوست سر دوتامون کنده است با خنده ها و شوخی های رویا سوار ماشین شدیمحالا دوست داشتم سرمو بالا بگیرم و بگم منم هستم (اخیش رویا جون شهاب جون خدا خیرتون بده منو راحت کردید از دست این ژاله… خسته شدم انقدر جواب بچه ها رو دادم که چرا برای این دختر پاشکسته کاری نمی کنم ….. )رویا- چرا انقدر کم حرفی – اخه حرفی برای گفتن ندارم رویا- البته تقصیر تو هم نیستا من زیاد وراجی می کنم -نه اتفاقا اصلا ادم وقتی پیشته به چیز دیگه فکر نمی کنه راستی شما نامزد اقای احمدی هستیرویا- من ؟- اره؟بلند خندید ….یه دفعه این حرفا رو جلوی شوهرم نزنیا شوهرت؟رویا- عزیزم من ازدواج کردم…. دو ساله ….اه …با این حرفش انقدر خوشحال شدم که نزدیک بود از خوشی زیاد بلند بخندم رویا حرف می زد و می خندید و من از خوشی زیاد داشتم با دم نداشتم گردوها رو یکی یکی می شکستم انقدر این ارایشگاه و اصلاح کردنم برای من انی و یهو شد که به کل مهمونی رو فراموش کرده بودم .به میدون مورد نظر رسیدیم هنوز شهاب نیومده بود .رویا شمارشو روی برگه نوشت رویا- بیا این شماره منه خوشحال می شم منو مثل دوست خودت بدونی و هروقت مشکلی داشتی یا اینکه دلت خواست یکی مختو بخوره باهام تماس بگیر برگه رو از دستش گرفتمرویا- تو شماره داری؟-نه من ندارمم رویا- شماره خونه چی؟-خونمون تلفن ندارهیه نگاهی کرد خواست چیزی بگه که ماشین شهابو انور میدون دید و براش بوق زد و اون میدونو دور زد و کنار ماشین رویا وایستاد رویا- خوب عزیزم خیلی خوشحال شدم دیدمت حتما یه بار بگو شهاب بیارتت خونمون – ممنون خیلی امروز زحمتت دادمرویا- نه عزیزم چه زحمتی تا باشه از این زحمتا یادت نره تونستی باهام تماس بگیر- باشهاز ماشین پیاده شدم نمی دونم چی دم گوش هم پچ پچ می کردن که نیش شهاب تا بنا گوشش باز بود همین طور وایستاده بود و داشتم نگاشون می کردم که یادم امد باید الان برم و سوار ماشین شهاب بشموای خدا جون با این صورت من الان از خجالت اب می شم …..اصلا روم نمی شه … مقنعمو کمی کشیدم جلو و سعی در مخفی کردن صورتم می کردم رویا بعد از اینکه از شهاب خداحافظی کرد برای منم دست تکون داد و با ماشینش رفت .حالا با چه رویی برم بشینم می دونستم از خجالت حسابی سرخ کردم اروم در جلو رو باز کردم و نشستم انقدر هول بودم که حتی یه سلام کوچولو هم نکردم و سریع رومو کردم طرف شیشه و ساکت شدم …..اونم حرفی نزدتا منو برسونه خونه شب شده بود .جلوی در خونه ماشینو نگه داشت و پیاده شد تا وسایلو بیاره پایینمنم کمکش کردم بدون کوچیکترین حرف هنوز سرم پایین بود و روم نمی شد بهش نگاه کنم در حالی که گاهی سنگینی نگاشو رو خودم احساس می کردم .وقتی اخرین بسته رو هم به دست داد …..جرات کردم و اروم بهش گفتم – اصلا کار خوبی نکردید صبر کردم ببینم چیزی می گه یا نه….
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به انتهای کوچه که رسید برام چراغ زد .فکر کردم داره خداحافظی می کنه ولی دیدم مدام داره برام چراغ می زنه و اخرم با دست بهم اشاره کرد که طرفش برم . باز کمی مقنعه رو کمی جلو کشیدم و به طرفش رفتم و دستمو گذاشتم رو سقف ماشین و به طرف پنجره ماشین خم شدم ببینم چی می گه شهاب- پس فردا کمی زودتر میام دنبالت تا….ادامه جملشو نگفت و بهم نگام کرد تا منم مثلا یه چیزی بنالم ولی من چیزی نگفتمشهاب- کاری نداریبا صدایی که از ته چاه در می یو مد . نه خداحافظ خداحافظو سر جام وایستادم که بره…. کمی عقب رفت ولی وایستاد دوباره با ماشین به طرف امد و در حالی که کمی می خندیددوباره خم شدم که ببینم باز چی می خواد بگه شهاب – ژاله وقتی اسممو گفت گر گرفتم و بهش خیره شدم شهاب – خیلی قشنگ شدی و با گفتن این حرف بدون اینکه مجالی بهم بده با سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه زد بیرون شاید این بهترین جمله ای بود که تو تمام این سالا کسی می تونست بهم بگه و چقدر برام دلچسب و شیرین بود .حال خودمو نمی دونستم یا می خواست اشکم در بیاد یا می خواستم بخندم هنوز به انتهای کوچه نگاه می کردم شاید باز ببینمش ولی اون رفته بود و با حرفش منو برده بود تو ابرا اروم به طرف در رفتم قبل از وارد شدن به حیاط دستمو به چارچوب در تکیه دادم و دوباره به ته کوچه نگاه کردم . احساس می کردم هنوز اونجاست نا خوداگاه لبخندی به لبام نشست . و با دست دیگم دستی به صورتم کشیدم تا باورم بشه دیگه خبری از اون گربه همیشگی نیست .(خوب خوب خوب هندی بازی بسته دیگه ………… ای نیلای بی ذوق ) استرس دارم …حالت تهوع شدید……سردرد …..احساس می کنم خون به مغزم نمی رسه ……نه شام خوردم نه صبحونه…….هر ۱۵ دقیقه فشارم میفته و منم مدام با اب قند در حال پیدا کردن این فشار خون بد مصبم ………نا خون تمام انگشتامو هر کدومو ۱۰ بار خوردم ……از صبح تا حالا دو بار دوش گرفتم …….از دیروز تا حالا چیزی قریب به ده هزار بار همه لباسامو پوشیدمو و جلوی اینه رژه رفتم ……. زمان داره برام به اندازه سرعت نور می گذره …………..می خوام فرار کنم …………….ولی می دونم عرضه این کارو هم ندارم………می خوام یکی کنارم باشه ولی خبری از هیچ موجود زنده ای نیست …………..می خوام خودمو اروم کنم پس هی ایت الکرسی می خونم و لی تا نصفش نمی تونم بیشتر بخونم…….اخه تا همون نصفه بیشتر حفظ نیستم ………دیروز دوباره کیوان پسر صاحب خونه امد و یاد اوری کرد که خونه رو تا اخر ماه باید خالی کنم .نگرانی مهمونی کم بود این بد بختی هم به بد بختیام اضافه شد . ***لباسامو پوشیدم….. تو حیاط رو پله در حالی که زانوهامو بغل کردم و چونمو گذاشتم روشون و خودمو عقب جلو می کنم نشستم و منتظر امدن شهابم .تا اینکه صدای بوق ماشینشو می شنوم . سریع بلند شدم و وسایلمو برداشتم نفس حبس شده تو سینمو می دم بیرون و درو باز می کنم تا دروباز کردم شهابو دیدم که پشت در منتظرمه … خوشتیب تر از همیشه است . بهش خیره شدم و اونم با یه لبخند بهم نگاه کرد تو دلم گفتم کاش مال من بودی (اه وا خاک بر سرم مگه عروسکه که مال تو باشه )شهاب سلام با کمی شرم
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ 🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم
رمان قسمت 28 همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد -چه وقت اومد نه.... .می دونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد -وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمی یومد...همه راه رو پیاده اومدم صدایش را بلند کرد -پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیما ی همیشه طلبکار را نگاه می کرد -منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که می پوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی می کرد تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه -دارم می رم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت -طوریش شده. ...مادر جون طوری شده نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت.... -قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر می گردم داشت سمت در می رفت.کاش فاخته حرفی می زد -نیما خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد -منم بیام به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او می آید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد -بریم طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه می خواستند که دائم خودنمایی می کردند وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت -اصلا سر نزن یه وقتا -ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمی یاد. با نیما هم روبوسی کرد -پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر نازنین آهی کشید -نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت -چتون شده. خوب نیستین -خوبم مادر .شما رم دیدم بهتر شدم دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. -بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست -خوبی ....خدا بد نده -خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت -شما چی....خوبی حاجی دستانش را به آسمان بلند کرد -شکر بد نیستم به سوال مادرش به سمتش برگشت -شام خوردی مادر -راستش...خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم ادامه دارد... 🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸 ❤️ @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸
رمان قسمت 29 سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد -نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت. سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد -کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست -چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد -من فردا کلی کار دارم....فاخته می خواد بمونه بمونه نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد -حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط بلند شد. -اینجا هم خونه خود ته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم نفسش را محکم بیرون فرستاد -باشه می مونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست -لاغر شدی نیما. پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند -با فاخته خوبی مادر دوباره پوزخند زد -گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است -بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما کلافگی نیما را فاخته می دید.وقتی می گفت تحمل می کند چطور می خواست کنارش بخوابد.نیمای بی احساس نمی فهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه می خواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت -مادر جان -جانم دختر قشنگم -میشه من پیش شما بخوابم نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد. دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را می خواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست. نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود .سریع روی تخت نشست -چی شده مامان.. چرا گریه می کنی -پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد -فاخته....فاخته دست روی پیشانی تبر دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب می سوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد -فاخته...فاخته ادامه دارد.... 🌿🌸🌸🌸🌸🌿 @dastanvpand 🌿🌸🌸🌸🌸🌿
‍ شب سردتون گرم ازمحبت وعشق رمان قسمت ۳۰ مادر بر صورتش زد -یا ابا الفضل چش شد این بچه بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت. -مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان می یام. پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود -حالش چطوره مادر داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد -فعلا خنکه .تبش اومد پایین. حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت می مرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمی کرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد -دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه.... غمگین به مادرش چشم دوخت -من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته دست به بازوی پسرش کشید -از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن. چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت. -فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته...... طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه می کرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد -سلام به روی ماهت عزیزم بهتری متعجب نگاه کرد -بهترم؟؟؟ با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت. -دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام -الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمی یاد.پس حسابی درد سر ساز شدم دستش را در دستانش گرفت -سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست. ادامه دارد.... @dastanvpand 🌸🌸🌿🌿🌸🌸
‍ آرامش شب نصیبتون رمان قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد. -خوبی نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود. -من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست -فاخته....بابت دیشب..... در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد -سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود -راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید -باشه فقط یهو موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد -حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟ -خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین اخمهایش در هم رفت -لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود -من آماده ام کوله اتو بر نمی داری باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد -این بچه مریضه کجا بلندش کردی -کار داریم باید بریم -ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار -نه مامان باید بریم دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست -قرار بهشت زهرا داشتیم نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید -قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم اشکش را پاک کرد. -فاخته رو نبر خب فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت. -کار داریم....می یام قول می دم سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت -مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری دستی برای مادرش تکان داد -شب می یام حرف می زنیم .پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد. -سر دت نیست بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد -چرا او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد -تو چرا زبون نداری دختر.... بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد -نیما برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود -منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌸🌿🌿🌸🌸
خدایا... درانتهای شب قلبهای مهربان دوستانم رابه تومی سپارم، باشدکه بایادتو به آرامش رسیده وفارغ ازدردهاورنجها طلوع صبحی زیبا را به نظاره بنشینند... #شبتون_بخیر @dastanvpand
در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود❗️ هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند‼️ هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱 تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹 پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 ❤️👉 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6