🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم
با موتور رفتیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
+امیر،دکتر گفت چند جلسه شیمی درمانی باید انجام بشه؟
همونجور که به جلو نگاه میکرد بلند گفت:
شونزده تا....حالا ببینیم چند تا جواب میدیم، دارو هارو سینا خریده، دم بیمارستان منتظر ماست...
چادرم رو روی موتور جمع و جور کردم، به خیابان ها نگاه میکردم، بعضی خیابان ها داشتن داربست میزدن برای محرم، واقعا بوی محرم پیچیده بود،راستش اولین سالی بود که دلتنگی عجیبی داشتم برای محرم، چیزی نمیگفتم تا اینکه، رسیدیم بیمارستان ساعت دقیقا شش و نیم صبح بود، سینا هم داروهای امیر رو خریده بود و داخل راهروی بیمارستان، نزدیک ایستگاه پرستاری نشسته بود، تا من و امیر رو دید از جا بلند شد و اومد سمت ما، با بغض به امیر گفت:
+سلام داداش،این دارو هارو برای دشمنت بخرم، خوبی؟
رو به من ادامه داد:
+سلام فاطمه خانم خوبین، من پرسیدم از پرستاری گفتن داروها و نسخه رو آماده کنید، تحویل بدین، منتظر باشین تا نوبتتون بشه...😕
من بعد از شنیدن حرف های سینا، جواب سلام دادم و تشکر کردم،نسخه و دارو ها رو گرفتم امیر مشغول احوال پرسی شد، من هم رفتم سمت ایستگاه پرستاری، خانم نسبتا خوش رو، پشت پیشخوان چوبی قهوه ای رنگ نشسته بود و اطرافش هم پر از پرونده های پزشکی که داخل کلاسور آهنی میزارن،بود، سلا کردم و بعد از جواب سلام از من پرسید:
+دکتر بهتون گفته برای شیمی درمانی ساعت چند بیاین؟
جواب دادم:
+ساعت هفت،با همکارتون هماهنگ کردیم، اسم مارو یادداشت کردن،،
کاغذهایی که جلوی دستش بود رو بالا،پایین میکرد، پرسید:
+خانم موسوی؟ یا آقای احمدی؟
جواب دادم:
+آقای امیر احمدی، همسرم هستن، باید چکار انجام بدیم ما؟
همونجور که سرش پایین بود جواب داد:
+شما لازم نیست کاری انجام بدین،فقط دارو ها و نسخه رو تحویل بدین،منتظر باشین تا صداتون کنیم 😊
با نا امیدی نسخه و مدارک و داروها رو تحویل دادم، بدنم جون نداشت، روی صندلی نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم، به ای فکر میکردم که مادر امیر دیشب چرا اینقدر آروم بود،؟ یعنی امیر به مادرش چی گفته بود که اینقدر خونسرد بود؟ کاش به منم میگفت تا به آقاجان و خانم جون بگم،تا شاید اون دو نفر هم آروم باشن😔😕
سینا خداحافظی کرد و رفت،امیر کنارم نشست با لحن بچه گانه گفت:
+خانم اجازه؟ من که از آمپول میترسم، چجوری شیمیایی بزنم؟ خانم راستش برای اولین بار ما خیلی ترسیدیم.. 😔
خندیدم بهش و با لحن معلمی جواب دادم:
+نترس پسرم، الا به ذکرالله تطمئن القلوب، تو هم خدارو داری هم فاطمه خانم رو،اگر یک بار دیگه بترسی گوشت رو اینقدر میکشم تا کنده بشه...😂
خنده تلخی داشت روی لب، میدانستم استرس داره، از تکون دادن سریع پاهاش مشخص بود، تمام مدت سعی کردیم باهم حرف های خوب بزنيم، تا اینکه پرستار اسم امیر رو صدا زد که بره برای تزریق دارو، ادامه داد:
+اشیاء فلزی،زیور آلات،ساعت هم همراهتون نباشه..😕
امیر نفس عمیق کشید و به انگشتری که حاج حسن بهش داده بود نگاهی کرد و گفت:
+یا حسین، هوای نوکرت رو داشته باش، فقط به محرم برسه... 😔😢
بغض تمام وجود من رو گرفته بود، قلبم داشت از جا در میومد، اما وانمود میکردم که آرومم،....😢
امیر ساعتش رو گذاشت روی صندلی، دست من رو گرفت و انگشترش رو کف دستم گذاشت و بوسید، با خنده غمگین گفت:
+انگار دارم میرم جنگ، این هندی بازیا چیه آخه، آمپوله دیگه...😅
روی سرش دست کشیدم جواب دادم:
+منم میدونم آمپوله، تو الکی شلوغش میکنی، برو الان نوبتت رد میشه... 😊
با لبخند بلند شد و رفت برای تزریق دارو....
تنها نشسته بودم، توی اون شرایط کاری که از دستم برمیومد دعا خواندن بود، ازداخل کیفم گوشی موبایل رو در آوردم و شروع کردم به خواندن حدیث شریف کساء، مشکل گشا بود، توی خیلی از موارد، حداقل برای من....😢
تقریباً یک ساعت و نیم طول می کشید تزریق دارو، توی این فاصله به فهیمه پیام دادم که بیاد هم پیشم باشه هم اینکه مارو با خودش ببره، مادره امیر هم هی از من سراغ امیر رو میگرفت، فهیمه اومده بود، کناره هم نشسته بودیم، راستش دلم آروم شده بود، فهیمه با استرس گفت:
+فاطمه جریان رو امروز به مامان و بابا بگو،دیرتر بگی ناراحت میشن، باشه خواهر؟😊
یکم فکر کردم جواب دادم:
+باشه خواهر، ولی فکر کنم تا حالا هم که نگفتم ناراحت شده باشن...😔
مشغول صحبت کردن بودیم که پرستار بلند صدا زد:
+همراه آقای احمدی، بیاین بالای سره مریضتون تزریق تموم شده😞
وسایل رو گذاشتم پیش فهیمه و رفتم داخل اتاق، امیر حالش خوب بود خداروشکر. فقط بدنش لخت شده بود و سرت گیجه داشت، سریع از پرستار پرسیدم:
+خانم ببخشید، این حالات شوهرم،طبیعیه؟ یعنی به خاطر تزریق دارو هست؟یابه خاطر مقاومت نکردن بدن؟
بلند شد و چواب داد:
+نه طبیعی هستش،خداروشکر بدنشون جواب میده به شیمی درمانی در همین سطح،دکتر هم
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم_۲
......
دکتر هم چند دقیقه دیگه میان توضیحات تکمیلی رو میده....😊
با این حرف ها دلم بیشتر از قبل آروم می شد، امیر با خنده بهم گفت:
+فاطمه، این اتاقه داره روی سرم میچرخه...😂 کیسه تهوع نداره مثل هواپیما،کاره دیگه یهو ممکنه لازم بشه..😂
خندیدم و جواب دادم:
+مسخره، اینجاهم دست از مسخره بازی برنمیداری؟😂
راستش خیلی حالم خوب بودم که امیر شوخی میکرد، قرار داشتیم بعد از ماه صفر عقد کنیم، برای کادو عروسی هم بریم پابوس امام حسین، ولی شرط داشتم که لباس عروس باید بپوشم هرجا که عروسی گرفته میشه 😊 با این فکرها امید دوباره توی وجودم زنده شده بود، بعد از چند دقیقه دکتر اومدن و امیر رو معاینه کردن، یکم فکر کردن و رو به من گفتن:
+خداروشکر بدن جواب داده،فقط باید هفته ای یک بار بیاین تا دارو تزریق بشه تا اینکه شانزده هفته طول درمان انجام بشه...الان هم کوتاه استراحت کنه، بعد ترخیص کنید تا هفته بعد...😊
از دکتر تشکر کردم و بعد از حدوداً بیست دقیقه از اتاق خارج شدیم و با فهیمه راه افتادیم سمت خونه امیر ایناا،موتورش دست سینا بود، امیر رو که رسوندیم خانه، مادرش خیلی تشکر کرد از من، آخه قرار داشتیم که مشکلات رو خودمون حل کنیم و اصلا از خانواده ها کمک نگیریم، مطم که شدم حاله امیر خوبه باهاش خداحافظی کردم و قول دادم زود به زود بهش سر بزنم، با فهیمه رفتیم سمت خانه پدری، کسی خانه نبود، خانم جون و آقاجان طبق معمول سره کار بودن، فهیمه گفت :
+فاطمه تو برو لباس عوض کم تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم با کیک بخوریم،خانم جون تازه خرید کرده معلومه😂😂
با خنده جواب دادم:
+نه، من شیر کاکائو میخورم،میتونی شیر داغ کنی? 😕
ابرو بالا انداخت جواب داد:
+پس چی، الآن درست میکنم، 😊
من هم رفتم توی اتاقم، لباسم رو عوض کردم، انگار کوله باری از خستگی از روی دوشم برداشته شده، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+ فاطمه، همه چیز درست میشه، حالا ببین، با کریمان کارها دشوار نیست...😊
با خوشحالی دستم رو به زنجیر و پلاک عقیقی که حاج حسن بهم داده بود دست کشیدم و ادامه دادم:
+حضرت زهرا خودش هوای دلِ ما بیچاره هارو داره 😊 همونجوری که زود بهم رسیدیم، نمیزارن زود هم از هم جدا بشیم، 😊 مرسی خانم😊 پدر امیر قرار بود، منزل پدریشون رو به من و امیر بدن که زندگی مشترک رو شروع کنیم، رویا پردازی توی ذهنم شروع شده بود دوباره😂 اما بیخیال شدم و از اتاق بیرون اومدم، 😕😕
رفتم داخل آشپزخانه و روبه روی فهیمه روی میز کنار آشپزخانه نشستم ، رو به فهیمه گفتم :
+خانم جون چی خریده؟ کیک هم خریده؟😊😊 راستی فهیمه الهی دورت بگردم، این چند روزی تنها نزاشتی من رو😢 جبران کنم برات😘
دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت جواب داد :
+خدانکنه، وظیفه بود، یه خواهر کوچیک که بیشتر ندارم، خانم کوچولو مخلصیم😊😂 جبران شده😊
با هم مشغول صحبت کردن و شیرکاکائو خوردن شدیم، تقریبا یک ساعت بعد، خانم جون زود تر از همیشه اومدن خونه، بلند شدیم و رفتیم پیش خانم جون، سلام و احوال پرسی کردیم، خانم جون جواب سلام مارو داد ولی چهره خسته داشت، از ما عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاق و به ما هم هیچی نگفت..😕
فهیمه با تعجب پرسید :
.......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
فهیمه با تعجب پرسید :
+فاطی، مامان حالش خوب بود؟
شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم:
+نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده
پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد:
+یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄
به فهیمه نگاه کردم، گفتم:
+بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕
فهیمه هم با اخم جواب داد:
+نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊
خندیدم و گفتم :
+باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊
فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊
مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم:
+سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕
چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊
جواب اومد:
+سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊
لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره :
+امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊
جواب داد :
+نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊
دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔
سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم:
+امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊
جواب داد:
+برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟
یک کم فکر کردم، جواب دادم :
+غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊
جواب اومد :
+باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸
همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم :
+باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍
گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊
سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢
ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم :
+فائزه اومده😊
دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم :
+فائزه خوبی خواهر؟ 😕
با طعنه جواب داد :
+به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒
جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم:
+الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔
صورتم رو بوسید گفت :
حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊
+مرسی خواهری،😊😊🌸
فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم:
+خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔
صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم :
+الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟
با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن :
+فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢
بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢
بغضم رو فرو خوردم گفتم :
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم_۲
......
خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢
با جدیت پرسید :
+اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕
ابرو بالا انداختم جواب دادم:
+نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕
چرخید به سمتم و گفت :
+تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده...
با ناراحتی جواب دادم :
+خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟
+آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده
+خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢
راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔
با دست روی گونه اش زد وگفت:
+خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒
طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم:
+خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢
خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢
فهیمه بالا سره خانم جون پرسید:
+فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢
با اضطراب جواب دادم:
+آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد
همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛
+چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕
خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔
اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم:
+ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊
خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊
ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود....
آیفون رو برداشتم و گفتم:
.........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃«به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرم
یک، نگاهی به من کرد و گفت:
🍂چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
🍃«گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشه
🍂پدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:
🍃چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومن
میشه زندگی کرد»؟
«می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
🍃بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسم
🍂گفت: بپرس
🍃گفتم: اگر یک پولدار بیاد بهت بگه
که برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضا
و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو
میدم، قبول می کنی»؟
🍂«بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که قبول می کنم
🍃گفتم: بابا جون!
تو حرف و امضای یه
پولدار رو که نمی دونی واقعا چه جور آدمیه قبول
می کنی و به پشتوانه ی اینکه قول داده زندگی
پسرت رو تامین کنه برا بچه ات زن می گیری»،
«اما حرف خدا رو قبول نمی کنی
بهش برخورد
🍂 و گفت: یعنی چی؟
گفتم: خدا توی قرآن " سوره ی نور آیه ۳۲ "
فرموده: برا بچه هاتون زن بگیرید، اگه تنگدست
و پول ندارن من خودم از فضلم بی نیازشون
می کنم».
«اونوقت شما به حرف یه پولدار که نمی شناسیش
و ممکنه بعدها بزنه زیر حرفش اعتماد می کنین،
اونوقت حرف خدا که هرگز دروغ نمیگه رو قبول
نمی کنی؟ یعنی حرف خدا رو کمتر از یه پولدار
قبول داری»؟
🍂«بابام رفت توی فکر و هیچی نگفت
منم بلند شدم و رفتم، فردا صبح بابام به مامانم
گفت: به فکر یه عروس برا پسرت باش»...
«إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ/۳۲».
✅«اگر فقیر وتنگدست باشند، خداوند از فضل خود
آنان را بی نیاز می سازد خداوند گشایش دهنده
و آگاه است»!
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شهاب- چندتا رو که می پسندی بردا و برو امتحان کن با هیجان چندتا رو برداشتم و رفتم تو اتاق پرو هر کدوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خله دختر خالش باشه ….مگه نشنیدی میگن عقد پسر خاله و دختر خاله رو تو اسمونا بستن حالا اسمون چندمشو الله و اعلم …چقد خوشگلم هست رویا- سلام من رویام از اشنایی با شما خوشوقتم چه با نمک می خنده منم جای شهاب بودم عاشق همین خند هاش می شدم خر که نیست عاشق سبیلای من بشه -سلام منم ژاله هستم رویا – چه اسم قشنگی -ممنون شهاب – رویا کارتون چقدر طول میکشه رویا- فکر نکنم بیشتر از یکی دوساعت طول بکشه شهاب – پس این خانوم دباغ دوساعت دست شما امانت تا کارتون تموم بشه رویا- ای به چشم جناب سروان شما جون بخواه کیه که بهت بده شهاب – رویا حیف عجله دارم و گرنه خودت می دونی نمی زارم بی جواب بمونی رویا در حالی که می خندید در طرف منو باز کرد رویا- خوب بنده در خدمتم با تعجب به شهاب نگاه کردم و سرمو تکون دادم که این چی می گه شهاب – رویا جون شما برو تا سوار اون غار غارکت بشی خانوم دباغ هم میاد اینم به چشم به ماشین خوشگل منم توهین نکن و بعد در حالی که برای شهاب شکلک در می یورد به طرف ماشینش رفت -من باید کجا برم شهاب – برو خودت می فهمی -اخه اینجایی که می گه کجاستشهاب – چرا انقدر ترسیدی دختر به من اعتماد کن به رویا هم بگو دو ساعت دیگه میام اینجا دنبالتون-اخهشهاب – برو دیگه منتظرته با ترس و دودلی از ماشین پیاده شدم و به طرف ماشین رویا رفتم که شهاب برام بوق زد و حرکت و کرد و رفت رویا- خوب خوب یه بار دیگه سلام این پسر خاله اخموی من که نمی زاره ادم عین ادمیزاد سلام و علیک کنه و دستشو به طرف دراز کرد سلام من رویام خیلی خیلیم از اشنایت خوشوقتم عزیزم منم اروم بهش دست دادم و با یه لبخند کوچیک -سلامرویا- خوب بریم که خیلی کار داریم-ببخشید می پرسم کجا باید بریم جوابی نداد و فقط خندیدتا چشم باز کردم دیدم توی ارایشگاهیم اصلا برای چی اینجایم رویا با دستاش اروم بازوهامو گرفت رویا- خوب عزیزم برو اونجا بشین که خانوم رحیمی خوشگلت کنه-چیکار کنهرویا- خوشگلت کنه دیگه -اخه برای چی رویا- ژاله جون صبر داشته باش می فهمی -اخه رویا- عزیزم بشین باور کن این خانوم رحیمی کارش حرف نداره -اما دستاشو رو شونه هام گذاشت و با زور منو رو صندلی نشوندرویا- ببین من مامورم و معذور اگه کارمو درست انجام ندم تو بیخ می شم ….تو که دلت نمی خواد برام چند سال حبس ببرن با درموندگی به رویا نگاه کردم که با خنده های شیرینش بالای سرم وایستاده بود .و با یه حرکت مقنعه رو از سرم برداشت نمی دونم چرا مانعش نشدم شاید بخاطر اینکه تا بحال جرات اینکه با چیزی یا کسی مخالفت کنمو نداشتم .و همیشه دربرابر همه چیز سر تعظیم فرود می اوردم .رویا- وای چه موهای بلند و قشنگی داریانقدر دلهره داشتم که متوجه حرفا و تعریفای رویا نمی شدم اگه دست خودم بود پا می شدم و فرار می کردم یه احساس گنگ و نامفهومی داشتم کمی هم ترسیده بودم رویا- قربونت خانوم رحیمی دست بجونبون که تا دوساعت دیگه باید یه تیکه ماه تحویل یکی بدم منظورش از این حرفا چی بود ….تحویل کی؟ تحویل چی؟…. یعنی اینا همش یه تو طعئه خانوادگی بوده از کار شهاب اصلا خوشم نیومد…. خوب می تونست مثل ادمیزاد بهم بگو برو ارایشگاه به خودت برس حالم بهم خورد بس که این قیافتو دیدم ….به دختر خالش نگاه کردم از نظر قیافه زمین تا اسمون با شهاب فرق داشتنمی دونم به رویا چی گفته بود که اون مامور انجام اینکار کرده بود ………پس شهابم به من به دید یه ادم زشت نگاه می کنه …و همه حرفاش شعار بوده ….قبل از اینکه ارایشگر بندو بیاره نزدیک صورتم …..دستشو پس زدم و از جام بلند شدم .مقنعم که رو دسته صندلی بود و برداشتم و سرم کردمرویا – چی شد ژاله جون ؟جوابشو ندادم و از پله های ارایشگاه رفتم بالارویا – صبر کن دختر حداقل بگو چی شد.-شما درباره من چی فکر کردید رویا – منظورت چیه ؟-اقای احمدی گفته منو بیاری اینجا .منظورشو از اینکارا نمی فهمرویا -ببین به من فقط گفته بیام و تو رو بیارم ارایشگاه دیگه هیچی بهم نگفته -خوب این یعنی چی؟ عزیزم ژاله جون باور کن منم هیچی نمی دونم ولی تنها چیزی که می دونم اینه که شهاب ادمی نیست که بخواد به کسی توهین کنه عزیزم …باور کن من دیگه هیچی نمی دونم به صوتش نگاه کردم یعنی اینم فکر می کنه من زشتم پس چرا مثل دیگرون کنار لبش یه نیشخند نیست یا حرفی نمی زنه که مسخرم کنه.شهاب تو که می گی من زشت نیستم …..پس چرا منو فرستادی اینجا هزارتا چرای دیگه امد تو ذهنم .اگه توی شرایط و موقعیت دیگه بودم بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم می رفتمو و به همشون بدو بیراه می گفتماما حالا نه….. از ته دلم با خبر بودم . دلم به وجود شهاب عادت کرده بود .دوسش داشت .
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوچهار
عاشق لبخنداش بود.عاشق چشای مشکیشحالا که می دونستم دوسش دارم نمی تونستم راحت بذارم و برم نمی دونستم اون چه احساسی نسبت به من داره.شاید هدفش از اینکار این بود که ببین من چقدر تغییر می کنم بعد ببینه می تونه دوسم داشته باشه یا نه ؟نه خره خیلی خودتو تحویل گرفتیشایدم می خواد بگه من می تونستم زودتر از اینا به خودم برسم ولی اینکارو نکردم .شایدم…. چه فرقی می کنه که اون چه فکری می کنه من که دوسش دارم چرا به خودم نرسم و به خاطر اونم که شده از این ریخت و قیافه در بیام هنوز رویا منتظرم و ایستاده بود سرمو پایین انداختم و دوباره وارد ارایشگاه شدم و رویا بدون حرفی دنبالم امد وقتی بند و نزدیک صورتم اورد چشامو بستم وای خدا ………….جونم در امد فکر نمی کردم انقدر درد داشته باشه تا ابروهامو برداره فکر کنم نیم کیلویی اشک ریختم ارایشگر- خانومی می خوای موهاتم کوتاه کنم رویا – حیف این موهای بلند نیست کوتاه بشن نظرت چیه یکم مرتبشون کنی فقط سرمو تکون دادم که یعنی باشه و ارایشگر هم موهامو مرتب کرد و کمی جلوی موهامو حالت داد .وقتی کارش تموم خودمو تو اینه دیدم نه باورش سخت بود چقدر عوض شده بودم دیگه اون گربه ای نبودم که می شناختمش رویا – وای چقدر صورتت روشن شده ژاله جونارایشگرر- این ابروهای کشیده با چشای عسلیت صورتت ناز کرده نمی گم محشر شدم یا یه پری دریایی…. اما اونی نبودم که خودم از دیدنش خجالت می کشیدمتازه به این سوال رسیده بودم چرا هیچ وقت به ارایشگاه نیومده بودم. شاید برای اینکه می دیدم وجودم برای کسی ارزشی نداره …پس برای چی اینکارو می کردم .شاید فکر می کردم نباید قبل از ازدواج اینکارو کنم .شایدم از ترس حرف مردم که بهم هر عنگی رو نچسبونن شایدم نمی دونم نمی دونم فقط می دونستم حالا ژاله تو اینه رو بیشتر دوست دارم . احساس اعتماد به نفس بیشتر . احساس وجود داشتن .احساس نفس کشیدن قبل از هر حرفی رویا پول ارایشگاهو حساب کرد و باهم امدیدم بیرون رویا- خوب بدو بریم که اگه دو دقیقه دیگه دیر برسیم پوست سر دوتامون کنده است با خنده ها و شوخی های رویا سوار ماشین شدیمحالا دوست داشتم سرمو بالا بگیرم و بگم منم هستم (اخیش رویا جون شهاب جون خدا خیرتون بده منو راحت کردید از دست این ژاله… خسته شدم انقدر جواب بچه ها رو دادم که چرا برای این دختر پاشکسته کاری نمی کنم …..
)رویا- چرا انقدر کم حرفی – اخه حرفی برای گفتن ندارم رویا- البته تقصیر تو هم نیستا من زیاد وراجی می کنم -نه اتفاقا اصلا ادم وقتی پیشته به چیز دیگه فکر نمی کنه راستی شما نامزد اقای احمدی هستیرویا- من ؟- اره؟بلند خندید ….یه دفعه این حرفا رو جلوی شوهرم نزنیا شوهرت؟رویا- عزیزم من ازدواج کردم…. دو ساله ….اه …با این حرفش انقدر خوشحال شدم که نزدیک بود از خوشی زیاد بلند بخندم رویا حرف می زد و می خندید و من از خوشی زیاد داشتم با دم نداشتم گردوها رو یکی یکی می شکستم انقدر این ارایشگاه و اصلاح کردنم برای من انی و یهو شد که به کل مهمونی رو فراموش کرده بودم .به میدون مورد نظر رسیدیم هنوز شهاب نیومده بود .رویا شمارشو روی برگه نوشت رویا- بیا این شماره منه خوشحال می شم منو مثل دوست خودت بدونی و هروقت مشکلی داشتی یا اینکه دلت خواست یکی مختو بخوره باهام تماس بگیر برگه رو از دستش گرفتمرویا- تو شماره داری؟-نه من ندارمم رویا- شماره خونه چی؟-خونمون تلفن ندارهیه نگاهی کرد خواست چیزی بگه که ماشین شهابو انور میدون دید و براش بوق زد و اون میدونو دور زد و کنار ماشین رویا وایستاد رویا- خوب عزیزم خیلی خوشحال شدم دیدمت حتما یه بار بگو شهاب بیارتت خونمون – ممنون خیلی امروز زحمتت دادمرویا- نه عزیزم چه زحمتی تا باشه از این زحمتا یادت نره تونستی باهام تماس بگیر- باشهاز ماشین پیاده شدم نمی دونم چی دم گوش هم پچ پچ می کردن که نیش شهاب تا بنا گوشش باز بود همین طور وایستاده بود و داشتم نگاشون می کردم که یادم امد باید الان برم و سوار ماشین شهاب بشموای خدا جون با این صورت من الان از خجالت اب می شم …..اصلا روم نمی شه … مقنعمو کمی کشیدم جلو و سعی در مخفی کردن صورتم می کردم رویا بعد از اینکه از شهاب خداحافظی کرد برای منم دست تکون داد و با ماشینش رفت .حالا با چه رویی برم بشینم می دونستم از خجالت حسابی سرخ کردم اروم در جلو رو باز کردم و نشستم انقدر هول بودم که حتی یه سلام کوچولو هم نکردم و سریع رومو کردم طرف شیشه و ساکت شدم …..اونم حرفی نزدتا منو برسونه خونه شب شده بود .جلوی در خونه ماشینو نگه داشت و پیاده شد تا وسایلو بیاره پایینمنم کمکش کردم بدون کوچیکترین حرف هنوز سرم پایین بود و روم نمی شد بهش نگاه کنم در حالی که گاهی سنگینی نگاشو رو خودم احساس می کردم .وقتی اخرین بسته رو هم به دست داد …..جرات کردم و اروم بهش گفتم – اصلا کار خوبی نکردید صبر کردم ببینم چیزی می گه یا نه….
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به انتهای کوچه که رسید برام چراغ زد .فکر کردم داره خداحافظی می کنه ولی دیدم مدام داره برام چراغ می زنه و اخرم با دست بهم اشاره کرد که طرفش برم . باز کمی مقنعه رو کمی جلو کشیدم و به طرفش رفتم و دستمو گذاشتم رو سقف ماشین و به طرف پنجره ماشین خم شدم ببینم چی می گه شهاب- پس فردا کمی زودتر میام دنبالت تا….ادامه جملشو نگفت و بهم نگام کرد تا منم مثلا یه چیزی بنالم ولی من چیزی نگفتمشهاب- کاری نداریبا صدایی که از ته چاه در می یو مد . نه خداحافظ خداحافظو سر جام وایستادم که بره…. کمی عقب رفت ولی وایستاد دوباره با ماشین به طرف امد و در حالی که کمی می خندیددوباره خم شدم که ببینم باز چی می خواد بگه شهاب – ژاله وقتی اسممو گفت گر گرفتم و بهش خیره شدم شهاب – خیلی قشنگ شدی و با گفتن این حرف بدون اینکه مجالی بهم بده با سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه زد بیرون شاید این بهترین جمله ای بود که تو تمام این سالا کسی می تونست بهم بگه و چقدر برام دلچسب و شیرین بود .حال خودمو نمی دونستم یا می خواست اشکم در بیاد یا می خواستم بخندم هنوز به انتهای کوچه نگاه می کردم شاید باز ببینمش ولی اون رفته بود و با حرفش منو برده بود تو ابرا اروم به طرف در رفتم قبل از وارد شدن به حیاط دستمو به چارچوب در تکیه دادم و دوباره به ته کوچه نگاه کردم . احساس می کردم هنوز اونجاست نا خوداگاه لبخندی به لبام نشست . و با دست دیگم دستی به صورتم کشیدم تا باورم بشه دیگه خبری از اون گربه همیشگی نیست .(خوب خوب خوب هندی بازی بسته دیگه ………… ای نیلای بی ذوق ) استرس دارم …حالت تهوع شدید……سردرد …..احساس می کنم خون به مغزم نمی رسه ……نه شام خوردم نه صبحونه…….هر ۱۵ دقیقه فشارم میفته و منم مدام با اب قند در حال پیدا کردن این فشار خون بد مصبم ………نا خون تمام انگشتامو هر کدومو ۱۰ بار خوردم ……از صبح تا حالا دو بار دوش گرفتم …….از دیروز تا حالا چیزی قریب به ده هزار بار همه لباسامو پوشیدمو و جلوی اینه رژه رفتم ……. زمان داره برام به اندازه سرعت نور می گذره …………..می خوام فرار کنم …………….ولی می دونم عرضه این کارو هم ندارم………می خوام یکی کنارم باشه ولی خبری از هیچ موجود زنده ای نیست …………..می خوام خودمو اروم کنم پس هی ایت الکرسی می خونم و لی تا نصفش نمی تونم بیشتر بخونم…….اخه تا همون نصفه بیشتر حفظ نیستم ………دیروز دوباره کیوان پسر صاحب خونه امد و یاد اوری کرد که خونه رو تا اخر ماه باید خالی کنم .نگرانی مهمونی کم بود این بد بختی هم به بد بختیام اضافه شد . ***لباسامو پوشیدم….. تو حیاط رو پله در حالی که زانوهامو بغل کردم و چونمو گذاشتم روشون و خودمو عقب جلو می کنم نشستم و منتظر امدن شهابم .تا اینکه صدای بوق ماشینشو می شنوم . سریع بلند شدم و وسایلمو برداشتم نفس حبس شده تو سینمو می دم بیرون و درو باز می کنم تا دروباز کردم شهابو دیدم که پشت در منتظرمه … خوشتیب تر از همیشه است . بهش خیره شدم و اونم با یه لبخند بهم نگاه کرد تو دلم گفتم کاش مال من بودی (اه وا خاک بر سرم مگه عروسکه که مال تو باشه )شهاب سلام با کمی شرم
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 28
همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد
-چه وقت اومد نه.... .می دونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست
کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد
-وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمی یومد...همه راه رو پیاده اومدم
صدایش را بلند کرد
-پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده
فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیما ی همیشه طلبکار را نگاه می کرد
-منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم
نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که می پوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی می کرد
تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه
-دارم می رم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست
موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت
-طوریش شده. ...مادر جون طوری شده
نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت....
-قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر می گردم
داشت سمت در می رفت.کاش فاخته حرفی می زد
-نیما
خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد
-منم بیام
به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او می آید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد
-بریم
طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه می خواستند که دائم خودنمایی می کردند
وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت
-اصلا سر نزن یه وقتا
-ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمی یاد.
با نیما هم روبوسی کرد
-پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر
نازنین آهی کشید
-نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده
اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت
-چتون شده. خوب نیستین
-خوبم مادر .شما رم دیدم بهتر شدم
دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.
-بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب
فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست
-خوبی ....خدا بد نده
-خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن
جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت
-شما چی....خوبی حاجی
دستانش را به آسمان بلند کرد
-شکر بد نیستم
به سوال مادرش به سمتش برگشت
-شام خوردی مادر
-راستش...خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم
ادامه دارد...
🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸
❤️ @dastanvpand
🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 29
سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد
-نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن
نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت.
سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد
-کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش
دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست
-چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره
لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد
-من فردا کلی کار دارم....فاخته می خواد بمونه بمونه
نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد
-حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط
بلند شد.
-اینجا هم خونه خود ته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم
نفسش را محکم بیرون فرستاد
-باشه می مونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن
رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست
-لاغر شدی نیما.
پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند
-با فاخته خوبی مادر
دوباره پوزخند زد
-گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا
مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است
-بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما
کلافگی نیما را فاخته می دید.وقتی می گفت تحمل می کند چطور می خواست کنارش بخوابد.نیمای بی احساس نمی فهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه می خواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت
-مادر جان
-جانم دختر قشنگم
-میشه من پیش شما بخوابم
نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد.
دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را می خواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست.
نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود
.سریع روی تخت نشست
-چی شده مامان.. چرا گریه می کنی
-پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو
مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد
-فاخته....فاخته
دست روی پیشانی تبر دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب می سوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد
-فاخته...فاخته
ادامه دارد....
🌿🌸🌸🌸🌸🌿
@dastanvpand
🌿🌸🌸🌸🌸🌿
شب سردتون گرم ازمحبت وعشق
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۳۰
مادر بر صورتش زد
-یا ابا الفضل چش شد این بچه
بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت.
-مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان می یام.
پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود
-حالش چطوره مادر
داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد
-فعلا خنکه .تبش اومد پایین.
حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت می مرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمی کرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد
-دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه....
غمگین به مادرش چشم دوخت
-من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته
دست به بازوی پسرش کشید
-از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن.
چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت.
-فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته......
طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد
چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه می کرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد
-سلام به روی ماهت عزیزم بهتری
متعجب نگاه کرد
-بهترم؟؟؟
با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت.
-دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام
-الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمی یاد.پس حسابی درد سر ساز شدم
دستش را در دستانش گرفت
-سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت
بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست.
ادامه دارد....
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
آرامش شب نصیبتون
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 31
با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد.
-خوبی
نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود.
-من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود
بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست
-فاخته....بابت دیشب.....
در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد
-سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو
لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود
-راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی
آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید
-باشه فقط یهو موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام
با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد
-حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم
خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت
هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟
-خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین
اخمهایش در هم رفت
-لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی
دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود
-من آماده ام
کوله اتو بر نمی داری
باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد
-این بچه مریضه کجا بلندش کردی
-کار داریم باید بریم
-ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار
-نه مامان باید بریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست
-قرار بهشت زهرا داشتیم
نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید
-قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم
اشکش را پاک کرد.
-فاخته رو نبر خب
فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت.
-کار داریم....می یام قول می دم
سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت
-مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری
دستی برای مادرش تکان داد
-شب می یام حرف می زنیم
.پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد.
-سر دت نیست
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد
-چرا
او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد
-تو چرا زبون نداری دختر....
بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد
-نیما
برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود
-منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی
داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود❗️
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند‼️
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
#کپی_حرام_است❤️👉
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوشش
تا به عمرم چنین خونه ای ندیده بودم از نمای بیرون که داد می زد توش باید چه خبر باشه باید بگم این خونه چیزی کمتر از کاخا نداشت شهاب ماشینو نزدیکای خونه جناب رئیس متوقف کرد .یه عالمه ماشین مدل بالا که حتی اسم یکیشونم نمی دونستم پارک شده بود با هم پیاده شدیم من که از همون اول شروع کرده بودم به لرزیدن با قدمای اهسته دنبال شهاب راه افتادم .نزدیک دم ورودی وایستادم شهاب متوجه نشده بود و همین طور داشت می رفت .نه ژاله تو متعلق به اینجا نیستی… تو رو چه به اینجا ها برگرد. می خواستم برگردم باید از غفلت شهاب استفاده می کردم هنوز متوجه من نشده بود سرییع پشتمو کردم به طرفش و به طرف خیابون اصلی رفتم که شاید اونجا ماشینی گیرم بیادو و فلنگ ببندم .ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ می نداختن .. اخه تا حالا اینجور جاها نیومده بودم مخصوصا اینجا که باید حسابی هم شلوغ باشهداشتم به خیابون اصلی نزدیک می شدم که یکی از پشت بازومو گرفتشهاب – تو داری کجا می ری؟-من نمی تونم ………می ترسم ……..من هیچ وقت اینجور جاهاد نبودم… انقدر دستپاچلوفتیم که همه کارای تو رو هم خراب می کنم….. تازه حتما ابروتم می برم ….بذار برم . وقتی این حرفو زدم با دستی که بازومو گرفته بود به طرفی هلم داد و باعث شد چند قدمی به عقب پرت بشم و کیفم از دستم بیفته شهاب – تو همیشه انقدر ترسویی. – من..شهاب – لازم نیست چیزی بگی برو … از اولم باید می دونستم که تو نمی تونیولی گفتم شاید باید یکی هلت بده تا راه بیفتی…. ولی نه کاملا اشتباه فکر می کردم تو ترسوتر بی جربزه تر از این حرفایی .برو برو برگرد به همون زندگی قبلی خودت ….. مثل همیشه بذار همه به کارات بخندن و تو هم تو سکوت بهشون نگاه کنی و با سکوتت به همشون بگو اره حق باشماست من یه ادم ترسو، بی عرضه دستو پاچلفتیم فکر می کردم شاید اعتماد به نفست به خاطر چهرهته که انقدر پایینه ولی وجود تو خالی از اعتماد به نفسه………. برو………. اره برو برو تا امثال مزژگانا و فریده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لایق بیشتر از اینا نیستی ژاله …. برو با رفتنت ثابت کن حرفام درسته برو این شهاب بود که با من اینطوری حرف می زد . قبلم از درد فشرده شد .-تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیشهاب – چرا ندارم…. پس چرا بقیه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد کنن…. منم که چیزی از اون جماعت کم ندارم …..پس هرچی بگم حق دارم و حقته -من ترسو نیستم شهاب –هستی…..با فرارت داری ثابت می کنی که هستی ..من از ادمای ترسو بدم میاد………. از ادمایی که حتی جرات گفتن یه نه ساده رو هم ندارن بدم میاد………… از ادمایی که حتی سعی نمی کن یکم خودشون عوض کنن بدم میاد . شهاب – برو من بدون تو هم می تونم کارامو پیش ببرم – ولی اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمی یوردیشهاب – اره شاید ولی بلاخره دیر یا زود که به دست می یوردم…. یادت باشه بهت گفته بودم که من چیکارم پس مطمئن باش تو هم نبودی اون اطلاعاتو به دست میوردم .-اما من… منشهاب – تو چی…. حرفتو بزن ….حرفی هم داری بزنی؟…. جز اینکه چرا من زشتم زشتم زشتم ………….تو این چند وقته چیز دیگه ای هم به من گفتی چونم می لرزید شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن می کردم چرا باید من اینطوری می بودم که شهاب این حرفا رو بهم بزنه کسی که دوسش داشتمنمی دونستم چی باید بگم چیزی هم نداشتم که بگم به چهرش نگاه کردم … نمی خواستم از دستش بدم یعنی حالا که کسی رو پیدا کرده بودم که بهم ثابت کرده بود منم وجود دارم ….نه نباید از دستش می دادم حتی اگه اون به منم فکر نکنه…. حتی برای یه مدت کوتاه حداقل تا اخر کار کیفمو از روی زمین برداشتم و به طرف خونه رئیس رفت در حالی که از کنارش رد می شدم بدون اینکه بهش نگاه کنم دیگه با من اینطوری حرف نزن غرور نداشتم جریحه دار شده بود و باید به کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم ثابت می کردم که تمام حرفای درستش غلطهیعنی حالا باید ثابت می کردم که من می تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو…. اره فقط به خاطر تو شهاب … پس باید خودمو برای هر برخوردی و اتفاقی اماده می کردم**** با هم وارد باغ شدیم- نگفتی چطوری خودتو دعوت کردی؟شهاب – خودمو نه خودمونو …. تو این مهمونیا انقدر سر همه شلوغه که چندان دقتی نمی کنن که کیا امدن و کیا نیومدن مخوصا ما که کارمندای جزئیم …..کسی به وجودمون اهمیت نمی ده – مژی و فریده که اهمیت می دن ….چون از نظر اونا این مهمونی نشون برتری اونا نسبت به منهشهاب – تو نیازی نداری به کسی در باره حضورت تو این مهمونی تو ضیح بدی ..راستی سعی کن از جلوی چشمم دور نشی این خونه خیلی بزرگه …فکر کنم برای پیدا کردن سوئیچ حسابی باید وقت بذارم .- نگفتی من چطور می تونم کمکت کنم شهاب – فعلا صبر کن کمی از مهمونی بگذره و من تمام موقعیتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت کاری رو که خواستم انجام بدی- الان کجا می ریمبا خنده….
الانم می ریم تو ساختمونو کمی از مهمونی لذت می بریم چطوره؟شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره…. ولی قد یه دنیا دوسش دارم بوی دود سیگار و ادکلون تو هوا پیچیده… همه دارن تو هم می لولند از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولی به خودم قوت قلب می دمهی اروم باش دختر اروم……تو تنها نیستی شهاب اینجاست…. تو تنها نیستی جلوی در ورودی خدمتکاری کیف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شدیم سر چرخودندم تا ببینم اشنایی می بینم یا کسی که چهرش برام اشنا باشه بعضی از کارمندارو که می شناختم امده بودن . بی جهت همش دنبال فریده و مژی بودم ولی هرچی چشم چرخوندم ندیدمشون ………… شاید هنوز نیومدم شهاب -بیا بریم انور ………هم می تونیم از اونجا همه رو ببینیم…… هم جای نشستن هم هست.-ببین تو می تونی راحت نفس بکشیشهاب -اره چطور-احساس می کنم نفسم بالا نمیادشهاب -نگران نباش به خاطر بوی سیگاره الان عادت می کنی – اگه نکردم چیشهاب – اینکه پرسیدن نداره می ری بیرونو و نفس تازه می کنی و بر می گردی – چه خوب شد گفتی ……..با خودم گفتم نکنه باید تا اخر مهمونی همینجا بشینم شهاب -گفتم از جلوی چشام دور نشو ولی نگفتم فقط یه جا بشین دختر خوب -اوه خدا خیرت بده ها کم کم داشتم می ترسیدم که اگه کار لازم شدم باید چه غلطی کنم… که با این حرفت خیالمو راحت کردی شهاب – دباغ تو روخدا یه امشبی رو منو به خنده ننداز-حرفم انقدر خنده داربود؟بهش نگاه کردم در حالی که داشت به جای دیگه نگاه می کرد می خندیدخدمتکاری با سینی که توش دوتا جام پایه بلند بود نزدیکمون شد و بهمون تعارف کرد .هوای گرفته اونجا داشت خفم می کرد سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم به شهاب نگاه کردم که داشت نگام می کرد- بردار تشنت نیست…….. تازه می خواستم برم دنبال اب ….که این اقا زحمتشو کشید و برامون شربت اورد……. بردار این بره معلوم نیست حالا حالا ها کسی برامون شربت بیاره ها…بردار دیگه خدمتکار- اقا شما بر نمی داریدشهاب – نه ممنون- چرا بر نداشتیشهاب جامو از دستم گرفت… ادم هرچیزی که بهش دادنو می خوره؟-این که هر چیزی نیست شربته منم حسابی گلوم خشکه شهاب -تو به این می گی شربت-رنگش که به شربت می خوره دیدم جامو توی گلدونی که کنارش بود سر و ته کرد – وا چرا اینکارو کردی من تشنمهبا دست به یکی از خدمتکار اشاره کرد که به طرفمون بیاد لطفا یه لیوان اب خنک برامون بیارید چشم الانشهاب -دباغ این شربت نیست لطفا حواست باشه لب به این چیزا نزنی-خوب بزنم چی میشه منفجر که نمی شم اره خودت منفجر نمی شه ولی شاید مخت کنجایش نداشته باشه و مخت منفجر بشهبیا خیر سرمون امدیم مهمونی که خوش بگذرونیم . شیرم کرد که بیام تو …….حالا هی برام اقا بالاسر بازی در میاریه من که محو مهمونا ی وسط سالن بودم که داشتن قره کمرشونو تخلیه می کردن ولی شهاب چهارچشمی داشت همه جا رو نگاه می کرد و اصلا به چیزیایی که من توجه می کردم نگاه نمی کرد .همونطور که داشتم به این ور اونور نگاه می کردم مژی و فریده رو دیدم که وارد شدن من نمی دونم این دوتا درباره خودشون چی فکر می کنن… انگار الان تو ناف لس انجلسن نگاه کن تورخد ا اینا چیه که پوشیدن با ورودشون اکثر چشای هیزو به خودشون جلب کردنقربون خدا برم انگار موقعه افرینش فریده هرچی خاک اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده که انقدر دنبه اضافه داره حالا مجبوری با این هیکلت انقدر لباس تنگ بپوشی که موقعه راه رفتن هر کدوم از دنبه هات یه طرفت بیفتن هنوز متوجه من نشدن شایدم چون چهرهم عوض شده نفهمیدن که منم امدممژی هم که طبق معمول از اون لباسای جلف همیشگی پوشیده از شانس منم دقیقا امدن کنار ما نشستن سعی می کنم زیاد بهشون نگاه نکنم-ببین من سرو وضعم درستهشهاب سر تا پامو نگاه کرد و اروم سرشو تکون دادکه یعنی اره و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه کرد .و در همون حال به من نگاه کرد و دوباره به مژی نگاه کرد شهاب – به به خانوم فردوسی شما هم تشریف اوردیدای لال بشی شهاب من خودمو با هزار بدبختی قایم کرده بودم این چه کاری بود که کردی اخهمژی تا مارو دید حسابی قرمز کرد فریده – اه شما هم دعوتید فکر نمی کردم شما هم باشید فریده و مژی هنوز نمی دونستن من کیم و طرف صحبتشون با شهاب بود .مژی در حین حرف زدن به من هم نگاه می کرد فکر کنم به این فکر می کرد که چقدر چهرم براش اشناستفریده- اقای دادگر نمی خواید ما رو با دوستتون اشنا کنید انگارکه فریده حرف دل مژی رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خیره شدشهاب – اوه بله باید ببخشید ایشون خانوم ژاله دباغ ……نازمرد بنده هستن یا خدا این چی گفت نامزد ش …. من……………من که حالت طبیعی نداشتم و چشام به جای چهارتا ۱۰ تا شده بود…..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃
#حکومت_خرانه_و_اطاعت_بزدلانه !!
خر،سلطان جنگل شد!
خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#پنبه_دزد_دست_به_ریشش_میکشد
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
پنبه دزد، دست به ریشش می کشد .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به ان
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوپنج
سلام شهاب -همه چیتو برداشتی ارهوسایل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلی عقب و در جلو رو برام باز کرد و خودشم رفت سوار شد-میگم چیزهشهاب – چیه؟- میگم به نظرت امدن من واجبه…. میشه من نیام …من حتی نمی دونم چطور می خوام به تو کمک کنم با خنده گفت امدنت که واجب کفایی….در ثانی حتما باید بیای …. بعدشم نگران نباش به موقعش می فهمی چطور می تونی بهم کمک کنی-حالا چرا انقدر زود امدی دنبالم نکنه می خوای زودتر از همه بری اونجا شهاب – نه همچین زودم نیست تا تو بری ارایشگاه و بیای فکر کنم دیرم بشهارایشگاه ؟ارهدوباره برای چی؟ من که …..شهاب – ای بابا همینطوری که نمی شه امد مهمونی اونم این مهمونی …رویا از ارایشگاه برات وقت گرفته -رویا هم میاد؟شهاب – نه تا رسیدن به ارایشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد کمی می ترسیدم نمی دونم این ترس لعنتی چی بود که عین خوره افتاده بود به جونم هر کاری که می خواستم بکنم این ترس بود که اول میومد جلو و تمام وجودمو می لرزوند.بعدم تا نیششو نمی زد گورشو گم نمی کرد که نمی کردپس بهترین کار اینکه نترسی ….نترس دختر قوی باش….اره قوی مثل کوه قوی باشو بعد در حالی که نفسمو با غم می دادم بیرون گفتم زرشک….. اگه تو مثل کوه قوی بشی ….شانس بیار خودتو تا اونجا خیس نکنی کلی هنر کردی دخی به شهاب نگاه کردم چقدر اروم بود و مطمئن …. انگار می دونست امشب به هدفش می رسه ….کاش منم مثل اون دل شیر داشتم که چی بشه دل شیر داشته باشی …لابد می خواستی با دل شیریت بری به جنگ مژی و فریده…..چه می دونم الان مخم هنگیده…..اخه کی مخت فعال بوده که حالا بهنگه …اوه چقدر دارم چرت و پرت می گم….. خدا روشکر که نمی تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نمیداد با این مغز بکرم شهاب – خوب خانومی من یه ساعت دیگه میام اینجا دنبالت -ببین میشه یه چیز بگمشهاب – باز چی شده….خواستم دهن باز کنم که ….. فقط نگو نمیام و بی خیال مهمونی شو تو برو منم بای که جون تو اصلا راه نداره-اصلاشهاب – اصلا-خیل خوب پس تا یه ساعت دیگهبا خنده یه ساعت دیگهنه …….اینم نمی دونم خروسشه… مرغشه …. هنوز یه پا داره و از خر شیطون پایین امدنی هم نیست.خوب با اطمینان می تونم بگم این دفعه که رفتم ارایشگاه نه ترسی داشتم که به جونم بیفته و نه خجالتی که از سرو روم بباره و از همه مهمتر دیگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل کنم.(وای و اما از همه مهمتر دل خوانندگان رمانو هم یه دل سیر شاد کردم و گذاشتم یه اب خوش از گلوی نیلا جون که الهی درد و بلاش بخوره تو سر دوس پسرش (نیلا… به خدا من دوست پسر ندارم) حالا………(نیلا… ای زهرمار حالا )خوب باشه فهمیدیم بچه مثبتی ………….رد بشه )بعد از کار ارایشگر نگاهی به خودم انداختم با ارایشی که رو صورتم انجام داده بود چهره ام کمی تغییر کرد . و به قول خانوم رحیمی با نمک شده بودم البته ازش خواسته بودم ارایشمو زیاد غلیظ نکنه که زیاد تو ذوق بزنه کارم بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود وقتی از ارایشگاه امدم بیرون شهابو دیدم که منتظرمه -سلام ببخش دیر شد(در حالی که نگام می کرد) سلام منم تازه امدم زیاد منتظر نشدم بعد از گذشت ۱۰ دقیقه -راستی ادرس داری؟شهاب – پس دارم کجا میرم-خوب پرسیدم اخه تو که ادرس مهمونی رو نداشتیشهاب – دباغ کار منم پیدا کردن همین چیزای مجهوله -چه خوب پس واقعا کار درستیشهاب – تازه فهمیدی -نه تازه نفهمیدم ولی هنوز یه سوال تو ذهنم هست شهاب – چی؟- تو که کارت پیدا کردن چیزای مجهوله یه لطفی کن و این سوال مجهول منو هم جواب بده شهاب – باشه اگه بتونم چرا که نه چطوره که تو همه کار می تونی بکنی هرجایی که بخوای می تونی بری …ولی نمی تونی بدون بلیت سوار اتوبوسای واحد بشی…. در حالی که چونمو می خاروندم……. باور کن هر چی فکر می کنم به جواب قانع کننده ای نمی رسم دیدم که سریع گوشه خیابون پارک کرد و به طرف من برگشتشهاب – ژاله تو مشکلت با این بلیت اتوبوسای واحد چیه ؟-هیچی بخداشهاب – پس چرا به این بلیت گیر دادیاب دهنمو قورت دادم …فقط سوال بود به جون تو ….باشه دیگه نمی پرسم با نگاهی که توش هم خنده هم جدیت موج می زد به هم نگاه کرد-دیر می شه ها نمی ری چیزی نمونده بود که از خلی زیاد من سرشو بکوبه به فرمون ولی به همون لبخند همیشگیش اکتفا کرد و راه افتاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
آرامش شب نصیبتون رمان #وقت_دلدادگی قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با ن
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 32
دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد
-فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین
به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد
-فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی
شانه اش را بالا انداخت
-ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه
لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی
-میریم یک جای خوب ..... فاخته
برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند.
در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد
-طوری شده
نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت
-برای چی اومدیم اینجا
آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد
-نمیشه از اینجا بریم
متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت
-چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه
سرش را پایین انداخت.
-من ....من هیچی نمی خوام
نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد
-خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه
با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید
-ازش خوشت می یاد
آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد
-اینو من بخرم نیما
کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست
-حالا چرا موهاتو باز کردی
یک لحظه از خنده ایستاد
-زشت شدم
در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود
-نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 33
با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه جلوی رویشان سبز شد.فاخته سریع دو پله بالاتر آمد و خودش را به نیما رساند و تقریبا پشتش سنگر گرفت.نیما نگاهی به او کرد و جواب سلام پدر پسرک را داد.نگاه پسر را روی فاخته فهمید اما سعی کرد در آن لحظه نادیده بگیرد.با هم از پله ها بالا رفتند و وارد آپارتمان شدند.ذهنش هنوز هم درگیر پسرک هیز همسایه بود اما دلش نمی خواست خوشی امروزش خراب شود.صدای فاخته را از آشپزخانه شنید
-بیا دیگه پیتزاها رو گداشتم روی میز
خریدها را همانجا در راهرو گذاشت و وارد آشپزخانه شد.فاخته خوشحال از خوردن پیتزا برای اولین بار،سریع پشت میز نشست و یکی از جعبه هارا برداشت.نیما هم نشست
-ناهار الان مثلا دیگه .ساعت پنجه.یه دوش بگیرم یه کم استراحت .بریم خونه مامان
با دهان پر سرش را تکان داد.تمام آن پیتزا را خورد.نیما خوشحال از یک دل سیر نگاه کردن فاخته؛امروز را بهترین روزش دید.او که از خرید کردن خوشش نمی آمد حالا چندین ساعت با فاخته را فقط در خرید گذرانده بود.از پشت میز بلند شد
-یه دوش بگیرم خستگیم در بره....یه چایی هم بزاری ممنون
خوشحال به او نگاه کرد.اینبار چشمهایش هم می خندید.کمی محبت از فاخته دختری بالبخندی زیبا ساخته بود.یاد نصیحتهای مادرش افتاد"تا توانی دلی به دست آر "
دوش گرفته بود و حسابی سر حال بود .وارد هال شد و فاخته را دید، دلیل بیماری مزمن قلبی اش را.یکی ازلباسهایی را که امروز خریده بودند را پوشیده بود.کافی بود کمی لباسش قشنگ باشد ،کمی هم موهایش باز ،چشمانش هم که بخندد دیگر بهار از راه رسیده است.
-خیلی بهت می یاد
سر از کتابش بلند کرد
-خیلی ممنون ...چایی بریزم
-چایی بریز بیا اینجا بشین کارت دارم
بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای داغ برگشت.روی مبل کناری اش نشست اما با اشاره نیما به کنارش،بلند شد و کنارش نشست.قلبش مثل طبل می کوبید. امروز نیما اصلا انگار متحول شده بود. با او بیرون رفته بود...دستش را گرفته بود... خرید کرده بودند و حالا اینجا دقیقا کنارش نشسته بود.موهای از حمام آمده نیما را دوست داشت.جعد موهایش با مزه اش می کرد.بعد می رفت سشوار می کشید و صاف می کرد،دلش می خواست به او بگوید آخر مگر مریضی موهای به این زیبایی را هی صاف می کنی. به دستانش نگاه می کرد.فاخته هم به همان دستها که امروز در دست او بود نگاه می کرد
-من و تو....آشنایی خوبی نداشتیم.خب اگه از طرف تو هم به اجبار بوده باشه حال منو می فهمی.یهو می یان می گن بیا اینم زنت برو زندگی کن
نیما دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت.به فکر فرو رفته بود بعد از مکثی نگاهش را به فاخته داد
-می خوام بگم یعنی، این حرفی که الان می خوام بزنم رو بد برداشت نکنی اما... (نفس عمیقی کشید)تو ...چطور بگم. ..دوازده سال از من کوچیکتری....کم نیست فاخته دوازده سال.....یعنی می خوام رک بگم بهت، از تظر من برای ازدواج خیلی بچه ای....وقتی می گم خیلی یعنی خیلی .....هنوز شونزده سالته... من واقعا با ازدواج زود دخترا مخالفم ...ولی خب حریف بابام نشدم....بدون رو در بایستی بگم.... برای ازدواج با تو حاضر شد زمینم بزنه. ...ازش دل گیرم چون بخاطر به کرسی نشوندن حرفش تا خیلی جاها رفت ... تا بی اعتبار کردن من تو کارم. ....خواستم دلیل مخالفتم با تو رو بدونی.....اما .....یه تصمیم گرفتم دیشب... به همین روش باشیم......من واقعا از لحاظ عقلی نمی تونم پذیرای زنی به سن و سال تو باشم .....از من وظایف عجیب و غریب نخواه...من نمی تونم ،از من بر نمی یاد... اما می تونیم با هم دوست باشیم فعلا ... هان .. تا واقعا بتونم خودم رو وفق بدم .....تو هم همینطور.....می خواستم اینارو بهت بگم همین.
ادامه دارد....
❤️ @dastanvpand ❤️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.
هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا
موهایش را سرو سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم_۲
......
موها قشنگ روی سرش ریخته بود کاملاً ، به قول خودش:
+خانم سرمون تاس شده برق میزنه...😢
بدنه قشنگش هم تقریبا بی جون و لاغر شده بود، دائما ماسک به صورتش بود، یک روز قبل از تزریق که باهم رفته بودیم بیرون برای خرید بهم گفت:
+فاطمه، به نظرت امسال کربلایی میشیم باهم؟ 🤔
آه بلندی کشید و ادامه داد :
+یعنی میشه خوده آقا یه کار بکنه به حق شش ماهه کوچیکش،تزریق داروی منم شمشمین جلسه تموم بشه؟😢 میرسیم بریم زیارت، حتی بعده اربعین هم بریم قشنگه😊😊
دستم رو گذاشتم روی دست بی جونش، با بغض جواب دادم:
+الهی من دورت بگردم، آقا هرچی بخواد، همون میشه،به بعده ماه صفر فکر کن که خوب بشی،باهم بریم خیابون ایران،خونه پدربزرگت رو تر و تمیز کنیم،وسیله بچینیم و زندگی شروع کنیم😊
با خنده ادامه دادم،:
+خودمون هنوز بچه ایم،میخوام زندگی مشترک شروع کنیم😂😂
روحیه امیر عوض شده بود،ولی خیلی بی قرار کربلا بود، دلم میخواست هرجور شده بریم کربلا تا دلش آروم بشه،ولی خب هنوز عقد نکرده بودیم،امیر هم اصلا شرایط سفر رو نداشت،...😢😢
صبح روزه بعد طبق معمول همیشه رفته بودیم بیمارستان برای تزریق دارو، من روی صندلی میشستم و بعد از تزریق میرفتم بالاسرش و باهم برمیگشتیم😊
اما ایندفعه بعداز تزریق اتفاق غیر منتظره ای افتاد که پرستار ها دائم به تکاپو بودن،دکتر با عجله داخل اتاق تزریق شد،بلند شدم و سراسیمه خودم رو به اتاق رساندم، قصده ورود داشتم، ولی اصلا نمیزاشتن، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😔😔😔
داخل سالن هی چند قدم میرفتم و برمیگشتم، استرس داشتم، تا اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد و خواست که با من صحبت کنه، از من خواست که آرامش خودم رو حفظ کنم و اطمینان دادن به من که امیر زنده اس و حالش نرماله....
داخل اتاق،دکتر با عجله به پرونده ها و نتایج آخرین آزمایش ها نگاه میکرد، با یکم مکث بهم گفتن:
........
#ادامه_دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓