eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن! همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن! نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم" آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی! مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی. زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد! این چی بود؟ مانی- چی چی بود؟! این کاغذه! مانی- کدوم کاغذه؟ همین که به شیشه بود! مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن. اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن. مانی- حالا این یکیرو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو! داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود! ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود: ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو. نوشابه ی خنک موجود می باشد. ویژه ی بانوان. کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟ مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟ یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ کلاه برداریه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه......... خجالت نمیکشی مانی؟ یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت: چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم. خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی! ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم. که گفت: - از این خجالت میکشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گلهای اپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی خوشت بیاد یا نه؟ - آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست! مانی- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد! -میخک من عاشقه میخکم! یه نگاه به من کردو گفت: -واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟! -تاحالا یه سبد میخک خریدی؟ مانی- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی میخ برن اونجای آدم! -من که ازش خوشم میاد! مانی- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت میاو مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟! -خوب راه و شده دیگه! مانی- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی خری نگاشون کنم! -چقدر حرف میزنی مانی!سرم رفت! مانی- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی خشن! سرشتت عین سمبا دس! بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد -کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر میکردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز میکردم! مهندسی عمران به درد امثال تو میخوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟! خلاصه تا دم داره خونه غرزد! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : عقیق یمن وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... . . خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . . این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... . من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : از حریمت دفاع میکنم دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... . . غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... . منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... . . با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... . . من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... . اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ... منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... . دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... . همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... . . منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : جهاد من کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... . خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... . در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... . . اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : امواج بلا کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 69 ‍ داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه رو
‍ شبتون به یاد مانـ🌙ـدنی ‍📚 رمان قسمت 70 ‍‍ صدایش در نمی آمد .آب دهانش را قورت داد -من بدون فاخته می میرم! !!! کمی تکانش داد -هی پسر...آروم باش....هنوز که چیزی معلوم نیست.. فقط اشک ریخت -به پدر و مادرت گفتی با سر جواب نه داد.یک اشک دیگر .....دوباره فرهود تکانش داد -نیما....این چه حالیه مرد.....پاشو پاشو بریم خونه مثل بهت زده ها به روبه رو خیره شد -نه من نمی رم تو اون خونه. من می میرم بدون فاخته... نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشود اما تا نام فاخته نوک زبانش جاری می شد بغض لعنتی خفه اش می کرد.دستش را روی گلویش گذاشت -من بدون فاخته چی کار کنم دوباره تکانش داد و به گونه اش زد.به فرهود خیره شد -نیما...پاشو. ..میریم خونه من.....خودتو باید جمع و جور کنی.....اینجوری همون اول راه جا می زنی. ....باید صبور باشی...باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی انگار اصلا حرفهایش را نمی شنوید -حالا می فهمم وقتی رویا رفت تو چه حالی بودی. ....دلم داره از غصه می ترکه....دارم خفه میشم بازویش را گرفت و بلندش کرد -پاشو ... پاشو بریم خونه با رخوت از جایش بلند شد.پاهایش توان حرکت نداشت.آه ...فاخته عزیزش .....چقدر عمر خوشبختیها کوتاه است.....فاخته هم فهمیده بود که آنطور آشفته بود....نیما داشت از پا در می آمد وای به حال فاخته!!!!! * همینجور نشسته بود روی مبل و به یکجا خیره شده بود .فرهود هم در سکوت فکر می کرد.هر از گاهی هم به نیما نگاه می کرد که همانطور خشک شده بود -نیما چشمان اشکبار را به فرهود دوخت -حرف بزن لال شده بود چه حرفی....خدا با بیرحمی داشت عشقش را می گرفت -تاوان اشتباهاتم خیلی سنگینه ناراحت اخم کرد -چه ربطی داره....چرا این حرفو می زنی -پس چی؟!بین این همه آدم چرا فاخته....دکتره خودش گفت این نوع سرطان معمولا در میانسالی بیشتره...پس چرا سراغ فاخته اومده -اینهمه جوون و بچه و ریز و درشت الان بیماریهای عجیب و غریب دارن. ..نباید اینطوری فکر کنی.....تو یه برادر جوون از دست دادی...دیگه بهتر می دونی مرگ و زندگی دست خداست -داره از دستم میره..... سریع اشکش را پاک کرد... -نمی تونم باهاش روبرو شم ...من....من طاقتش ندارم نگاهش کرد....درمانده بود -نیما!!!!یعنی چی طاقتش رو نداری.....فاخته به کمک تو...به ...به بودنت نیاز داره چنگ در موهایش زد.فایده نداشت ... درد وحشتناک سرش چشمانش را هم تار کرده بود.امشب دل نازک شده بود و دائم اشکش می آمد -وقتی به شیمی درمانی برسه......وای فرهود!طاقت نمی یاره فاخته ...خیلی سخته رفت و کنارش نشست -توکلت به خودش باشه...به همون بالاسری. ..هر چی مقدر کرده همونه....فقط پیشش باش به چشمان کبود فرهود نگاه کرد -باید اول برم پیش مامان و بابا....باید بفهمن چه خاکی تو سرم شده...فاخته باید سریع عمل بشه . ....بعدش می بر مش خونه بابا اینا.....دکتره نگفت چند وقت زنده می مونه.....می گن آدمهای سرطانی توی همون روز زندگی می کنن.....باید برای هر روزی که کنارم نفس می کشه دعا کنم دوباره بغض، گلویش را فشار داد -یه روز بلند می شم از خواب و میبینم بدنش سرده.....اون موقع باید چه کار کنم....باید هوار بزنم...من از همین الان دلم برای روز ای نبودنش تنگه بلند شد و برایش لیوانی آب ریخت.جلویش گرفت -بگیر بخور اینو نگاهش را به بالا و صورت فرهود داد.دوباره چشمانش از اشک تار شد -چطور باید راضیش کنم لیوان را کمی جلوی صورتش تکان داد -بخور حالا این آب و لیوان را از دستش گرفت .نگاهی به لیوان کرد و در یک حرکت روی سرش خالی کرد.فریاد زد -من دارم می سوزم .یه لیوان کمه. @dastanvpand
‍ شبتون زیبـ🌙ـا و فرداتون‌‌ پر امید ‍📚 رمان قسمت 71 ‍ آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید -نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد. -نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت -چته مادر!این چه حالیه آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد -مامان -چیه مادر....چی شده اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد -فاخته -فاخته ...چی مادر... همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید -زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو بازوی نیما را گرفت -پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت -بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه.... چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها. نگاهش را به دستهایش داد -سرطان ....سرطان داره مادرش محکم بر گونه اش زد -یا فاطمه زهرا دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند -قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد -توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت -سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم -پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن. ادامه دارد... @dastanvpand
آغوشی باش ومرابه اندازه تمام اشتباهاتم بغل کن! بدون آنکه حرفی میانمان ردوبدل شود فقط نگاه باشدونفس زندگی آنقدرها دوام نمیاورد همین حالاهم دیـرست!!! صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی یه دختر حدود بیست یکی دو ساله جلو اومد! مانی هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه میکردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش میکردم که مانی گفت: -حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم! -یه دختر پشت سرت واستاده! یه نگاه به من کردو یک لبخند زد -دروغ میگی مثل سگ! -به جون تو -به جون تو چی؟ -یه دختر خانم پشت سرت واستاده! کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت: -بیشتر ازش بگو! -خوب برگرد خودت ببین! -خوب میدونم داری دروغ میگی ولی همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه! -عجب خری هستی؟! مانی- خوب حالا بقیش رو بگو! -بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده! بازم خندید و گفت: -موهاش چه رنگیه؟ چی پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه! یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغلمو گفت: - وای خدای مهربون داره چه اتفاقی میفته؟! هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود! -خجالت بکش مانی! همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش میکنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بیچاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم! مانی- دارین اذیتمون میکنین! دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت میخوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه........ مانی- میخواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمیگیرم! دختر- نه به خدا!! یعنی من اصلا....... مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره دختر- شماره نمیخوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟ آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ میگردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین! مانی- اگه راست میگی شماره شناسناممون چنده؟ دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی... دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت: حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم. ممنون حال شما چطوره؟ رکسانا- مرسی خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم! باید ببخشید مانی یک خورده شوخه! رکسانا- یک خورده؟ امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین! برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم: چرا پیاده نمیشی؟ مانی- میترسم نمیام رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغامهای سر خشک بی روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره! رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه میشه بریم یک جای که کسی نباشه. کجا مثلا؟ مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست من زدم زیر خند رکسانا که اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم. خوب تشریف بیارین منزل! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 رکسانا- خونه نه! -نگران نباشید!مادرم خونه هستن! رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم برم منزلتون! تا اینو گفت مانی یه لبخند زد و گفت: -حالا اینقدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید! -زهرمار! مانی- یعنی میگم شاید خونه نباشه! رکسانا هنوز داشت میخندید که گفتم: -خوب شما بفرمائین کجا بریم! رکسانا- راستش من اینجا هارو نمیش ناسم!فکر کردم شما جایی رو بلدین!میدونین موضوع مهمی یه!بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم! مانی- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمیزنه! دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت: -منظورم یه جایی یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم! مانی- خوب سه تا چارپایه م باخدمون میبریم اون بالا!چطوره؟ این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمیخندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمیگرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد! رکسانا- همینجاها جایی نیس؟ مانی- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، میشه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید! رکسانا- منظورم یه کافی شاپی، چیزیه! مانی- من که کافی شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من! -حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟ رکسانا که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت: -خیلی مهم هامون خان! -پس بفرمائید سوار شین. داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی نشست. -کجا بریم مانی؟ مانی- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی. از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی و پیچیدم بالا -خوب! مانی- خوب چی؟ -کجاس دیگه؟! مانی- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ! پیچیدم همون خیابون که مانی گفت و رفتم جلو و پرسیدم: -کجاس؟ مانی- چرا همش از من میپرسی؟!جلو اون خونه نگاه دار! یجا پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم و به مانی گفتم: -اینجا که کافی شاپ نیس! مانی- آره ولی قراره چند ساله دیگه یکی اینجا بسازن! -الان وقت شوخی یه؟ مانی- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه! -اون خونه؟ مانی- آره بابا! رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت: -سلام آقا مانی! بفرمائین! بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی کردمو گفتم: -هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه! مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟ رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با صفا. تو خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا یه موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت: _فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه! مانی_ منم فکر نمی کردم ! همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم اما از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه، زد کافی شاپ از کار دراومد! رکسانا خندید و گفت: _ دقیقا همونجور که در مورد شما بهم گفته بودن هستین! مانی_ببخشین در مورد من چیا به شما گفتن؟ رکسانا_ اینکه شوخ و سرزنده این و کمی ام...... مانی_ دیگه بقیه ش رو کاری نداشته باشین ! یعنی بقیه ش بی اهمیته! رکسانا زد زیر خنده و بقیه حرفش رو نگفت مانی_ ببخشین در مورد این هامون چی گفتن؟ رکسانا_ جدی و یه خرده م ....... بازم بقیه حرفش رو نگفت که مانی شروع کرد _ یه خرده نه و خیلی اخلاق بد! دارای یه طیعت بیجان! در واقع تشکیل شده از چهار تا استخون و سی چهل کیلو ماهیچه که یه روح بیجان مثل آجر قزاقی احاطه اش کرده! رکسانا که می خندید گفت : نه به خدا ! اونطوری بهم در مورد ایشون نگفتن! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مانی_ خانم باوربفرمائین این بشر یه خصوصیات اخلاقی داره که تو تیر آهن پیدا نمی شه ! انقدر این پسر خشک و بی روحه که اگه صد سال تو جنگلای شمال بکاریمش ، یه برگ ازش سبز نمی شه ! هیزم خشک پیش این ، گل همیشه بهاره! از اخلاق چی براتون بگم که باور کنین؟! هنر پیشه مرد مورد علاقه اش آرنولده ! هنر پیشه زن مورد علاقه اش اون پیرزن س که همیشه تو نقشای جادوگر بازی میکنه! رنگ مورد علاقه اش سورما هی مایل به سیاهه! ماشین اسپرت ش بنز خاوره ! فقط فیلمای جنگی و بکش بکش ! غذای مورد علاقه ش که همیشه تو رستورانا سفارش می ده کباب قفقازیه ! الانم جلو شما ملاحظه کرد و نسکافه سفارش داد ! اگه شما نبودین الان اینجا نون چایی سفارش می داد ! شما نمی دونین من چی از دست این می کشم! اون می گفت و رکسانا می خندید! مانی _به خدا انگار صد ساله که شما رو می شناسم رکسانا خانم ! رکسانا_ خیلی ممنون ! مانی_ ببخشین ، شما غیر از خودتون خواهر دیگه م دارین؟ رکسانا_ نه ندارم! مانی _ خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه. رکسانا _ مرسی مانی_ داشتم می گفتم ، گل مورد علاقه ش میخکه ! باور میکنین؟! رکسانا _ جدی ؟! اتفاقا منم از میخک خوشم می آد! مانی_ یعنی در واقع همیشه بهش می گم یعنی یه ساعت پیش بهش می گفتم که پسر ، تنها چیزی که حیات ترو به این دنیا متصل کرده همین علاقه گل میخکه! چقدر این گل میخک زیبا و قشنگه ! من همیشه صبح به صبح می رم دم این گلفروشی آ و از پشت شیشه به این گلای میخک نیگاه می کنم ! واقعا شاهکاره طبیعته ! می شه گفت از گل خر زهره م خوشبوتره! یه چپ چپ بهش نگاه کردم و به رکسانا گفتم : _ خب بهتره صحبت مون رو شروع کنیم . حتما موضوع خیلی مهمی یه که خواستین اینجا در موردش حرف بزنیم! مانی_ حالا زیادم مهم نبود ،مهم نیست! مهم اینه که ما سه تایی خوش و خرم اینجائیم! تو همین موقع دختر خانم برامون نسکافه ها رو آورد و گذاشت جلومون و بعدش یه مرد که انگار صاحب اونجا بود اومد و با مانی یه سلام و احوالپرسی گرم کرد و یه کاغذ که چند تا شماره روش بود داد بهش و گفت : _ آقا مانی اینا رو چند تا از بچه ه دادن که بدم به شما. مانی زود ازش گرفت و گذاشت جیبش و وقتی یارو رفت به رکسانا گفت: _ چقدر این رفقا لطف دارن! شماره می دن که بهشون زنگ بزنم که از حال همدیگه با خبر باشیم ! خدا حفظ شون کنه! داشتم می گفتم ، خواننده مورد علاقه ش ام کلثومه! این نوارش رو میذاره و همچین ازش لذت می بره که نگو! با پا زدم به پاش و رو به رکسانا گفتم : _ ما سراپا گوش هستیم رکسانا خانم ! یه خرده نسکافه خورد و گفت: _ من از طرف عمه تون براتون پیغام آوردم. _ عمه مون؟! سرش رو تکون داد که گفتم : _حدش می زدم شما ماها رو اشتباه گرفتین ! ما اصلا عمع نداریم1 رکسانا _ چرا دارین! _رکسانا خانم پدرای ما اصلا خواهر نداشتن! مانی_ حالا عجله نکن هامون جون ! ادم وقت یه عمه مفت پیدا می کنه که نمیندازدش دور! یه عمع یه گوشه باشه ! چه اشکالی داره؟ جای کسی رو که تنگ نکرده ! ببخشی رکسانا خانم ، شما که اطلاعات وسیع و جامعی از شجره نامه ما دراین می شه بفرمائین آیا ما دختر عمع داریم یا خیر؟ رکسانا _ تقریبا مانی_ یعنی چی ؟ مگه ادم می شه تقریبا دختر عمع داشته باشه؟! رکسانا _ آخه چه جوری براتون بگم ؟! مانی_ خودم فهمیدم ! وقتی آدم بعد بیست و هفت هشت سال یه عمه پیدا می کنه ، این عمه می شه یه عمع تقریبی ! خب دخترشم می شه یه دختر عمه تقریبی دیگه ! حالا بفرمائین ما چند عمع و دختر عمع داریم؟ در ضمن بفرمائین ما باید در کنار اینا ، رو چند تا شوهر عمه حساب کنیم؟ و ایا ما باید وجود پسر عمه رو هم تحمل کنیم یا خیر ؟چنانچه پسر عمه ای هم وجود داره آیا غیرتی یا بی غیرت ؟! رو خواهرش تعصب خاصی داره یا خیر؟( هر پاسخ صحیح 1 نمره) ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_روسری 😊 ☝️ #ایده_های_شیکپوشی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ شبتون زیبـ🌙ـا و فرداتون‌‌ پر امید ‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 71 ‍ آتشی که از درون بلند شود بدتر می
‍📚 رمان قسمت 72 -بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت.زهرا سراسیمه بلند شد.بازوی حاج آقا را چسبید.اشک از چشمانش روان شد -علی ...این چه بختیه پسر من داره ...دختر بیچاره رو بگو...هنوز تازه هفده سالشه.. الهی بمیرم براش دست روی دستهای زهرا گذاشت -خودمم نمی دونم زهرا....فقط می دونم اگر آشفتگی من و تو رو هم ببینه نیما زودتر کم می یاره....برو کت منو بیار اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری علی...بمون نیما حالش خرابه دستش را روی قلبش گذاشت -می رم مسجد می خوام تنها باشم. اشکش ریخت -علی درد قفسه سینه اخم بر چهره اش آورد -نشینی جلوی این پسر زار زار گریه کنی ها.همون چیزایی که من گفتم رو بهش بگو...نزار پاهاش سست بشه.گریه و زاری تو خلوتت زهرا..... با سر تایید کرد.کتش را پوشید -به نازنینم بسپار همین ها رو.من برم تا شب بر نمی گردم رفت تا خودش شکسته های دلش را جمع کند.فاخته را مثل بچه های خودش دوست داشت.او هم جانش بود و حالا داشت تکه ای از جانش کنده میشد. نیما آنقدر حالش خراب بود که لرزش دستهای پدر را ندید.با کمری خمیده خود را به مسجد محل رساند تا دور از بقیه کمی برای دل رنجورش گریه کند...دعا کند...از خدا صبر بخواهد * روبروی در خانه ای قدیمی در یک محله قدیمی در جنوب تهران ایستاده بود.یک ساعت بود همانجا مثل چنار خشک شده بود و قدرت زنگ زدن نداشت.قرار بود بعد از یک هفته عشق زندگی اش را ببیند اما می دانست وقت رفع دلتنگی نیست.باید می رفت برای همدرد بودن.میرفت تا در کنارش ،قدمهای فاخته جان بگیرد.از چه کسی می خواست جان بگیرد !از نیمایی که خود نیمه جان بود.هی چشمهایش پر و خالی می شد.امان از اشک که نمی گذاشت قوی باشد.نفس عمیقی کشید.دستانش را روی زنگ گذاشت اما قدرت فشار دادن نداشت .دوباره دستش کنارش افتاد.با خود فکر کرد "بالاخره که چی،باید بری ببینیش یانه.پس معطل چی هستی..."اینبار بدون معطلی زنگ را فشرد.نفسش بند آمد .انگار که قرار است در دهان شیر برود. ترسیده و دلش آشوب بود.معده اش می سوخت.اشک به چشمانش نیش می زد....قلبش مرثیه می خواند و با درد به قفسه سینه اش می کوبید .صدای تیکی آمد و در باز شد.خواست قدم بردارد زانویش کمی خم شد.دوباره صاف ایستاد....داشت به سمت فاخته می رفت...احساس غریبانه ای داشت گویی قرار هست برای اولین بار او را ببیند.یاد اولین برخوردش با او در اتاق افتاد.یاد چشمانش افتاد که برای اولین بار نگاهش کرد...حتما برقی داشت که او را اینقدر زود گرفتار کرد.آنقدر آهسته راه میرفت و ناگهان غرق در غم میشد که تا راه اتاق فاخته ده دقیقه ای طول کشید.هی نفس عمیق می کشید و فاخته جلوی چشمانش جان می گرفت.بالاخره این راه کذایی هم تمام شد و به پشت در اتاقی رسید که فرهود گفته بود فاخته آنجاست.زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد -بیا مادر فرهود گفته بود می یای -بله ممنون..با اجازتون مادر جان -برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد. دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد -فاخته!!!!چی کار کردی عزیز دلم... @dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : میخواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : یا ابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . . روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... . سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... . . حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده . . دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . . از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... . روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... . روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... . آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ... . آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... . و زمان از حرکت ایستاد ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... . . حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... . . وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... . با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... . . غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... . هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... . جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... . برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : بالاخره مرخص شدم هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... . . چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... . . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... . . حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ... . . حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ... . . از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ... . 🔵پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ... التماس دعای مخصوص ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 رکسانا فقط داشت میخندید -رکسانا خانم شوخی تون گرفته؟! رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی چیزای با نمک میگن و من هم خندم میگیره!ولی حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید -آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟ مانی- به نظر من این سوال یه سوال بی تربیتی یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی تو مرده گنده هنوز نمیدونی عمه چه جوری به وجود میاد؟! -تو میدونی چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟! مانی- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی میدونم که چه جوری به وجود اومده! -اه...!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم میشه بیشتر توضیح بدین؟! رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم! -خوب پیغام چیه؟ رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار میکنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین! برگشتم طرف مانی که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم: -تو چی میگی؟ همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت: -میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمیگه! ولی داستان خیلی عجیبه! -رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟ مانی- نکنه یمرتب بگی که تقریبا خواهر منی که اصلا حوصلشو ندارم! رکسانا که میخندید گفت: -نه من خواهر هیچ کدوم از شماها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن. مانی- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی چند تا مثل شماها اونجا اتاق دارن؟ رکسانا- ما سه نفریم. مانی- پس عمه م پانسیون وا کردن! رکسانا- ایشون پولی از ما نمیگیران! مانی- اون وقت میگان من به کی رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم! یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم: -حالا ما یعنی باید چیکار کنیم؟ رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین! بر گشتم به مانی نگاه کردم که گفت: -رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونهها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی حتما بهش سر میزنیم! رکسانا- چرا الان نمیایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال میکنین!خیلی افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش میکنم بیایید! تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم میشست! -مانی یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونهای براشون بیار! مانی- خونه عمه مون کجاست؟ رکسانا- گیشا. از جام بلند شدم و گفتم: -بریم رکسانا خانوم. رکسانا- میایین؟ -عمه پیغام رسانه خوبی رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر میکنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگهای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده باهاتون میاییم. سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا. تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت: - سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین! « اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: » - مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن! « از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور! یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد! هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت: - شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین! « دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: » - معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من! « مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:» ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟ « رکسانا که می خندید گفت:» - فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه! مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته! « همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:» - هامون خان نمی فرمائین تو؟ یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:» - تو هامونی؟ « سرم رو تکون دادم که گفت:» - شکل پدرتی! « فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:» - عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه! « اون خانم شنید و خندیدو گفت:» - تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت! مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه ! « با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت: - بیائین تو، هر چند خیلی دیره اما بازم خوبه! مانی - عمه خانم اگه دیره می خواین ما الان بریم فردا بیائیم؟ اصلا شما خسته این، تشریف ببرین تو اتاقتون استراحت کنین، منم با این دختر خانما، ته و توی قضیه رو در می آرم و نتیجه رو فردا به اطلاع شما می رسونم! چطوره؟ عمه خانم - بیا برو تو پدر سوخته ی بی حیا! مانی - اِ.... ! عمه خانم نرسیده شوخی؟ « آروم رفتم تو و مانی م دنبالم اومد و رکسانا و مریم و سارا م اومدن و رکسانا رفت جلو و در مهمونخونه رو وا کرد و همه رفتیم تو و نشستیم و خودش رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی برگشت. تو این یه دقیقه، من یه لحظه به مریم و سارا و یه لحظه به اون خانم نگاه می کردم. رکسانا با سینی چایی اومد جلومون و تعارف کرد و به مریم یه اشاره کرد که اونم بلند شد و رفت بیرون و کمی بعد با سبد میوه و زیر دستی برگشت و سبد میوه رو گرفت جلو من و گفت:» - بفرمائین هامون خان. - ممنون میل ندارم. مریم - اگه سخت تونه خودم براتون پوست بکنم!؟ « یه نگاه بهش کردم که خنده از رو لبش رفت و کمی خودشو جمع و جور کرد که مانی آروم بهش گفت:» - هاپو عصبانی! « یه مرتبه اون خانم و دخترا زدن زیر خنده! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که آروم گفت:» - چته عین برج زهر مار! خدا یه عمه بهمون داده با سه تا تقریبا دختر عمه! دیگه چی می خوای؟! « پاکت سیگار رو درآوردم و به اون خانم گفتم:» - اجازه هست اینجا سیگار بکشم؟ عمه خانم - سیگار چیز خوبی نیس آ! - پس می رم بیرون می کشم. « تا اومدم بلند بشم که گفت:» - نگفتم اینجا سیگار نکش! گفتم چیز خوبی نیس! حالا یه دونه م به من بده! چه بهشم زود بر می خوره! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 72 -بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت
‍ ‍📚 رمان قسمت 73 ‍ صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند. -کی بهت گفت بیای اینجا قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد -فهمیدی؟! مگه نه!! جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند. -برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!! دسته موها را روی چادر انداخت -تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد -برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود. در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد -برو...برو بیرون...نمی خوام گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد -فاخته نکن زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید -نمی خوام ببینمت.....گمشو....گمشو اشکش در آمد -فاخته -فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو گمشو مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود -قربونت برم گریه نکن نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هو لش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد -چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی اشکش دوباره ریخت -فاخته ...جان نیما آروم باش داد زد -هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم. محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید -اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی یا بغض و اشک نالید -برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد -یهو جامو کثیف کنم چی.... -فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم کمی سرش را کج کرد -هی زشت و لاغر و اسکلت میشم بغض داشت خفه اش میکرد -من همه جو ره می خوامت. ..برام مهم نیست -همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمی تونم برات بکنم گلویش باز هم متورم و پردرد شد -فقط می خوام پیشم باشی بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد -باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی -من همه جوره نوکرتم -من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت74 ‍ -تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجود مه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم.... باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد -نیما -جان نیما -من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودی میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه موهای پریشانی را نوازش کرد -هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره.... بیشتر مچاله شد و هق زد. -نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل محکمتر در آغوشش گرفت -هیشش!!از هیچی نترس من کنار تم عشقم..... دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست -بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه -صدا می خوام چی کار -نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتاد. بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود -چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی -خیلی زشت شدم مگه نه؟ لبخند زد -فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند -هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری او هم نشست و تن فاخته را سمت خودش برگرداند -کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم دوباره همان قطره های اشک لعنتی -پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت -عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمی خواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو می دم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد -نیما تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد -فقط نگو جان نیما -جان نیما لبهایش از بغض کج شد -من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت -فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش می دیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه -بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم.. شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد -برای من تو باشی همه جی قشنگه.بریم عزیزم کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد -چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما در میان حصار دستانش گیر کرد -منم دوست دارم عزیزم. ادامه دارد... @Dastanvpand
‍ شبتون شکـ🌙ـلاتے ‍📚 رمان قسمت 75 ‍ از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت -وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد -دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد -برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد -نیما....صورت فرهود کار توئه با لبخند نگاهش کرد -یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد -بفرمایین دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان باشند.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام پیاده شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت. -این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه. لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید -خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه نه علی حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد -نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین نیما کفشهایش را درآورد -فقط واسه خاطر توست ها...من صد سالم می یومدم و می رفتم از این حرفها نمی زدن به من مادرش روی بازویش زد -خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون -فردا مامان.امروز خسته بودم. رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست -خوبی...چرا ساکتی برگشت و نگاهش کرد -خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود پدر و مادرت فوق العاده ان نیما سرش را نزدیک گوش فاخته برد -اما من بابا مو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم -خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی با شنیدن صدایی هر دو برگشتند -شماها تمام زندگی من هستین بابا جان.... نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد -شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت -شم..شما می دونین مگه از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت. ادامه دارد... @Dastanvpand
...❗️ لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب ، سید رفت پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم خوب بیاورید ، سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله آورد گذاشت جلوی سید ، همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که ظرف و برداشت و در میان بهت و تعجب همه .. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 🛑♠ ♠🛑